عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
از تب رشک تو خورشید هلالی شده است
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است
کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است
چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است
تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است
اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است
وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است
بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است
کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است
چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است
تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است
اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است
وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است
بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
مایه پرورش عالم اسباب یکی است
باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است
لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب
چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است
غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان
داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است
چه کنم آه که در دیده بی پروایان
صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است
عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق
خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است
قانع از قامت یارست به خمیازه خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
دل سودازده را مایه سرگردانی است
حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است
نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پیش من مخمور و می ناب یکی است
رشته جان من و رشته آن موی کمر
چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟
در میان گل و مل نیست دورنگی صائب
مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است
لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب
چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است
غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان
داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است
چه کنم آه که در دیده بی پروایان
صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است
عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق
خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است
قانع از قامت یارست به خمیازه خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
دل سودازده را مایه سرگردانی است
حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است
نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پیش من مخمور و می ناب یکی است
رشته جان من و رشته آن موی کمر
چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟
در میان گل و مل نیست دورنگی صائب
مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است
چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است
نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است
چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است
نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است
بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است
چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است
نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است
چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است
نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است
بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است
گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است
پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است
سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است
از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است
چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است
در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است
سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است
پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است
گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است
پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است
سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است
از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است
چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است
در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است
سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است
پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
صبح میخانه نشینان کف دریای می است
شفق باده کشان چهره حمرای می است
تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم
ساحل توبه ما در دل دریای می است
با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی
که گل صبح در او پنبه مینای می است
نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را
صدف گوهر مقصد دل دریای می است
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای می است
زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید
زردرویی نکشیدن گل سودای می است
چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟
در حریمی که نسیمش دم گیرای می است
برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن
کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید
این چه رنگ است که با لاله حمرای می است
شفق باده کشان چهره حمرای می است
تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم
ساحل توبه ما در دل دریای می است
با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی
که گل صبح در او پنبه مینای می است
نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را
صدف گوهر مقصد دل دریای می است
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای می است
زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید
زردرویی نکشیدن گل سودای می است
چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟
در حریمی که نسیمش دم گیرای می است
برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن
کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید
این چه رنگ است که با لاله حمرای می است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
عشق را با دل صد پاره من کاری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که قماش گل رخسار نمی دانم چیست
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست
خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت
هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست
از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی
مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست
درد جانکاه من این است که با چندین درد
آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست
محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا
همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست
خانه هستیم از خواب گران دربسته است
چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست
بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا
بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست
از شکرخند گلش شیر جگر می بازد
خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست
خودفروشی نبود پیشه من چون دگران
گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست
کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا
رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست
با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است
سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست
نیست در آینه حیرت من نقش دویی
زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست
جای رحم است به بی حاصلی من صائب
همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
من که در سر هوس طره دستارم نیست
هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست
غم و غمخوار به اندازه هم می باشند
شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست
از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟
زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست
هر چه در خاطر او می گذرد می دانم
با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست
سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا
که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی
بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست
ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست
غم و غمخوار به اندازه هم می باشند
شادم از بی کسی خویش که غمخوارم نیست
از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟
زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست
هر چه در خاطر او می گذرد می دانم
با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست
سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا
که به جز جغد کسی خانه نگهدارم نیست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست
ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی
بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست
آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا
که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست
ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟
مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
خون من نیست به تشریف شهادت قابل
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست