عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۹
زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟
مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند
میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را
که این صحرا نفس در سینه آهو بسوزاند
به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند
به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگین دلی در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند
زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید
سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۲
نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید
در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟
خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد
دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟
زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی
بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟
هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق
درین هنگامه پر دیو و دد آدم کجا ماند؟
اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را
ترا در پله انصاف، سنگ کم کجا ماند؟
زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب
حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟
در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟
گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟
عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل
مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟
چنین کز دیده شوخ کواکب می جهد آتش
دل بی داغ در معموره عالم کجا ماند؟
مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی
به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
دهان تنگ آن شیرین پسر پنهان نمی ماند
ندارد گرچه اصلی این خبر پنهان نمی ماند
مگر عریان شود، ورنه چو گل صد جامه گر پوشد
صفای پیکر آن سیمبر پنهان نمی ماند
فروغ عشق از سیمای عاشق می شود پیدا
درین ابر تنک نور قمر پنهان نمی ماند
ز زیر دامن مجمر شمیم عود رسوا شد
هنرور گر شود پنهان، هنر پنهان نمی ماند
لب از اظهار راز عشق بستم، گرچه می دانم
زشوخی در دل سنگ این شرر پنهان نمی ماند
ندارد آتش سوزنده ظرف بو نهان کردن
عیار خلق مردم در سفر پنهان نمی ماند
همانا تخم ما امیدواران رزق قارون شد
وگرنه دانه در خاک اینقدر پنهان نمی ماند
حدیث اهل دل مشهور عالم می شود صائب
زدریا چون برون آید گهر پنهان نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند
چو عشق آمد دگر اندیشه خامی نمی ماند
همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش
اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند
چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش
کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند
چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود
جهان آب و گل را میوه خامی نمی ماند
اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق
خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند
زشوخی جلوه او می برد با خویش دلها را
از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند
چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل
که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند
چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را
زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند
زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۴
به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
زبیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
زبندی خانه افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه گردون
پس آیینه زانو نشستم تا چه پیش آید
چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به تنگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
(فریب کعبه جویان پرده چشم خدابین شد
دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۵
نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید
چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
سبکباری پر و بال است جویای سلامت را
که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را
به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود
نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم
که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب
مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۷
به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟
می روشن مگر از مشرق مینا برون آید
به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد
سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید
چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش
شرر ازخانه دربسته خارا برون آید
زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه
به پای خویش هیهات است خار از پا برون آید
تو از زنگ علایق سینه خود را مصفا کن
که چون شد صبح، خورشید جهان آرا برون آید
غباری نیست بر خاطر زغربت جان روشن را
که بینا می شود گوهر چو از دریا برون آید
نمی باشد ملالت جغد را از خانه ویران
حریصان را کجا از دل غم دنیا برون آید؟
ندارد حاصلی جز تیره روزی پرتو منت
که ماه از شرم نور عاریت شبها برون آید
لب میگون او هم می شود شیرین سخن صائب
رگ تلخی اگر از گوهر صهبا برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۸
کجا آسان زقید جسم پای دل برون آید؟
نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟
عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی
که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید
گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم
که هر کاری که آسان بشمری مشکل برون آید
زهمراهان به ناسازی بریدن نیست کار من
که می سوزم اگر خاری زپای دل برون آید
به علم ظاهری آراستم دل را، ندانستم
که این فرد از میان فردها باطل برون آید
از ان مجلس که ساقی گردش چشم بتان باشد
بط می چون خروس بی محل بسمل برون آید
از ان گلشن که چشم شور من میراب آن باشد
به جای غنچه گل عقده مشکل برون آید
چه خواهد بود یارب حال نخل میوه دار او
در آن گلشن که پای سرو دیر از گل برون آید
چنین کز چشم بیمار تو می آید نگه بیرون
مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید
از ان رخسار عالمسوز من جان می برم صائب
اگر با بال و پر پروانه از محفل برون آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۲
گر از نظاره خورشید در چشم آب می آید
زروی لاله رنگش در نظر خوناب می آید
در آن محفل که بی آتش سپند از جای برخیزد
کجا خودداری از پروانه بیتاب می آید؟
ندارد صیدی از من صیدگاه عشق لاغرتر
که از قتلم به چشم جوهر تیغ آب می آید
مگر شد نرم یاقوت لب او از غبار خط؟
که حرف بوسه از دل بر زبان بیتاب می آید
همانا بخت من از نارساییها برون آمد
که بی تکلیف در ویرانه ام سیلاب می آید
دل آگاه در پیری زغفلت بیش می لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب می آید
چو ماهی گر برآرم پر درین دریا عجب نبود
که هر موجی به چشم وحشتم قلاب می آید
چنان نازک شده است از گریه کردن پرده چشمم
که آبم در نظر از پرتو مهتاب می آید
نباشد پرده پوشی تیر کج را چون کمان صائب
کجا زاهد برون از گوشه محراب می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید
نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟
به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکل کش
که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید
دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را
به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید
چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید
دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را
وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید
اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد
به درگاه فقیران بهر استمداد می آید
مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش
ز روی سخت کار سیلی استاد می آید
ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را
که خون زخم ما از دیده جلاد می آید
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که صید وحشی از دنباله صیاد می آید
سرآمد نوبت خسرو، نوای بار بد طی شد
هنوز از بیستون آوازه فرهاد می آید
کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟
که دیگر بوی خون از شانه شمشاد می آید
از ان معمور می باشد خرابات مغان صائب
که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۵
غم عالم به دل از دیده خونبار می آید
به این گلشن خزان از رخنه دیوار می آید
تسلی در دل آزرده عاشق نمی باشد
ازین ویرانه دایم ناله بیمار می آید
به سختیهای دوران صبر کن ای تشنه راحت
که آب گریه شادی ازین کهسار می آید
فشاند آستین بی نیازی چون غنای حق
چه از گفتار می خیزد، چه از کردار می آید؟
پس از مردن به من شد مهربان جانان، ندانستم
زخواب مرگ کار دولت بیدار می آید
چراغ گل زبیتابی به شمع صبح می ماند
کدامین سنگدل یارب به این گلزار می آید؟
در آن وادی که قطع ره به همت می توان کردن
زپای خفته کار تیغ لنگردار می آید
زحبس پیله، کرم پیله هم آزاد می گردد
اگر زاهد برون از پرده پندار می آید
اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
سخن یکدست می خیزد، نفس هموار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
دل از مژگان خواب آلود در زنهار می آید
بلای جان بود تیغی که لنگردار می آید
میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را
سر همت بلندان خود به پای دار می آید
ندارد جنگ با هم شیوه مستوری و مستی
زجوش می به گوشم بانگ استغفار می آید
زقید صد گره در یک گره می افکند خود را
کسی کز حلقه تسبیح در زنار می آید
تو چون طفلان زوصل گل به دیدن نیستی قانع
وگرنه کار در از رخنه دیوار می آید
خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را
سر خورشید هر جا رفت بر دیوار می آید
محال است این که داغ لاله رویان در جگر ماند
گل رنگین به سیر گوشه دستار می آید
نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت
به جای ناله خون گرمش از منقار می آید
سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب
که از آیینه طوطی بر سر گفتار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
به آیین تمام از خم شراب صاف می آید
عجب فوج پریزادی زکوه قاف می آید!
اگر از پرده شب ظلمت غفلت هوا گیرد
زخط هم آن ستمگر بر سر انصاف می آید
مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم
که از مینای بر هم خورده می ناصاف می آید
اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر
به چشم وحشتم موج سراب لاف می آید
تراوش می کند خونین دلی از مهر خاموشی
که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می آید
پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق
زرمغشوش لرزان در کف صراف می آید
مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی
کجا در دیده اهل بهشت اعراف می آید؟
به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش
دل من کی برون از عهده الطاف می آید؟
زسنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب
زبس سنگ ملامت بر من از اطراف می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۴
از ان گلشن دل گستاخ من گل چیده می آید
که چشم باغبان آنجا زخود پوشیده می آید
دل از گستاخی من جمع کن کز شرم رسوایی
نگاه از چشم من بیرون چو مو از دیده می آید
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگر اندازد
که سرو از خاک بیرون ساق بر مالیده می آید
کنار بحر کشتی را کمینگاه خطر باشد
از ان دایم نفس از دل به لب لرزیده می آید
عزیز مصر غربت باد دستی می تواند شد
که چون یوسف ز کنعان پیرهن بخشیده می آید
مگر در آتش افکنده است مکتوب مرا جانان؟
که مرغ نامه بر چون موی آتش دیده می آید
نه آسان است بیرون آمدن از وادی غفلت
که خون از چشم رهرو زین ره خوابیده می آید
به مویی می توان صد کوه را برداشتن صائب
زدل تا بر زبان یک نکته سنجیده می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۸
گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی طلب سویش
مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید!
چه بگشاید زماه عید بی همدستی طالع؟
ز صیقل کار بی امداد روشنگر نمی آید
به گردون جنگ دارد چشم کوته بین، نمی داند
که بی تحریک ساقی باده در ساغر نمی آید
شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد
که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی آید
به آهی خرمن افلاک را بر هم زدم صائب
ز یک دل آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به عشق لاابالی کوه طاقت بر نمی آید
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد ما رسد، ورنه
علاج تشنه ما از لب ساغر نمی آید
دل گردون نمی سوزد به آه آتشین ما
به دود تلخ، آب از دیده مجمر نمی آید
به دشواری توان دل از لباس فقر بر کندن
به پای خود برون از بند نی، شکر نمی آید
شکوه حسن او مهری به لب زد بیقراران را
که آواز سپند از هیچ مجمر برنمی آید
به داغ عشق دارد محرم و بیگانه یک نسبت
ازین آتش خلیل الله سالم بر نمی آید
خموشی پیشه کن تا دامن مطلب به دست آری
که بی پاس نفس از بحر گوهر بر نمی آید
کدامین عنبرین مو می کند در سینه ام جولان؟
که از دریای دل یک موج بی عنبر نمی آید
به منزل می برد قطع تعلق کاروانی را
ز رهزن آنچه می آید ز صد رهبر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید