عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - وله ایضا
ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
محالها همه را آشتی با مکان داد
زمان تو و دور والدتست
که داد داوری اندر بساط دوران داد
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
به آن زبان که به حرفی سه بار میگیرد
گرفته اقشمهای از من و به دیوان داد
به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد
از آن مقید قید شدید سلطانی
که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد
زبان حال بگوشم چو خواند آیهٔ یاس
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
تبارکالله ازین همت و سخاوت وجود
که از کرم به تو پروردگار دیان داد
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
به باد دست تو خاک دفاین کان داد
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد
کسی که دهر زبان زمانهاش میخواند
ز مکر بازی او بیزبانی آسان داد
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
محالها همه را آشتی با مکان داد
زمان تو و دور والدتست
که داد داوری اندر بساط دوران داد
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
به آن زبان که به حرفی سه بار میگیرد
گرفته اقشمهای از من و به دیوان داد
به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد
از آن مقید قید شدید سلطانی
که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد
زبان حال بگوشم چو خواند آیهٔ یاس
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
تبارکالله ازین همت و سخاوت وجود
که از کرم به تو پروردگار دیان داد
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
به باد دست تو خاک دفاین کان داد
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد
کسی که دهر زبان زمانهاش میخواند
ز مکر بازی او بیزبانی آسان داد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مرادخان گوید
حبذا مرز و بوم دارالمرز
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
که به خلد از شرف مقابل شد
چه شرف این که چون ز اقبالش
لطف پروردگار شامل شد
میر سلطان مرادخان آن جا
از سپهر وجود نازل شد
خاتم ملک کرد چون در دست
حاتم او را کمینه سایل شد
در عموم رسوم معدلتش
رسم ظلم از زمانه زایل شد
قصه کوته عروس دولت را
عقد بند آن خدیو عادل شد
بعد از آن داد ایزدش خلفی
که به عهد شباب کامل شد
چو خلف آن نتیجهٔ اقبال
کز شرف قبلهٔ قبایل شد
حضرت میرزا محمد خان
که سرو سرور اماثل شد
هم طرازندهٔ مجالس گشت
هم فروزندهٔ محافل شد
چون برای بقای نسل شریف
طبع آن مه به زهره مایل شد
زان محیط جلال هم گوهری
متوجه به سوی ساحل شد
چه گوهر آن که در بهای دو کون
قیمتش صد خزانه فاضل شد
وارث ملک میرشاهی خان
که به شاهیش دهر قایل شد
حاصل آن ماه افتاب نژاد
چون به ملک وجود واصل شد
بهر سال ولادتش گفتم
ماهی از آفتاب حاصل شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - در تقاضای صله فرماید
ای به ذات کریم بیهمتا
وی به طبع سلیم بیمانند
وی به نخجیر گاه دهر تو را
شیر گردون کمینه صید کمند
ظل قدرت چو آسمان عالی
قدر ظلت چو آفتاب بلند
در رهت همچو بندگان همه روز
خور به تشریف چاکری خرسند
بر درت همچو چاکران همه شب
مه به عنوان بندگی دربند
افتابا سپهر ایوا نا
ای به عونت سپهر حاجتمند
وی به لطف تو چرخ اطلس بود
از مه و افتاب زیور بند
خلعتی کز تن مبارک خود
وعده کردی به این فقیر نژند
بس که میباید از تن تو شرف
که نیاید ز خلق چشم گزند
ترسم آن دم که لطف فرمائی
از بر من فرشتهها به برند
وی به طبع سلیم بیمانند
وی به نخجیر گاه دهر تو را
شیر گردون کمینه صید کمند
ظل قدرت چو آسمان عالی
قدر ظلت چو آفتاب بلند
در رهت همچو بندگان همه روز
خور به تشریف چاکری خرسند
بر درت همچو چاکران همه شب
مه به عنوان بندگی دربند
افتابا سپهر ایوا نا
ای به عونت سپهر حاجتمند
وی به لطف تو چرخ اطلس بود
از مه و افتاب زیور بند
خلعتی کز تن مبارک خود
وعده کردی به این فقیر نژند
بس که میباید از تن تو شرف
که نیاید ز خلق چشم گزند
ترسم آن دم که لطف فرمائی
از بر من فرشتهها به برند
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خان جم جاه پادشاه منش
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم میکرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او میداد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمیآمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضهای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف میپیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین میرسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده میفرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
ملک کامکار ملک وجود
آسمان سداد و بحر و داد
نسخهٔ لطف کردگار ودود
سر گردنکشان محمدخان
که کنندش سران به طول سجود
آن که حزمش به صولجان ظفر
گوی نصرت ز کائنات ربود
وانکه از کشتزار هستی خصم
همهٔ سرها به داس تیغ درود
قبه بر روی نیلگون سپرش
آفتابست بر سپهر کبود
دست صد پیل ساز بسته به چوب
تیغ او در دو نیمه کردن خود
در هر ملک را که حادثه بست
او به مفتاح تیغ تیز گشود
گر بود پرتوی ز تربیتش
زنگ ظلمت توان ز دود زدود
به نسیم حمایتش شاید
گل دماند ز آتش نمرود
هست اگر صدهزار میر و ملک
او پناه عساکر است و جنود
حاصل آن خان کامران که سزاست
در امیری به خسرویش ستود
در زمانی که محتشم میکرد
قلم اندر ثنایش غالیه سود
زیب دیوان به نام او میداد
از ورود ثنا و مدح و درود
آمدند از سفر دو خواهنده
بر سر آن اسیر غم فرسود
در محلی که برنمیآمد
هفته هفته ز مطبخ او دود
وان قدر زر نداشت در کیسه
که گدائی شود بدان خوشنود
داشت اما قراضهای در قم
که نه معدوم بود و نه موجود
پیش شخصی که با وجود سند
راه آن کار صرف میپیمود
دیگری چون نبود کان زر را
بتواند به حکم نقد نمود
التماس وجود دادن آن
کرد از آن پادشاه کشور جود
وز زبان مبارکش با آن
مژدهٔ لطف خاص نیز شنود
پس از آن قابضان روح که هست
راه مهلت به عهد شه مسدود
به یکی وعدهٔ زرقم کرد
که وصولش ز ممکنات نبود
به یکی وعدهٔ زر نواب
که یقین میرسد نه دیر و نه زود
لیک در وجه نقد و نسیه چو هست
آن قدر فرق کز زیان تا سود
هر دو بستند دل در آن مبلغ
که خداوند وعده میفرمود
حالیا بر در سرای فقیر
که به دو دولت است قیراندود
بر سر این دو زر که در عدمند
یکی اما نهاده رو بوجود
یک دگر را عجب اگر نکشند
این دو کم صبر و پر شتاب حسود
وارثان تا ز راه دور آیند
ز پی آن دو منبع موعود
از پی کفن دفنشان باید
قرض دیگر بر آن دو قرض افزود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - وله ایضا در رثاء
میر حیدر گوهر درج ورع
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
کز عدم نامد نظیرش در وجود
بس که قابل بود در آغاز عمر
از هدایت بر رخش درها گشود
گشت اکرم نزد حق کاندر رخش
نور عندالله اتقیکم نمود
زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست
کز همه گوی صلاحیت ربود
حجت این بس کز ندای ارجعی
مژده گلگشت جنت چون شنود
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
میر حیدر زبدهٔ سادات بود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - وله ایضا
ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مردهٔ من زنده شود
خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود
در روا کردن حاجات شتابی داری
کز تو امسال روا حاجت آینده شود
هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن
که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود
مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش
بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود
سرورا در دلم از قلبی بد سودایان
هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود
در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک
همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود
نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر
بشنود همت والای تو در خنده شود
به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار
اگر از سعی تو این مردهٔ من زنده شود
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح میر محمد ممن فرماید
گوشوار گوش دوران درةالتاج جهان
قرةالاعیان محمدمؤمن آن عالی گوهر
چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار
با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر
گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را
تارک ارای قبایل یافت صراف نظر
این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر
چون فروشد عقل کارد در دریای دگر
گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او
تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر
قرةالاعیان محمدمؤمن آن عالی گوهر
چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار
با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر
گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را
تارک ارای قبایل یافت صراف نظر
این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر
چون فروشد عقل کارد در دریای دگر
گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او
تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - وله در رثاء
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در مدح میرامینالدین محمد گوید
آن سپهر ایوانکه از بخت بلند
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که میگوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامینالدین محمد که آسمان
ارتفاع از شان او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنهٔ کوته کمندی بر حواس
آن که دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبهٔ زرین مهر
پیش گل میخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبح دم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقتشناس
کرد برپا این چنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب این چنین کاخی که هست
پایهاش را جز به اوج خور تماس
حاصل این عالی بناصورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایهٔ اعلی اساس
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که میگوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامینالدین محمد که آسمان
ارتفاع از شان او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنهٔ کوته کمندی بر حواس
آن که دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبهٔ زرین مهر
پیش گل میخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبح دم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقتشناس
کرد برپا این چنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب این چنین کاخی که هست
پایهاش را جز به اوج خور تماس
حاصل این عالی بناصورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایهٔ اعلی اساس
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امینالدین فرماید
شهسواری که عرصهٔ گردون
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - وله ایضا
دلا بنگر این بیمحابا فلک را
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل