عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۲
حیرتی از چشم مست یار دارم دیدنی
خوابها در دیده بیدار دارم دیدنی
گر چه چون مرکز زمین گیرم به چشم غافلان
سیرها در خویش چون پرگار دارم دیدنی
نیستم ایمن ز چشم شور، ورنه من ز داغ
لاله زاری در دل افگار دارم دیدنی
کوه غم بر خاطر آزاده من بار نیست
مستیی چون کبک در کهسار دارم دیدنی
گر چه مهر خامشی دارم به ظاهر بر دهن
در گره چون غنچه صد گلزار دارم دیدنی
دل ز گرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
ورنه گنجی در ته دیوار دارم دیدنی
آب مروارید آورده است چشم جوهری
ورنه من لعل و گهر بسیار دارم دیدنی
در خراش سینه ها بی دست و پا افتاده ام
ورنه دستی در گشاد کار دارم دیدنی
نیست در روی زمین جوهرشناسی، ورنه من
تیغها پوشیده در زنگار دارم دیدنی
نیل چشم زخم من دارد جمال یوسفی
در سیاهی یک جهان انوار دارم دیدنی
گرچه از بس بی وجودی درنمی آیم به چشم
گوشه ها همچون دهان یار دارم دیدنی
ملک و مالی نیست صائب گرچه در عالم مرا
باغی از رنگینی گفتار دارم دیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۸
من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟
بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟
می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی
نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۴
شکوه ای دارم به شرط آن که پنهان بشنوی
پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی
در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی
چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی
ناله زنجیر، مغناطیس شور عشق است
داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی
تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی
نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است
نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی
ناله ناقوس هم راهی به مقصد می برد
از موئذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۶
چراغ گل اگر در زیر بال بلبلان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۹
نمی آید ز دل با جلوه مستانه خودداری
کند با ترکتاز سیل چون ویرانه خودداری؟
ز خط سبز افزون می شود بی تابی عاشق
کجا در نوبهاران آید از دیوانه خودداری؟
به ساقی احتیاجی نیست در میخانه وحدت
که نتواند ز زور می کند پیمانه خودداری
تجلی کوه را کبک سبک پرواز می سازد
نیاید در حضور شمع از پروانه خودداری
تراوش می کند بی خواست ناز از چشم مخمورش
کند چون در سخاوت همت مستانه خودداری؟
ز مرکز گردش پرگار طاقت می برد اینجا
مجو در حلقه اطفال از دیوانه خودداری
شود گر آب دل در سینه گرمم عجب نبود
کند این نخل مومین چون در آتشخانه خودداری؟
تکلف می کند بیگانه از هم آشنایان را
مکن با آشنا چون مردم بیگانه خودداری
ز خاموشی شود سودای عشق ای همنفس افزون
مکن با دیده بیخواب در افسانه خودداری
به شکر این که چون عیسی دم جان پروری داری
مکن در پرسش بیمار، بیدردانه خودداری
دل صدپاره را گفتار حق در وجد می آرد
نیاید وقت ذکر از سبحه صددانه خودداری
در آغاز محبت لازم عشق است بی تابی
نیاید از می ناپخته در خمخانه خودداری
کند خورشید تابان سینه ات را مخزن گوهر
کنی چون کوه زیر تیغ اگر مردانه خودداری
ز غلطانی سرشک از چشم من بی خواست می ریزد
نیاید در صدف از گوهر یکدانه خودداری
نگیرد یک نفس آرام دل در سینه گرمم
کند در تابه تفسیده ای چون دانه خودداری؟
بود در راههای دلنشین آسایش منزل
نمی آید در آن زلف دراز از شانه خودداری
ز شمع استادگی زیباست، از پروانه جانبازی
ز عاشق بیخودی خوش باشد، از جانانه خودداری
مپوش از روی آتشناک خوبان چشم وقت خط
مکن پیش چراغ صبح ای پروانه خودداری
مرا نظاره آن لعل میگون بس بود صائب
کند ساقی اگر در دادن پیمانه خودداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۰
به ظاهر گر دریغ از نامرادان روی خود داری
روانشان تازه از مد رسای بوی خودداری
نیایی گر برون از خانه آیینه معذوری
که باغ دلگشایی در نظر چون روی خودداری
کجا فکر نظربازان به گرد خاطرت گردد؟
که صد دام تماشا در نظر از موی خودداری
ز روی آتشینت چشمه سیماب می گردد
اگر آیینه فولاد پیش روی خودداری
نریزد رنگ یوسف طلعتان چون از تماشایت؟
که بوی پیرهن را سینه چاک از بوی خودداری
اگر چه می نمایی رام در ظاهر، ز پرکاری
پلنگ خشمگین را داغدار از خوی خودداری
چه حد دارند نگاه خیره گردد گرد رخسارت؟
که چین زلف را پیوسته در ابروی خودداری
تو چون از بس لطافت نیست ممکن در نظر آیی
چه ذرات جهان را گرم جست و جوی خودداری؟
ز نکهت عذرخواهی می کند زلف رسای تو
به ظاهر گر دریغ از دورگردان روی خودداری
مکن در پیش این سنگین دلان چون تیغ گردن کج
ز قسمت آب باریکی اگر در جوی خودداری
ز عکس خود کنی همچون پلنگ خشمگین وحشت
اگر در وقت خشم آیینه پیش روی خودداری
گلابش کن ز آه آتشین پیش از خزان صائب
اگر دلبستگی چون گل به رنگ و بوی خودداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۱
اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری
همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری
ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه
به آهی می توانی چرخ را از جای برداری
چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟
که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری
توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
تو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتی
چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟
ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد
به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری
مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان
که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری
چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟
چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری
چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی
همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری
مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی
که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری
ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟
که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری
ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل
که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری
تواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ را
چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری
ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب
غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۴
مکن با تلخکامان رو ترش تا شکری داری
که همچون مور خط در چاشنی غارتگری داری
چو دور شادمانی راست نعل سیر در آتش
غنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داری
چه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟
غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داری
وصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان را
بهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری داری
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف می گویی و دل با دیگری داری
شود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داری
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داری
توانی دست کردن در کمر نازک میانان را
اگر چون تیغ در میدان جرائت جوهری داری
نسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوری
که از روی عرقناکش بهشت و کوثری داری
ز زنگ آیینه تاریک خود امروز روشن کن
که پیش دست چون گردون تل خاکستری داری
کباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازد
چه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟
نباشد پرده بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۶
ز شیرینی عتاب او شکرخندست پنداری
زبان در کام او بادام در قندست پنداری
به پیچ و تاب طی می گردد ایام حیات من
رگ جانم به آن موی میان بندست پنداری
چو شاخ گل به هر جا از سراپایش نظر افتد
چو آن لبهای شیرین در شکرخندست پنداری
کند چون حلقه های دام وحشت از نظربازان
نگاه او غزال جسته از بندست پنداری
به عیب خود نیفتد دیده هرگز عیبجویان را
به چشم بی بصیرت عیب فرزندست پنداری
پر کاهی ز احسان سبک مغزان بی حاصل
به چشم غیرت من کوه الوندست پنداری
به استقبال لیلی برنمی خیزد ز جای خود
ز چشم آهوان مجنون نظربندست پنداری
ندارد بی پر پروانه آب و تاب در محفل
نهال شمع، سبز از برگ پیوندست پنداری
به چشم هر که پوشیده است چشم از عالم امکان
فلک بر طاق نسیان شیشه ای چندست پنداری
نمی آید به چشم موشکافان صائب از تنگی
دهان تنگ او رزق هنرمندست پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۷
ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداری
سر هر موی بر تن نیش خونخوارست پنداری
ندارد اختیاری در گرستن چشم پرخونم
به دست رعشه داران جام سرشارست پنداری
ز شوخی در میان حلقه خط نقطه خالش
چو مرکز گرچه پابرجاست سیارست پنداری
گر از سنگین دلان گردد زمین دامان پر سنگی
به کبک مست من دامان کهسارست پنداری
ز حیرانی یکی گردیده هجران و وصال من
گریبان در کف من دامن یارست پنداری
ز دردش لذتی دارم که از درمان بود خوشتر
ز عشق او نمی دارم که غمخوارست پنداری
به فکر چاره ما هیچ صاحبدل نمی افتد
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
به باد صبحدم دامان گلزارست پنداری
چنان لرزد دل کافر نهادم بر حیات خود
که قطع رشته جان، قطع زنارست پنداری!
به زیر تیغ او مردان سرآشفته خود را
چنان وا می کنند از سر، که دستارست پنداری
به هر کس می کنم اظهار درد خویش، می سوزم
دل من زخمی و عالم نمکزارست پنداری
در و دیوار در وجد آمد و از جا نمی جنبد
ز زهد خشک، زاهد زیر دیوارست پنداری
ز حال گوشه گیران چشم او در عین مستی ها
چنان آگاهیی دارد که هشیارست پنداری
ز شیادان عالم بس که دیدم رهزنی صائب
به چشمم رشته تسبیح زنارست پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۱
ز زلف پرشکن بتخانه چین است پنداری
ز خال مشکبو آهوی مشکین است پنداری
چنان شد از شراب لعل رنگین چشم مخمورش
که هر مژگان شوخش تیغ خونین است پنداری
رسا افتاده است از بس کمند زلف مشکینش
همیشه پشت پای او نگارین است پنداری
نگه دارد خدا از چشم بد، رعناییی دارد
که بر روی زمین در خانه زین است پنداری
ازان رخسار عالمسوز در دل آتشی دارم
که هر مو بر سر من شمع بالین است پنداری
نپردازد به خار پای خود از بی دماغی ها
ز شبنم چشم گل در راه گلچین است پنداری
شکوهی در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش
که با شوخی سراپا کوه تمکین است پنداری
بهاران رفت و بلبل مهر از لب برنمی دارد
گل این بوستان گوش سخن چین است پنداری
ز بس نازک شده است از گریه صائب پرده چشمم
نگه در دیده من خواب سنگین است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۳
ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۵
گره در سینه هر کس که باشد گوهر رازی
بود هر تاری از پیراهن او خار ناسازی
مکن در دل گره راز محبت را که می گردد
صدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازی
چنان مجنون من محوست در نظاره لیلی
که چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازی
نمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان هم
که دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازی
من بی مایه را سرمایه امیدواری شد
به دست آورد با دست تهی تابهله شهبازی
ز شیرین نغمه هایم گوش ها تنگ شکر می شد
اگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازی
منم کز بی کسی فریاد بی فریادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازی
گشاد اهل دولت بستگی در آستین دارد
کی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازی
دل صد چاک ما را می کند گردآوری مطرب
نباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازی
که را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازی
میسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطی
در آن محفل که نبود چهره آیینه پردازی
نیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائب
همین در خانه خود می کنم چون چشم پروازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۸
کرامت کن مرا ای ابر رحمت چشم گریانی
که از هر خنده بر دل می رسد زخم نمایانی
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمی باید نگهبانی
کند بر دیده سودایی من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادی در بیابانی
نمی گردید بی شیرازه اوراق وجود من
اگر می بود در دستم سر زلف پریشانی
نهان شد مهر تابان دید تا آن روی گلگون را
کند چون خودنمایی مشت خاری در گلستانی؟
نپردازی به عاشق از غرور حسن، ازین غافل
که ابروی تو خواهد گشت از خط طاق نسیانی
ز خط عنبرین گفتم شود سرسبز امیدم
ندانستم که این ابر سیه را نیست بارانی
تو از ظلمت چو صبح آیینه دل را مصفا کن
که طالع می شود از هر طرف خورشید جولانی
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که می خواهد برآرد هر زمان سر از گریبانی
به پایان می رسانیدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه آن زلف را می بود پایانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۲
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟
عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟
کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد
دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟
نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟
نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا
نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟
شمار داغهای سینه ما را که می داند؟
ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا
ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟
ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی
ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟
درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد
سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟
نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبی
ازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟
برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا
نشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟
به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟
نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟
مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را
دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟
جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۴
به ظاهر گر به چشمم ای سمن سیما نمی آیی
به خواب من چرا در پرده شبها نمی آیی؟
اگر نگرفته خار بدگمانی دامن پاکت
چرا هرگز به خلوتخانه ام تنها نمی آیی؟
ز چشم بدخطر دارند خوبان بی بلاگردان
مرا آنجا بخوان باری اگر اینجا نمی آیی
چو آید پیش ما هر جا بلایی هست در عالم
چه پیش آمد ترا جانا که پیش ما نمی آیی؟
ز شوق پای بوست بوسه بر لب می زند جانم
به بالینم چرا ای آفت جانها نمی آیی؟
ز جان بی نفس آسیب نبود شمع روشن را
به خاک من چرا ای آتشین سیما نمی آیی؟
نپیچد سر ز فرمان کمان تیر سبک جولان
چرا یک ره به آغوش من ای رعنا نمی آیی؟
به امید وفای وعده پاس زندگی دارم
بگو تا جان دهم امروز اگر فردا نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
چرا بی پرده پیش صائب شیدا نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۵
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۷
نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآرایی
به صحرا می روی، از خانه آیینه می آیی
لطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجد
که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی
ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد
گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی
ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را
اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی
به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت
چه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریایی
در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟
امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده دیگر بیفزایی
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی
فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی
به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی
به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم
چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی
درین ایام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۸
ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتایی
الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی
نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت
نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی
حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد
شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی
مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو
نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی
که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی
ز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی
به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان
که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی
به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی
زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید
نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی
ز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان را
که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟
که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۰
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی
نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین
ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی
گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا
اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی
ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را
اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی
به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم
اگر از گوشه ابروی او می بود ایمایی
ز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنون
اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی
به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس ها
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی
مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی
به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم
اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی
ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی
چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی
مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را
چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟
نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی
ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی
به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون
چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی
ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور
که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی