عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۴
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده
می برد سرکشی و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده
سرمه خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیده بیدارش ده
تا به خونابه کشان بهتر ازین پردازد
چندی از خون جگر ساغر سرشارش ده
تا مگر باخبر از صورت حالم گردد
به کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده
آن بت سنگدل از پیچش ما بی خبرست
پیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردم
کز نکویان به خود ای عشق سروکارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۵
چه شبی بود که آن نرگس خواب آلوده
دست در گردنم انداخت شراب آلوده
نکند طالع نامرد اگر کوتاهی
می کشم پرده ازان روی حجاب آلوده
باش تا پیش لب آرند ترا دلسوزان
مکن آن دست نگارین به کباب آلوده
از شفق چرخ کهنسال به می می غلطد
من به می گر شدم ایام شباب آلوده
بوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاک
تا شد از خط لب لعل تو تراب آلوده
زردرویی کشد از قلزم رحمت فردا
دامن هر که نگردد به شراب آلوده
مپسند ای فلک پیر که چون صبح، شود
از شفق موی سفیدم به شراب آلوده
هیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟
هیچ زاهد نشود از می ناب آلوده
روز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاه
حیف باشد که شود موی خضاب آلوده
می بی آب بود آتش سوزان صائب
لطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۶
به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟
این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده
گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت
دیده اشک فشان از نگه دزدیده
چه غم از ناز خریدار گرانجان دارد؟
آن که از گرمی بازار دکان برچیده
از خیال گل رخسار تو هر قطره اشک
گل ابری است که در خون شفق غلطیده
گوهری را که ظفرخان نبود جوهریش
نشمارندش ارباب خرد سنجیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۰
چگونه زان گل رعنا دو چشم بردارم؟
که هم بهار نگاه است و هم خزان نگاه
کمند زلفش ازان حلقه حلقه گردیده است
که مشق حلقه ربایی کند سنان نگاه
اگر چه خط به لبش راه گفتگو بسته است
هنوز بر سر حرف است ترجمان نگاه
به گوشمال خط سبز چشم بد مرساد!
که حسن شوخ ترا کرد قدردان نگاه
ازان زمان که ره زلف یار را دانست
دگر مقام نفهمید کاروان نگاه
ز فکر شد دل من ریشه ریشه چون مجنون
که کرد چشم مرا عشق رازدان نگاه
امید هست که همصحبت تو گر داند
همان که کرد مرا با تو همزبان نگاه
میان اهل نظر امتیاز من صائب
همین بس است که فهمیده ام زبان نگاه
کشیده دار ز نظاره اش عنان نگاه
که زهر می چکد از تیغ جانستان نگاه
ز گرمی نفسش سنگ آب می گردد
به هر دلی که زند برق بی امان نگاه
گران رکابی صبر و شکیب چندان است
که چشم شوخ تو از کف دهد عنان نگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۲
ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته
همای از سر این مشت استخوان رفته
دو دولت است که یکبار آرزو دارم
تو در کنار من و شرم از میان رفته
به نوبهار چنان غره ای که پنداری
که خار در قدم موسم خزان رفته
امید گوشه چشمم به دستگیری توست
که در رکاب تو از دست من عنان رفته
کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است
حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۴
بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهبای بی غش افتاده
ترا به چشم محال است میکشان نخورند
چنین که باده حسن تو بی غش افتاده
قلم ز نامه شوقم به خویش می لرزد
که نی سوار به صحرای آتش افتاده
ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده
به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسواری و این اسب سرکش افتاده
غلط به خامه مو می کنند بی خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟
تو طفل و خانه دنیا منقش افتاده
دل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟
سفال تشنه به صهبای بی غش افتاده
ز دانه دل من دود تلخ می خیزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله عاشق شود عنانگیرت
چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش
کمان ابروی او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق می داند
سمندری که به دریای آتش افتاده
به حال سوختگان رحم می کند صائب
نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۶
نه سرخ چهره خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند
که شرم کشور حسن ترا نسق کرده
کجا خورد غم دل کودکی که مصحف را
همیشه ختم به گرداندن ورق کرده
شده است زورق خورشید و ماه طوفانی
ز تاب می گل روی تو تا عرق کرده
ز روی ساده به هر کس که هم سبق شده ای
صحیفه دل خود ساده از سبق کرده
فتد چو کار به سر، کار ذوالفقار کند
به تیغ آه دلی را که درد شق کرده
ز خلق صائب هر کس که روی گردان شد
به هر طرف که کند روی، رو به حق کرده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۷
عرق به برگ گلت می دود شتاب زده
نگاه گرم که این نقش را بر آب زده؟
چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش
رخی که از نگه گرم شد گلاب زده
ز خنده اش جگر آفتاب می سوزد
مرا لبی که نمک بر دل کباب زده
مگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقاب
ز عارض تو کتانی است ماهتاب زده
نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد؟
که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده
ز داغ من جگر سنگ آب گردیده
ز درد من کمر کوه پیچ و تاب زده
نشاط روی زمین فرش آستان کسی است
که پشت پای بر این عالم خراب زده
گشاده روی به دیوان آفتاب رود
چو صبح هر که نفس از ره حساب زده
فغان که شبنم مغرور ما نمی داند
که خیمه در گذر نور آفتاب زده
بیاض گردن او را ز نقطه ریزی خال
توان شناخت که گشته است انتخاب زده
کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟
چنین که می روم از خویشتن شتاب زده
تو فکر خویش کن ای شیخ، کار من سهل است
مرا شراب و ترا باطن شراب زده
مباد سایه بلبل کم از چمن، کامسال
نهشت برگ گلی گردد آفتاب زده
زبان دعوی خورشید را تواند بست
ز عقده ای که بر آن گوشه نقاب زده
تلاش وصل بتان با حیا مکن صائب
که هست از دل خود روزی حجاب زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۸
ز خط عذار تو تا عنبرین نقاب شده
ز هاله خوبی مه پای در رکاب شده
خطی که روی بتان را برآورد ز حجاب
مه عذار ترا پرده حجاب شده
ز زلف چون به خط افتاد کار خوشدل باش
که خط سبز دعایی است مستجاب شده
نچیده است گل از روی دولت بیدار
کسی که غافل ازان چشم نیمخواب شده
بیاض گردن او را چه نسبت است با صبح
که از قلمرو ایجاد انتخاب شده
تمام عمر نیاید به هم ز خنده لبش
پیاله ای که ز لعل تو کامیاب شده
یکی هزار کند شور عندلیبان را
چنین که عارض او گلگل از شراب شده
به حسن عاقبت قطره ای است رشک مرا
که همچو شبنم گل خرج آفتاب شده
شکسته است به دریا کلاه گوشه فخر
سری که پر ز هوای تو چون حباب شده
گلاب پیرهن آفتاب گردیده است
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شده
حریف نخوت نودولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شده
مگر مرا ز خجالت برآورد در حشر
ز زندگانی من آنچه صرف خواب شده
فکنده است ز هم دور آشنایان را
تکلفی که درین روزگار باب شده
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
مکن بنای عمارت درین خراب شده
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل ز گرمروی های خود گلاب شده
به غیر بلبل آتش نوای من صائب
دگر که از نفس گرم خود کباب شده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۰
ز بس لب تو به ابرام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۱
بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۴
در جسم خاکسار مرا جان سوخته
باشد سفال تشنه و ریحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر می کنم به خون جگر نان سوخته
تخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از می چگونه تازه شود جان سوخته؟
خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بیابان سوخته
از مرگ فارغند حریفان پاکباز
آتش چه می کند به نیستان سوخته؟
از خاک پای سوختگان است سرمه ام
بینایی شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمین گیر آه من
از دل به لب نمی رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سینه بی آرزو مرا
گلزار رهروست بیابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به یک نان سوخته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۷
خط غبار گرد رخ یار آمده
خورشید حسن بر سر دیوار آمده
از خط شده است پشت لب آن نگار سبز؟
یا فوج طوطیی به شکرزار آمده
خالی کند خزینه عزیزان مصر را
این یوسفی که بر سر بازار آمده
رنگ حیا ز چهره گلها پریده است
تا عندلیب مست به گلزار آمده
امروز نیست در سر عشاق مغز هوش
در کوی او سر که به دیوار آمده؟
زندان شده است خانه به طفلان، مگر ز دشت
دیوانه ای به کوچه و بازار آمده؟
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
منصور زین سبب به سردار آمده
خفاش را ز دیدن خورشید بهره نیست
ورنه ز ذره ذره پدیدار آمده
آسان بود شکستن سد سکندرش
هر کس برون ز پرده پندار آمده
خلق خوش است جوشن داود بیدلان
بی زخم، گل برون ز خس و خار آمده
رزقش ز آسمان و زمین است دود و گرد
تا جان برون ز عالم انوار آمده
دارد خبر ز راحت جان از وداع جسم
بیرون کسی که از ته دیوار آمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۹
تا سبزه خط از لب جانان برآمده
آه از نهاد چشمه حیوان برآمده
عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن
یوسف صفت به محنت زندان برآمده
در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است
دلوی که خالی از چه کنعان برآمده
داند که من ز دامن صحرا چه می کشم
بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده
آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن
رزق شکوفه از بن دندان برآمده
چون سبزه ای که در قدم بید بشکند
مژگان من به خواب پریشان برآمده
از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست
این مه ز مشرق دل انسان برآمده
کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟
صائب به سردمهری دوران برآمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۸
هر چند هست مشرق دیدار آینه
باشد نظر به سینه من تار آینه
جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه
تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه
چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه
از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه
چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه
شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه دیدار آینه
دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آینه
چون نامه دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه دیوار آینه
بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه
تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه
از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه
نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه
صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نوخط دلدار آینه
شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۳
زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه پرسوخته شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده
بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده
سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۴
از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده
از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده
کو دیده یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پیداست که از خانه خمار رسیده
ظلم است کسی خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده
دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی ا ست به این کار رسیده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده
دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره طرار رسیده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده
از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده
از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۸
ای چشم تو خونریزتر از دور زمانه
مژگان ترا مردمک دیده نشانه
مجروح دم تیغ ترا مژده کشتن
پیغام صبوحی است به مخمور شبانه
می بود اگر با دل صد چاک چه می شد؟
ربطی که سر زلف ترا هست به شانه
خال تو کمر بسته به دل بردن عشاق
چون مور حریصی که برد دانه به خانه
عاشق حذر از آه هوسناک ندارد
کز تیر هوایی بود آسوده نشانه
زلف تو چنین گر دل عشاق کند خون
سرپنجه مرجان شود از زلف تو شانه
پروانه پرسوخته می بود فلک ها
می داشت اگر آتش حسن تو زبانه
مژگان تو از دیده و دل گشت ترازو
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه
در رفتن هوش است عجب طبل رحیلی
آواز دف و بانگ نی و صوت چغانه
صائب نکشی تا به گریبان سر خود را
هرگز نبری گوی سعادت ز میانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۹
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته