عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۸
ز خط سیه رخ چون لاله زار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردی
هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده عاشق
که آب آینه را بی قرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه بی غبار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردی
هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده عاشق
که آب آینه را بی قرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه بی غبار خود کردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۰
دل مرا به نگاهی ز من برآوردی
سخن نکرده مرا از سخن برآوردی
به روی گرم، دو صد شمع پای در گل را
نفس گداخته از انجمن برآوردی
چه سروها و چه شمشادها موزون را
به یک نسیم خرام از چمن برآوردی
به یک اشاره شهیدان غرقه در خون را
چو آفتاب ز صبح کفن برآوردی
ز میوه های بهشتی، هزار زاهد را
به جلوه دادن سیب ذقن برآوردی
به بوی زلف معنبر، غزال مشکین را
چو نافه موی کشان از ختن برآوردی
دل رمیده چه باشد، که ماه کنعان را
به شیوه های غریب از وطن برآوردی
گرفت شعله حسن تو رنگ نیلوفر
بنفشه تا ز گل و یاسمن برآوردی
به آب و رنگ عقیق تو چشم بد مرساد!
که خون ز چشم سهیل یمن برآوردی
عنان به خامه آتش زبان مده صائب
که دود از دل اهل سخن برآوردی
سخن نکرده مرا از سخن برآوردی
به روی گرم، دو صد شمع پای در گل را
نفس گداخته از انجمن برآوردی
چه سروها و چه شمشادها موزون را
به یک نسیم خرام از چمن برآوردی
به یک اشاره شهیدان غرقه در خون را
چو آفتاب ز صبح کفن برآوردی
ز میوه های بهشتی، هزار زاهد را
به جلوه دادن سیب ذقن برآوردی
به بوی زلف معنبر، غزال مشکین را
چو نافه موی کشان از ختن برآوردی
دل رمیده چه باشد، که ماه کنعان را
به شیوه های غریب از وطن برآوردی
گرفت شعله حسن تو رنگ نیلوفر
بنفشه تا ز گل و یاسمن برآوردی
به آب و رنگ عقیق تو چشم بد مرساد!
که خون ز چشم سهیل یمن برآوردی
عنان به خامه آتش زبان مده صائب
که دود از دل اهل سخن برآوردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۱
هزار عقد محبت به این و آن بندی
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۳
اگر نسیم سحرگاه مهربان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی
عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی
گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی
شدی ز شکوه خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی
زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی
اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی
اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی
هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی
ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!
شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی
ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودی
فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی
اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی
عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی
گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی
شدی ز شکوه خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی
زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی
اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی
اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی
هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی
ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!
شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی
ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودی
فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی
اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۴
غم دو دیده پر خون ما کجا داری؟
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری
شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟
گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری
دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری
رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه طوفان به ناخدا داری
غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری
شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟
گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری
دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری
رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه طوفان به ناخدا داری
غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۶
دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری
دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری
ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟
خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری
مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری
دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری
دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داری
ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری
مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری
ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری
چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری
منه ز گوشه دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری
دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری
ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟
خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری
مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری
دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری
دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داری
ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری
مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری
ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری
چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری
منه ز گوشه دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۹
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۲
کجاست دولت آنم که یار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۲
نیی که جیب و کنار از شکر کند خالی
به ناله صد دل خونین جگر کند خالی
فغان که نیست درین بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالی
به روز معرکه از تیغ رو نگرداند
کسی که قالب خود چون سپر کند خالی
نه در محبت دنیاست چشم من گریان
که جای گوهر عبرت نظر کند خالی
دهد ز سیل فنا پشت خویش بر دیوار
کسی که خانه ز خود پیشتر کند خالی
ملول نیست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالی
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالی
کشد چگونه به سر شیشه را تنک ظرفی
که یک پیاله به خون جگر کند خالی
ز وصل بحر گرانمایه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابی که سر کند خالی
فغان که نیست درین باغ نغمه پردازی
که غنچه کیسه خود را ز زر کند خالی
مرو ز حلقه ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالی
به غیر آه مرا نیست همدمی صائب
که غنچه دل به نسیم سحر کند خالی
به ناله صد دل خونین جگر کند خالی
فغان که نیست درین بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالی
به روز معرکه از تیغ رو نگرداند
کسی که قالب خود چون سپر کند خالی
نه در محبت دنیاست چشم من گریان
که جای گوهر عبرت نظر کند خالی
دهد ز سیل فنا پشت خویش بر دیوار
کسی که خانه ز خود پیشتر کند خالی
ملول نیست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالی
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالی
کشد چگونه به سر شیشه را تنک ظرفی
که یک پیاله به خون جگر کند خالی
ز وصل بحر گرانمایه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابی که سر کند خالی
فغان که نیست درین باغ نغمه پردازی
که غنچه کیسه خود را ز زر کند خالی
مرو ز حلقه ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالی
به غیر آه مرا نیست همدمی صائب
که غنچه دل به نسیم سحر کند خالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۴
همین نه در نظر ای سیمبر نمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه درنمی آیی
ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟
همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی
کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی
سری به گوشه دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی
چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی
ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی
به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی
شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی
به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی
مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه درنمی آیی
ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟
همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی
کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی
سری به گوشه دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی
چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی
ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی
به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی
شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی
به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی
مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۵
فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۷
ز حسن شوخ تو نظاره تماشایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی
ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی
به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشائه خون می دهد به تنهایی
زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی
به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی
ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی
به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشائه خون می دهد به تنهایی
زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی
به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۸
نماند دشت جنون را رمیده آهویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۹
ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۱
از زهر چشم، چشم من زار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟
راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای
قانع به یک نظاره خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟
نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ای
چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای
صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟
راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای
قانع به یک نظاره خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟
نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ای
چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای
صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۶
در خاک و خون کشید مرا ترک زاده ای
مژگان به نازبالش دل تکیه داده ای
بر بادپای وعده خلاقی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای
چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای
چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای
چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای
خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای
دلهای بقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای
چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای
چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بی گنهان آب داده ای
نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده مردم گشاده ای
در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای
از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای
دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای
در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای
اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای
غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
مژگان به نازبالش دل تکیه داده ای
بر بادپای وعده خلاقی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای
چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای
چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای
چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای
خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای
دلهای بقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای
چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای
چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بی گنهان آب داده ای
نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده مردم گشاده ای
در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای
از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای
دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای
در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای
اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای
غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۸
از دل مپرس، خانه به سیلاب داده ای
تعلیم بی قراری سیماب داده ای
در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای
عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای
بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای
چون خار و خس ز کجروشی های روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای
در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای
می گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
تعلیم بی قراری سیماب داده ای
در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای
عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای
بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای
چون خار و خس ز کجروشی های روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای
در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای
می گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۰
با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۳
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای
صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای
آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای
حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای
کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای
انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای
بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای
امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟
چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای
صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای
آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای
حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای
کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای
انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای
بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای
امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