عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
دل بی غم نصیب از نقطه سودا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد
بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد
ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد
به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد
مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد
بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد
ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد
به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد
مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
هنرور را هنر گرد غم از دل برنمی دارد
که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد
دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را
که هر تیغی که باشد کند، سوزن بر نمی دارد
اگر خواهی دل روشن به آه گرم زور آور
که این آیینه غیر از آه، روشنگر نمی دارد
برآ از خویشتن گر شهپر پرواز می خواهی
که تا در بیضه باشد مرغ بال و پر نمی دارد
زنقش آرزو ساده است لوح سینه عاشق
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
لب میگون او را نیل چشم زخم باشد خط
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد
دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را
که هر تیغی که باشد کند، سوزن بر نمی دارد
اگر خواهی دل روشن به آه گرم زور آور
که این آیینه غیر از آه، روشنگر نمی دارد
برآ از خویشتن گر شهپر پرواز می خواهی
که تا در بیضه باشد مرغ بال و پر نمی دارد
زنقش آرزو ساده است لوح سینه عاشق
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
لب میگون او را نیل چشم زخم باشد خط
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
زآه عاشقان اندیشه ای اختر نمی دارد
زدود تلخ پروا دیده مجمر نمی دارد
به تلخی صبر کن تا معدن گوهر توانی شد
که آب بحر چون شیرین شود گوهر نمی دارد
ز آسیب شکستن نیست شاخ پرثمر ایمن
غم فربه شدن صید مرا لاغر نمی دارد
چه سازم بر جگر دندان نومیدی نیفشارم؟
جراحتهای پنهان بخیه دیگر نمی دارد
درین گلزار زیبنده است تاج زر به بینایی
که چشم از پشت پای خود چو نرگس برنمی دارد
ندارد حاصلی جز ناله پیوند تهی چشمان
نیی کز چاه می آید برون شکر نمی دارد
خرد دارد غم دنیا، غرور عشق را نازم
که گر افتد زدستش هر دو عالم، برنمی دارد
غنیمت دان درین عالم وصال سبز خطان را
که باغ خلد این ریحان جان پرور نمی دارد
زبخت تیره ما شد غبارآلود خط لعلش
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
به لوح ساده از روشن ضمیران صلح کن صائب
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
زدود تلخ پروا دیده مجمر نمی دارد
به تلخی صبر کن تا معدن گوهر توانی شد
که آب بحر چون شیرین شود گوهر نمی دارد
ز آسیب شکستن نیست شاخ پرثمر ایمن
غم فربه شدن صید مرا لاغر نمی دارد
چه سازم بر جگر دندان نومیدی نیفشارم؟
جراحتهای پنهان بخیه دیگر نمی دارد
درین گلزار زیبنده است تاج زر به بینایی
که چشم از پشت پای خود چو نرگس برنمی دارد
ندارد حاصلی جز ناله پیوند تهی چشمان
نیی کز چاه می آید برون شکر نمی دارد
خرد دارد غم دنیا، غرور عشق را نازم
که گر افتد زدستش هر دو عالم، برنمی دارد
غنیمت دان درین عالم وصال سبز خطان را
که باغ خلد این ریحان جان پرور نمی دارد
زبخت تیره ما شد غبارآلود خط لعلش
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
به لوح ساده از روشن ضمیران صلح کن صائب
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
نظر عاشق به خط زان روی انور برنمی دارد
به دود تلخ از آتش دل سمندر برنمی دارد
بشو از صبر و طاقت دست اگر از عشقبازانی
که بحر بیکران عشق لنگر برنمی دارد
چه گل چیند زگلریزان انجم کوته اندیشی
که پهلو از گرانخوابی زبستر برنمی دارد
سفر کن از وطن گر آرزوی پختگی داری
که جوش بحر خامی را زعنبر برنمی دارد
نهند از تنگدستی خاکیان سر بر خط فرمان
سبو چون شد تهی از پای خم سر برنمی دارد
نگردد جمع با رنگین لباسی زیرپا دیدن
که طاوس خودآرا چشم از پر برنمی دارد
دل خود را به صد امید کردم چاک، ازین غافل
که بار شانه آن زلف معنبر برنمی دارد
مرا در پیچ و تاب رشک دارد طوطیی صائب
که از شیرین کلامی ناز شکر برنمی دارد
به دود تلخ از آتش دل سمندر برنمی دارد
بشو از صبر و طاقت دست اگر از عشقبازانی
که بحر بیکران عشق لنگر برنمی دارد
چه گل چیند زگلریزان انجم کوته اندیشی
که پهلو از گرانخوابی زبستر برنمی دارد
سفر کن از وطن گر آرزوی پختگی داری
که جوش بحر خامی را زعنبر برنمی دارد
نهند از تنگدستی خاکیان سر بر خط فرمان
سبو چون شد تهی از پای خم سر برنمی دارد
نگردد جمع با رنگین لباسی زیرپا دیدن
که طاوس خودآرا چشم از پر برنمی دارد
دل خود را به صد امید کردم چاک، ازین غافل
که بار شانه آن زلف معنبر برنمی دارد
مرا در پیچ و تاب رشک دارد طوطیی صائب
که از شیرین کلامی ناز شکر برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
دو روزی بیش جان سنگینی تن بر نمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
به حسن نقش از ان نقاش هر کس چشم برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
دل عاشق چه لذت از بهشت جاودان گیرد؟
فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گیرد
ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را
که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟
چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟
طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد
اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد
کسی گل می تواند چید از افسانه بلبل
که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد
به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت
عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد
مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی
که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد
درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری
که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد
به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب
گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد
فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گیرد
ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را
که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟
چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟
طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد
اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد
کسی گل می تواند چید از افسانه بلبل
که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد
به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت
عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد
مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی
که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد
درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری
که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد
