عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟
با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟
روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟
آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟
دریای آرمیده به آشوب تشنه است
شور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟
از دامن است شعله جواله بی نیاز
گرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟
آتش گل همیشه بهارست عشق را
پروانه را به سیر گلستان چه حاجت است؟
زندان بود به مردم خودبین سواد شهر
از خود رمیده را به بیابان چه حاجت است؟
عالم به چشم آینه گردد سیه ز آب
دل زنده را به چشمه حیوان چه حاجت است؟
باشد ز چوب منع دربسته بی نیاز
با جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟
از سینه های چاک بود فتح باب دل
این در چو باز شد به گریبان چه حاجت است؟
ریزش چه کار با دل بی آرزو کند؟
آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟
گلچین چه گل ز گلشن دربسته می برد؟
با روی شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟
اکنون که سوخت گرمی پرواز بال من
دیگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟
از دل، گرفتگی به تماشا نمی رود
نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟
ما خون خود حلال به تیغ تو کرده ایم
از خاک ما کشیدن دامان چه حاجت است؟
پیری ز میل سیب زنخدان حجاب نیست
در میوه بهشتی به دندان چه حاجت است؟
شد رهنما به حق چو مرا درد بی دوا
صائب دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟
با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟
روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟
آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟
دریای آرمیده به آشوب تشنه است
شور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟
از دامن است شعله جواله بی نیاز
گرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟
آتش گل همیشه بهارست عشق را
پروانه را به سیر گلستان چه حاجت است؟
زندان بود به مردم خودبین سواد شهر
از خود رمیده را به بیابان چه حاجت است؟
عالم به چشم آینه گردد سیه ز آب
دل زنده را به چشمه حیوان چه حاجت است؟
باشد ز چوب منع دربسته بی نیاز
با جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟
از سینه های چاک بود فتح باب دل
این در چو باز شد به گریبان چه حاجت است؟
ریزش چه کار با دل بی آرزو کند؟
آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟
گلچین چه گل ز گلشن دربسته می برد؟
با روی شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟
اکنون که سوخت گرمی پرواز بال من
دیگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟
از دل، گرفتگی به تماشا نمی رود
نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟
ما خون خود حلال به تیغ تو کرده ایم
از خاک ما کشیدن دامان چه حاجت است؟
پیری ز میل سیب زنخدان حجاب نیست
در میوه بهشتی به دندان چه حاجت است؟
شد رهنما به حق چو مرا درد بی دوا
صائب دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
از آه، حسن را خطر بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
در بحر شعر، خامشی از لاف بهترست
دست بلند، حجت عجز شناورست
رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن
از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست
مهر از جهان ببر که غذای لطیف او
خونی است در لباس، اگر شیر مادرست
صبر گران رکاب نیاید به کار عشق
در بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟
بر دل غبار کلفت ایام بار نیست
گوهر میان گرد یتیمی نکوترست
از عالم جهات، امید نجات نیست
بیچاره مهره ای که گرفتار ششدرست
دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد
آیینه روشناس جهان از سکندرست
زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
طوق گلوی فاختگان خط ساغرست
سرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داد
در زیر دامن خط سبز تو مضمرست
صائب ز خاک چاشنی قند می برد
موری که محو حسن گلوسوز شکرست
دست بلند، حجت عجز شناورست
رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن
از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست
مهر از جهان ببر که غذای لطیف او
خونی است در لباس، اگر شیر مادرست
صبر گران رکاب نیاید به کار عشق
در بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟
بر دل غبار کلفت ایام بار نیست
گوهر میان گرد یتیمی نکوترست
از عالم جهات، امید نجات نیست
بیچاره مهره ای که گرفتار ششدرست
دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد
آیینه روشناس جهان از سکندرست
زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
طوق گلوی فاختگان خط ساغرست
سرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داد
در زیر دامن خط سبز تو مضمرست
صائب ز خاک چاشنی قند می برد
موری که محو حسن گلوسوز شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرست
هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست
ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ
آتش گل همیشه بهار سمندرست
تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد
سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست
پای شکسته بر سر زانوی منزل است
دست ز کار رفته در آغوش دلبرست
از آرزوی جنت دربسته فارغ است
آن را که سر به جیب کشیدن میسرست
موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست
تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست
خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست
از آب خضر، آینه سد سکندرست
از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق
کلکی که کجروست مقید به مسطرست
صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا
آن را که هست چهره زرین توانگرست
هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست
ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ
آتش گل همیشه بهار سمندرست
تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد
سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست
پای شکسته بر سر زانوی منزل است
دست ز کار رفته در آغوش دلبرست
از آرزوی جنت دربسته فارغ است
آن را که سر به جیب کشیدن میسرست
موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست
تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست
خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست
از آب خضر، آینه سد سکندرست
از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق
کلکی که کجروست مقید به مسطرست
صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا
آن را که هست چهره زرین توانگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن را که در وطن لب نانی میسرست
سی شب ز ماه عید سرایش منورست
در خانه های کهنه بود مور و مار بیش
حرص و امل به طینت پیران فزونترست
ارباب احتیاج اگر آبروی خویش
گردآوری کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد
دریای بیکنار چه جای شناورست؟
فردی که ساده است نیارند در حساب
دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟
از بس گزیده است سلامت روی مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟
در چشم مور ملک سلیمان محقرست
صائب به غیر نامه عالم نورد من
هر نامه ای که هست و بال کبوترست
سی شب ز ماه عید سرایش منورست
در خانه های کهنه بود مور و مار بیش
حرص و امل به طینت پیران فزونترست
ارباب احتیاج اگر آبروی خویش
گردآوری کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد
دریای بیکنار چه جای شناورست؟
فردی که ساده است نیارند در حساب
دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟
از بس گزیده است سلامت روی مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟
در چشم مور ملک سلیمان محقرست
صائب به غیر نامه عالم نورد من
هر نامه ای که هست و بال کبوترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۶
مردن به درد عشق به دنیا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
با زندگی خضر و مسیحا برابرست
نقش برون پرده رازست چشم تو
ورنه شکوه قطره و دریا برابرست
در اوج اعتبار به عزلت توان رسید
مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟
یعقوب در کمین و زلیخا برابرست
آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس
پیشانی گشاده به صحرا برابرست
هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود
گر چشم سوزن است به دنیا برابرست
در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟
بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست
آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد
ضبط نگه به عرض تمنا برابرست
در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم
چندین هزار دیده بینا برابرست
لعل لبی که تشنه به خون دل من است
خاکش به خون باده حمرا برابرست
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو ترا همیشه تماشا برابرست
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابرست
در پله ای که سنگدلیهای کعبه است
ریگ روان و آبله پا برابرست
با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است
تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست
حسنی که در لباس بود آب و رنگ او
در چشم ما به صورت دیبا برابرست
صائب اگر به دیده انصاف بنگری
آن خال دلنشین به سویدا برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
ما را کلاه فقر به افسر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست
این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست
در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست
پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست
دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست
در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست
این گریه ای که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه ای که با می احمر برابرست
در کام ماهیی که به تلخی برآمده است
دریای تلخ و شور به کوثر برابرست
پیش کسی که سلطنت فقر یافته است
جمعیت حواس به لشکر برابرست
دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشی که در جگر ما نهفته است
همواری سپهر به صرصر برابرست
در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتی بی دست و پای مرا
پای به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است
بخت سیه گلیم به عنبر برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست
در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست
در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
با آب خضر آن خط شبگون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست
این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست
خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست
در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست
در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست
در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست
بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست
شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست
مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست
در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
لفظی که تازه است به مضمون برابرست
این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید
خاکش به خون باده گلگون برابرست
خطی که از ذقن به بناگوش می رود
در خاصیت به تبت وارون برابرست
در ملک آرمیده حسن است خط سبز
گردی که با هزار شبیخون برابرست
در خانمان خرابی ما خشکی سپهر
با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست
در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست
آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست
بی انتظار می رسد از غیب باده اش
هر دیده را که آن لب میگون برابرست
شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا
با حکمت هزار فلاطون برابرست
موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی
در دیده یگانه مجنون برابرست
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه کلاه فریدون برابرست
مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر
تخم امید ما که به قارون برابرست
در چشم داغ دیده صائب درین بهار
هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
وحدت سرای دل به جهانی برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست
هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست
دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست
آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست
از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست
در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست
خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست
پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست
هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست
دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست
آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست
از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست
در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست
خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست
پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
بیم و امید در دل اهل جهان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست
از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار
گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست
نان خسان به خشکی منت سرشته است
زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش گل از ترانه آب روان پرست
با خامشان بود در و دیوار هم سخن
چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست
از فیض عشق، روی زمین گوش به گوش
از گفتگوی صائب آتش زبان پرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
از شادی جهان غم دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
صبح امید من نفس سرد من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمی شود
بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است
تر می شود به نامه خشکی دماغ من
برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است
زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بی مروتی است
آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است
محتاج نیستم به سپرداری کسی
جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
ترک خودی مراد ز قطع مراحل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است
یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است
در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است
گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است
چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است
گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است
با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است
تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است
این بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است
یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودی بشوی که در دفتر وجود
فردی که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم
در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است
در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زیستن ته دیوار مایل است
گیراترست خلق خویش از خون بیگناه
دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است
چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است
گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون
خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است
با قامت خمیده جوانانه زیستن
در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است
تسلیم شو که عقده دل را گشادگی
بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک
کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل
بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتیاز جنونی که کامل است