عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
دلم را ای خدا از عشق جان ده
روانم را حیات جاودان ده
تن بی جان بود جان فسرده
زمهر خویش جانم را روان ده
بکوی قدس دلرا راه بنما
روانرا سوی علیین نشان ده
ز زندان بدن آزاد گردان
فضای لامکان جان را مکان ده
بگیر ایندوست را از دست دشمن
ز خود بیخود کن از خویشم امان ده
دل مخمور صهبای ازل را
شراب بیغش روحانیان ده
از آن می کز الستم داده بودی
خمارم میکشد بازم از آن ده
ز شهری آمدم بیرون در آغاز
دگر باره بدان شهرم نشان ده
دو عالم تنگ شد بر فیض جایش
ورای ای جهان و آنجهان ده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
گرفتم ملک جان الحمدالله
گذشتم از جهان الحمدالله
چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک
شدم تا جان جان الحمدالله
مکان را در نوردیدم بهمت
شدم تا لامکان الحمدالله
برون کردم سر از عالم نهادم
قدم بر آسمان الحمدالله
ز مهر فانیان دل بر گرفتم
شدم از باقیان الحمدالله
ز محکومان بریدم رو نهادم
سوی آن حکمران الحمدالله
ز چاه طبع یوسف وار رفتم
بسوی مصر جان الحمدالله
ز خوف عقل یونس وار جستم
بصحرای عیان الحمدالله
ز بود فیض و نابودش برستم
نه این ماند و نه آن الحمدالله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ساقی باقی ما داد صلا بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
هر که جوید ز سر صدق شفا بسم الله
ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد
هر که دارد سر این جام بلا بسم الله
ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی
سوی حق عشق بود قبله‌نما بسم الله
گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد
بنگر آینه سینهٔ ما بسم الله
منزل دوست بپرسیدم از آنشاه عرب
کرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله
سوی دل رفتم و گفتم که بگو یار کجاست
گفت اینجاست تو بیخویش درآ بسم الله
بر درش رفتم و گفتم که دهی بار مرا
گفت بگذار خود ترا و بیا بسم الله
فیض خواهد بره دوست روان افشاند
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
رفتم بخرابات توکلت علی‌الله
وارستم از آفات توکلت علی‌الله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علی‌الله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علی‌الله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علی‌الله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علی‌الله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علی‌الله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علی‌الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
در کشور حسن آن یگانه
شد ساخته صدهزار خانه
این طرفه که نیست هیچ دیار
در هیچ سرا جز آن یگانه
دیار خود است و دار هم خود
کردیم سراغ خانه خانه
یک نکته بگویمت از این راز
در حسن ز عشق بود دانه
جنبید درو چو دانهٔ عشق
برخاست حجاب از میانه
پرواز نمود طایر حسن
بیرون آمد ز آشیانه
آئینه عشق پیش بنهاد
افکند دو زلف و کرد شانه
از عکس رخش در آینهٔ عشق
شد کشور حسن بیکرانه
خرمن خرمن بدید شد عشق
از دانهٔ عشق آن یگانه
بس خرمن حسن گشت پیدا
چون جلوهٔ او فکند دانه
بس قلزم عشق شد هویدا
زان جنبش عشق جاودانه
زد جوش چو بحر عشق برخاست
طوفان طوفان زهر کرانه
قلزم قلزم بدید گردید
از جوشش بحر بیکرانه
خاکستر عقل داد بر باد
چون آتش عشق زد زبانه
صد دل بربود یک نگاهش
یک تیر آمد بصد نشانه
هر جا در فقر بود در بست
بگشاد چو جود را خزانه
با اینهمه نیست غیر او کس
زد مطرب عشق این ترانه
بر تختهٔ گون نرد عشقی
با زد با خویش جاودانه
خود عاشق حسن خویش و معشوق
این ما و شما همه بهانه
ای فیض ازین حدیث بگذر
ترسم بجنون شوی فسانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون‌ فرمان چه‌جوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر می‌بندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه می‌بارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه می‌سنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
کسی که یافت نسیم نعیم درویشی
نتافت سر ز طریق قویم درویشی
چه کرد لطف الهی مرا ز درویشان
شدم بهمت والا مقیم درویشی
اگر چچه عین کمالم گرفت این نعمت
شدم اسیر بدست قسیم درویشی
دگر بهمت ارواح پاک درویشان
زدم قدم بره مستقیم درویشی
خدای کرد کرامت مرا دگر باره
نشستنی برضا بر گلیم درویشی
چها که بر سرم آمد از آن زمان که مرا
گسست باز طریق قویم درویشی
بزرگوار خدایا هزار شکر تو را
که باز روزی من شد نعیم درویشی
همین بس است که دارم بنقد آسایش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته فیض را دل و جان
معطر است ز عطر نسیم درویشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
دل چو بستم بخدا حسبی الله و کفی
نروم سوی سوی حسبی الله و کفی
تن من خاک رهش دل من جلوه گهش
سرو جانم بفدا حسبی الله و کفی
او چو دردی دهدم یا که داغی نهدم
نبرم نام دوا حسبی الله و کفی
همه نورست و ضیا همه رویست و صفا
همه مهرست و وفاحسبی الله و کفی
او کند مهر و وفا من کنم جور و جفا
من مرض اوست شفا حسبی الله و کفی
گر بخواند بدوم ور براند نروم
چون توان رفت کجا حسبی الله و کفی
فیض ازین گونه بگوی در غم دوست بموی
ورد جان ساز دلا حسبی الله و کفی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نموده‌اند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که می‌ترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس می‌آوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی
گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی
جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی
داغ بر دل مینهی آتش بجان می‌افکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی
نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی
پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده‌ایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی
افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی
افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی
گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی
میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی
دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی
گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی
میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی
در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی
گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی
گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی
گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی
گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی
فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی
بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی
چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی
جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی
شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی
شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
هیچیم ما بخویش و نمودار ما توئی
ما صورتیم و معنی هشیار ما توئی
هم گوش و هم سماع توئی در سرو دماغ
هم چشم ما تو معنی دیدار ما توئی
هم تو زبان بیان تو تنطق تو میکنی
هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئی
هم دست ما تو معنی نازش ز تست هم
هم پای ما تو قوت رفتار ما توئی
دیدار تست هر چه درآید بچشم ما
بیننده هم تو دیده و دیدار ما توئی
داعی تو و مجیب توئی در سؤال ما
گر دل شود غمین ز تو غمخوار ما توئی
هرکس بسوی سبزه و گلشن رود بسیر
ما را تو سیر سبزه و گلزار ما توئی
بازاریان بسود و زیان متاع در
سود و زیان ما تو و بازار ما توئی
عرض کمال بهر خریدار میکنند
ما عرض نقص کرده خریدار ما توئی
بنشسته در دکان ز پی کسب وکار خلق
دکان ما تو کسب تو و کار ما توئی
قومی بمیکده ز پی باده میروند
ما را محبتت می و خمار ما توئی
فیض از تو است و حاصل معنای شعر تو
اندیشها همه ز تو گفتار ما توئی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دیدم دیدم که معرفت توحید است
دیدم دیدم که رهنمایم دید است
دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد
جز مهر خدای هرچه در دل کشتم
حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
کی باشد و کی بحال خود پردازم
کی باشد و کی جهاز عقبی سازم
کی باشد و کی ز خویش بیگانه شوم
کی باشد و کی تن و روان در بازم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
تو یار مرا ندیده‌ای معذوری
زان روی گلی نچیده‌ای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریدهٔ معذوری