به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب
گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
حدیث تلخ را جاهل شراب ناب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد
به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکین؟
که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد
نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد
مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟
زند سرپنجه با خورشید در هنگامه دعوی
بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد
به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بیش از شیشه زنگ آیینه فولاد می گیرد
مگر از پرده غفلت حجابی در میان آید
وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد
تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری
وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی
بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد
اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد
به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد
سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد
ز تلخیهای عالم نشأه می می برد صائب
جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد
به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکین؟
که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد
نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد
مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟
زند سرپنجه با خورشید در هنگامه دعوی
بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد
به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بیش از شیشه زنگ آیینه فولاد می گیرد
مگر از پرده غفلت حجابی در میان آید
وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد
تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری
وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی
بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد
اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد
به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد
سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد
ز تلخیهای عالم نشأه می می برد صائب
جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
سخن رنگ اثر از سینه افگار می گیرد
نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد
تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم
که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد
که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا
به جوش لاله و گل رخنه دیوار می گیرد؟
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد
درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد
به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد
اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها
غبار خاطر من رخنه دیوار می گیرد
رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش
دل بیدار عاشق رشته زنار می گیرد
پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد
خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی
که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد
زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد
نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد
تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم
که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد
که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا
به جوش لاله و گل رخنه دیوار می گیرد؟
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد
درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد
به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد
اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها
غبار خاطر من رخنه دیوار می گیرد
رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش
دل بیدار عاشق رشته زنار می گیرد
پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد
خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی
که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد
زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
اگرچه رنگ می گیرد زمه هر جا بود سیبی
از ان سیب زنخدان ماه تابان رنگ می گیرد
از ان سنگ ملامت نیست کم در ملک رسوایی
که هر دیوانه ای آنجا عیار سنگ می گیرد
ز زندان پای بر مسند نهادن هست دلکش تر
فلک دانسته صائب بر عزیزان تنگ می گیرد
نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ می گیرد
که چون تیغ آبدار افتاد از خود رنگ می گیرد
نگیرد پیش راه همت مستانه می را
گلوی شیشه را هر چند ساقی تنگ می گیرد
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکی
که تیغ از قبضه خورشید زرین چنگ می گیرد
چه گل چیند کسی از نوبهار تنگ میدانی
که سامان نشاط از غنچه دلتنگ می گیرد
چه بگشاید مرا از صحبت گردون تر دامن؟
که از آب گهر آیینه من زنگ می گیرد
از ان سیب زنخدان ماه تابان رنگ می گیرد
از ان سنگ ملامت نیست کم در ملک رسوایی
که هر دیوانه ای آنجا عیار سنگ می گیرد
ز زندان پای بر مسند نهادن هست دلکش تر
فلک دانسته صائب بر عزیزان تنگ می گیرد
نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ می گیرد
که چون تیغ آبدار افتاد از خود رنگ می گیرد
نگیرد پیش راه همت مستانه می را
گلوی شیشه را هر چند ساقی تنگ می گیرد
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکی
که تیغ از قبضه خورشید زرین چنگ می گیرد
چه گل چیند کسی از نوبهار تنگ میدانی
که سامان نشاط از غنچه دلتنگ می گیرد
چه بگشاید مرا از صحبت گردون تر دامن؟
که از آب گهر آیینه من زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۴
غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد
که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد
زمین سینه عاشق عجب خاصیتی دارد
که تا سرکش نباشد نخل، در وی پا نمی گیرد
رسانیده است جایی همت من بی نیازی را
که آتش را خس و خارم زاستغنا نمی گیرد
اگر پای حسابی روز محشر در میان باشد
سر خاری ازین گلزار پای ما نمی گیرد
غبار غم زمین و آسمان را تنگ اگر سازد
فضای گوشه دل را کسی از ما نمی گیرد
ندارد همچو ما غالب شریکی محنت عالم
کسی از پا نمی افتد که دست ما نمی گیرد
زبان گندمین تنخواه نان جو بود صائب
فلک روزی عبث از مردم دانا نمی گیرد
که دل از سینه لیلی ره صحرا نمی گیرد
زمین سینه عاشق عجب خاصیتی دارد
که تا سرکش نباشد نخل، در وی پا نمی گیرد
رسانیده است جایی همت من بی نیازی را
که آتش را خس و خارم زاستغنا نمی گیرد
اگر پای حسابی روز محشر در میان باشد
سر خاری ازین گلزار پای ما نمی گیرد
غبار غم زمین و آسمان را تنگ اگر سازد
فضای گوشه دل را کسی از ما نمی گیرد
ندارد همچو ما غالب شریکی محنت عالم
کسی از پا نمی افتد که دست ما نمی گیرد
زبان گندمین تنخواه نان جو بود صائب
فلک روزی عبث از مردم دانا نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
فسون صبر در دلهای پرخون در نمی گیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمی گیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
زشوخی اخگر من گرد خاکستر نمی گیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
کسی آیینه را از دست اسکندر نمی گیرد
دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد
درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمی گیرد
نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را
گره در رشته ما راه بر گوهر نمی گیرد
ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد
که آب زندگانی جای چشم تر نمی گیرد
لبی کز حسرت آب خضر خون می خورد صائب
چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمی گیرد؟
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمی گیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
زشوخی اخگر من گرد خاکستر نمی گیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
کسی آیینه را از دست اسکندر نمی گیرد
دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد
درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمی گیرد
نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را
گره در رشته ما راه بر گوهر نمی گیرد
ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد
که آب زندگانی جای چشم تر نمی گیرد
لبی کز حسرت آب خضر خون می خورد صائب
چرا یک بوسه سیراب از ساغر نمی گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
چه دارد عالم فانی که استغنا توانم زد؟
چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟
درین دریا که موجش نوح را بی دست و پا دارد
من بی دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟
به دست دیگران چون گل گریبان چاک می سازم
به این کوتاه دستی چون در دلها توانم زد؟
سر تسلیم نگذارم به خط جام چون سازم؟
به دریای نیفتادم که دست و پا توانم زد
زفیض خاکساری عالمی زیر نگین دارم
که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد
به یک رطل گران ساقی سبکبارم کن از هستی
که جولانی به کام دل درین صحرا توانم زد
زلعل آبدارش دست و پا گم می کنم صائب
اگرچه دارم آن جرأت که بر دریا توانم زد
چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟
درین دریا که موجش نوح را بی دست و پا دارد
من بی دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟
به دست دیگران چون گل گریبان چاک می سازم
به این کوتاه دستی چون در دلها توانم زد؟
سر تسلیم نگذارم به خط جام چون سازم؟
به دریای نیفتادم که دست و پا توانم زد
زفیض خاکساری عالمی زیر نگین دارم
که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد
به یک رطل گران ساقی سبکبارم کن از هستی
که جولانی به کام دل درین صحرا توانم زد
زلعل آبدارش دست و پا گم می کنم صائب
اگرچه دارم آن جرأت که بر دریا توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد
مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد
زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید
وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد
دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد
سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد
به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران
زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
به خلوت هر که رخت از حلقه جمعیت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان
که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد
گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی
سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد
ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها
مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد
سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد
به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد
به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد
به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد
از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب
که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان
که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد
گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی
سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد
ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها
مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد
سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد
به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد
به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد
به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد
از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب
که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
شکوه عقل را بسیاری گفتار کم سازد
دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد
شود آگاه از اسرار سر پوشیده عالم
زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد
چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی
که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد
از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر
که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد
من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم
علم را چرب از خون غزالان حرم سازد
زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد
وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد
نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل
که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد
چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن
به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد
زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم
که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد
دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد
شود آگاه از اسرار سر پوشیده عالم
زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد
چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی
که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد
از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر
که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد
من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم
علم را چرب از خون غزالان حرم سازد
زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد
وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد
نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل
که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد
چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن
به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد
زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم
که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد