عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۵
یک دل ز ناوک مژه او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گران جان چه نسبت است
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم واین ابر وا نشد
عاشق کجا وپیروی کاروان عقل
هرگز دلیل بر اثرنقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام ودلیل چیست
تا از شکست پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع گریه عاشق قضا نشد
آب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگ
صائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۷
چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۲
طی شد زمان پیری ودل داغدار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صیقل شکست وآینه ام در غبار ماند
چون ریشه درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی وطول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش درازباد
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگارماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من ز رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده مشکل زکار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۶
خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز عاشقان
مکتوب خود به بال وپر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد عنچه تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند
در روزگار غنچه ما اهل حل وعقد
چون گل حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده گلگون طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیربسته اند
صائب ز عقل وکشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۷
آنان که دل به معنی بیگانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن
کز شمع نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگان
اول نظرزکعبه وبتخانه بسته اند
لعن یزید تلخی حرمت زمی برد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن
کز شمع نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگان
اول نظرزکعبه وبتخانه بسته اند
لعن یزید تلخی حرمت زمی برد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۹
در کوی عشق بر رخ کس در نبسته اند
این در به روی مومن وکافر نبسته اند
در پله صفای نظر خوب وبد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پراز نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
این در به روی مومن وکافر نبسته اند
در پله صفای نظر خوب وبد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خاموشی
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پراز نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۳
هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۴
جمعی که هوش خود به می ناب داده اند
خرمن به برق وخانه به سیلاب داده اند
در رابه روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اندراه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ ترا مگر به نمک آب داده اند
حق را ز غیر دل طلب انها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
خرمن به برق وخانه به سیلاب داده اند
در رابه روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اندراه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ ترا مگر به نمک آب داده اند
حق را ز غیر دل طلب انها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۵
جمعی که بوسه بر قدم دار داده اند
چون نقطه اختیار به پرگار داده اند
تا ساغری ز خنده خونین گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خارداده اند
آشفتگان مقید شیرازه نیستند
ترک ردا وسبحه و زنار داده اند
چون مار کرده اند مرا تا کلید گنج
از زهر صد پیاله سرشار داده اند
صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند
مردان ز حمله فلک ازجا نمی روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعی که دل به لعل لب یار داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به نرگس بیمار داده اند
این زاهدان خشک اگر مرده نیستند
چون تن به زیر گنبد دستار داده اند
صائب ز روی صبح گشایش طمع مدار
کاین فیض را به زلف شب تار داده اند
چون نقطه اختیار به پرگار داده اند
تا ساغری ز خنده خونین گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خارداده اند
آشفتگان مقید شیرازه نیستند
ترک ردا وسبحه و زنار داده اند
چون مار کرده اند مرا تا کلید گنج
از زهر صد پیاله سرشار داده اند
صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند
مردان ز حمله فلک ازجا نمی روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعی که دل به لعل لب یار داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به نرگس بیمار داده اند
این زاهدان خشک اگر مرده نیستند
چون تن به زیر گنبد دستار داده اند
صائب ز روی صبح گشایش طمع مدار
کاین فیض را به زلف شب تار داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۶
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند
در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند
در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۳
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۸
مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۸
آزادگان کجا غم دستار می خورند
این پر دلان قسم به سر دارمی خورند
حیرانیان عشق چو شبنم در این چمن
روزی ز راه دیده بیدار می خورند
آنان که ره به نقطه توحیدبرده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشاه شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نقل شراب سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همین فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند
این پر دلان قسم به سر دارمی خورند
حیرانیان عشق چو شبنم در این چمن
روزی ز راه دیده بیدار می خورند
آنان که ره به نقطه توحیدبرده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشاه شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نقل شراب سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همین فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۹
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۱
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه من باد می زند
هر لاله ای که ازجگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هرکه دم زدل شاد می زند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه وآبادمی زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند
آتش به سوز سینه من باد می زند
هر لاله ای که ازجگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هرکه دم زدل شاد می زند
آیینه خانه دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه وآبادمی زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۲
گلزار جوش حسن خداداد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۳
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۴
عاشق که حرف عشق به اغیار می زند
آبی به روی صورت دیوار می زند
نظاره اش به خرج تماشا نمی رود
چشمی که ساغر ازدل هشیار می زند
امیدوار باش که از فیض آفتاب
در سنگ لعل ساغر سرشار می زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کند
این کبک مست خنده به کهسار می زند
بیدار هر که می شود از خواب بیخودی
دانسته پا به دولت بیدار می زند
آن را که نارسا نبود پیچ وتاب عشق
چون زلف دست در کمر یار می زند
چون زخم آب از دل صاف است مرهمش
زخمی که یار بر من افگار می زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلی به گوشه دستار می زند
صائب ز پاس شیشه ناموس فارغ است
هر کس پیاله بر سر بازار می زند
آبی به روی صورت دیوار می زند
نظاره اش به خرج تماشا نمی رود
چشمی که ساغر ازدل هشیار می زند
امیدوار باش که از فیض آفتاب
در سنگ لعل ساغر سرشار می زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کند
این کبک مست خنده به کهسار می زند
بیدار هر که می شود از خواب بیخودی
دانسته پا به دولت بیدار می زند
آن را که نارسا نبود پیچ وتاب عشق
چون زلف دست در کمر یار می زند
چون زخم آب از دل صاف است مرهمش
زخمی که یار بر من افگار می زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلی به گوشه دستار می زند
صائب ز پاس شیشه ناموس فارغ است
هر کس پیاله بر سر بازار می زند