عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات
پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست
آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت
عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست
گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است
قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست
گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است
در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست
این که در تر دامنی چون ابر طوفان می کنیم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست
نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نوبهار
مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست
گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست
می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست
می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست
شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست
ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست
تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست
ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست
گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست
چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست
حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست
در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست
گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست
عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست
سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست
دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست
هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست
گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است
برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است
موشکافان را کتاب و دفتری در کار نیست
مصرع پیچیده موی میان ما را بس است
ناز اگر استادگی در میوه تر می کند
سایه خشکی ازان نخل جوان ما را بس است
همچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیست
جلوه ای از دور ازان سرو روان ما را بس است
نوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ما
حرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس است
خوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایم
مشت خاشاکی برای آشیان ما را بس است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
قطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس است
برگ عیش بوستان بادا به بی دردان حلال
بویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس است
گر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیم
تیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس است
گر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگر
نامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس است
لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند
چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است
نارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حال
گریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است
از هم آوازان اگر خالی شد این بستانسرا
خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است
لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است
ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بی قراری بت شکن بتخانه ما را بس است
گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است
ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است
عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است
از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است
سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است
چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است
نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
باده مرد افکن من معنی روشن بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است
چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است
باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است
مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است
تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است
رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است
نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است
نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است
گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گر
تا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس است
در سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است
وسعت مشرب ز منزل می برد تنگی برون
در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است
گر به گل گیرد در میخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب میگون بس است
طعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزن
برگ سبزی ارمغان مردم موزون بس است
در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند
تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است
در جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواه
صبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس است
اینقدر استادگی ای آسمان در کار نیست
تشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس است
خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است
ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش است
در میان سازها، نی تیر روی ترکش است
گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست
خانه زنبور کافر مستحق آتش است
رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف
کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است
هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او
در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است
حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود
عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است
روز دعوی در صف زورین کمانان سخن
مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
هر که چون پروانه بی باک، مست آتش است
هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است
ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیر مست آتش است
نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
هر که بر پروانه خندد در شکست آتش است
نفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوست
دود بر آتش سوار و زیر دست آتش است
مصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاب
این خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
شهپر پروانه ما را جلا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است
گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است
عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است
خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است
شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است
برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است
بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است
آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است
می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است
شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است
بادبان کشتی می نعره مستانه است
های هوی میکشان در مجلس صهبا خوش است
خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فرداخوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
زور بر راه آورد چون راهرو تنها شو
از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است
ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور
ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است
هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ است
دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است
می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را
پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است
نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولی های مهمان فارغ است
ناامیدی سخت در دل ریشه امید را
تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است
نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است
در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است
عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسایش بود
دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است
در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است
پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه
آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت
چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟
از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است