عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
تا خیال روی آن شمع شبستان دیده شد
سوختم سر تا قدم پیدا و پنهان دیده شد
سبز خطش بر نگین لعل تا بر زد قدم
از خضر پی بر کنار آب حیوان دیده شد
می شود از پرتو رخسار مهرافروز تو
دیده ها روشن، مگر خورشید تابان دیده شد
زآمد و رفت خیال قامت زیبای او
جلوه گاه ناز آن سرو خرامان دیده شد
از پی نظاره گلبرگ رویت، یک به یک
قطره های اشک من بر نوک مژگان دیده شد
تا بدیدم در لبش، خون دل از چشمم بریخت
یاغی خونی که رفت آن مسلمان دیده شد
چشم خسرو بود و روی او حکایت مختصر
گر به چشم خود کسی را صورت جان دیده شد
سوختم سر تا قدم پیدا و پنهان دیده شد
سبز خطش بر نگین لعل تا بر زد قدم
از خضر پی بر کنار آب حیوان دیده شد
می شود از پرتو رخسار مهرافروز تو
دیده ها روشن، مگر خورشید تابان دیده شد
زآمد و رفت خیال قامت زیبای او
جلوه گاه ناز آن سرو خرامان دیده شد
از پی نظاره گلبرگ رویت، یک به یک
قطره های اشک من بر نوک مژگان دیده شد
تا بدیدم در لبش، خون دل از چشمم بریخت
یاغی خونی که رفت آن مسلمان دیده شد
چشم خسرو بود و روی او حکایت مختصر
گر به چشم خود کسی را صورت جان دیده شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
یار ما را دل ز دست عاشقی صد پاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
آن که دل برد و ز غمزه چون سنانش می نهد
عشق جانم می شکافد، در میانش می نهد
باد کز کویش وزد، مشتاق را بندد همی
هم به زنجیری که بر اشک روانش می نهد
می نهم بر آستانش چشم و می میرم ز شرم
دیده کاین داغ سیه بر آستانش می نهد
درد مشتاق، ای به خواب ناز، کی دانی تو شرح؟
داند آن کو گوش بر آه و فغانش می نهد
حرف ناخن پیش سینه قصه دل می نوشت
زانکه چشمش مهر حسرت بر دهانش می نهد
کشته تو کعبتین آساست، بس کز نقش حال
نقطه نقطه داغها بر استخوانش می نهد
جان خسرو، عشق اگر چه مردن و جان دادن است
زنده دل را پرس کو بهتر ز جانش می نهد
عشق جانم می شکافد، در میانش می نهد
باد کز کویش وزد، مشتاق را بندد همی
هم به زنجیری که بر اشک روانش می نهد
می نهم بر آستانش چشم و می میرم ز شرم
دیده کاین داغ سیه بر آستانش می نهد
درد مشتاق، ای به خواب ناز، کی دانی تو شرح؟
داند آن کو گوش بر آه و فغانش می نهد
حرف ناخن پیش سینه قصه دل می نوشت
زانکه چشمش مهر حسرت بر دهانش می نهد
کشته تو کعبتین آساست، بس کز نقش حال
نقطه نقطه داغها بر استخوانش می نهد
جان خسرو، عشق اگر چه مردن و جان دادن است
زنده دل را پرس کو بهتر ز جانش می نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
باز باد صبح بوی آشنایی می دهد
آب چشم مستمندان را روایی می دهد
بین که چندین زاهد از خلوت برون خواهد افتاد
باد را کان زلف شغل عطرسایی می دهد
ای رخت آشوب و چشمت فتنه و زلفت بلا
دل نگر کو با کیانم آشنایی می دهد
هم به حق دوستی کت دوست می دارم به جان
خوی تو گرچه نشان بی وفایی می دهد
وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم
تا هنوزم دیده لختی روشنایی می دهد
آمدم بر آستان دولتت امیدوار
کیست کو درویش را راه گدایی می دهد؟
گفتی از دست فراق ما نخواهی برد جان
تو چه گویی خود که ما را دل گوایی می دهد؟
خود مکن بیگانگی با ما، چو می دانی که چرخ
آشنایان را ز یکدیگر جدایی می دهد
خون خسرو رایگان مزد رقیبت بر من است
گر به یک شمشیرم از دستت رهایی می دهد
آب چشم مستمندان را روایی می دهد
بین که چندین زاهد از خلوت برون خواهد افتاد
باد را کان زلف شغل عطرسایی می دهد
ای رخت آشوب و چشمت فتنه و زلفت بلا
دل نگر کو با کیانم آشنایی می دهد
هم به حق دوستی کت دوست می دارم به جان
خوی تو گرچه نشان بی وفایی می دهد
وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم
تا هنوزم دیده لختی روشنایی می دهد
آمدم بر آستان دولتت امیدوار
کیست کو درویش را راه گدایی می دهد؟
گفتی از دست فراق ما نخواهی برد جان
تو چه گویی خود که ما را دل گوایی می دهد؟
خود مکن بیگانگی با ما، چو می دانی که چرخ
آشنایان را ز یکدیگر جدایی می دهد
خون خسرو رایگان مزد رقیبت بر من است
گر به یک شمشیرم از دستت رهایی می دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ
کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند
لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان
طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند
نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا
گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب
گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند
هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان
خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند
چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان
یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ
کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند
لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان
طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند
نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا
گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب
گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند
هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان
خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند
چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان
یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
گل نو رسید و بویی ز بهار من نیامد
چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد
دل من چرا چو غنچه نشود دریده صد جا؟
که صبا رسید و بویی ز نگار من نیامد
اگر، ای حریف، داری نظری به روی یاری
به بهار خویش خوش شو که بهار من نیامد
همه عمر تشنه بودم به امید آب حیوان
به جز آب شور دیده به کنار من نیامد
شب و روز جدول خون به دو رخ چه سود دارد؟
چو ستاره سعادت به کنار من نیامد
منم و خرابه غم ز خوشی خبر ندارم
چو ازان دیار مرغی به دیار من نیامد
من خون گرفته کردم و نظری و کشته گشتم
تو بدان که او به عمدا به شکار من نیامد
ز شراب و عشق و مستی چه شناسد او خرابی
پسر کسی که دردی ز خمار من نیامد
به شب نشاط، یارا، چه خبر تراز خسرو؟
که به جانب تو روزی شب تار من نیامد
چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد
دل من چرا چو غنچه نشود دریده صد جا؟
که صبا رسید و بویی ز نگار من نیامد
اگر، ای حریف، داری نظری به روی یاری
به بهار خویش خوش شو که بهار من نیامد
همه عمر تشنه بودم به امید آب حیوان
به جز آب شور دیده به کنار من نیامد
شب و روز جدول خون به دو رخ چه سود دارد؟
چو ستاره سعادت به کنار من نیامد
منم و خرابه غم ز خوشی خبر ندارم
چو ازان دیار مرغی به دیار من نیامد
من خون گرفته کردم و نظری و کشته گشتم
تو بدان که او به عمدا به شکار من نیامد
ز شراب و عشق و مستی چه شناسد او خرابی
پسر کسی که دردی ز خمار من نیامد
به شب نشاط، یارا، چه خبر تراز خسرو؟
که به جانب تو روزی شب تار من نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
برهم بماند دیده، کس ازان سوار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده
که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد
منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه
چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد
به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم
تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد
به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد
ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد
به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟
به کمند برد زلفت که به اختیار نامد
دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من
که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد
بشکست قلب ما را صف کافران غمزه
حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد
به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه
که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد
نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن
که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده
که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد
منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه
چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد
به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم
تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد
به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد
ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد
به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟
به کمند برد زلفت که به اختیار نامد
دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من
که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد
بشکست قلب ما را صف کافران غمزه
حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد
به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه
که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد
نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن
که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
خبرم شده ست کامشب سر یار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
پس ازان که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟
غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
دل و جان ببرد چشمت به دو کعبتین و زین پس
دو جهانت داد اگر تو به قمار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد
رخ خود بپوش، اگر نه رقم منجمان را
ز حساب هشتم اختر به شمار خواهی آمد
می تست خون خلقی و همی خوری دمادم
مخور این قدح که فردا به خمار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد
به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو
که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
پس ازان که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟
غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
دل و جان ببرد چشمت به دو کعبتین و زین پس
دو جهانت داد اگر تو به قمار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد
رخ خود بپوش، اگر نه رقم منجمان را
ز حساب هشتم اختر به شمار خواهی آمد
می تست خون خلقی و همی خوری دمادم
مخور این قدح که فردا به خمار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف
به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد
به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو
که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
گذرد مهی و یک شب به منت گذر نباشد
برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد
ز سر کرشمه هر دم گذری به سوی دیگر
به دو رخ تو همچو ماهی، به منت گذر نباشد
رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی
که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد
نتوان ز بعد دیدن نظر از تو برگرفتن
نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد
سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن
ز غم تو دارد، ارنی سخن از شکر نباشد
خبرم مپرس از من، چو مقابل من آیی
که چو در رخ تو بینم ز خودم خبر نباشد
به ملامتم همه کس در صبر می نماید
نه بد است صبر، لیکن چکنم، اگر نباشد
دل مستمند خسرو سخن تو پیش هر کس
چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد
برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد
ز سر کرشمه هر دم گذری به سوی دیگر
به دو رخ تو همچو ماهی، به منت گذر نباشد
رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی
که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد
نتوان ز بعد دیدن نظر از تو برگرفتن
نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد
سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن
ز غم تو دارد، ارنی سخن از شکر نباشد
خبرم مپرس از من، چو مقابل من آیی
که چو در رخ تو بینم ز خودم خبر نباشد
به ملامتم همه کس در صبر می نماید
نه بد است صبر، لیکن چکنم، اگر نباشد
دل مستمند خسرو سخن تو پیش هر کس
چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد
تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد
تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟
دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد
به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه
بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد
چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟
که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد
چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر
دهم از برای یاری که به از هزار جان شد
رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت
دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد
ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی
که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد
صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟
که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد
تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد
تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟
دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد
به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه
بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد
چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟
که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد
چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر
دهم از برای یاری که به از هزار جان شد
رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت
دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد
ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی
که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد
صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟
که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
بت نو رسیده من هوس شکار دارد
دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد
رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده
سر آن سپاه گردم که چنان سوار دارد
دل من ببرد زلفش، جگرم نجست چشمش
تو مباش غافل، ای جان، که هنوز کار دارد
نتوانمش که بینم به رقیب ناموافق
چه خوش است گل، ولیکن چه کنم که خار دارد؟
برو، ای صبا و حالی که مرا ز هجر دیدی
برسانش، ار چه دانم که کم استوار دارد
به خدا که سینه من بشکاف و جان برون کن
که درون خانه تو دگری چه کار دارد؟
برس، ای سوار، لطفی بنمای خاکیی را
که ز تندی سمندت دل پر غبار دارد
تو شبانه می نمایی، به برکه بوده ای شب؟
که هنوز چشم مستت اثر خمار دارد
چو اسیر تست خسرو، نظری به مردمی کن
که ز تاب زلف مستت دل بیقرار دارد
دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد
رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده
سر آن سپاه گردم که چنان سوار دارد
دل من ببرد زلفش، جگرم نجست چشمش
تو مباش غافل، ای جان، که هنوز کار دارد
نتوانمش که بینم به رقیب ناموافق
چه خوش است گل، ولیکن چه کنم که خار دارد؟
برو، ای صبا و حالی که مرا ز هجر دیدی
برسانش، ار چه دانم که کم استوار دارد
به خدا که سینه من بشکاف و جان برون کن
که درون خانه تو دگری چه کار دارد؟
برس، ای سوار، لطفی بنمای خاکیی را
که ز تندی سمندت دل پر غبار دارد
تو شبانه می نمایی، به برکه بوده ای شب؟
که هنوز چشم مستت اثر خمار دارد
چو اسیر تست خسرو، نظری به مردمی کن
که ز تاب زلف مستت دل بیقرار دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
سر من به سجده هر دم به ستانه ای درآید
جگر اندر آستانش به بهانه ای در آید
قد تست همچو تیری که درون جان نشیند
چو درون سینه من گذرانه ای در آید
در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا
ز پی شفاعت من به میانه ای در آید
ز فسانه خواب خیزد، ولی اندر این که خسپد
اگر این حکایت من به فسانه ای در آید
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد؟
شب ماهتاب دزدی که به خانه ای در آید
ز غمت چنانست سوزم که زبان کنم تصور
به دهن ز آتش دل چو زبانه ای در آید
سحری بود، خدایا که حریف من ز جایی
همه شب شراب خورده سحرانه ای در آید
صنما، بیا که خسرو ز برای تست هر شب
در دیده باز کرده که فلانه ای در آید
جگر اندر آستانش به بهانه ای در آید
قد تست همچو تیری که درون جان نشیند
چو درون سینه من گذرانه ای در آید
در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا
ز پی شفاعت من به میانه ای در آید
ز فسانه خواب خیزد، ولی اندر این که خسپد
اگر این حکایت من به فسانه ای در آید
دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد؟
شب ماهتاب دزدی که به خانه ای در آید
ز غمت چنانست سوزم که زبان کنم تصور
به دهن ز آتش دل چو زبانه ای در آید
سحری بود، خدایا که حریف من ز جایی
همه شب شراب خورده سحرانه ای در آید
صنما، بیا که خسرو ز برای تست هر شب
در دیده باز کرده که فلانه ای در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
عاشقان خون جگر شربت مقصود کنند
ای خوش آن گریه که گه دیر و گهی زود کنند
وصل جویان که دم از عشق برآرند روند
چون گدایان که دعای غرض آلود کنند
باده کش دوزخیان، بهتر ازین متقیان
کز پی خلد برین طاعت معبود کنند
ناله سوختگان هست سرود ماتم
اجر آن به که گهی خلوت مقصود کنند
نیست بی یوسف خود رغبت بستان ما را
بلبلان، گر به چمن نغمه داود کنند
چه زیان دارد، اگر دلشدگان از تو گهی
زان زیان کار دو چشمت نظر سود کنند
من خسی را که بسوزند به کویت، غم نیست
غم از آنست که پیش در تو دود کنند
حق من در تو نگاهی ست سر رود دو چشم
که ز گریه حق خسرو همه نابود کنند
ای خوش آن گریه که گه دیر و گهی زود کنند
وصل جویان که دم از عشق برآرند روند
چون گدایان که دعای غرض آلود کنند
باده کش دوزخیان، بهتر ازین متقیان
کز پی خلد برین طاعت معبود کنند
ناله سوختگان هست سرود ماتم
اجر آن به که گهی خلوت مقصود کنند
نیست بی یوسف خود رغبت بستان ما را
بلبلان، گر به چمن نغمه داود کنند
چه زیان دارد، اگر دلشدگان از تو گهی
زان زیان کار دو چشمت نظر سود کنند
من خسی را که بسوزند به کویت، غم نیست
غم از آنست که پیش در تو دود کنند
حق من در تو نگاهی ست سر رود دو چشم
که ز گریه حق خسرو همه نابود کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دوش ناگه به من دلشده آن مه برسید
دل به مقصود خود المنت لله برسید
باز می گفتمی افسانه هجران با خویش
تا بدان لحظه که بالای سرم مه برسید
از پی کوری آن کس که نیارد دیدن
مژده نور بصر بر من آگه برسید
آمد آن روشنی چشم به استقبالش
مردم دیده روان تا به سر ره برسید
آمد آن ساده زنخ، بر من بیهوش زد آب
بر من تشنه نگه کن که چسان چه برسید؟
گریه بر سوز منش آمده بر سوختگان
آن چه باران کرم بود که ناگه برسید
دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد
چون خبر یافت که جان می دهم، آنگه برسید
می کشیدم سر زلفش ز قفا جانب روی
تا شب تار به نزدیک سحرگه برسید
خسروا، گر رسد ابله به بهشتی چه عجب؟
عجب این بین که بهشتی سوی ابله برسید
دل به مقصود خود المنت لله برسید
باز می گفتمی افسانه هجران با خویش
تا بدان لحظه که بالای سرم مه برسید
از پی کوری آن کس که نیارد دیدن
مژده نور بصر بر من آگه برسید
آمد آن روشنی چشم به استقبالش
مردم دیده روان تا به سر ره برسید
آمد آن ساده زنخ، بر من بیهوش زد آب
بر من تشنه نگه کن که چسان چه برسید؟
گریه بر سوز منش آمده بر سوختگان
آن چه باران کرم بود که ناگه برسید
دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد
چون خبر یافت که جان می دهم، آنگه برسید
می کشیدم سر زلفش ز قفا جانب روی
تا شب تار به نزدیک سحرگه برسید
خسروا، گر رسد ابله به بهشتی چه عجب؟
عجب این بین که بهشتی سوی ابله برسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
روزها شد که ز تو بوی وفایی نرسید
وز سر کوی توام باد صبایی نرسید
چاک شد پیرهن عمر به صد نومیدی
دست امید به دامان قبایی نرسید
در بیابان طلب بخت پریشان کردم
گرد آمد همه عمر و به جایی نرسید
چشم گستاخ به نظاره روی تو بماند
لب محروم به بوسیدن پایی نرسید
اندر آن روز که بالای توام بر جان زد
وه که بر سینه چرا تیر بلایی نرسید
تن بیمار مرا خاک درت خوش بادا
که به پرهیز بمرد و به دوایی نرسید
همه عالم ز جمال تو نصیبی بگرفت
چه توان کرد، اگر بخش گدایی نرسید
ما که باشیم که ناخوانده به کویت آییم؟
مگسان را گهی از کاسه صلایی نرسید
تازه بادات گلستان جمالت هر روز
گر چه با خسرو ازان برگ گیایی نرسید
وز سر کوی توام باد صبایی نرسید
چاک شد پیرهن عمر به صد نومیدی
دست امید به دامان قبایی نرسید
در بیابان طلب بخت پریشان کردم
گرد آمد همه عمر و به جایی نرسید
چشم گستاخ به نظاره روی تو بماند
لب محروم به بوسیدن پایی نرسید
اندر آن روز که بالای توام بر جان زد
وه که بر سینه چرا تیر بلایی نرسید
تن بیمار مرا خاک درت خوش بادا
که به پرهیز بمرد و به دوایی نرسید
همه عالم ز جمال تو نصیبی بگرفت
چه توان کرد، اگر بخش گدایی نرسید
ما که باشیم که ناخوانده به کویت آییم؟
مگسان را گهی از کاسه صلایی نرسید
تازه بادات گلستان جمالت هر روز
گر چه با خسرو ازان برگ گیایی نرسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
رسم خونریز در آن خوی جفاساز بماند
این کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
گفتمی نام تو و زیستمی هر دم پیش
که ز لب کم نشود کام تو و گاز بماند
گه رود جان و گهی باز بیاید در تن
گه به تاباک در اندیشه آن ناز بماند
باد چستی که بر آید سر عشاق ز دوش
این هوا در سر آن سرو سرافراز بماند
بستن چشم ندانم که چه باشد، آنگاه
که برفت از نظر و دیده من باز بماند
زاهدی در تو نظر کرد، صلاحش بردی
به یکی بازی ازان چشم دغابار بماند
ناله ناخوش خسرو که ز غم می آید
خجل آواز که چون مطرب ناساز بماند
این کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
گفتمی نام تو و زیستمی هر دم پیش
که ز لب کم نشود کام تو و گاز بماند
گه رود جان و گهی باز بیاید در تن
گه به تاباک در اندیشه آن ناز بماند
باد چستی که بر آید سر عشاق ز دوش
این هوا در سر آن سرو سرافراز بماند
بستن چشم ندانم که چه باشد، آنگاه
که برفت از نظر و دیده من باز بماند
زاهدی در تو نظر کرد، صلاحش بردی
به یکی بازی ازان چشم دغابار بماند
ناله ناخوش خسرو که ز غم می آید
خجل آواز که چون مطرب ناساز بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
گوش من از پی نام تو به هر کوی بماند
چشم من از هوس روی تو هر سوی بماند
نه به گلزار گشاید دل من، نه در باغ
بسکه در جان من اندیشه آن روی بماند
بامدادان به چمن نازکنان می گشتی
سرو یک پای ستاده به لب جوی بماند
سوی پیکان شو دم، گر گله زان غمزه کنم
که چه پیکانی ازو در ته هر موی بماند؟
سر بسی بر در و دیوار زدم همچو صبا
که گذشت آن گل خندان من و بوی بماند
ماجرای دل خودکام، چه پرسی از من؟
سالها شد که ز من رفت و دران کوی بماند
شکرگوی کرمش کرد دل خسرو را
ذوق دشنام که در گوش دعاگوی بماند
چشم من از هوس روی تو هر سوی بماند
نه به گلزار گشاید دل من، نه در باغ
بسکه در جان من اندیشه آن روی بماند
بامدادان به چمن نازکنان می گشتی
سرو یک پای ستاده به لب جوی بماند
سوی پیکان شو دم، گر گله زان غمزه کنم
که چه پیکانی ازو در ته هر موی بماند؟
سر بسی بر در و دیوار زدم همچو صبا
که گذشت آن گل خندان من و بوی بماند
ماجرای دل خودکام، چه پرسی از من؟
سالها شد که ز من رفت و دران کوی بماند
شکرگوی کرمش کرد دل خسرو را
ذوق دشنام که در گوش دعاگوی بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
بر رخ همچو مهش طره چون شب نگرید
انگبین در لب شیرینش لبالب نگرید
چشم بسته مگشایید مگر بر رویش
آن زمان کش مه نو در ته غبغب نگرید
پیش محراب دو ابروش که طاق است به حسن
عالمی دست برآورده به یارب نگرید
چون بدیدید رخش زیر زنخدان ببینید
در ته پاره مقنع چه غبغب نگرید
چشمش از هر مژه ای ساخته مشکین قلمی
می دهد فتوی خون همه، مذهب نگرید
زلف بر مه زده در خانه دل آمد پیش
نشد از دل، اثر ماه به عقرب نگرید
گاه انگیزش اشهب ز غبار زلفش
همه آفاق پر از عنبر اشهب نگرید
تا شکافی نهد از موی به پای مرکب
سر آن جعد کشان تا سم مرکب نگرید
اوست نوروز من و چون فتدش جعد به پای
راست با روز برابر شدن شب نگرید
در گلستان لطافت چو گل نوخیزش
تنک اندام و تنک پوش و تنک لب نگرید
بنده خسرو را در وصف جمالش هر روز
نو به نو دفتر و دیوان مرتب نگرید
انگبین در لب شیرینش لبالب نگرید
چشم بسته مگشایید مگر بر رویش
آن زمان کش مه نو در ته غبغب نگرید
پیش محراب دو ابروش که طاق است به حسن
عالمی دست برآورده به یارب نگرید
چون بدیدید رخش زیر زنخدان ببینید
در ته پاره مقنع چه غبغب نگرید
چشمش از هر مژه ای ساخته مشکین قلمی
می دهد فتوی خون همه، مذهب نگرید
زلف بر مه زده در خانه دل آمد پیش
نشد از دل، اثر ماه به عقرب نگرید
گاه انگیزش اشهب ز غبار زلفش
همه آفاق پر از عنبر اشهب نگرید
تا شکافی نهد از موی به پای مرکب
سر آن جعد کشان تا سم مرکب نگرید
اوست نوروز من و چون فتدش جعد به پای
راست با روز برابر شدن شب نگرید
در گلستان لطافت چو گل نوخیزش
تنک اندام و تنک پوش و تنک لب نگرید
بنده خسرو را در وصف جمالش هر روز
نو به نو دفتر و دیوان مرتب نگرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
رویت از غالبه خط بر رخ گلفام کشید
ماه نو طره مشکین تو در دام کشید
با سر زلف همی خواست کند گستاخی
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشید
روز بازار چمن را به بهایی نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمی وام کشید
صبح روی تو بدینسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشید
با وصال تو به یک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ایام کشید
دل به کامی برسد از تو هم آخر روزی
غصه کار خود از عالم خودکام کشید
نام عشق است بلای دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشید
ماه نو طره مشکین تو در دام کشید
با سر زلف همی خواست کند گستاخی
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشید
روز بازار چمن را به بهایی نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمی وام کشید
صبح روی تو بدینسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشید
با وصال تو به یک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ایام کشید
دل به کامی برسد از تو هم آخر روزی
غصه کار خود از عالم خودکام کشید
نام عشق است بلای دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشید