عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد
به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد
سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما
کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او
که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد
به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟
غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد
زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟
که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
سیاهی از دل چون گلخن ما برنمی خیزد
چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد
که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟
که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد
نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را
به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد
نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین
به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد
زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها
غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد
زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را
به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد
نفس از سینه مجروح ما بیرون نمی آید
زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد
مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را
که دود از خانه بی روزن ما برنمی خیزد
به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه دلها
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟
چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟
به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد
غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد
چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد
به یک پیمانه سرشار می بازم دو عالم را
چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد
به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد
شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد
سپند خام بیجا در میان می افکند خود را
درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد
به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را
جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد
به خون سایه خود پنجه رنگین می کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد
به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد
شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را
که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد
حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت
چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟
به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را
که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد
نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد
چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟
محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد
به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد
نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را
که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد
بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید
زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد
بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو
زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد
صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا
که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد
دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد
من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب
که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک زنام سنگ می ریزد
نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر
که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد
نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها
در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد
مترس از ناله ما بیدلان ای دشمن ایمان
که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد
بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری
همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد
دل دیوانه من سرمه چشم غزالان شد
هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد
مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟
که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد
چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟
که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد
زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون
زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد
به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب
اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
اگر ناقص به روشن گوهری واصل تواند شد
چو ماه نو به اندک فرصتی کامل تواند شد
کجا واصل به این بی دست و پایی دل تواند شد؟
چه قطع ره به بال افشانی بسمل تواند شد؟
ندارد گرچه راه کعبه مقصود پایانی
کند هر کس سفر در خویشتن منزل تواند شد
اگر از منقار بلبل بر ندارد مهر خاموشی
درین بستانسرا با غنچه ها یکدل تواند شد
امید سرخ رویی روز محشر صورتی دارد
کف خون تو گر گلگونه قاتل تواند شد
به فکر کاروان و توشه و مرکب چرا افتد؟
به گردون هر که چون عیسی به یک منزل تواند شد
تو کز سنگین رکابی لنگری، سامان کشتی کن
که بر خار و خس ما هر کفی ساحل تواند شد
نمی گردد زوحشت آشنا مژگان به مژگانم
خوشا صیدی که از صیاد خود غافل تواند شد
زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ می چیند
که چون پروانه بی تکلیف در محفل تواند شد
میسر نیست از رندان خوش مشرب شود زاهد
زمین شور کی از تربیت قابل تواند شد؟
کسی را از کریمان نیک محضر می توان گفتن
که در دستش درم مهر لب سایل تواند شد
زدامی مرغ زیرک چون جهد دیگر نمی افتد
محال است این که مجنون هر که شد عاقل تواند شد
خط شبرنگ در افسون نفس بیهوده می سوزد
محال است این که سحر چشم او باطل تواند شد
بنای عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا
کجا قمری خلاص از سرو پا در گل تواند شد؟
نظرپرداز شو گر نقد می خواهی قیامت را
که چشم دوربین آیینه منزل تواند شد
دل سرگشته از حق نیست غافل، هر کجا گردد
زمرکز گردش پرگار کی غافل تواند شد؟
اگر آتش به خار و خس گذارد سرکشی از سر
به چوب گل دل دیوانه هم عاقل تواند شد
سلیمان را به از خاتم بود دلجویی موران
که هر کس دل به دست آورد صاحبدل تواند شد
بر آن آزاده باشد چون صنوبر ختم رعنایی
که با دست تهی شیرازه صددل تواند شد
به آزادی سزاوارست اگر تقصیر می ورزد
کسی کز حسن خدمت بنده مقبل تواند شد
گرانقدران نیامیزند صائب با سبک مغزان
به برگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
حجاب آسمان کی مانع ما می تواند شد؟
فلک مار ا کجا انگشتر پا می تواند شد؟
به قرب لاله و گل کی چو شبنم می شود قانع؟
سبکروحی که از پستی به بالا می تواند شد
نشد تا جسم من از شوق جان باور نمی کردم
که کوه قاف، هم پرواز عنقا می تواند شد
دل افسرده ما را گدازی هست در طالع
نماند بر زمین سنگی که مینا می تواند شد
ندارد اینقدر استادگی ای چرخ سنگین دل
کف خاکستری روشنگر ما می تواند شد
اگر مجنون شوی، گردی که بر دل از جهان داری
به یک دم خوشتر از دامان صحرا می تواند شد
دل از درد طلب برداشتن دشواریی دارد
وگرنه قطره ما نیز دریا می تواند شد
دو عالم محو شد تا پرده از عارض برافکندی
تو چون پیدا شوی، دیگر که پیدا می تواند شد؟
دل روشن زهم می پاشد آخر جسم را صائب
کتان کی پرده آن ماه سیما می تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
ز اکسیر قناعت خاک شکر می تواند شد
زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد
صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید
زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد
به مهر خامشی مسدود گردان رخنه لب را
که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد
چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟
رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد
چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم
که از نظاره او دیده ای تر می تواند شد
مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید
که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد
شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم
به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل
که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد
زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد
به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟
تعین داردش در پرده بیگانگی، ورنه
حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد
نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را
زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد
چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید
دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد
مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی
که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد
زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد
که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
که با قد دو تا از مرگ غافل می تواند شد؟
که ایمن زیر این دیوار مایل می تواند شد؟
درین بستانسرا هر برگ سبزی را که می بینی
اگر بر خویش پیچد غنچه دل می تواند شد
شتاب آلودگی دارد ترا در راه در منزل
تو گر آهسته باشی راه منزل می تواند شد
زروی صدق اگر سایل به دامان شب آویزد
چه مستغنی زدامان وسایل می تواند شد
چوماه نو اگر پنهان نسازد نقص خود سالک
به اندک فرصتی چون بدر کامل می تواند شد
مبر زنهار زیر خاک با خود این کف خون را
اگر گلگونه شمشیر قاتل می تواند شد
زهی خجلت که گردیدی زمین گیراز گرانجانی
در آن دریا که خار و خس به ساحل می تواند شد
بقا شرط است در دلبستگی ارباب بینش را
نظر مگشا به هر نقشی که زایل می تواند شد
زفکر صبح شنبه طفل در آدینه می لرزد
که از اندیشه انجام غافل می تواند شد؟
غضب دیوانگی و بردباری عاقلی باشد
چرا دیوانه گردد هر که عاقل می تواند شد؟
زهی غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد
به دریا قطره آبی که واصل می تواند شد
نمی دانم کجا می باشد از حیرت دلم صائب
خوشا چشمی که از دنباله دل می تواند شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد
زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به این عنوان اگر روی تو آتشناک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
نصیب از نعمت بسیار دیگرگون نخواهد شد
زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد
نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری
زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد
گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را
به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد
به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل
غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد
زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد
غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را
محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد
زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب
غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۲
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
زخواب نوبهاران بوی گل برخاست ای غافل
تو هم برخیز اگر بیرون ازین غمخانه خواهی شد
زگل ته جرعه ای، از بلبلان مانده است فریادی
ازین فرصت مشو غافل اگر دیوانه خواهی شد
چو مجنون دامن صحرای وحشت را به دست آور
اگر از آشنایان جهان بیگانه خواهی شد
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
که تا بر هم گذاری چشم را افسانه خواهی شد
فریب خار خار آرزو خوردی، ندانستی
که چون خاشاک آخر خرج آتشخانه خواهی شد
رهایی نیست ممکن از قفس مرغ ترا هرگز
زبوی گل اگر قانع به آب و دانه خواهی شد
به بوی باده از میخانه عرفان قناعت کن
که از خود بیخبر در اولین پیمانه خواهی شد
حریم زلف را از محرمان خاص می گردی
اگر خاموش با چندین زبان چون شانه خواهی شد
نه کار شیر مردان است جوی شیر آوردن
خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خواهی شد
مخور چون ساغر می روی دست رنگ و بو صائب
که با دست تهی بیرون ازین میخانه خواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد
الف در سینه گندم زشوق آسیا باشد
چه حاجت دیده بیدار را با رهنما باشد؟
شرر را اولین پرواز معراج فنا باشد
به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
در آن کشور که چاک سینه محراب دغا باشد
چسان آید برون از زیر دیوار گرانجانی؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا باشد
به اندک روی گرمی پشت بر گل می کند شبنم
چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟
زبیم آسیا افتاد در دل چاک گندم را
دل ما چون درست از گردش چرخ دعا باشد؟
صفیر جانگدازش سنگ را در ناله می آرد
گرفتاری که معشوقش چو گل در دست و پا باشد
مقوس کرد بار روزی ما آسمانها را
دل آگاه در اندیشه روزی چرا باشد؟
قدم بر جسم خاکی نه، سرافرازی تماشاکن
به این تل چون برآیی آسمان در زیر پا باشد
به دام زاهدان افتادم از همواری ظاهر
ندانستم نیام تیغ این قوم از عصا باشد
به همت هر که بتوان گشودن کار عالم را
گذارد دست اگر بر روی یکدیگر روا باشد
توانی سبز شد در حلقه آزادگان صائب
ترا چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد
رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد
طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد
به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
همیشه گرد غم بر جبهه اهل هنر باشد
ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را
میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد
به حیرانی توان شد کامیاب از چهره خوبان
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را
در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق
که چشم شرمگینان حلقه بیرون در باشد
نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را
عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد
به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را
چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد
تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
دل آزاد طبعان فارغ از قید هوس باشد
قبای بی گریبان را چه پروای عسس باشد؟
حصار خرمن خود ساز دست خوشه چینان را
که اینجا جامه فتح شکربال مگس باشد
مه محمل نشینی را که من دیوانه اویم
به گوشش ناله زنجیر فریاد جرس باشد
ندارد چشم تحسین ناله بلبل زبیدردان
چه حاجت شعله آواز را با خار و خس باشد؟
سخن سنجیده گفتن بی نیازی بار می آرد
گهر در دامن غواص از پاس نفس باشد
حبابی را که در بحر حقیقت چشم بگشاید
سپهر آبگون چون پرده روی نفس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد
قیامت می کند در سایه زلف سیه خالش
جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد
فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را
که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد
چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را
که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد
مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری
که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد
اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تامل کن
که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد
به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان
ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد
خیالات غریب من زغربت بر نمی آید
که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد
ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب
زپیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد
به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد
به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد
به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد
مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد
چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد
پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد
گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۲
دمی کز روی آگاهی بود تیغ دودم باشد
به دنیا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد
بود ملک جهان زیر نگین اقبالمندی را
که چترش مهر خاموشی و تنهایی علم باشد
مکن از ظلمت فقر و فنا چون بیدلان وحشت
که آب زندگانی در شبستان عدم باشد
مشو غافل زپاس هیچ دل در عالم وحدت
که در ملک سلیمان مور هم صید حرم باشد
نیم غمگین اگر گردون نگردد بر مراد من
که برد پاکبازان بیشتر در نقش کم باشد
به قدر جستجو روزی به دست آید، زپا منشین
که رزق مور با آن ناتوانی در قدم باشد
زفریاد و فغان طبل تهی سیری نمی دارد
ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد
زخط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که آن بیدادگر را اول مشق ستم باشد
ندارد گنج قارون اعتبار خاک در چشمش
دلی کز درد و داغ عشق صائب محتشم باشد