عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
موج آب زندگی جز پیچ و تاب عشق نیست
سوزد از لب تشنگی هر کس کباب عشق نیست
می رساند چون ره خوابیده رهرو را به جان
رشته جانی که در وی پیچ و تاب عشق نیست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
گر به ظاهر سرخ رویی در شراب عشق نیست
خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن؟
آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست
می کند ریگ روانش کار آب زندگی
پیچ و تاب ناامیدی در سراب عشق نیست
گریه عشاق دوزخ را کند باغ خلیل
آب این آتش به جز اشک کباب عشق نیست
شاه را درویش می سازد، گدا را پادشاه
عالمی چون عالم خوش انقلاب عشق نیست
پرتو شمع تجلی پرده سوز افتاده است
چشم پوشیدن حجاب آفتاب عشق نیست
مطلب از ایجاد دل کیفیت عشق است و بس
پیش سگ انداز آن دل را که باب عشق نیست
گوی چوگان سبکسیر حوادث می شود
هر که را در مغز سر بوی شراب عشق نیست
نیست در چشم بصیرت خال اگر صائب ترا
نقطه شک در سراپای کتاب عشق نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
در نگارستان تهمت دامن گل پاک نیست
گر همه پیراهن یوسف بود، بی چاک نیست
ثابت و سیار او سوزانتر از یکدیگرند
آتش افسرده در خاکستر افلاک نیست
آسمان از گریه ما خاکساران فارغ است
باغبان را هیچ پروایی سرشک تاک نیست
ما سمندر مشربان را کی تواند صید کرد؟
از می گلگون رخ بزمی که آتشناک نیست
خاک بر فرقش اگر از کبر سر بالا کند
هر که داند بازگشت او به غیر از خاک نیست
طره دستار می باید که باشد زرنگار
اهل ظاهر را نظر بر شعله ادارک نیست
دل به روی راست، خال او ز مردم می برد
خانه صیاد اینجا از خس وخاشاک نیست
ما ز هر روزن سری چون مهر بیرون کرده ایم
روزن جنت به غیر از حلقه فتراک نیست
چون تواند صبح پیش سینه من شد سفید؟
در بساط صبح بیش از یک گریبان، چاک نیست
جاده چون مار سیه آوارگان را می گزد
ما و آن راهی که دام نقش پا در خاک نیست
روزگارم تیره صائب زین سواد ناقص است
شمع در ویرانه ام از شعله ادراک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
پاکدامان را غمی از تهمت ناپاک نیست
بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست
نیست اگر آب حیا در چشم گردون گو مباش
شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست
گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت
عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست
می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر
عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست
گر کمند وحتی در عالم ایجاد هست
پیش سربازان به غیر از حلقه فتراک نیست
می شود از خاک افزون دام را حرص شکار
چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست
مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق
از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست
پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است
کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
باده بی درد در میخانه افلاک نیست
دانه بی دام در وحشت سرای خاک نیست
آسمان از تلخکامیهای ما آسوده است
حقه خشخاش را دلگیری از تریاک نیست
ساده کن از نقش ها دل را که غیر از سادگی
هیچ نقشی در خور آیینه ادراک نیست
گردن آزادگان وادی تجرید را
طوق منت هیچ کم از حلقه فتراک نیست
اهل دل را عشق از خامی برون می آورد
آفتاب این ثمر جز روی آتشناک نیست
ریشه نخل امید اهل دل، چون گردباد
بر سر خاک است جولانش، ولی در خاک نیست
از لگدکوب حوادث صاف طبعان ایمنند
زیر دست و پا بود چندان که خرمن پاک نیست
در بهشت افتاد هر کس بست در بر روی خویش
غنچه تصویر از باد خزان غمناک نیست
می کشم چون بید از بیحاصلی ها انفعال
ورنه مجنون مرا از سنگ طفلان باک نیست
آن که گاهی دست بر دلهای غمگین می نهد
در ریاض آفرینش غیر برگ تاک نیست
دل به چاک سینه روشن کن که این کاشانه را
روزنی صائب به غیر از سینه صد چاک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
بار بر مجنون ما جمعیت اطفال نیست
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر به جز آیینه اقبال نیست
مزرع امید را آب تنک برق فناست
عیش را ناقص کند جامی که مالامال نیست
قطع امید از تهی چشمان عالم کرده ایم
کشت ما را چشم آب از چشمه غربال نیست
وقت آن درویش قانع خوش که از خوان نصیب
لقمه ای دارد که چشم شورش از دنبال نیست
مهر خاموشی است حجت بر مزاج مستقیم
رفتن تب را دلیلی بهتر از تبخال نیست
گفتگوی معرفت کم کن که اهل حال را
حجت ناطق به غیر از ترک قیل و قال نیست
بی نیاز از هاله باشد خوبی ماه تمام
ساق چون افتاد سیمین حاجت خلخال نیست
سعی در جمعیت دل کن کز این عبرت سرا
آنچه نتوان برد از اسباب با خود، مال نیست
دیده اهل هوس دایم بود در سیر و دور
نقطه را آسودگی در قرعه رمال نیست
مرکز پرگار سرگردانی بی منتهاست
هر سر بی حاصلی کز فکر زیر بال نیست
نیست صائب بر حریصان جمع سیم و زر گران
از گرانباری غباری بر دل حمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
یک حباب قلزم توحید بی اکلیل ست
هیچ موجی بی صدای شهپر جبریل نیست
زیر دیوار گرانجانی نمانند اهل دل
کعبه را بیم خرابی از سپاه فیل نیست
تحفه عاشق نگاهان دیده حیران بس است
هیچ دستاویز سایل را به از زنبیل نیست
به که از پشت پدر راه فنا گیریم پیش
مهلت ده روزه ما قابل تحویل نیست
چاره وارستگی از خلق، ترک صحبت است
قطع افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
بی نگاه گرم نبود گوشه ابروی او
هرگز این محراب عالمسوز بی قندیل نیست
لازم عشق است بخت تیره و روز سیاه
نیل چشم زخم یوسف غیر رود نیل نیست
می زند بر قلب گردون آه درد آلود ما
پشه ما را محابا از شکوه فیل نیست
در خرابات مغان صائب لب دعوی ببند
صحبت حال است اینجا، جای قال وقیل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست
از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست
شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست
خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را
جز غبار خاکساری جامه احرام نیست
باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست
ترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست
کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست
در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ
خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست
می پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست
شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را
بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست
جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد
نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست
از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیست
لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست
از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا
از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست
هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب
در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست
بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند
بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست
از شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترا
از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست
تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست
می شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبر
در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست
طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر
زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست
بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان
در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست
در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است
در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست
مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن
از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست
در غریبی می نماید فکر صائب خویش را
نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
هیچ لب زیر فلک بی ناله جانکاه نیست
تار و پود عالم امکان به غیر از آه نیست
ساده لوحی می کند میدان جولان را وسیع
پیش پای دوربینی یک قدم بی چاه نیست
نیست غافل حسن مغرور از شکست و بست دل
مهر تابان بی خبر از جمع و خرج ماه نیست
بر فقیران سجده شکرش چو مسجد واجب است
هر سرایی را که چون منع در درگاه نیست
در غریبی می کند نشو و نما حسن غریب
در وطن پیراهن یوسف به غیر از چاه نیست
مستی جاوید خواهی غوطه زن در بحر خم
ورنه می در جام و مینا گاه هست و گاه نیست
آه حسرت ریشه نخل هوسناکان بود
در بساط پاکبازان محبت آه نیست
پیش هر ناشسته رو اظهار حاجت مشکل است
ورنه از دامان شب ها دست ما کوتاه نیست
نوش و نیش و خار و گل صائب هم آغوش همند
در بساط آفرینش نقش خاطرخواه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست
شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست
کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست
در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید
در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست
خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست
حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان
بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست
سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست
چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست
کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست
در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست
هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد
دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست
صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی
زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
روی هفتاد و دو ملت جز در آن درگاه نیست
عالمی سرگشته اند و هیچ کس گمراه نیست
عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده اند
هر فضولی محرم خلوت سرای شاه نیست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست
در مکافات سپهر سفله عاجز نیستیم
دست ما کوتاه اگر باشد، زبان کوتاه نیست
ما به آب گوهر خود، خانه روشن می کنیم
آفتاب و ماه را در خلوت ما راه نیست
هر که شد دیوانه اینجا در حساب مردم است
در دیار ما قلم بر مردم آگاه نیست
ساده لوحی راهزن را می شمارد خضر راه
پیش چشم دوربینی یک قدم بی چاه نیست
موج ممکن نیست بی دریا شود صورت پذیر
هاله آغوش گردون همتان بی ماه نیست
نیست پروای قیامت آن خدا ناترس را
ورنه از دامان محشر دست ما کوتاه نیست
عزلت ما اختیاری نیست صائب در وطن
پرده پوشی یوسف ما را به غیر از چاه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته است
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست
در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست
از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست
فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست
از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست
می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست
پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
از هلاک ما سیه بختان کسی آزرده نیست
مرده ما قابل ماتم چو خون مرده نیست
هر که خود را باخت اینجا می زند نقش مراد
پاکباز کوی عشق از نقش کم آزرده نیست
در وصال و هجر، داغ عشقبازان تازه است
در خزان و نوبهار این گلستان افسرده نیست
از تماشای خرامش چون نلغزد پای عقل؟
خاروخس را طاقت این سیل عالم برده نیست
صوفیان زنده دل از پوست بیرون رفته اند
در بساط پوست پوشان غیر خون مرده نیست
چون سکندر، خضر اینجا خاک می بوسد ز دور
چشمه آن لب چو آب زندگی لب خورده نیست
دل ازان توست اگر امروز اگر فردا کند
این قدر تدبیر حاجت در قمار برده نیست
این جواب آن غزل صائب که ادهم گفته است
گر منش دامن نگیرم خون من خود مرده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیست
برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست
خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع
در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست
گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیست
تیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناست
چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیست
بوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق
آستان سرکشان جای جبین سوده نیست
بی گناهی می رود در خون شبنم هر سحر
چهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیست
خون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیست
رحمت حق می کند خالی دل از عصیان ما
ابر این دریا به غیر از دامن آلوده نیست
غنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویش
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست
می توان خواند از جبین، راز دل عشاق را
در کف اهل قیامت نامه نگشوده نیست
دست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
پیچ و تاب آن کمر با موی آتش دیده نیست
مصرع پیچیده زلف این قدر پیچیده نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در این نه صدف
در محیط آفرینش گوهر سنجیده نیست
فارغند از دار و گیر آرزو آزادگان
سرو را بیمی ز خار از دامن برچیده نیست
سینه گرم از دلم آرام و طاقت برده است
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
می توان در شیر خالص، موی را بی پرده دید
سینه صافان را اگر عیبی بود پوشیده نیست
از تصنع معنی برجسته نازل می شود
هیچ عیبی شعر را چون لفظ بر هم چیده نیست
از دل شوریده، حرف عاقلان جستن خطاست
ربط را کاری به اوراق ز هم پاشیده نیست
تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
کعبه را صائب نظر بر جامه پوشیده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیست
گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست
محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان
هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست
هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما
این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست
در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او
عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست
به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم
در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست