عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت
دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت
عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت
صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت
هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت
بی تعلق گذر از عالم (و) جاویدان باش
هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت (کذا)
دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان
هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت
هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه
شعله شهرت من جامه رعنایی یافت
حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز
هر که آراسته گردید تماشایی یافت
چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟
کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
خم چو گردد قد افراخته می باید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت
راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته می باید رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت
به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفس باخته می باید رفت
تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آینه پرداخته می باید رفت
سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت
این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته می باید رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته می باید رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت
آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش
که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت
جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟
رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت
با تعلق نتوان سر به سلامت بردن
آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت
قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن
بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟
چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد
از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟
ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت
آن که در خانه تاریک در از یادش رفت
دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟
غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت
نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب
می پرستی که خمار سحر از یادش رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت
سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم
زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت
وقت آن خوش که درین راه نگردید گره
سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت
دلم از رفتن ایام جوانی داغ است
آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت
دل من آب شد از غیرت اقبال حباب
که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت
داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه
زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت
هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید
خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت
بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد
آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت
مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما
این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟
از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟
دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت
وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان
دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت
غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی
مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت
هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم
بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت
جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت
آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت
مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت
زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت
سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
هر که دانست سرانجام حیات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت
گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت
رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت
وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت
هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت
آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت
هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت
رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس
پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت
هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم
تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت
آفت زندگی و راحت مردن را دید
خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت
صائب این با که توان گفت که با چندین درد
خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
بتان که صید به نیرنگ می نمایندت
کباب آتش بیرنگ می نمایندت
اگر برون کنی از دل هوای آزادی
بهشت در قفس تنگ می نمایندت
ببر ز مردم غافل که این گرانجانان
گران رکاب تر از سنگ می نمایندت
به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند
معاشران که هماهنگ می نمایندت
گر از لباس برآیی نمی شناسندت
همین گروه که یکرنگ می نمایندت
ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی
هزار آینه در زرنگ می نمایندت
علامت نفس سوخته است، منزل نیست
سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت
بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب
که زود چهره به خون رنگ می نمایندت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
ز عقل و هوش به تنگ آمدم ایاغ کجاست؟
در آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟
گرفته هوش گریبان من، پیاله چه شد؟
خرد به فرق سرم پافشرده، داغ کجاست؟
ز ابر روغن بادام اگر به خاک چکد
دماغ سوخته را ذوق سیر باغ کجاست
خضر پیاله کشان را به آب می راند
ز شیشه پرس که سر چشمه ایاغ کجاست
مجو ز آتش، صائب قرارگاه سپند
به روی خاک بگو گوشه فراغ کجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
اگر ز عالم تسلیم گوشه ای داری
بهشت و طوبی و حوران خوش لقا اینجاست
بهار در دل هر غنچه عالمی دارد
ترا خیال که عالم همین و جا اینجاست
اگر تو سر به گریبان خود بری چو گره
گرهگشای تو با روی دلگشا اینجاست
در آن جهان نتوان یافتن سعادت عشق
سری برآر ز خود، سایه هما اینجاست
چه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشق
کند خیال که حسن ترا حیا اینجاست
کشیده دار درین دشت پر فریب، عنان
که صد هزار سراب غلط نما اینجاست
چه احتیاج دلیل است بوی یوسف را؟
نسیم پیرهن و بوی آشنا اینجاست
دوای درد طلب نیست در جهان صائب
ترا خیال که این درد را دوا اینجاست
ز کوی عشق به جنت روی، بلا اینجاست
ره صواب ندانسته ای، خطا اینجاست
توان ز خدمت پیر مغان جوانی یافت
نهان مکن مس خود را که کیمیا اینجاست
اگر ز خویش برون خواهی آمدن روزی
قدم به راه نه اکنون که رهنما اینجاست
ز بر نیامدن مدعا مباش غمین
چه مدعا به جز از ترک مدعا اینجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گله، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایه من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
پرستشی که مدام است می پرستی ماست
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است
دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست
ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال
در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست
نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها
فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست
عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه
بلند پایگی آسمان ز پستی ماست
ز خود برآمدگانند محو حق صائب
گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۰
ترا که عالم آیینه عالم آب است
چه احتیاج به تحصیل باده ناب است؟
به گرد راز دل ما که می تواند گشت؟
خزینه گهر ما به مهر گرداب است
ز عشق اگر نکنم گریه، نیست بیدردی
غبار خاطر من سنگ راه سیلاب است
ز چهره گل سیراب، رنگ شد سفری
هنوز شبنم بیدرد در شکرخواب است
دری که بر رخ زاهد به گل برآوردند
به چشم مردم ظاهرپرست محراب است
گرفته است تب احتیاج عالم را
مدار چرخ تنک مایه هم به دولاب است
ز سیل حادثه دلهای روشن آسوده است
درین خرابه متاعی که هست مهتاب است
چرا صدف نکند چاک، سینه را صائب؟
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
به چشم خفته شکرخواب اگر چه مهتاب است
بیاض دیده روشندلان شکرخواب است
میان باده کشان بی تکلفی باب است
رعایت ادب اینجا خلاف آداب است
به زیر چرخ نماند دل تمام عیار
صدف شکن بود آن گوهری که شاداب است
مخور فریب سخاوت ز چرخ کج رفتار
که طعمه ای که دهد روی پوش قلاب است
شتاب در ره مقصد درنگ می آرد
که خرج راه شود رهروی که بیتاب است
مده به خلوت دل ره فسرده طبعان را
چراغ مرده چه لایق به کنج محراب است؟
به غیر مسجد و میخانه ای که مستثناست
نخوانده هر که به هر خانه رفت سیلاب است
اگر چه آب نسازد چراغ را روشن
فروغ شعله آواز از می ناب است
میان صوفی پشمینه پوش و زاهد خشک
تفاوتی است که در خار پشت و سنجاب است
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟
چنین که عزم ترا پای سعی در خواب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
غبار هستی ما پرده دار سیلاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
ریاض هستی ما سبز از می ناب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانه ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیده حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آب پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غواص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
خراب حالی ما از درازی دست است
ز همت است که دیوار ما چنین پست است
ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
نبست غنچه منقار عندلیبان را
فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
مرا ز پیر خرابات این سخن یادست
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی
وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست
ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را
که زنگ، تشنه آیینه های فولادست
ازان به زندگی خویش خلق می لرزند
که دایم از نفس این شمع در ره بادست
ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست
ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟
مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل
اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست
ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد
ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست
من از رسیدن روزی به خویش دانستم
که رزق مردم بی دست و پا خدادادست
زبان شانه درازست بر سر عالم
ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست
ز بیم سیل خراب است خانه معمور
ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل رزق آدمیزادست
فروغ صبح شکرخند را دوامی نیست
خوشا کسی که به زهر عتاب معتادست
مپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دل
که این دریچه به جنت مقابل افتادست
علاج نیش ملامت نمی توانم کرد
مرا که سینه ز پیکان حصار فولادست
به طوق فاخته دارد علاقه خلخال
فسانه ای است که سرو از تعلق آزادست
بلاست وصل چو دل بیقرار می افتد
ز قرب شعله نصیب سپند فریادست
توان به خامشی از عمر کام دل برداشت
کمند آهوی رم کرده، خواب صیادست
چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟
به خون گرم تپیدن سزای فرهادست
سماع طایر بسمل بلند می گوید
که صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادست
به یک دو مصرع بی مغز، کلک صائب را
دلش خوش است که داد سخنوری دادست