عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا گل ز عکس عارض او چیده است آب
در چشمه از نشاط نگنجیده است آب
بر روی آب آنچه نماید حباب نیست
صد پیرهن ز عکس تو بالیده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشیده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پیش بحر
آسودگی ز عمر کجا دیده است آب
غلطد چنین که بر دم شمشیر خون من
هرگز به روی سبزه نغلطیده است آب
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
از تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آب
زینسان که من به نیک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشیده است آب
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
پیچد چنان که در تن خاکی روان من
در جویبار تنگ نپیچیده است آب
صائب ز خوشگواری آب است بی خبر
هر کس که از سفال ننوشیده است آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
جای صدف بود ز گرانی زمین در آب
باشد حباب از سبکی خوش نشین در آب
شاه و گدا به دیده دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
در راه سالکی که چو خاشاک شد سبک
هر موجه ای پلی است خدا آفرین در آب
دارم به بادبان توکل امیدها
هر چند شد سفینه من کاغذین در آب
چون عکس آفتاب، نگردد دلش خنک
صد غوطه گر زند جگر آتشین در آب
غمگین نشد دل تو ز گرد ملال من
هر چند کرد آب گهر را گلین در آب
از اشک گرم شد دل سوزان من خنک
وا شد به روی من در خلد برین در آب
چشم از لباس جسم، پر و بال داشتم
غافل که بند دست شود آستین در آب
از خامشی خطر نبود سوز عشق را
خورشید می کشد نفس آتشین در آب
در خون باده چند روم، چون نمی رود
گرد یتیمی از رخ در ثمین در آب
از سرکشی نگون ننماید به دیده ها
افتد اگر مثال تو ای نازنین در آب
در چشم من خیال رخ لاله رنگ تو
خوشتر بود ز عکس گل آتشین در آب
از کاکل تو آب دهد گر حباب چشم
هر موجه ای چو زلف شود عنبرین در آب
زینسان که من به فکر فرو رفته ام، نرفت
غواص در تلاش گهر این چنین در آب
پهلو زند به چشمه خورشید هر حباب
شویی چو روی خویشتن ای مه جبین در آب
بر حلم زینهار مکن تندی اختیار
تا هست پل به جا، نرود دوربین در آب
تر می کند زمین خود از آب دیگران
با نقش خود مضایقه دارد نگین در آب
گفتار سرد، یک جهتان را دودل کند
سازد ز موم خانه جدا انگبین در آب
از عمر برق سیر بود پیچ و تاب من
باشد به قدر سرعت رفتار، چین در آب
پستی گزین که کف ز بلندی نمی رسد
صائب به رتبه صدف ته نشین در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
صبح گشاده روی بود در حجاب شب
چون باد، سرسری مگذر از نقاب شب
از صبح تا دو موی نگردیده، آب ده
چشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شب
هنگام صبح را به شکر خواب مگذران
کز روشنی است این دو نفس انتخاب شب
در پیش قهرمان خدا سجده واجب است
گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
خواهی شود شکار تو وحشی غزال فیض
چین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شب
از شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیست
جنس دگر ز عالم اسباب، باب شب
ابر سیاه، حامل باران رحمت است
تخمی به خاک کن به امید سحاب شب
از مشرق جگر نفس آتشین برآر
کز آه شعله بار بود آفتاب شب
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
هر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟
بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبح
تیغ جگر شکاف کشد از قراب شب
تا ره بری به حسن رقم های این کتاب
ز انجم نظاره کن رقم انتخاب شب
در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
ریحان خلد را نبود آب و تاب شب
در خواب هر شبی که به غفلت کنند روز
در چشم زنده دل نبود در حساب شب
در دیده ای که پرده غفلت حجاب بست
از صبح عید بیش بود فتح باب شب
بی آفتاب رو نبود زلف عنبرین
زنهار پشت دست مزن بر نقاب شب
از نور طاعتش ننمودی سفیدروی
فردای رستخیز چه گویی جواب شب
چون شب به خواب صرف مکن فیض صبح را
غافل مگرد از نفس انتخاب شب
هر کار را به وقت ادا کن که خواب روز
نگرفت پیش دیده وران جای خواب شب
در هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیست
چون خامه سرسری مگذر از کتاب شب
در شب مبین به چشم حقارت که آفتاب
باشد چو بیضه در ته بال غراب شب
گر در رکاب روز زند قطره آفتاب
انجم رود به خیل وحشم در رکاب شب
در بارگاه روز بود بار عام، عام
جز خاص نیست محرم عالی جناب شب
فرش است نور فیض درین قبه های نور
غافل مشو ز قلزم زرین حباب شب
تا باد صبح طی ننموده است این بساط
برخیز و همتی بطلب از جناب شب
بی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هست
از اشک تلخ سوخته جانان گلاب شب
خام است در شریعت روشندلان عشق
پروانه وار هر که نگردد کباب شب
بر فیض کیمیای شب تیره شاهدست
خون شفق که مشک شد از انقلاب شب
چشم ستاره می پرد از شوق آه تو
چشم سیه دل تو همان مست خواب شب
در دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقل
باشد سیاه خیمه لیلی، جناب شب
چندان که دل سیاه نماید شراب روز
زنگ از دل سیاه زداید شراب شب
شستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمع
تو وقت صبح روی نشستی ز خواب شب
در چشم نرم توست اگر پرده های خواب
ریزد نمک به دیده من ماهتاب شب
در دیده ستاره شناسان اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه پا در رکاب شب
با یک جهان گشاده نظر چون ستارگان
بستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟
چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوست
مشکین نساختی نفس از مشک ناب شب
از شب به روی من در توفیق وا شده است
صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات
مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات
محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات
چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات
چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات
گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات
خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات
هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟
در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات
در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات
جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات
تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات
آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت
شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت
رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا
خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت
بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید
چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟
کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است
در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت
تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را
وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت
از در و دیوار می پرسد خبر آیینه را
گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت
اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند
همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت
خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد
سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت
رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد
مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟
غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند
تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت
عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت
مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت
پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت
عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت
لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت
تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت
بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت
حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت
این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت
چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت
موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت
خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت
در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت
عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت
می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت
اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست
گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت
حیله در شرع محبت بازی خود دادن است
خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت
تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت
لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟
میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ
هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت
ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل
هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت
دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟
نقد خالص در محک جولان دیگر می کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟
گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟
کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست
سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟
بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست
لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست
چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست
مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست
می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست
بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست
می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست
در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست
صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست
تیغ شد کند و سماع طایر بسمل بجاست
عشق بی تاب است تا دوران خط آخر شدن
چشم مجنون می پرد تا گردی از محمل بجاست
تیغ خونریزست تا یک کشتنی در عرصه هست
حسن مغرورست تا یک عاشق بیدل بجاست
شش جهت از کعبه دل در کمند اندازیند
گر به هر جانب شود آن شاخ گل مایل بجاست
نیم جانی داده اند و یک جهان دل برده اند
روز محشر با شهیدان دعوی قاتل بجاست
هیچ کافر را مبادا خودپرستی سد راه!
آسمان شد با زمین هموار و این حایل بجاست
دل چو از جا رفت، عالم می شود زیر و زبر
نیست بی پرگار دور آسمان تا دل بجاست
نور و ظلمت با جهان آب و گل آمیخته است
تا زمین و آسمان باشد حق و باطل بجاست
تا نگردیده است عادت، نشأه می بخشد شراب
گر به امید جنون از نو شوم عاقل بجاست
تا شکاری هست، در پرواز باشد چشم دام
نیست زلف یار را آرام تا یک دل بجاست
زشت صائب زیر گل خواهد نهان آیینه را
خصمی گردون دون با مردم قابل بجاست
این جواب حضرت میرزا سعید ما که گفت
این گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاست
شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست
می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه
نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست
بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک
چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست
کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است
گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست
نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را
باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست
نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان
تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست
لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین
تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
تا به کی در پرده باشد نیک و بد، ساغر کجاست؟
دل ز دعوی شد سیاه آیینه محشر کجاست؟
در تن روشن ضمیران جان نمی گیرد قرار
آب را آسودگی در دیده گوهر کجاست؟
هست بیرون از دو عالم، سیر سرگردان عشق
این سر شوریده را پروای بال و پر کجاست؟
سوخت خورشید درخشان پرده های صبح را
حسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟
سینه روشندلان را نیست راز سر به مهر
نامه پیچیده در هنگامه محشر کجاست؟
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
تشنه دیدار را اندیشه کوثر کجاست؟
نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق
عودهای خام را آزادی از مجمر کجاست؟
سیر و دور آسمان ها منتهی گردد به عشق
غیر دریا، سیل را سر منزل دیگر کجاست؟
نیست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگ
عشق می داند دل بیمار را بستر کجاست
خط بر آن لب فارغ است از یاد ما لب تشنگان
خضر را در آب حیوان فکر اسکندر کجاست؟
آفتاب از ذره فیض خود نمی دارد دریغ
ورنه این شوریده مغزان را سر افسر کجاست؟
در حضور حسن، خودداری نمی آید ز عشق
شمع چون روشن شود پروای بال و پر کجاست؟
برق عالمسوز خشک و تر نمی داند که چیست
عشق را پروای صید فربه و لاغر کجاست؟
رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرس
ره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟
منت صندل مرا صائب ز سر بیزار کرد
سایه بی منت درد گران لنگر کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
آنچه می دانند ماتم تن پرستان سور ماست
دار، نخل دیگران و رایت منصور ماست
خون شاخ گل به جوش از بلبل پر شور ماست
پایکوبان دار از زور می منصور ماست
ما ز تلخی چون شراب تلخ لذت می بریم
موج دریای حلاوت نشتر زنبور ماست
گر چه اوج لامکان بسیار دور افتاده است
منزل نقل مکان فکرهای دور ماست
آتش ما را به خاکستر نهفتن مشکل است
داغ ها چشم پر آب از سینه پر نور ماست
از دل صد پاره ما عقل فرد باطلی است
عشق گردی از نمکدان سرپر شور ماست
با دل پرخون ز نعمت های الوان فارغیم
عشرت روی زمین در غنچه مستور ماست
با عیان صلح از بیان چون شاخ نرگس کرده ایم
کاسه دریوزه ما دیده مخمور ماست
کاسه لیس شهد این حنظل جبینان نیستیم
بر شکرخند سلیمان چشم تنگ مور ماست
کعبه از آبادی بتخانه ویران مانده است
دل به خاک ره برابر از تن معمور ماست
از گرانخوابی دل شبهاست روز عیش ما
روز روشن از سیه کاری شب دیجور ماست
داغ ما افسردگان را تازه سازد روی گرم
سردی ابنای دنیا مرهم کافور ماست
هست فریادی ز داغ آتشین ما نمک
سوده الماس زخمی از دل ناسور ماست
نامرادی عاجزان را می شود خاک مراد
آه سرد از دل کشیدن رایت منصور ماست
زین نمک کز شورش عالم به زخم ما رسید
خنده صبح قیامت مرهم کافور ماست
موسی ما صائب از سیر و سفر آسوده است
کز دل سنگین خود آماده کوه طور ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
دامن صحرای وحشت خاک دامنگیر ماست
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
در نظر واکردنی بیرون ز گردون می رویم
چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخیر ماست
از هوس هر دم به رنگی جلوه آرا می شویم
از پر طاوس، گویا خامه تصویر ماست
از قناعت دستگاه شکر می گردد وسیع
کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سیر ماست
دانه ای کز دام افزون است در گیرندگی
پیش ارباب بصیرت سبحه تزویر ماست
بحر تا سیلاب را صافی نسازد بحر نیست
هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست
نیست دربست و گشاد خویش ما را اختیار
بهله دست قضا سرپنجه تدبیر ماست
یک سر مو نیست صائب کوتهی در زلف یار
دوری این راه از کوتاهی شبگیر ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
کوثر بیداربختی دیده گریان ماست
گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست
هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر
هر که دارد آه گرمی، از دل سوزان ماست
وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است
هر کجا سرگشته ای یابید، سرگردان ماست
هر که را با ما سر دعوی است، میدان است و گوی!
داغ سودا نقطه بسم الله دیوان ماست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
آسمان ها سبزه بیگانه بستان ماست
شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست
مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم
سنگ اگر در پله روزی بود، دوران ماست
عمر ما چون موج، دایم در کشاکش می رود
روزی ما چون صدف هر چند در دامان ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازی داده ایم
ورنه گوی آسمان ها در خم چوگان ماست
در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند
بخت خرم، سبزه بیگانه بستان ماست
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست
نیست آیین تکلف شیوه ارباب فقر
هر که روزی از دل خود می خورد مهمان ماست
برگ عیش کوچه گردان جنون در باغ نیست
چون شوند آزاد طفلان، فصل گلریزان ماست
گر دل ما کعبه غم نیست صائب از چه روی
روی غم هر جا که باشد در دل ویران ماست؟