عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
آب خضر و می شبانه یکی است
مستی و عمر جاودانه یکی است
بر دل ماست چشم، خوبان را
صد کماندار را نشانه یکی است
پیش آن چشمهای خواب آلود
ناله عاشق و فسانه یکی است
در مقامی که غور باید کرد
قطره و بحر بیکرانه یکی است
کثرت خلق، عین توحیدست
خوشه چندین هزار و دانه یکی است
پله دین و کفر چون میزان
دو نماید، ولی زبانه یکی است
رهروانی که راست چون تیرند
همه را مقصد و نشانه یکی است
دو جهان سنگ راه سالک نیست
نسبت تیر با دو خانه یکی است
گر هزارست بلبل این باغ
همه را نغمه و ترانه یکی است
نشود نور مهر پست و بلند
پیش ما صدر و آستانه یکی است
عاشقی را که غیرتی دارد
چین ابرو و تازیانه یکی است
خنده در چشم آب گرداند
ماتم و سور این زمانه یکی است
پیش مرغ شکسته پر صائب
قفس و باغ و آشیانه یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
عقل را گوشه سرایی هست
عشق را دشت دلگشایی هست
راه عشق است بی نشان، ورنه
در ره عقل نقش پایی هست
مرو از ره که این بیابان را
طرفه موج غلط نمایی هست
داغ ما زود به نمی گردد
گل این باغ را وفایی هست
بی عوض نیست هر چه می گیرند
نی بی برگ را نوایی هست
نیست بی عیب هیچ موجودی
روی آیینه را قفایی هست
خانه ای را که نیست دربانی
چین ابروی بوریایی هست
سایه اهل جود، بال هماست
باده پیش آر تا هوایی هست
در گریبان ز بوی پیرهنت
غنچه را باغ دلگشایی هست
چشم بیمار اگر شفا یابد
دل بیمار را شفایی هست
اگر ز خود برون توانی رفت
دامن دشت دلگشایی هست
چون قلم، شاهراه معنی را
می روم تا شکسته پایی هست
وسعت مشربی اگر داری
همه جا باغ دلگشایی هست
برو ای داغ فکر دیگر کن
در دل اهل درد جایی هست
شعله تا این زمان نمی داند
که سپند مرا صدایی هست
صائب ساده دل چه می داند
که اشارات یا شفایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲
در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است
تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است
می در جبین پاکان از شرم آب گردد
رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است
با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی
حکم شراب دارد آبی که در شراب است
تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان
دریای پاک گوهر همکاسه حباب است
ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما
در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است
از بیقراری ماست این خاکدان برونق
شیرازه بیابان از موجه سراب است
از سینه های روشن در مغز پی توان برد
در بند پوست باشد علمی که در کتاب است
در جای خویش دارد بد آبروی نیکان
شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است
مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد
چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست
آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست
خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما
تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست
چون کوه پایدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پیداست تا چه باشد الوان نعمت او
جایی که شیر مادر خون نقابدارست
چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا
آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست
گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد
روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
از خود کناره گیران صائب مدام شادند
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
کجا میل کبابم در شراب است؟
بط می هم شراب و هم کباب است
چو بط، جانم بود در عالم آب
به چشم من جهان بی می سراب است
هر آن آهی که دارد لختی از دل
بلند اختر چو شعر انتخاب است
نلرزد شعله بر بال سمندر
رخ او را چه پروای نقاب است؟
خطا را گر کنی از فهم خود دور
بدانی فکر صائب بر صواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
شراب نامرادی بی خمارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
فلک نیلوفر دریای عشق است
زمین درد ته مینای عشق است
اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل
شرار آتش سودای عشق است
اگر معموره کفرست، اگر دین
خراب سیل بی پروای عشق است
گریبان سپهر و دامن خاک
شکار پنجه گیرای عشق است
عنان سیر و دور آسمانها
به دست شوق آتش پای عشق است
چراغ بی زوال آفرینش
فروغ گوهر یکتای عشق است
فلک چون سایه با آن سربلندی
به خاک افتاده بالای عشق است
خرد هر چند مغز کاینات است
کف بی مغزی از دریای عشق است
دل رم کرده وحشی نژادان
غزال دامن صحرای عشق است
اگر صبح امیدی در جهان هست
بیاض گردن مینای عشق است
زر سرخ و سفید ماه و انجم
نثار فرق گردون سای عشق است
چه پروا دارد از شور قیامت؟
سر هر کس که پر غوغای عشق است
به خود کرده است روی هر دو عالم
چه در آیینه سیمای عشق است؟
دو عالم نقد جان بیعانه دادند
چه سودست این که با سودای عشق است
به خون هر دو عالم دست شستن
نه از ظلم است، از تقوای عشق است
زبان کلک صائب چون نسوزد؟
که عمری رفت در انشای عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
خوشم با ناله خود، دم همین است
چراغ حلقه ماتم همین است
مگو در بیغمی آسودگی هست
که غم گر هست در عالم همین است
مبند آزار موری نقش در دل
که اسم اعظم خاتم همین است
نرنجم گر چه مجنونم شمارند
تمیز مردم عالم همین است
جمال کعبه می خواهد سپندی
دلیل شوری زمزم همین است
به قرب گلعذاران دل مبندید
وصیت نامه شبنم همین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
ز نغمه تا خدا یک کوچه راه است
بر این حرف بلندم نی گواه است
به حق از تنگنای نی رسیدم
خوشا ملکی که اینش شاهراه است
همه سر اناالحق می سراید
ندانم آب این نی از چه چاه است
نوایش گوش را تنگ شکر کرد
دهان نی که را تا بوسه گاه است
کباب شعله آواز گردم
که یک زنجیره او زلف آه است
نوای عود در طاقت گدازی
به آتشدستی برق نگاه است
مشو از کاسه طنبور غافل
که لبریز از شراب عقل کاه است
بکش دست نوازش بر سر چنگ
که لوح سینه ام بر مد آه است
تأمل چیست در دلها شکستن؟
تصور کن همان طرف کلاه است
گناه شرمگینان را چو صائب
زبان بی زبانی عذرخواه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
همت ما را مکانی دیگرست
آسمان را آسمانی دیگرست
لطف او در پرده دارد چشم را
مغز او را استخوانی دیگرست
گو اجل این جان رسمی را برد
زندگی ما را به جانی دیگرست
آه ازان قاتل که لوح کشتگان
بهر تیغ او فسانی دیگرست
در بساط آسمان راحت مجوی
این متاع کاروانی دیگرست
چند بتوان دید ماه عید را؟
نوبت ابرو کمانی دیگرست
حسن هر ساعت به رنگی می شود
شعله را هر دم زبانی دیگرست
باغبان را می توان با زر فریفت
شرم بلبل باغبانی دیگرست
در زمین خشک کشتی رانده ایم
همت ما بادبانی دیگرست
تیغ را از زلف جوهر ساده کرد
غمزه را تیغ زبانی دیگرست
حسن دایم بوالهوس پرور بود
خس برای شعله جانی دیگرست
چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟
مرغ ما از بوستانی دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
شد آب و هنوز در حجاب است
این آبله در دل حباب است
در دیده پاک، پرتو حسن
در خانه کعبه ماهتاب است
عشق تو فسانه سوز هستی
سودای تو پرده سوز خواب است
صبحیم ولی ز سرد مهری
در سینه ما نفس به خواب است
حرفی سر کن که میهمان را
خاموشی میزبان جواب است
جایی که نه آسیا بگردد
اندیشه رزق، بی حساب است
بیهوده دل مشوش ما
در فکر گناه یا ثواب است:
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند، باب است
از کشمکش چهار عنصر
دایم دل خسته در عذاب است
چون عالم خاک آرمیده است
در عالم آب، انقلاب است
تا روی به طوف کعبه کرده است
فکر صائب همه صواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چینی که طراز جبهه یارست
بندی است که بر زبان اغیارست
حسن از تمکین دوام می گیرد
گوش سنگین حصار گلزارست
سیری ز نظاره نیست عاشق را
آیینه گرسنه چشم دیدارست
هر چند ترا ز نام ما ننگ است
هر چند ترا ز یاد ما عارست:
با یاد توام هزار هنگامه
با نام توام هزار و یک کارست
در کوچه گوهرست رفتارش
چون رشته سبکروی که هموارست
کوته نظری است خوشدلی کردن
ز اقبال که پیش خیز ادبارست
با عشق جدل مکن که نه گردون
یک لقمه این نهنگ خونخوارست
کوه غم عشق برگ کاهی نیست
بر خاطر من که برگ گل بارست
در دل مگذر که خواب آسایش
در سایه این شکسته دیوارست
در دیده خرده بین ما صائب
دل مرکز و نه سپهر پرگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
از وصل صدف گهر گریزان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
مرهم کافور خلق پرده صد نشترست
صندل این ناکسان گرده دردسرست
نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را
حادثه روزگار از پی یکدیگرست
گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند
اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست
بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست
غنچه امید را، قفل دل تنگ را
هست کلیدی اگر، در بغل محشرست
چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز
کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست
نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را
آینه بی غبار دشمن روشنگرست
میکده باغ بهشت، کوثر او جام می
ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای
کآبله چون پخته شد روزی او نشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
آیینه را سیاه کند با غبار بحث
گو آسمان مکن به من خاکسار بحث
در عالم شهود ندارد دلیل راه
حیران عشق را نکند بیقرار بحث
آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟
کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث
بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط
از مجلس حضور بود بر کنار بحث
از نبض اختیار، بلا موج می زند
تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث
بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش
هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث
آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه
در مجلس حضورمکن زینهار بحث
یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را
چندان که برد ناخن دقت به کار بحث
با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟
دلهای ساده را ننماید فگار بحث
صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا
تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج
لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج
در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا
بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج
خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام
هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج
از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است
هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج
باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان
ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج
در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود
می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج
می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست
سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج
بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق
بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج
اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است
بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج