عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۳
عالم بیخبری بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکی نیست
می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نیستم از کشش موجه رحمت نومید
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ریگ روانم که به هر جنبش باد
می زند غوطه به دریای عدم بنیادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب میلادم
گره از غنچه پیکان نگشاید به نسیم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد
می توان یافت که سهو القلم ایجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثی می دهد استاد مرا
سبقی نیست محبت که رود از یادم
اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا
کعبتینم که گرفتار کف نرادم
از گرفتاری من هست اگر عار ترا
می توان کرد به یک چین جبین آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست
من که از فکر متین چون قلم فولادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۶
عمرها تربیت دیده بینا کردم
تا تو را یک نظر از دور تماشا کردم
رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پیکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد
من ز گرداندن رو در دل دنیا کردم
نشد از ابر گهر بار صدف را روزی
آنچه من جمع ز دریوزه دلها کردم
زور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟
خاک در کاسه دشمن به مدارا کردم
منم آن غنچه غافل ز بی حوصلگی
سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
از گل آتش به ته پای چو شبنم دارم
تا هوای سفر عالم بالا کردم
نفرت از دیدن مکروه یکی صد گردد
نیست از رغبت اگر روی به دنیا کردم
نفس از موج خطر راست نکردم صائب
سر برون تا چو حباب از دل دریا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۹
مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم
تا مرا کعبه مقصود به بالین آید
سالها بستر خود خار مغیلان کردم
سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم
قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم
روز عمرم به شب تیره مبدل گردید
تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم
تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد
دست در گردن صد زخم نمایان کردم
شورش عشق مرا گرد جهان گردانید
سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم
ابرا ین بادیه در شوره زمین می گردد
حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم
چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟
من که سیر چمن از چاک گریبان کردم
لله الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۲
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۴
شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۵
طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم
خیر از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا
روزی خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندین خار
دم آبی که من از آبله پا دارم
نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکی که من از صحبت دریا دارم
دانه از دام به انداز رهایی چینم
توشه آخرت است آنچه ز دنیا دارم
نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد
نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم
تن خاکی که به معماری آن مشغولم
لب بامی است که از بهر تماشا دارم
در سیه خانه لیلی نبود مجنون را
این حضوری که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۶
قطره بی سرو پایم دل دریا دارم
ذره خاکم و پیشانی صحرا دارم
نیست از سیل گرانسنگ حوادث خطرم
خانه در کوچه گمنامی عنقا دارم
همچو شبنم چه به مجموعه گل دل بندم؟
من که در دیده خورشید فلک جا دارم
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
شیشه آبله ام، راه به خارا دارم
من تنک حوصله و دختر رزشیشه دل است
چه عجب گر هوس توبه ز صهبا دارم؟
به یک آغوش چه گل چینم از آن نخل امید؟
همچو گل یک بغل آغوش تمنا دارم
موم از چرب زبانی نکند صید مرا
شعله ام شعله، سرعالم بالا دارم
گریه تاب نشست از رخ من گرد خمار
چشم بر خوشه انگور ثریا دارم
نقش امید محال است که صورت بندد
چند آیینه بر صورت عنقا دارم؟
روزگاری است ز چشم گهرافشان صائب
همچو گرداب وطن در دل دریا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۷
جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۰
تاخت از سینه به مژگان دل بازیگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم
من که در صومعه سر حلقه پیران بودم
کرد بازیچه طفلان دل بازیگوشم
من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟
کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم
گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
می کند سیر گلستان دل بازیگوشم
بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم
همه شب در تن مجروح ز بی آرامی
می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم
هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پریشان دل بازیگوشم
نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را
می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم
بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازیگوشم
همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید
شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم
نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازیگوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۴
چشم بیمار بلایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم
جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم
هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم
دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم
جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم
از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم
گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم
می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم
همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم
در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم
قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم
موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم
در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم
زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم
پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم
راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم
عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم
طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم
راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۵
کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟
آب در دیده به صد خون جگر گردانم
نه چنان آمده عشقت که به افسون برود
نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم
دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند
به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم
برو ای ناصح بیدرد که روی دل من
در شمار ورقی نیست که برگردانم
پا مزن آنقدر ای باده به خاکستر من
که شبی در قدم شمع، سحر گردانم
چند در دیده من باشی و از حیرانی
گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟
از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز
آنقدر باش که من رخت سفر گردانم
بشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مرا
پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۰
گوشه ای کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
تخم خود چند درین خاک سیه چون انجم
شب پریشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟
از پریشانی خاطر دو نفس را چون صبح
نیست ممکن که من خسته جگر جمع کنم
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
چون دل خویش ز صد رهگذار جمع کنم؟
از گهر سینه چاکی به صدف بیش نماند
به چه امید درین بحر گهر جمع کنم؟
حیف و صد حیف که چون فضل خزان مهلت عمر
آنقدر نیست که من برگ سفر جمع کنم
نه چنان دل ز فراق تو پریشان شده است
که به شیرازه آن موی کمر جمع کنم
هر سر موی ترا چشم نگاهی است ز من
به تماشای تو چون نور نظر جمع کنم؟
چند چون آبله صرف قدم خار شود؟
آبرویی که به صد خون جگر جمع کنم
من که در بیضه به گرد سر گل می گشتم
در گلستان چه خیال است که پر جمع کنم؟
سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟
پرده خواب شود دیده کوته بین را
از گرانجانی اگر برگ سفر جمع کنم
چشم امید از آن بسته ام از هر دو جهان
که به نظاره روی تو نظر جمع کنم
من نه آنم که به شیرازه محشر صائب
جسم ویران شده را بار دگر جمع کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۳
رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۲
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!
خون من لاله و گل نیست که پامال شود
خونبهای خود از آن عهد شکن می خواهم
کربلا گشت زمین یمن از پرتو او
از عقیق لب او خون یمن می خواهم
نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ
پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم
روز و شب در طلب سینه صافم صائب
طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۴
ما به پیغامی از ان تنگ دهن ساخته ایم
چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم
چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها
ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم
لقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماست
ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم
محرم راز چو در دایره امکان نیست
مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم
نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری
ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم
بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند
ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم
نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل
با جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایم
میل مرکز همه را نعل در آتش دارد
ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم
بار دندان نکشد میوه جنت صائب
ما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۸
ما ز بیقدری اگر لایق دیدار نه ایم
قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم
گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری
از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم
شیوه عشق بود بنده نوازی، ورنه
ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم
به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان
ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم
گر چه از پاس نفس صورت دیوار شدیم
همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم
نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را
برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم
گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم
چشم گویاست گرفتاری ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم
درد و داغیم که جا در همه دلها داریم
درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم
خود فروشی نبود کار غیوران صائب
دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۹
از غم زلف تو در دام بلا افتادیم
چه هوا در سر ما بود و کجا افتادیم
بوی پیراهن مصریم که از بی قیدی
در گریبان گل و جیب صبا افتادیم
پوست بر پیکر ارباب جنون زندان است
سستی ماست که در بند قبا افتادیم
همچنان منتظر سرزنش خار و خسیم
گر چه چون آبله در هر ته پا افتادیم
خضر توفیق بود تشنه تنها گردان
بی سبب در عقب راهنما افتادیم
تکیه بر عقل مکن پیش زنخدان بتان
که درین چاه مکرر به عصا افتادیم
موجه سبزه زنگار گذشت از سر ما
تا از آن آینه رخسار جدا افتادیم
صائب افسانه زلفش به جنون انجامید
در کجا بود حکایت، به کجا افتادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۰
صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۱
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم