عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۷
رسید خانه زین عاقبت به کام از تو
هلال یکشبه اش شد مه تمام از تو
چه نسبت است به خورشید رنگ روی ترا؟
که ریگ بادیه گردید لعل فام از تو
ز نقش پای چه گلدسته ها به سر زده است
زمین ساده دل ای سرو خوش خرام از تو
ز من پیام خود ای شهسوار باز مگیر
که تازیانه شوق است هر پیام از تو
مرا ز تیغ تغافل بس است ایمایی
من آن نیم که توقع کنم سلام از تو
هلال یکشبه اش شد مه تمام از تو
چه نسبت است به خورشید رنگ روی ترا؟
که ریگ بادیه گردید لعل فام از تو
ز نقش پای چه گلدسته ها به سر زده است
زمین ساده دل ای سرو خوش خرام از تو
ز من پیام خود ای شهسوار باز مگیر
که تازیانه شوق است هر پیام از تو
مرا ز تیغ تغافل بس است ایمایی
من آن نیم که توقع کنم سلام از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۸
زمین نشسته به خاک سیاه از غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۹
ز گل فزود مرا خارخار خنده تو
که نیست خنده گل در شمار خنده تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل خمار خنده تو
شده است گل عبث از برگ سر به سر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبح
کند فلک زر انجم نثار خنده تو
گشود لب به شکرخنده غنچه تصویر
نشد که گل کند از لب بهار خنده تو
درآی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خنده تو
ز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟
اگر نه صبح بود شرمسار خنده تو
کند نسیم گریبان غنچه را صد چاک
دهن چگونه شود پرده دار خنده تو؟
طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبح
ز آفتاب بود داغدار خنده تو
ز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟
دل دو نیم من از رهگذار خنده تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خنده تو
بود ز قند مکرر حلاوتش افزون
گرفته ایم مکرر عیار خنده تو
چو شمع صبح همین آرزوست صائب را
که جان خویش نماید نثار خنده تو
که نیست خنده گل در شمار خنده تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل خمار خنده تو
شده است گل عبث از برگ سر به سر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
تو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبح
کند فلک زر انجم نثار خنده تو
گشود لب به شکرخنده غنچه تصویر
نشد که گل کند از لب بهار خنده تو
درآی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خنده تو
ز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟
اگر نه صبح بود شرمسار خنده تو
کند نسیم گریبان غنچه را صد چاک
دهن چگونه شود پرده دار خنده تو؟
طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبح
ز آفتاب بود داغدار خنده تو
ز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟
دل دو نیم من از رهگذار خنده تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خنده تو
بود ز قند مکرر حلاوتش افزون
گرفته ایم مکرر عیار خنده تو
چو شمع صبح همین آرزوست صائب را
که جان خویش نماید نثار خنده تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۰
چه دل گشایدم از باغ و بوستان بی تو؟
که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو
خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید
گره شده است مرا حرف در دهان بی تو
به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب
چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو
بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بی تو
یکی هزار کنم شور عندلیبان را
اگر روم به تماشای گلستان بی تو
زمین ز پاره دل لاله زار می گردد
اگر چو غنچه گل واکنم دهان بی تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به میان
گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تیر می جهد از حلقه کمان بی تو
گریوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو
امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود
اگر به سایه سروی کنم مکان بی تو
به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو
ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بی تو
بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم
رسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو
که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو
خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید
گره شده است مرا حرف در دهان بی تو
به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب
چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو
بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بی تو
یکی هزار کنم شور عندلیبان را
اگر روم به تماشای گلستان بی تو
زمین ز پاره دل لاله زار می گردد
اگر چو غنچه گل واکنم دهان بی تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به میان
گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تیر می جهد از حلقه کمان بی تو
گریوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو
امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود
اگر به سایه سروی کنم مکان بی تو
به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو
ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بی تو
بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم
رسیده صائب بیدل ز بس به جان بی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۱
شکفتگی نشود سبز در چمن بی تو
به اشک شمع زند غوطه انجمن بی تو
عنان برق و نسیم خزان و سیل بهار
نرفته اند ز دست آنچنان که من بی تو
ز شبنم و چمن بود تازه رو چون گل
شده است برگ خزان دیده ای چمن بی تو
بگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببین
که کاسه کاسه خون می خورد چمن بی تو
گل حضور وطن بوده است دیدن دوست
حضور دل به سفر رفت از وطن بی تو
ز ما توقع پیغام و نامه بی خبری است
گره فتاده به سررشته سخن بی تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصه چمن بی تو
به می گریختم از هجر تلخ، ازین غافل
که داغ تازه کند باده کهن بی تو
جدا ز آینه طوطی سخن نمی گوید
چگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟
به اشک شمع زند غوطه انجمن بی تو
عنان برق و نسیم خزان و سیل بهار
نرفته اند ز دست آنچنان که من بی تو
ز شبنم و چمن بود تازه رو چون گل
شده است برگ خزان دیده ای چمن بی تو
بگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببین
که کاسه کاسه خون می خورد چمن بی تو
گل حضور وطن بوده است دیدن دوست
حضور دل به سفر رفت از وطن بی تو
ز ما توقع پیغام و نامه بی خبری است
گره فتاده به سررشته سخن بی تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصه چمن بی تو
به می گریختم از هجر تلخ، ازین غافل
که داغ تازه کند باده کهن بی تو
جدا ز آینه طوطی سخن نمی گوید
چگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۲
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
بیا و صلح ده این همدمان دیرین را
که همچو روغن و آبند جان و تن بی تو
تو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه خون می خورد چمن بی تو
دگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟
که صبح عید کند جلوه کفن بی تو
شود ز شیشه خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
کجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟
که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
تبسم تو بود باغ دلگشای چمن
چو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
بیا و صلح ده این همدمان دیرین را
که همچو روغن و آبند جان و تن بی تو
تو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه خون می خورد چمن بی تو
دگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟
که صبح عید کند جلوه کفن بی تو
شود ز شیشه خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
کجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟
که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
تبسم تو بود باغ دلگشای چمن
چو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۸
روزی که پسته دید لب همچو قند او
شد خنده زهر در دهن نیم خند او
لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست
یک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان می دهد به نرگس بیمار خلق را
عیسی دمی که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پیکرش
از پرده های چشم بود گر پرند او
آید به رنگ سبزه خوابیده در نظر
عمر خضر به سایه سروبلند او
یوسف ز بند عشق عزیز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمین که پای گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر غزال که مشکین کمند او
آن آتشین عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده خود را سپند او
هر چند صید لاغر من نیست کشتنی
نومید نیستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه زنبور سینه ام
از دستبازی مژه های بلند او
شد خنده زهر در دهن نیم خند او
لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست
یک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان می دهد به نرگس بیمار خلق را
عیسی دمی که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پیکرش
از پرده های چشم بود گر پرند او
آید به رنگ سبزه خوابیده در نظر
عمر خضر به سایه سروبلند او
یوسف ز بند عشق عزیز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمین که پای گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر غزال که مشکین کمند او
آن آتشین عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده خود را سپند او
هر چند صید لاغر من نیست کشتنی
نومید نیستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه زنبور سینه ام
از دستبازی مژه های بلند او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۹
شد خط مشکبار عیان از عذار او
جوهرنما شد آینه بی غبار او
فرصت کم است دولت پا در رکاب را
غافل مشو ز دور خط مشکبار او
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشته است به گرد عذار او
در چارفصل سبزه خط تو تازه است
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او
آه از غرور حسن که در روزگار خط
در خواب ناز می گذرد روزگار او
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
حیرانی عقیق لب آبدار او
دامن ز صحبت گل بی خار می کشد
در هر دلی که ریشه کند خارخار او
چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبی در کنار او
خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش
چون لاله هر دلی که بود داغدار او
آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار
هر خرده شرر که کند جان نثار او
صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست
بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او
جوهرنما شد آینه بی غبار او
فرصت کم است دولت پا در رکاب را
غافل مشو ز دور خط مشکبار او
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشته است به گرد عذار او
در چارفصل سبزه خط تو تازه است
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او
آه از غرور حسن که در روزگار خط
در خواب ناز می گذرد روزگار او
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
حیرانی عقیق لب آبدار او
دامن ز صحبت گل بی خار می کشد
در هر دلی که ریشه کند خارخار او
چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبی در کنار او
خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش
چون لاله هر دلی که بود داغدار او
آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار
هر خرده شرر که کند جان نثار او
صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست
بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۰
خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو
پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو
من بسته ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
عشق کریم سایه فکنده است بر سرت
هر آرزو که می کشدت دل، بخواه ازو
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو
زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد
آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو؟
تا جلوه داد قد قیامت خرام را
آمد هزار منکر محشر به راه ازو
در دودمان خامه صائب نهفته است
برقی که روی صفحه شود همچو ماه ازو
پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو
من بسته ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
عشق کریم سایه فکنده است بر سرت
هر آرزو که می کشدت دل، بخواه ازو
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو
زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد
آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو؟
تا جلوه داد قد قیامت خرام را
آمد هزار منکر محشر به راه ازو
در دودمان خامه صائب نهفته است
برقی که روی صفحه شود همچو ماه ازو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۱
میخانه ای که شوق تو باشد مدام او
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۲
از گرد خط گرفته مباد آفتاب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو
خوشتر بود ز باده سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو
وقت زوال سایه خورشید کم می شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟
خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده شرم و حجاب تو
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو
از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو
در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو
صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو
خوشتر بود ز باده سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو
وقت زوال سایه خورشید کم می شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟
خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده شرم و حجاب تو
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو
از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو
در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو
صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۳
چون سر زند ز مشرق زین آفتاب تو
صد شاخ گل پیاده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوی که تبخال بی ادب
دندان نگیرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل
خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده ای؟
خون می چکد ز حلقه چشم رکاب تو
تعویذ چین حمایل ابرو چه می کنی؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبیعت است
افسرده تر ز شیب چرا شد شباب تو؟
صد شاخ گل پیاده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوی که تبخال بی ادب
دندان نگیرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل
خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده ای؟
خون می چکد ز حلقه چشم رکاب تو
تعویذ چین حمایل ابرو چه می کنی؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبیعت است
افسرده تر ز شیب چرا شد شباب تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۴
از بس ز خون ما شده گلگون عقیق تو
در ساغر سهیل کند خون عقیق تو
می برد اگر عقیق ازین پیش تشنگی
سازد به عکس، تشنگی افزون عقیق تو
هر قطره خون من جگر داغدیده ای است
تا شد دگر ز خون که گلگون عقیق تو؟
یاقوت آبدار شود اشک شمع ها
در محفلی که گردد میگون عقیق تو
خورشید اگر کند عرق خون، ز صلب سنگ
بیرون نیاورد گهری چون عقیق تو
موج سراب رشته یاقوت می شود
گر پرتو افکند سوی هامون عقیق تو
شب بیشتر کند دل خونخوار را سیاه
در عهد خط زیاده کند خون عقیق تو
دایم به خوشدلی گذرانده است روزگار
از خط ندیده است شبیخون عقیق تو
نقش امید بوسه به وجه حسن نشست
تا شد نهفته در خط شبگون عقیق تو
یک نقش بیش نیست نگین های ساده را
دارد هزار نکته موزون عقیق تو
هر چند فکر صائب ما خون خویش خورد
ما را نساخت از صله ممنون عقیق تو
در ساغر سهیل کند خون عقیق تو
می برد اگر عقیق ازین پیش تشنگی
سازد به عکس، تشنگی افزون عقیق تو
هر قطره خون من جگر داغدیده ای است
تا شد دگر ز خون که گلگون عقیق تو؟
یاقوت آبدار شود اشک شمع ها
در محفلی که گردد میگون عقیق تو
خورشید اگر کند عرق خون، ز صلب سنگ
بیرون نیاورد گهری چون عقیق تو
موج سراب رشته یاقوت می شود
گر پرتو افکند سوی هامون عقیق تو
شب بیشتر کند دل خونخوار را سیاه
در عهد خط زیاده کند خون عقیق تو
دایم به خوشدلی گذرانده است روزگار
از خط ندیده است شبیخون عقیق تو
نقش امید بوسه به وجه حسن نشست
تا شد نهفته در خط شبگون عقیق تو
یک نقش بیش نیست نگین های ساده را
دارد هزار نکته موزون عقیق تو
هر چند فکر صائب ما خون خویش خورد
ما را نساخت از صله ممنون عقیق تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۵
خون لاله لاله می چکد از رنگ آل تو
گلگونه همند جلال و جمال تو
افتاده است خال تو از چشم شوختر
این نافه پیش پیش دود از غزال تو
عریان ز آفتاب قیامت نمی کشد
خورشید آنچه می کشد از انفعال تو
عالم ز نقش پای تو گردید لاله زار
شد بس که خون بیگنهان پایمال تو
ذوق وصال می گزد از دور پشت دست
گرم است بس که صحبت من با خیال تو
هر چند عارض تو بهشتی است دلگشا
صد پرده خوشترست ز عارض خصال تو
نقاش بر ورق نتواند کشیدنش
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
صائب چنین که طبع تو شد بر سخن سوار
خواهد گرفت روی زمین را خیال تو
گلگونه همند جلال و جمال تو
افتاده است خال تو از چشم شوختر
این نافه پیش پیش دود از غزال تو
عریان ز آفتاب قیامت نمی کشد
خورشید آنچه می کشد از انفعال تو
عالم ز نقش پای تو گردید لاله زار
شد بس که خون بیگنهان پایمال تو
ذوق وصال می گزد از دور پشت دست
گرم است بس که صحبت من با خیال تو
هر چند عارض تو بهشتی است دلگشا
صد پرده خوشترست ز عارض خصال تو
نقاش بر ورق نتواند کشیدنش
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
صائب چنین که طبع تو شد بر سخن سوار
خواهد گرفت روی زمین را خیال تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۶
نتوان در آب و آینه دیدن مثال تو
چون مد آه، سایه ندارد نهال تو
صید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغ
من خون خویش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بی ملال تو
مور حریص دانه به منزل نمی برد
زینسان که می برد دل عشاق خال تو
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
در پرده بیش فیض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغنی از وصال توام با خیال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نیست برنخورم از نهال تو
گلگونه عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پایمال تو
عاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟
کز بوی خون خویش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآید، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمی
از گفتگوی طوطی شیرین مقال تو
چون مد آه، سایه ندارد نهال تو
صید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغ
من خون خویش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بی ملال تو
مور حریص دانه به منزل نمی برد
زینسان که می برد دل عشاق خال تو
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
در پرده بیش فیض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغنی از وصال توام با خیال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نیست برنخورم از نهال تو
گلگونه عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پایمال تو
عاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟
کز بوی خون خویش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآید، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمی
از گفتگوی طوطی شیرین مقال تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۷
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
در آب هم نگون ننماید مثال تو
از حسن بی مثال کند ناز بر جهان
آیینه دلی که پذیرد مثال تو
هر چند بخت کوته و ایام نارساست
نومید نیستم ز امید وصال تو
چندان که دل فزون شکنی شوختر شوی
گویا که در شکستن دلهاست بال تو
در سینه زعفران شودش ریشه ملال
هر کس که بگذرد به دل بی ملال تو
دایم بود ز خون شفق تازه رو چو صبح
ناخن به هر دلی که رساند هلال تو
فردای حشر مایه اشک ندامت است
امروز خون هر که نشد پایمال تو
یارب چه آتشی، که گلاب چکیده شد
در شیشه های غنچه گل از انفعال تو
خورشید آیدش ورق شسته در نظر
چشمی که شد فریفته خط و خال تو
در جام صبح و در قدح آفتاب نیست
خونی که همچو شیر نباشد حلال تو
دامان خاک پرده دام است سر به سر
تا قسمت کمند که گردد غزال تو
گر دیگران به وصل تو خوشوقت می شوند
صائب دلش خوش است به فکر و خیال تو
در آب هم نگون ننماید مثال تو
از حسن بی مثال کند ناز بر جهان
آیینه دلی که پذیرد مثال تو
هر چند بخت کوته و ایام نارساست
نومید نیستم ز امید وصال تو
چندان که دل فزون شکنی شوختر شوی
گویا که در شکستن دلهاست بال تو
در سینه زعفران شودش ریشه ملال
هر کس که بگذرد به دل بی ملال تو
دایم بود ز خون شفق تازه رو چو صبح
ناخن به هر دلی که رساند هلال تو
فردای حشر مایه اشک ندامت است
امروز خون هر که نشد پایمال تو
یارب چه آتشی، که گلاب چکیده شد
در شیشه های غنچه گل از انفعال تو
خورشید آیدش ورق شسته در نظر
چشمی که شد فریفته خط و خال تو
در جام صبح و در قدح آفتاب نیست
خونی که همچو شیر نباشد حلال تو
دامان خاک پرده دام است سر به سر
تا قسمت کمند که گردد غزال تو
گر دیگران به وصل تو خوشوقت می شوند
صائب دلش خوش است به فکر و خیال تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۸
ای فتنه سایه پرور سرو روان تو
مه در کمند کاکل عنبرفشان تو
از خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته است
بر سرو، کج نگاه کند باغبان تو
خون خورده شرم تا چمنت را رسانده است
رنگ حجاب می چکد از ارغوان تو
صد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاک
خورشید اگر بلند شود در زمان تو
مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای
یارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!
خورشید عمر من به لب بام بوسه زد
تا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟
شرمت به پاسبان خط آزادگی دهد
در پای سرو خواب کند باغبان تو
ننموده خویش را و دل از من ربوده است
بسیار نازک است ادای میان تو
حاجت به خاک کردن دام فریب نیست
صائب برون نمی رود از گلستان تو
مه در کمند کاکل عنبرفشان تو
از خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته است
بر سرو، کج نگاه کند باغبان تو
خون خورده شرم تا چمنت را رسانده است
رنگ حجاب می چکد از ارغوان تو
صد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاک
خورشید اگر بلند شود در زمان تو
مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای
یارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!
خورشید عمر من به لب بام بوسه زد
تا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟
شرمت به پاسبان خط آزادگی دهد
در پای سرو خواب کند باغبان تو
ننموده خویش را و دل از من ربوده است
بسیار نازک است ادای میان تو
حاجت به خاک کردن دام فریب نیست
صائب برون نمی رود از گلستان تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۹
تا کرد تیغ غمزه حمایل نگاه تو
شد سرمه گوشه گیر ز چشم سیاه تو
ما امتحان دشنه الماس کرده ایم
از یک سرست با مژه کینه خواه تو
یادم ز جلوه های قد یار داده ای
ای کبک خوش خرام سر ما و راه تو
در چشم شور حشر نمک کرد انتظار
در پرده تا به چند نشیند نگاه تو؟
ای شاخ گل ببال که با این غرور حسن
گل کج ندیده است به طرف کلاه تو
صائب به هوش باش مبادا دل شبی
آتش به خرمنی بزند برق آه تو
شد سرمه گوشه گیر ز چشم سیاه تو
ما امتحان دشنه الماس کرده ایم
از یک سرست با مژه کینه خواه تو
یادم ز جلوه های قد یار داده ای
ای کبک خوش خرام سر ما و راه تو
در چشم شور حشر نمک کرد انتظار
در پرده تا به چند نشیند نگاه تو؟
ای شاخ گل ببال که با این غرور حسن
گل کج ندیده است به طرف کلاه تو
صائب به هوش باش مبادا دل شبی
آتش به خرمنی بزند برق آه تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۰
ای شاخ گل شکسته طرف کلاه تو
پیچ و خم بنفشه ز خط سیاه تو
بوی گل از ادب نکند پای خود دراز
در سایه گلی که بود خوابگاه تو
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشت هاله رخسار ماه تو
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر دلی که خط دل سیاه تو
دیگر شکسته دل خود را نکرد راست
افتاد چشم هر که به طرف کلاه تو
در چشم اهل دید، خیابان جنت است
هر چاک سینه ای که شود شاهراه تو
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راه تو
دل چون جهد ز بند تو بیدادگر، که هست
یک حلقه چشم شوخ ز دام نگاه تو
با قامت خمیده ازین در کجا رود؟
صائب که باخت نقد جوانی به راه تو
پیچ و خم بنفشه ز خط سیاه تو
بوی گل از ادب نکند پای خود دراز
در سایه گلی که بود خوابگاه تو
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشت هاله رخسار ماه تو
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر دلی که خط دل سیاه تو
دیگر شکسته دل خود را نکرد راست
افتاد چشم هر که به طرف کلاه تو
در چشم اهل دید، خیابان جنت است
هر چاک سینه ای که شود شاهراه تو
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راه تو
دل چون جهد ز بند تو بیدادگر، که هست
یک حلقه چشم شوخ ز دام نگاه تو
با قامت خمیده ازین در کجا رود؟
صائب که باخت نقد جوانی به راه تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۱
در خون نشست لاله ز چشم سیاه تو
گل گوشه گیر گشت ز طرف کلاه تو
هرگز به زیر پای نمی بینی از غرور
بیچاره عاشقی که شود خاک راه تو
زلف این چنین ز دست تو گر می کشد عنان
خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو
چشم غزال، داغ سیاهی فکنده ای است
در معرض سیاهی چشم سیاه تو
آگاه نیستی که چه دلها شکسته است
مشاطه در شکستن طرف کلاه تو
هر چند دست و پای زند بسته تر شود
هر دل که شد مقید زلف سیاه تو
از هاله زود حلقه کند نام ماه را
خطی که گشت گرد رخ همچو ماه تو
از بیم چشم زخم، ز مژگان آبدار
صد تیغ کرده است حمایل نگاه تو
صد پیرهن عرق کند از شرم، بوی گل
از برگ گل کنند اگر خوابگاه تو
از بس که در ربودن دل تیزچنگ بود
شد تیر روی ترکش مژگان نگاه تو
نقش دگر در او نتواند گرفت جای
آیینه دلی که شود جلوه گاه تو
در خون آهوان حرم کاسه می زنی
صائب چگونه امن شود در پناه تو؟
گل گوشه گیر گشت ز طرف کلاه تو
هرگز به زیر پای نمی بینی از غرور
بیچاره عاشقی که شود خاک راه تو
زلف این چنین ز دست تو گر می کشد عنان
خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو
چشم غزال، داغ سیاهی فکنده ای است
در معرض سیاهی چشم سیاه تو
آگاه نیستی که چه دلها شکسته است
مشاطه در شکستن طرف کلاه تو
هر چند دست و پای زند بسته تر شود
هر دل که شد مقید زلف سیاه تو
از هاله زود حلقه کند نام ماه را
خطی که گشت گرد رخ همچو ماه تو
از بیم چشم زخم، ز مژگان آبدار
صد تیغ کرده است حمایل نگاه تو
صد پیرهن عرق کند از شرم، بوی گل
از برگ گل کنند اگر خوابگاه تو
از بس که در ربودن دل تیزچنگ بود
شد تیر روی ترکش مژگان نگاه تو
نقش دگر در او نتواند گرفت جای
آیینه دلی که شود جلوه گاه تو
در خون آهوان حرم کاسه می زنی
صائب چگونه امن شود در پناه تو؟