عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود
در میان شیر خالص موی رسوا می شود
زشت در سلک نکویان می نماید زشت تر
پای طاوس از پر طاوس رسوا می شود
می کند خلق بزرگان در هواخواهان اثر
ابرها مظلم ز روی تلخ دریا می شود
دل چوبی غم شد نمی گردد به درمان دردمند
گل نگردد غنچه نشکفته چون وا می شود
حرص را شیر برومندی بود موی سفید
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
همسفر با آفتاب عالم آرا می شود
نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
باده های تلخ می گردد به فرصت خوشگوار
ذوق کار عشق آخر کارفرما می شود
نیست ممکن برنگرداند ورق عشق غیور
عاقبت یوسف خریدار زلیخا می شود
می خلد چون تیر زهرآلود در دل سالها
هرنگه کز چشم ما خرج تماشا می شود
نقداوقاتی که می داری ز کار حق دریغ
چون زر ممسک به کوری خرج دنیا می شود
می زنم از بیم جان بر کوچه بیگانگی
آشنایی چون مرا از دور پیدا می شود!
نیست صائب عشق را اندیشه از زخم زبان
آتش ما از خس و خاشاک رعنا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳
با وجود مرگ، کی هستی گوارا می شود؟
تلخی ماتم کجا شیرین به حلوا می شود
بر سر بازار چون آیینه های ساده لوح
جوهر بیناییم خرج تماشا می شود
هر بلندی پست می گردد به تدریج زمان
آخر این کهسارها دامان صحرا می شود
کوهکن از نقش شیرین پشت خود بر کوه داد
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
از هجوم آهوان صحرا به مجنون تنگ شد
عشق در هر جا بود هنگامه پیدا می شود
می فتد در رشته کارم ز گوهر صد گره
چون صدف گر عقده ای از کار من وا می شود
گر چنین بالد به خود باغ از نوید مقدمت
سبزه خوابیده اش چون سرو رعنا می شود
سنگ راه اتحاد سالک است افسردگی
چون گهر شد قطره دور از وصل دریا می شود
دیده هرکس که روشن شد به نور اتحاد
نه فلک در دیده اش یک چشم بینا می شود
بیضه از فریاد بلبل چون جرس نالان شده است
عشق در گهواره ناطق همچو عیسی می شود
بر دد و دام است خون عاشقان صائب حرام
در دهان شیر مجنون بی محابا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود
خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود
ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع
هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود
هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان
در نظر هر نقطه سهوش سویدا می شود
کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را
چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟
دوربین از جامه فانوس یابد فیض شمع
از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود
دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود
خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد
کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود
در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را
یوسف آخر فتنه حسن زلیخا می شود
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود
شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر
چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود
حسن زندانی بود در حلقه فرمان عشق
طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود
محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!
حلقه ماتم شود بر سرو طوق قمریان
قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود
می گشاید شوق صائب عقده های سخت را
آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عشقبازان را طرف بسیار پیدا می شود
کار اگر عشق است پر همکار پیدا می شود
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می شود
می نماید حسن شوخیهای خود را از نقاب
شور مغز از پیچش دستار پیدا می شود
از بلند و پست عالم شکوه کافر نعمتی است
نرمی از سوهان ناهموار پیدا می شود
می دهد تشریف هیبت عاجزان را اتفاق
مور چون پیوست با هم مار پیدا می شود
بیضه خورشید اگر در کلبه خفاش هست
زیر گردون هم دل بیدار پیدا می شود
از گرانی سنگ راه مشتری گردیده ای
خویش را گر بشکنی بازار پیدا می شود
گر سلامت خواهی از سنگ ملامت سر مپیچ
کاین گهر در سینه کهسار پیدا می شود
گر به چشم دل درین گلشن تماشایی شوی
در دل هر خار صد گلزار پیدا می شود
از تن خاکی توانی گر بر آوردن غبار
گنجها در زیر این دیوار پیدا می شود
کفر پوشیده است در ایمان، اگر کاوش کنی
از میان سبحه هم زنار پیدا می شود
از مآل تیره روزان جهان غافل مشو
کز بخاری ابر گوهربار پیدا می شود
از سلاح جنگ گردد جوهر مردی عیان
زور منصور از کمان دار پیدا می شود
می شود در تنگدستی نفس کجرو مستقیم
راستی در راه تنگ از مار پیدا می شود
خونچکان شد ناله مرغ چمن از ناله ام
ذوق کار از غیرت همکار پیدا می شود
می توان از ناله صائب شنیدن بوی خون
هر چه در دل هست از گفتار پیدا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
کی به ناخن از دل غمگین گره وا می شود؟
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
بعد عمری گر وصال او میسر می شود
شرم پیش چشم من سد سکندر می شود
تیره بختی کار خود را می کند هرجا که هست
نامه من پرده چشم کبوتر می شود
کیمیای عشق هرکس را که سازد بی نیاز
هر سر مو بر تنش کبریت احمر می شود
نیست غیر از نقش جانان عشق را مشغولیی
بیستون از کوهکن آخر مصور می شود
از رخش چون دانه یاقوت رنگین شد عرق
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
شعله چون پرواز کرد از خود سمندر می شود
هر که شد تسلیم، از تیغ حوادث برد جان
خون چو می میرد خلاص از زخم نشتر می شود
از تو تا خورشید تابان نیست ره چندان دراز
ذره ای با چشم خواب آلود رهبر می شود
گر میسر می شود آرام در کام نهنگ
زیر گردون خواب راحت هم میسر می شود
خاکساران می برند از گردش افلاک فیض
هر چه دارد شیشه صرف جام و ساغر می شود
صحبت پاکیزه رویان نوبهار دولت است
جامه باد صبا از گل معطر می شود
نیست آسان حرف را سنجیده در دل ساختن
سنگ می گردد صدف تا قطره گوهر می شود
مهر سازد کینه را افتاد چون دل ساده لوح
زنگ بر آیینه رخسار، جوهر می شود
خاطر ما از نسیم لطف بر هم می خورد
بر چراغ ما نگاه گرم صرصر می شود
نشکند صفرای حرص از نعمت روی زمین
هر که قانع (شد) به دل خوردن، توانگر می شود؟
ناتوانیهای ما صائب دلیل وحشت است
صید چون افتاد وحشی زود لاغر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود
چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار کی قانع به کوثر می شود؟
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
شمع را دست حمایت باد صرصر می شود
حجت ناطق بود بر نارساییهای شوق
نامه هرکس که محتاج کبوتر می شود
از گرانجانان سبکروحان گرانی می کشند
چون سبو از می تهی گردد گرانتر می شود
سفلگان را می کند پیرایه دولت غیور
خویش را گم می کند مومی که عنبر می شود
لازم دولت بود نسیان، که چون سیراب شد
خضر غافل از لب خشک سکندر می شود
با نگاه دور قانع شوکه مه با آفتاب
هر قدر نزدیکتر گردید لاغر می شود
برگذشت خود ز دنیا غره کم شو کز گذشت
رشته را دلبستگی افزون به گوهر می شود
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سر به باد
از دهن بستن دهان غنچه پر زر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
سبزه زنگار در تیغ تو جوهر می شود
کف درین دریای گوهرخیز عنبر می شود
در دیار اهل غیرت قاصد و پیغام نیست
نامه مقراض پر و بال کبوتر می شود
غیر بیرنگی که حسنش رنگ بست افتاده است
دل به هر رنگی که بستم رنگ دیگر می شود
هر که دل بر رنگ و بوی باغ چون شبنم نبست
تکمه پیراهن خورشید انور می شود
گرمی رفتار اگر این است مجنون مرا
خار صحرای جنون کبریت احمر می شود
صحبت روشن جبینان آفتاب رحمت است
سنگ در میزان ماه مصر گوهر می شود
گنج خرسندی نهان در زیر پای عزلت است
در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر می شود
سعی در تسخیر دلها کن که چون این دست داد
ملک آب و گل به آسانی مسخر می شود
طالع شهرت متاع کاروان دیگرست
ورنه در هر گوشه صد منصور بی سر می شود
گر به خاطر آورد فرهاد صد نقش غریب
تیشه چون بر سنگ زد شیرین مصور می شود
پنجه تدبیر را بشکن که چون برگشت نقش
موج دریا بند بازوی شناور می شود
عود بی پروای ما تا آید از خامی برون
آتش سوزنده خون در چشم مجمر می شود
نقش پای خامه من سوخت صائب نامه را
گرم تازان را چراغ از نقش پا برمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود
می شودتن، روح تن پرور به اندک فرصتی
قطره ناصاف آ خر مهره گل می شود
جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد
عاقبت شیرازه جمعیت دل می شود
جامه فتح است آگاهی درین وحشت سرا
غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود
زیر با منت از بدخویی خلقم که موج
واصل دریا ز دست رد ساحل می شود
دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود
شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دل به تن یکرنگ چون گردید باطل می شود
گوهر از گرد کسادی مهره گل می شود
از خودی تا ذره ای باقی است سالک در ره است
هر کجا افتد ز دوش این بار، منزل می شود
خرج خاک تیره می گردد دل دنیاپرست
می فتد دیوار بر هر سو که مایل می شود
از طواف کعبه کی ماند خداجو از طلب؟
قانع از لیلی کجا مجنون به محمل می شود؟
سر به صحرا می دهد غمهای عالم را جنون
می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود
خار و حس می آید ازدریا سلامت بر کنار
بر سکباران کف بی مغز ساحل می شود
نقد جانش خرج ره می گردد از بی توشگی
از سرانجام سفر هرکس که غافل می شود
آنچنان کز کاوش آب چشمه می گردد زیاد
دخل ارباب کرم افزون ز سایل می شود
فیض حق در قطع امید از خلایق بسته است
پرده این ماه دامان وسایل می شود
می شود سیلاب چون پیوست با هم چشمه ها
شورش مجنون یکی صد از سلاسل می شود
هر چه را برداشت حق، بازش حق اندازد به خاک
کی به سعی بندگان تسعیر نازل می شود؟
دست نه بر روی هم صائب که هر جا عقده ای است
بیشتر از ناخن تدبیر مشکل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
هر چه در دل نقش بندد آدمی آن می شود
خاک مجنون زود بازیگاه طفلان می شود
لاله و ریحان نگیرد جای درد و داغ عشق
ورنه بر پروانه هم آتش گلستان می شود
از مروت نیست ما لب تشنگان را سوختن
آخر آن چاه زنخدان چاه نسیان می شود
ریزش افزون می کند جمعیت روشندلان
خرمن مه را پریشانی نگهبان می شود
می کند اشک ندامت نامه دل را سفید
صبح از اخترفشانی پاکدامان می شود
یک دل بیدار می آرد جهانی را به وجد
شور مجنون باعث شور بیابان می شود
دولت بیدار با این تار و پود انتظام
چشم تا برهم زنی خواب پریشان می شود
من چه دارم درنظر تا دل به آن خرم کنم؟
پسته از یاد شکر در پوست خندان می شود
تشنه چشمان را ز پیری نیست سیری از جهان
قطره در کام صدف از حرص دندان می شود
آب حیوان جای آب تلخ نتواند گرفت
تشنه دریا کجا قانع به باران می شود
در دل اهل جهان دارد شکوه کوه قاف
هر که چون عنقا ز چشم خلق پنهان می شود
در شبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
شمع در زیر پر پروانه پنهان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
از گلستانی که بلبل روی گردان می شود
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار
می رود آسایش ازگوهر چو غلطان می شود
نیست ممکن آب با آیینه گردد سینه صاف
تیرگی رزق سکندر زآب حیوان می شود
مهر خاموشی کند بی پرده راز عشق را
زخم صبح از بخیه انجم نمایان می شود
حجت قاطع کند کوته زبان لاف را
شمع می لرزد به جان چون صبح خندان می شود
حرص در تنگ شکر بر خاک می مالد زبان
خاک بر موران قانع شکرستان می شود
مست گشتم تا زمینا پنبه ساقی برگرفت
از گل ابری زمین من گلستان می شود
عیب خود را می کند پوشیده نادان در لباس
پرده دار پای خواب آلود دامان می شود
تن به تسلیم و رضا دادن بود بر دل گران
طفل در گهواره بستن بیش گریان می شود
قطره چون گوهر شود، ایمن شود از انقلاب
می برم غیرت به هر چشمی که حیران می شود
سنگ طفلان است کوه قاف در میزان عقل
کوه غم صائب به مجنون سنگ طفلان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
زودتر دل جمع گردد چون پریشان می شود
چون شود سی پاره قرآن ختم آسان می شود
زخمی تیغ تو شادیمرگ گردد از نشاط
آنچنان کز خنده زخم گل نمایان می شود
مصحف ناطق شد از خط صفحه رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود
سروها چون سبزه خوابیده می آید به چشم
در خیابانی که قد او خرامان می شود
آب و رنگ چهره او را اگر قسمت کنند
بی سخن گلگونه چندین گلستان می شود
می شود در لقمه اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود
کفر را زنار من شیرازه جمعیت است
گر نباشم من دوصد بتخانه ویران می شود
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
شعله آتش ز خار و خس به سامان می شود
آه گاه از دل زداید زنگ و گه زنگ آورد
ابر گاه از باد جمع و گه پریشان می شود
از ستون هر چند می گردد عمارت پایدار
خانه دولت خراب از چوب دربان می شود
می رود از یاد مردم هر که شد قدش دو تا
قامت خم گشته صائب طاق نسیان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
عاقبت کار نظربازان به سامان می شود
گرد مجنون سرمه چشم غزالان می شود
نه فلک تنگ است بر خورشید عالمتاب عشق
لیک از کوچکدلی در ذره پنهان می شود
روز ما نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار
می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود
هر که صائب چشم پوشد از پسند خویشتن
عالم پرخار در چشمش گلستان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
کار ما از ساغر پرمی به سامان می شود
مجلس ما از گل ابری گلستان می شود
ناخن الماس ازکارم سری بیرون نبرد
مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟
یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان می شود
جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر
گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود
بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم
خون ما با دامنی دست و گریبان می شود
صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو
طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
روح چون تن پرور افتد عاقبت تن می شود
آب در آهن چو لنگر کرد آهن می شود
عشق چون خورشید بر ذرات باشد مهربان
عید پروانه است هر شمعی که روشن می شود
میوه شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید
عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می شود
تیره بختی کار صیقل می کند با اهل دل
اختر آیینه روشندل ز گلخن می شود
می شود ابر بلا دست حمایت بر سرم
بر چراغ بخت من فانوس دامن می شود
عشق شورانگیز غفلت را ز سر وا می کند
بیقراری خواب سنگین را فلاخن می شود
گر کنم پهلو تهی صائب ز زاهد دور نیست
هر که با کودن نشیند زود کودن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
در چراغ دیده من آب روغن می شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن می شود
در تجرد رشته واری از تعلق سهل نیست
سوزنی در راه عیسی سد آهن می شود
می توانم رفت سویش در لباس گردباد
گر غبار دل چنین پیراهن تن می شود
دشمن آیینه بینش بود خط غبار
از غبار خط او چون چشم روشن می شود؟
خونبهای لاله نتوان خواست از باد سحر
خون عاشق کی و بال طرف دامن می شود؟
صائب از فریاد بلبل شد پریشان خاطرم
این سزای آن که از گلخن به گلشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
خانه مردم اگر از ماه روشن می شود
کلبه تاریک ما از آه روشن می شود
جلوه برقی نیستان را چراغان می کند
عالمی از یک دل آگاه روشن می شود
در عزیمت راهرو چون صبح اگر صادق بود
هر قدر تاریک باشد راه روشن می شود
چون ید بیضا ز خوان نعمت فرعونیان
دست خود را گر کنی کوتاه، روشن می شود
تشنه دیدار هیهات است گردد ناامید
عاقبت از ماه کنعان چاه روشن می شود
از هم آوازان برافروزد شبستان خیال
این ره تاریک از همراه روشن می شود
دیگران را از نفس آیینه گر گردد سیاه
سینه ما از نسیم آه روشن می شود
نیست غیر از گوشه دل در جهان آب و گل
خانه ای کز بستن درگاه روشن می شود
آتشی در دل نهان دارم که سنگ از پرتوش
چون کف دست کلیم الله روشن می شود
سرسری نتوان به کنه حیله اندوزان رسید
کز تأمل آب زیرکاه روشن می شود
ترجمان خانه بیدل صریر او بس است
حال ما از ناله جانکاه روشن می شود
خانه ما را ز بی برگی نمی باشد چراغ
از چراغ رهگذر گه گاه روشن می شود
نیست جز دریوزه دل، بستگیها را کلید
کور اگر آید به این درگاه روشن می شود
صائب ازکرم شب افروزی درین ظلمت سرا
کلبه ما قانعان چون ماه روشن می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
از تجرد نور حکمت در دل افزون می شود
خم چون خالی شد ز می جای فلاطون می شود
صبر بر بی حاصلی می بایدش چون سروکرد
در ریاض آفرینش هر که موزون می شود
می چو شد انگور، بیرون آید از زندان خم
می برم غیرت بر آن عاقل که مجنون می شود
بر امید وصل، عاشق تن به سختی می دهد
بهر شیرین کوهکن حمال گلگون می شود
از غبار دل مگر انشای صحرایی کند
ورنه هامون کی حریف شور مجنون می شود؟
می کند در پرده شب جلوه دیگر شراب
از خط افزون نشأه لبهای میگون می شود
نیست قیل و قال ما چون عندلیبان بهر گل
بر سر خار ملامت بیشتر خون می شود
گر چنین خواهد ز بار حرص خم شد پشتها
خاک در اندک زمان منعم ز قارون می شود
پیش عفو حق چه باشد جرم ما آلودگان؟
بحر از سیلاب یک ساعت دگرگون می شود
ناصح بیدرد صائب هرزه می سوزد نفس
می شود فرزانه مجنون مشک اگر خون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
اضطراب دل ز چشم روشن افزون می شود
داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود
پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر
بیقراری شعله را از دامن افزون می شود
دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است
زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود
عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ
پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود
چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان
حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود
صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است
ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود
رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید
صبح، پیچ وتاب شمع روشن افزون می شود
مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را
شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود
نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری
شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود
حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری
عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود
می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را
راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود
لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید
زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود