عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۶
زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن
چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن
اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم
نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن
نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را
خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن
به داغ منت و درد ندامت برنمی آیی
مکن از خانه همسایه هرگز شمع را روشن
نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش
چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن
فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن
ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب
اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۷
ز روی آتشین شمع اگر شد انجمن روشن
شبستان جهان گردید ازان سیمین بدن روشن
شهید عشق مستغنی ز شمع دیگران باشد
که سازد خاک خود را لاله خونین کفن روشن
به خاکش تا به دامان قیامت نور می بارد
چراغ هر که گردید از دم گرم سخن روشن
زر گل تا قیامت می کند رقص سپند آنجا
گلستانی که شد از شعله آواز من روشن
به سیلی می کند اخوان جهان تاریک در چشمش
چراغ روی هر کس شد چو یوسف از وطن روشن
به خون می غلطد از رشک عقیق آتشین او
سهیلی کز فروغش شد جگرگاه یمن روشن
فغان کز خط چراغ زیر دامن شد لب لعلی
که چون فانوس بود از پرتوش چاه ذقن روشن
ز کار هر کسی ظاهر شود خون خوردنش صائب
ز جوی شیر باشد سرگذشت کوهکن روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۰
قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کن
بیا در سینه من بر مجنون را تماشا کن
اگر تاب تماشای دل پر خون نمی آری
ز زیر چشم باری چشم پر خون را تماشا کن
جدایی نیست حسن و عشق را یک مو ز یکدیگر
به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن
مگو در چشمه خورشید نیلوفر نمی باشد
بر آن رخسار چشم آسمان گون را تماشا کن
اگر میل خیابان بهشت جاودان داری
نظر بگشای آن بالای موزون را تماشا کن
نگه را می کند خوناب حسرت شرم هشیاری
بکش جامی و آن لبهای میگون را تماشا کن
مبر حسرت اگر فوت از تو شد نظاره مجنون
به سیر من بیا صد دشت مجنون را تماشا کن
ندیدی گر تنور نوح و طوفان جهانگیرش
ز داغ سینه من جوشش خون را تماشا کن
نه هر چشمی تواند خط سبز عشق را خواندن
به چشم داغ سودا بید مجنون را تماشا کن
ندیدی گر هلال منخسف با زهره در یک جا
در آن دنبال ابرو خال موزون را تماشا کن
اگر در آتش سوزنده شاخ گل ندیدستی
میان بزم ما آن جامه گلگون را تماشا کن
مپوشان چشم ازان رخسار در ایام خط صائب
رقم های لطیف کلک بیچون را تماشا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۱
چو تیغم پهلوی خود جای ده جوهر تماشا کن
بکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کن
به تیغ طعنه بی جوهری خونم چه می ریزی؟
چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کن
مرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگر
بیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کن
مباد آب در چشمت بگردد از فروغ او
بپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کن
رگ خامی ندارم، میوه شاخ بلندم من
عیار این سخن از چهره چون زر تماشا کن
ندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داری
بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن
هلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوری
پس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کن
هزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگر
هجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کن
بخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائب
میان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۸
نیابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب من
نخواهد ماند در بیرون در بوی کباب من
گرفتم بیم رسوایی است دامنگیر در روزت
چرا در پرده شبها نمی آیی به خواب من؟
شکست رنگ من بر شیشه دل سنگ می بارد
میا بی باده گلگون به سیر ماهتاب من
اگر ویرانی ظاهر نپیچاند عنانت را
توانی گنجها برداشت از ملک خراب من
خوشم با دولت ناخوانده، ورنه گر ضرور افتد
غزالان را به دام جذبه آرد پیچ و تاب من
به سر وقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بی رحم، دودی از کباب من
عتاب آلود می گویی سخن، من کیستم آخر
که سازی تلخ عیش آن دهان را در عتاب من
من اینک همچو اشک از پرده بینش برون رفتم
نیایی گر برون از پرده شرم از حجاب من
به شوخی های معنی هر که پی برده است می داند
که دارد جنبشی چون نبض هر سطر از کتاب من
قدم بردار تا گردم نگشته است از نظر غایب
اگر تعمیر خواهی کردن احوال خراب من
دهد از هاله مه سامان طوق بندگی هر شب
ندارد گر چه پروای کسی مالک رقاب من
من از نازک خیالی آن هلال آسمان سیرم
که می سوزد نفس خورشید تابان در رکاب من
به دست داد خواهان از مروت می دهم دامن
وگرنه پاک چون صبح است با عالم حساب من
همان از شرمساری می کشم خط بر زمین صائب
اگر چه گشت عالمگیر افکار صواب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲۹
به خاموشی بدل شد نغمه های دلفریب من
به چشم سرمه دار آمد نوای عندلیب من
ز بس چین جبین بی نیازی کرده در کارش
صبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصیب من
به شاخ ارغوان نبض من گر آشنا گردد
شود شاخ گل تبخاله انگشت طبیب من
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
که می آید برون از سنگ و از آهن رقیب من
چنان در عشق رسوایم که خال چهره لاله
به خون رشک می غلطد ز داغ سینه زیب من
ز چندین مصرع رنگین یکی صائب خوشم آید
به هر شاخ گلی سر درنیارد عندلیب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۱
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوامرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۲
به یک خمیازه گل طی شد ایام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش خون لاله زار من
شب امیدواری می شمردم خط مشکین را
ندانستم کز او خواهد سیه شد روزگار من
چنین کز شوق دامان تو خود را جمع می سازد
عجب دارم پریشان گردد از صرصر غبار من
نه آن صیدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک در چشم ریزد دام را ذوق شکار من
بگو تا آستین از دیده خونبار بردارم
غباری هست اگر بر خاطرت از رهگذار من
نشاندی از فریب وعده صد بارم به خاک و خون
نکردی شرم یک بار از دل امیدوار من
نفس در خانه آیینه اینجا راست می کردی
اگر آگاه می گشتی ز درد انتظار من
حصار عافیت شد طوق قمری سروبستان را
مکن پهلو تهی ای سرو بالا از کنار من
مرا زین خودپرستان نیست صائب چشم همراهی
مگر دستی گذارد بیخودی در زیر بار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۳
نشد کم در حریم وصل یک مو پیچ و تاب از من
نمی آید به روی بستر بیگانه خواب از من
رخ از جام شرب لاله گون افروختن از تو
ز مستی سینه بر آتش نهادن چون کباب از من
مرا کیفیت افتاده است مطلب زاهد از هستی
بهشت و جوی شیر از تو، خرابات و شراب از من
ز خامی هیچ کس را سوز من باور نمی آید
به جای حرف اگر خونابه ریزد چون کباب از من
نشسته است آنقدر گرد کدورت بر سراپایم
که گر بر هم زنندم گرد خیزد، چون کتاب از من
به ظاهر گر چه خشکم همچو سوزن، دیده ای دارم
که در گوهر شود چون رشته گم موج سراب از من
ز من هر لخت دل زیبنده داغی است چون لاله
کدامین پاره دل را کند عشق انتخاب از من؟
ندارد ذره بی تاب من سامان خود داری
مکرر غوطه در خون شفق زد آفتاب از من
چرا آن گنج گوهر می کشد دامن ز تعمیرم؟
دل جغدی ز آبادی نشد هرگز خراب از من
شود در پرده الفاظ رسوا معنی نازک
به عریانی رخ او را مگر پوشد نقاب از من
ز شرم عشق صائب همچو شبنم آب گردیدم
همان از پاکدامانی کند آن گل حجاب از من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۶
به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زداید باده لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من
ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه بیگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من
مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
ازان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من
ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۷
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۲
ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من
خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من
نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من
غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من
پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟
محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۳
اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من
ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه
عنان برق را در دست می پیچد گیاه من
به این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من
نمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانم
که بوی سنبل فردوس می آید ز آه من
من لرزنده جان را نشأه می زنده دل دارد
من آن شمعم که دست تاک می گردد پناه من
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
چو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه من
اگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرم
ترازو را به فریاد آورد بار گناه من
چو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
بلند اقبال آن خاری که می روید ز راه من
به هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائب
شهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۶
به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟
ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ من
ز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرون
ز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرون
به همواری توان سنگین دلان را مهربان کردن
که موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرون
گرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق من
ز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرون
غریقی را برون می آرد از دریای بی پایان
مرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرون
مکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دل
که از بی تابیم وقت است پر دام آورد بیرون
ز دولت تشنه خون رعیت می شود ظالم
زبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرون
ز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائب
مگر پیر مغان سر از خام جام آورد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۷
ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون
ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟
نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون
مرا در پرده شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون
هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون
مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون
نخواهد دانه من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۰
چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون
گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون
به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون
چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟
نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق
که آرد نقش شیرین را خارا کوهکن بیرون
کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت
که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون
من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟
زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون
به زندان مکافات قفس می افکنی خود را
میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی یابد
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد
که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون
چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟
که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۱
شنیدم دختر رز را ز محفل کرده ای بیرون
به جان خود بگو جانا که از دل کرده ای بیرون؟
اگر در پرده فانوس، اگر در غنچه می بینم
تو از شوخی سری از جیب محمل کرده ای بیرون
همیشه مردم چشم من از خون جگر پوشد
لباسی را که پنداری ز بسمل کرده ای بیرون
دم عیسی به استقبال روحت جان فشان آید
گر از خود جامه آلوده گل کرده ای بیرون
نرفتی نعره واری راه و خرسندی چنان صائب
که پنداری سر از انجام منزل کرده ای بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۳
اگر پوشیده گردد دیگران را تن ز پیراهن
تن سیمین جانان می شود روشن ز پیراهن
ترحم می کند بر دیده نظارگی، ورنه
گرانی می کشد آن سرو سیمین تن ز پیراهن
قیامت می کند در بی قراری جذبه عاشق
وگرنه چون جدا شد بوی پیراهن ز پیراهن؟
به استعداد، نور از عالم بالا شود نازل
نیابد روشنایی دیده سوزن ز پیراهن
ز نومیدی گشایش جو، که چشم پیر کنعانی
ز پیراهن غبار آورد و شد روشن ز پیراهن
نبرد از دل می گلرنگ زنگ لاله را صائب
که نتوان داغ مادرزاد را شستن ز پیراهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۵
آب شد بس که در آتشکده دل پیکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پیکان
صحبت راست روان بال و پر توفیق است
که ز آمیزش تیرست سبکدل پیکان
نرسد بال و پر سعی به بی تابی دل
می رسد پیشتر از تیر به منزل پیکان
نیست آرام به یک جای دل آزاران را
که بود در تن زخمی متزلزل پیکان
طمع روی دل از سخت کمانی دارم
که به عشاق دهد در عوض دل پیکان
در دل از سختی ایام گرههاست مرا
که از آنهاست کمین عقده مشکل پیکان
از زمین چون هدف آغوش گشا می خیزند
اهل دل را اگر آید ز مقابل پیکان
نگذرد چون سخن سخت ز من راست چو تیر؟
که مرا گشت ز سختی گره دل پیکان
جوهر از بیضه فولاد برون می آرد
ساده لوحی که مرا می کشد از دل پیکان
آسمان سیر شد از عشق، دل ما صائب
پر برآرد ز سبکدستی قاتل پیکان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۶
ای لب لعل تو مهر لب شیرین سخنان
گوی چوگان خم زلف تو سیمین ذقنان
شمع فانوس خیالند ز بی آرامی
همه شب ز آتش سودای تو گل پیرهنان
هر کجا هست بتی، سنگ فلاخن سازند
گر ببینند گل روی ترا برهمنان
روی خندان تو تا انجمن آرا گردید
خنده شد گوشه نشین در لب شیرین دهنان
دست و تیغ تو مریزاد، که از پرتو او
شد چراغان جگر خاک ز خونین کفنان
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که لغزید ز نظاره سیمین بدنان
شانه را دست شد از بی ادبی خشک اینجا
منه انگشت به گفتار پریشان سخنان
در همه روی زمین می شود انگشت نما
هر که چون می به تمامی شود از خودشکنان
غوطه در زهر چو طوطی خورد از دیده شور
هر که صائب شود از جمله شیرین سخنان