عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۶
اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۹
نیم بیدرد دایم پیچ و تاب ساکنی دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم
ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم
درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم
مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم
ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارم
ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را
درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم
گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارم
به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن
که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم می آید
سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم
ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم
به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم
اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان
به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم
امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون
به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم
ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی
درین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارم
به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی
خم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی
که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم
ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید
گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۱
به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۲
نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم
ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم
سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل
نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم
سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد
چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم
به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من
که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم
نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل
که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم
نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان
که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم
لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد
که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم
اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن
گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم
چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان
که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۴
ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم
شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم
من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم
بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم
ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم
نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم
سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم
ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم
ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم
سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم
شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم
کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم
شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم
به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم
نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم
مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم
مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم
دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۶
ز جوش سینه حرف آفرین میخانه خویشم
ز معنیهای رنگین باده پیمانه خویشم
نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم
که من از شعله آواز خود پروانه خویشم
حجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارم
به خواب غفلت از شیرینی افسانه خویشم
ز خلوت حلقه صحبت مرا بیرون نمی آرد
که در هر جا که باشم چون کمان در خانه خویشم
ز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز من
درین مهمانسرا قانع به آب و دانه خویشم
نیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیها
گهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه خویشم
ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
همان در زیر بار همت مردانه خویشم
چو خون شد مشک ممکن نیست دیگر بار خون گردد
عبث در فکر اصلاح دل دیوانه خویشم
ز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازم
درین وحدت سرا هم شمع و هم پروانه خویشم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که در صحبت همان در خلوت جانانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۰
نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرمم
که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم
به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن
نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم
شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم
نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم
نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم
زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را
از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم
مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۱
نه امروز ست سودای جنون را ریشه درجانم
به چوب گل ادب کردی معلم در دبستانم
عزیز مصرم اما در فرامشخانه چاهم
گل خورشیدم اما بر کنار طاق نسیانم
به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
که من در خانه خود از حیا ناخوانده مهمانم
تمنای تنم چون به گرد خاطرم گردد؟
که چشم شور باد در جگرخوردن نمکدانم
ز من سنجیده وضع عالم و سنگ است رزق من
همانا من درین بازار پرآشوب میزانم
چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمی گردد
قیامت گر نمکدان بشکند در چشم حیرانم
لب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازم
دو چندان می برد مقراض قسمت از لب نانم
گلی گفتم به خواب از گلشن رخسار او چینم
پرید از چشم خواب از هایهوی عندلیبانم
نمی افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائب
من آن خضرم که آب روی باشد آب حیوانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۷
خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال می دانم
من این تقویم پارین را به از امسال می دانم
تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور
که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم
مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم
که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم
بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس
که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم
جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد
من صحرانشین بازیچه اطفال می دانم
غبار کلفت از معموره جسم آنقدر دارم
که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم
ز دست انداز دوران گر چه یک مشت استخوان گشتم
ضمیر خلق را چون قرعه رمال می دانم
تو کز خط بی نصیبی عیش کن بانقطه خالش
که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم
ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال می دانم
سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم
وگرنه موبموی رشته آمال می دانم
نمی دانم چه حال است این که پیچیده است درجانم
که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۸
سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۰
چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانم
اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم
زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او
رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم
مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو
زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم
قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم
لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم
گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری
که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم
لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من
به گرد کعبه فانوس گردیدن نمی دانم
ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم
شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم
ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل
ز کاغذ نقطه سهوی تراشیدن نمی دانم!
نگاه سرکشم در جستجوی گوشه چشمم
به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم
ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب
گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۲
ز پستی بر فلک از پاکی گوهر شود شبنم
ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم
به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد
ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم
به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان
یکی با آفتاب از دیده انور شود شبنم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که ازتر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم
به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی
که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم
ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل
که خواب ناز گل را پرده دیگر شود شبنم
ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن
که گل را تکمه پیراهن احمر شود شبنم
در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم
در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی
به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم
به چشم عندلیب از جمله تردامنان باشد
اگر در پاک چشمی قطره کوثر شود شبنم
مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان
که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم
ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش
اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم
نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را
مگر با دیده تر حلقه آن در شود شبنم
تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد
کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونین را
که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۶
تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۰
دل پر خون از آن زلف شکار انداز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۵
نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم
از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر
که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم
بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان
ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم
کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت
گشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویم
می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۸
اشک در دیده غم دیده نگیرد آرام
دانه در تابه تفسیده نگیرد آرام
بخیه مهر لب خوناب نگردد در زخم
شکوه در خاطر رنجیده نگیرد آرام
اشک من چشم چو شبنم به گلی دوخته است
که مرا در دل و در دیده نگیرد آرام
گریه سوخته جانان نشود پرده نشین
جز سر راه، ستم دیده نگیرد آرام
از پریشان سفران لنگر تمکین مطلب
در وطن هیچ جهان دیده نگیرد آرام
کوه تمکین نشود سد ره شوخی حسن
در صدف گوهر سنجیده نگیرد آرام
دل بیتاب در آن زلف نیاسود دمی
دوربین در ره خوابیده نگیرد آرام
تا به فهمیده دیگر نرساند خود را
سخن مردم فهمیده نگیرد آرام
نظر پاک بود شیفته دامن پاک
طبع بلبل به گل چیده نگیرد آرام
هر که داده است ز کف دامن فرصت، داند
که چرا صائب غم دیده نگیرد آرام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۹
در بهاران دل دیوانه نگیرد آرام
تا به چون گرم شود دانه نگیرد آرام
مرکز از دایره غافل نتواند گردید
شمع استاده که پروانه نگیرد آرام
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
چون نگین هر که به یک خانه نگیرد آرام
تن زن ای ناصح پر گو که دل بازیگوش
جز به هنگامه طفلانه نگیرد آرام
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
سیل در گوشه ویرانه نگیرد آرام
هر که از حلقه ارباب ریا سالم جست
هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
بس که در میکده خورشید عذاران فرشند
آب در دیده پیمانه نگیرد آرام
سیل را منزل آرام به جز دریا نیست
عشق در کعبه و بتخانه نگیرد آرام
به نگاهی ز دل و دین و خرد پاک شدیم
هیچ کافر به صنمخانه نگیرد آرام!
حسن از آینه تار گریزد صائب
عشق در خاطر فرزانه نگیرد آرام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۸
گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده ام
خط آزادی اطفال دبستان شده ام
خود فروشی است گران بر دل آزاده من
راضی از جوش خریدار به زندان شده ام
منم آن کشتی بی حوصله در بحر وجود
کز گرانباری خود تشنه طوفان شده ام
منت ابر بهارست مرا بر خس و خار
تا درین بادیه از آبله پایان شده ام
شهر افسرده تر از خاک فراموشان است
تا من از شهر چو مجنون به بیابان شده ام
غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
تا سرافراز به یک زخم نمایان شده ام
آب را سرو اگر سر به گلستان داده است
من زمین گیر از آن سرو خرامان شده ام
بی تأمل دل سنگین تو می گردد آب
گر بدانی چه قدر تشنه باران شده ام
دل سیلاب به ویرانی من می سوزد
بس که در حسرت تعمیر تو ویران شده ام
مشق نظاره روی تو مرا منظورست
اگر از جمله خورشید پرستان شده ام
از کلف چهره من چون مه کنعان پاک است
رو سیاه از اثر سیلی اخوان شده ام
مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
تا نظر باز به آن سیب زنخدان شده ام
می گزم در حرم وصل ز محرومی دست
خشک در بحر چو سرپنجه مرجان شده ام
به زبان آمده صائب در و دیوار به من
تا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام