عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
فهرست الابواب
باب اول : در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع آن.
باب دوم : در ملک نیکبخت و وصایا که فرزندان را بوقت موت فرموده.
باب سیوم : در ملک اردشیر و دانای مهرانبه
باب چهارم: در دیو گاوپای و دانای دینی
باب پنجم: در دادمه و داستان
باب ششم : در زیرک و زروی
باب هفتم : در شیر و شاه پیلان
باب هشتم: در شتر و شیر پرهیزگار
باب نهم : در عقاب و آزاد چهره وایرا
باب دوم : در ملک نیکبخت و وصایا که فرزندان را بوقت موت فرموده.
باب سیوم : در ملک اردشیر و دانای مهرانبه
باب چهارم: در دیو گاوپای و دانای دینی
باب پنجم: در دادمه و داستان
باب ششم : در زیرک و زروی
باب هفتم : در شیر و شاه پیلان
باب هشتم: در شتر و شیر پرهیزگار
باب نهم : در عقاب و آزاد چهره وایرا
سعدالدین وراوینی : باب اول
حکایت هنبوی با ضحّاک
ملک زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او برآمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود برایشان برانند. زن بدرگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر سرکنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانهٔ مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشیند و از آنحال پرسید. واقعه چنانک بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سهگانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را بدر زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت درنهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و بجای پسر جگر گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را بسلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قیداسار گرفتار، سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو ماندهام، نمیدانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل بیقرار را بر چه قرار دهم، اما چکنم که قطع پیوند برادری دل بهیچ تأویل رخصت نمیدهد، ع، بر بیبدل چگونه گزیند کسی بدل. زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی بآب وصال او بنشانم و زهر فوات این را بتریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از فرزندان بدر آورد. این حکایت بسمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز بهنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او بهیچ مرادی خرسند نباشم و میاندیشم ازو بال آن خرق که در خرقِ عادت پدران میرود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل بانتقاض رسد و عهد دولت بانقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمیخوانم و میدانم که آنچ مینمائی، رنگ تکلّف ندارد، امّا میخواهم که بطریق محاوله بیمجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما بتجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم : ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور بفصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصلست خواهد که هر نکتهٔ را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت بلجاج و نصیحت باحتجاج متمشّی نگردد و من بقدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر میخواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمیخواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان خرّه نماه با بهرام گور
ملک زاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی بشکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیرهتر از شب انتظار مشتاقان بوصال جمال دوست و ریزانتر از دیدهٔ اشک بار عاشقان بر فراق معشوق. آتش برق در پنبهٔ سحاب افتاد، دود ضباب برانگیخت. تندبادی از مهبّ مهابت الهی برآمد، مشعلهٔ آفتاب فرومرد ، روزن هوا را بنهنبن ظلام بپوشانید، حجرهٔ شش گوشهٔ جهت تاریک شد.
فَالشَّمسُ طَالِعَهٌ فِی حُکمِ غَارِبَهٍ
وَالرَّأدُ فِی مُستَثارِ النَّفعِ کَالطِّفلِ
حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرّق شدند و او از ضیاع آن نواحی بضیعهٔ افتاد. در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خرّه نماه نام، بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کَأَنَّهُ امُتَلَأ وادِیهِ مِن ثاغِیهِ الصَّباحِ وَ رَاغیَهِ الرَّواحِ، متنکّر وار بخانهٔ او فرود آمد. بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد، نکرد و بخدمتی که شاهان را واجب آید، قیام ننمود. بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد، اما تغیّری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بیالتفاتی ملتفت گردانید. شبانگاه که شبان از دشت در آمد، خرّه نماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود، شیر کمتر دادند. خرّه نماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه ، چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند، جمال صورتش از کمال معنی خبر میداد، با او گفت که ممکنست که امروز پادشاه ما را نیّت با رعیّت بد گشتست و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع مادهٔ شیر گوسفندان تأثیر میکند، وَ إذا هَمَّ الوَالِی بِالجَورِ عَلَی الرَّعایَا أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الرُّرُوع، بصواب آن نزدیکتر که از اینجا دور شویم و مقامگاه دیگر طلبیم. دختر گفت: اگر چنین خواهی کرد، ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند، تخفیف را بعضی از آن بجای باید گذاشت، پس اولیتر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی. دهقان اجابت کرد، فرمود تا خوانچهٔ خوردنی بتکلّف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن بگلگونهٔ عارض گل رخان بستهاند و نقلی که گفتی حلاوت آنرا ببوسهٔ شکر لبان چاشنی دادهاند، ترتیب و چنانک رسمست، بخدمت بهرام گور آورد. دهقان پیالهٔ بازخورد و یکی بدو داد؛ بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت: لِکُلِّ کَاسٍ حَاسٍ، امشب با فراز آمد بخت بسازیم ع، تا خود بچه زاید این شب آبستن. چون دو سه دور در گذشت، تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربهٔ طبیعت در کشید، نزدیک شد که سرّ خاطر خویش عشاقوار از پرده بیرون افکند.
مَضَی بِهَامَا مَضَی مِن عَقل شَارِبها
وَ فِی الزُّجَاجَهِ بَاقِ یَطلُبُ الباقِی
در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات بهرام گور گفت دهقان را که اگر کنیزکی شاهد روی داری که بمشاهدهٔ از او قانع باشیم و ساعتی بمؤانست او خود را از وحشت غربت باز رهانیم، از لطف تو غریب نباشد. دهقان برخاست و بپردهٔ حرم خویش درآمد، دانست که دختر او بوقایهٔ صیانت و پیرایهٔ خویشتن داری از آن متحلّی ترست که اگر او را با قامتِ این خدمت بنشاند، زیانی دارد و چهرهٔ عصمت او چشم زدهٔ هیچ وصمتی گردد.
وَ مُقَرطَقٍ نَفَثاتُ سِحرِ لِحَاظِهِ
اَعیَینَ کُلَّ مُعَزِّمٍ وَ طَبیبِ
اَخلاقُهُ یُطمِعَنَ فِیهِ وَ صَونُهُ
یُغنیهِ عَن مُتَحَفِّظٍ وَ رَقیب
پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان میباید نشستن و آرزوی او بلقیهٔ از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و بنزدیک شاه رفت، چنانک گوئی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه بتماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و بلطایف مشافههٔ او از رنج روزگار برآسود و بترنّم زیر، زبان حال میگفت و میسرائید:
در دست منی دست نیارم بتو برد
دردا که در آب تشنه میباید مرد
شاه را پای دل بگلی فروشد که ببیل دهقان نبود و هم بدان گل چشمهٔ آفتاب میاندود و مهرهٔ عشق آن زهره عذار پنهان میباخت، مگر گوشهٔ خاطرش بدان التفات نمود که چون بخانه روم، این دختر را در حبالهٔ خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم. بامداد که معجر قیرگون شب بشیر شعاع روز براندودند همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند. پدر و دختر گفتند: مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیّهٔ سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود، امروز اعادت آنرا موجب چه باشد ؟ این میگفت و از آن بیخبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانهٔ او دارد و فردا بکدام شیربها شکرلب او را بشبستان شاه خواهند برد.
لا یَبرَحُ الدَّهرُ تَأتِینَا عَجَائِبُهُ
مِن رَائِحٍ غَیرِ مُعتَادٍ وَ مُبتَکِر
بهرام گور چون بمستقرّ دولت خود باز رسید، فرمود تا بمکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت بنام دهقان بنوشتند و دخترش را باکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند. این افسانه از بهر آن گفتم تادانی که روزگار تبعیّت نیّت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعّیت ندارد، تفرّق بفرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ (که) در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود، بدین خطاب چگونه مخاطبست : وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَببِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ و چون یکی بگناهی موسوم شود، عقویت عامّ نفرماید، وَ لا تَزِزُ وازِرَهٌٔ وِزرَ اُخری ، که آنگه آخر الامر حال رعیت باستیکال انجامد و باستیصال کلّی گراید تا بگناه خانهٔ دیهی و بگناه دیهی شهری و بگناه شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرماندهان پیشین برین سیاق رفتندی، سلک امور پادشاهی اتّساق نپذیرفتی و از متقدّمان بمتأخّران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور، کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضویست از اعضا هم محتاجترین عضویست باعضا، چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید، سر را هیچ غرض بحصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند، سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنانِ ارادت نشود، سر بتناول هیچ مقصود نتواند یازید ؛ پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحّت جوارح شرطست و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین، پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست رای وراست کار و ثواب اندوز و ثنا دوست و پیشبین و آخراندیش و عدل پرور و رعیّت نواز باشند و هر یک بر جادّهٔ انصاف راسخ قدم و بنگاه داشت حدّ شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند، بدان عسل مصفّی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش بنوش صفوِ آن نتوان رسید.
رُضابُهُ الشَّهدُ لکِن عَزَّ مَوردُهُ
وَ خَدُّهُ الوَردُ لکِن جَلَّ مَجناهُ
و پادشاه را بهمه حال سبیل رشاد و سننِ اعتیاد پدران نگه باید داشت و هرک از آن دست باز دارد، بدو آن رسد که بدان گرگ خنیاگر دوست رسید. ملک پرسید: چون بود آن ؟
فَالشَّمسُ طَالِعَهٌ فِی حُکمِ غَارِبَهٍ
وَالرَّأدُ فِی مُستَثارِ النَّفعِ کَالطِّفلِ
حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرّق شدند و او از ضیاع آن نواحی بضیعهٔ افتاد. در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خرّه نماه نام، بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کَأَنَّهُ امُتَلَأ وادِیهِ مِن ثاغِیهِ الصَّباحِ وَ رَاغیَهِ الرَّواحِ، متنکّر وار بخانهٔ او فرود آمد. بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد، نکرد و بخدمتی که شاهان را واجب آید، قیام ننمود. بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد، اما تغیّری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بیالتفاتی ملتفت گردانید. شبانگاه که شبان از دشت در آمد، خرّه نماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود، شیر کمتر دادند. خرّه نماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه ، چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند، جمال صورتش از کمال معنی خبر میداد، با او گفت که ممکنست که امروز پادشاه ما را نیّت با رعیّت بد گشتست و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع مادهٔ شیر گوسفندان تأثیر میکند، وَ إذا هَمَّ الوَالِی بِالجَورِ عَلَی الرَّعایَا أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الرُّرُوع، بصواب آن نزدیکتر که از اینجا دور شویم و مقامگاه دیگر طلبیم. دختر گفت: اگر چنین خواهی کرد، ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند، تخفیف را بعضی از آن بجای باید گذاشت، پس اولیتر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی. دهقان اجابت کرد، فرمود تا خوانچهٔ خوردنی بتکلّف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن بگلگونهٔ عارض گل رخان بستهاند و نقلی که گفتی حلاوت آنرا ببوسهٔ شکر لبان چاشنی دادهاند، ترتیب و چنانک رسمست، بخدمت بهرام گور آورد. دهقان پیالهٔ بازخورد و یکی بدو داد؛ بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت: لِکُلِّ کَاسٍ حَاسٍ، امشب با فراز آمد بخت بسازیم ع، تا خود بچه زاید این شب آبستن. چون دو سه دور در گذشت، تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربهٔ طبیعت در کشید، نزدیک شد که سرّ خاطر خویش عشاقوار از پرده بیرون افکند.
مَضَی بِهَامَا مَضَی مِن عَقل شَارِبها
وَ فِی الزُّجَاجَهِ بَاقِ یَطلُبُ الباقِی
در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات بهرام گور گفت دهقان را که اگر کنیزکی شاهد روی داری که بمشاهدهٔ از او قانع باشیم و ساعتی بمؤانست او خود را از وحشت غربت باز رهانیم، از لطف تو غریب نباشد. دهقان برخاست و بپردهٔ حرم خویش درآمد، دانست که دختر او بوقایهٔ صیانت و پیرایهٔ خویشتن داری از آن متحلّی ترست که اگر او را با قامتِ این خدمت بنشاند، زیانی دارد و چهرهٔ عصمت او چشم زدهٔ هیچ وصمتی گردد.
وَ مُقَرطَقٍ نَفَثاتُ سِحرِ لِحَاظِهِ
اَعیَینَ کُلَّ مُعَزِّمٍ وَ طَبیبِ
اَخلاقُهُ یُطمِعَنَ فِیهِ وَ صَونُهُ
یُغنیهِ عَن مُتَحَفِّظٍ وَ رَقیب
پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان میباید نشستن و آرزوی او بلقیهٔ از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و بنزدیک شاه رفت، چنانک گوئی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه بتماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و بلطایف مشافههٔ او از رنج روزگار برآسود و بترنّم زیر، زبان حال میگفت و میسرائید:
در دست منی دست نیارم بتو برد
دردا که در آب تشنه میباید مرد
شاه را پای دل بگلی فروشد که ببیل دهقان نبود و هم بدان گل چشمهٔ آفتاب میاندود و مهرهٔ عشق آن زهره عذار پنهان میباخت، مگر گوشهٔ خاطرش بدان التفات نمود که چون بخانه روم، این دختر را در حبالهٔ خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم. بامداد که معجر قیرگون شب بشیر شعاع روز براندودند همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند. پدر و دختر گفتند: مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیّهٔ سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود، امروز اعادت آنرا موجب چه باشد ؟ این میگفت و از آن بیخبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانهٔ او دارد و فردا بکدام شیربها شکرلب او را بشبستان شاه خواهند برد.
لا یَبرَحُ الدَّهرُ تَأتِینَا عَجَائِبُهُ
مِن رَائِحٍ غَیرِ مُعتَادٍ وَ مُبتَکِر
بهرام گور چون بمستقرّ دولت خود باز رسید، فرمود تا بمکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت بنام دهقان بنوشتند و دخترش را باکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند. این افسانه از بهر آن گفتم تادانی که روزگار تبعیّت نیّت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعّیت ندارد، تفرّق بفرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ (که) در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود، بدین خطاب چگونه مخاطبست : وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَببِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ و چون یکی بگناهی موسوم شود، عقویت عامّ نفرماید، وَ لا تَزِزُ وازِرَهٌٔ وِزرَ اُخری ، که آنگه آخر الامر حال رعیت باستیکال انجامد و باستیصال کلّی گراید تا بگناه خانهٔ دیهی و بگناه دیهی شهری و بگناه شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرماندهان پیشین برین سیاق رفتندی، سلک امور پادشاهی اتّساق نپذیرفتی و از متقدّمان بمتأخّران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور، کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضویست از اعضا هم محتاجترین عضویست باعضا، چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید، سر را هیچ غرض بحصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند، سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنانِ ارادت نشود، سر بتناول هیچ مقصود نتواند یازید ؛ پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحّت جوارح شرطست و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین، پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست رای وراست کار و ثواب اندوز و ثنا دوست و پیشبین و آخراندیش و عدل پرور و رعیّت نواز باشند و هر یک بر جادّهٔ انصاف راسخ قدم و بنگاه داشت حدّ شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند، بدان عسل مصفّی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش بنوش صفوِ آن نتوان رسید.
رُضابُهُ الشَّهدُ لکِن عَزَّ مَوردُهُ
وَ خَدُّهُ الوَردُ لکِن جَلَّ مَجناهُ
و پادشاه را بهمه حال سبیل رشاد و سننِ اعتیاد پدران نگه باید داشت و هرک از آن دست باز دارد، بدو آن رسد که بدان گرگ خنیاگر دوست رسید. ملک پرسید: چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان گرگِ خنیاگر دوست با شبان
ملک زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشهٔ وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالتگاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب میانداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکند، میسر نگشت و آن روز شبانی بنزدیک موطن او گوسفند گله میچرانید. گرگ از دور نظّاره میکرد؛ چنانک گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گرد نصیب دیدهٔ خود نمییافت. دندان نیاز میافشرد و میگفت:
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و میگوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیکسگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوبدستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت وخائباًخاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بیمعانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و میگوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیکسگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوبدستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت وخائباًخاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بیمعانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان شگالِ خرسوار
ملکزاده گفت: شنیدم که شگالی بکنار باغی خانهٔ داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد. یکروز شگال را در خوابِ غفلت بگذاشت و سوراخِ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخمِ چوبش بیهوش گردانید، شگال خود را مرده ساخت، چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت.
اِنَّ ابنَ آوی لَشَدِیدُ المُقتَنَص
وَ هُوَ اِذا مَا صیدَ رِیحٌ فی قَفَص
چون از آن کوفتگی پارهٔ با خویشتن آمد، از اندیشهٔ جور باغبان جوارِ باغ بگذاشت، پایکشان و لنگان میرفت؛ با گرگی در بیشهٔ آشنائی داشت، بنزدیک او شد. گرگ چون او را بدید، پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست. شگال گفت:
جَناحِیَ اِن رُمتُ النُّهُوضَ مَهِیضُ
وَ حَبَّهُ قَلبی لِلهُمُومِ مَغِیضُ
فَلَو اَنَّ مَا بِی بِالحَدِیدِ اَذابَهُ
وَ بِالصَّخرِ عَادَ الصَّخرُ وَ هُوَ رَضِیضُ
این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقتِ شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم، چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقاتِ دیدارِ تو نبود که اوقاتِ عمر در خیالِ مشاهدهٔ تو بر دل من منغصّ میگذشت تا داعیهٔ اشتیاق بعد از تحمّل داهیهٔ فراق مرا بخدمت آورد. گرگ گفت، ع، إِنَّ الحَبیبَ إِذَا لَم یُستَزَر زَارَا، ع، دوست را چیست به زدیدن دوست. شاد آمدی و شادیها آوردی و کدام تحفهٔ آسمانی و واردِ روحانی در مقابلهٔ این مسرت و موازنهٔ این مبرّت نشیند که ناگهان جمالِ مبارک نمودی وچین اندوه را از جبینِ مراد ما بگشودی.
أَحیاکُمُ اللهُ وَ حَیَّاکُمُ
وَ لَاَعَدَا الوَابِلُ مَغَناکُمُ
فَمَا رَاَینَا بَعدَکُم مَنظَراً
مُستَحسَنا إِلَّا ذَکَرناکُمُ
و همچنین او را بانواع ملاطفات مینواخت و تعاطفی که از تعارفِ ارواح در عالمِ اشباح خیزد از جانبین در میان آمد. گرگ گفت: من سه روزه شکار کردهام و خورده. امروز چون تو مهمانِ عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم، ناچار بصحرا بیرون شوم، باشد که صیدی در قیدِ مراد توانم آورد، ع، وَ شَبعُ اُلفَتَی ثَومٌ إِذَا جَاعَ ضَیفُهُ شگال گفت: مرا درین نزدیکی خری آشناست، بروم و او را بدامِ اختداع در چنگالِ قهر تو اندازم که چند روز طعمهٔ ما را بشاید. گرگ گفت: اگر این کفالت مینمائی و کلفتی نیست، بسم الله. شگال از آنجا برفت، بدرِدیهی رسید، خری را بر درِ آسیائی ایستاده دید. بارِ گران ازو بر گرفته و چهار حمّالِ قوایم از ثقلِ احمال کوفته و فرو مانده؛ نزدیک او شد و از رنجِ روزگارش بپرسید و گفت: ای برادر، تا کی مسخّرِ آدمیزاد بودن و جانِ خود را درین عذاب فرسودن؟ خر گفت: ازین محنت چاره نمیدانم. شگال گفت: مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرتِ آن بر گنبدِ خضراء فلک میزند، متنزّهی از عیش با فرح شیرینتر و صحرائی از قوس قزح رنگینتر، چون دوحهٔ طوبی و حلّهٔ حورا سبزوتر.
تَأَزَّرَ فِیهِ النَّبتُ حَتّی تَخایَلَت
رُباه وَ حَتّی مَا تَری الشّاءُ نُوَّمَا
و آنگه از آفت ددودام خالی الاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوامّ فارغالاکناف. اگر رای کنی، آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادتِ عیش و لذاذتِ عمر زندگانی بسر بریم. خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راهِ مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمدهام، اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم، همانا زودتر بمقصد رسیم. خر منقاد شد. شگال بر پشتِ او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید. خر از دور نگاه کرد، گرگی را دید، با خود گفت: ع، تأتِی الخُطُوبَ وَ أَنتَ عَنهَا نَائِمٌ ؛ ای نفسِ حریص، بپایِ خود استقبالِ مرگ میکنی و بدستِ خویش در شباک هلاک میآویزی؟
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهٔ خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور میبینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگوئی، امّا من از پدر پندنامهٔ مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار میباید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم؛ پس گفت: نیکو میگوئی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پندنامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پندنامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، ازبتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملکزاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملکزاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حقگزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانائی و سخن گستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال میدارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بینامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو میپذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.
اِنَّ ابنَ آوی لَشَدِیدُ المُقتَنَص
وَ هُوَ اِذا مَا صیدَ رِیحٌ فی قَفَص
چون از آن کوفتگی پارهٔ با خویشتن آمد، از اندیشهٔ جور باغبان جوارِ باغ بگذاشت، پایکشان و لنگان میرفت؛ با گرگی در بیشهٔ آشنائی داشت، بنزدیک او شد. گرگ چون او را بدید، پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست. شگال گفت:
جَناحِیَ اِن رُمتُ النُّهُوضَ مَهِیضُ
وَ حَبَّهُ قَلبی لِلهُمُومِ مَغِیضُ
فَلَو اَنَّ مَا بِی بِالحَدِیدِ اَذابَهُ
وَ بِالصَّخرِ عَادَ الصَّخرُ وَ هُوَ رَضِیضُ
این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقتِ شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم، چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقاتِ دیدارِ تو نبود که اوقاتِ عمر در خیالِ مشاهدهٔ تو بر دل من منغصّ میگذشت تا داعیهٔ اشتیاق بعد از تحمّل داهیهٔ فراق مرا بخدمت آورد. گرگ گفت، ع، إِنَّ الحَبیبَ إِذَا لَم یُستَزَر زَارَا، ع، دوست را چیست به زدیدن دوست. شاد آمدی و شادیها آوردی و کدام تحفهٔ آسمانی و واردِ روحانی در مقابلهٔ این مسرت و موازنهٔ این مبرّت نشیند که ناگهان جمالِ مبارک نمودی وچین اندوه را از جبینِ مراد ما بگشودی.
أَحیاکُمُ اللهُ وَ حَیَّاکُمُ
وَ لَاَعَدَا الوَابِلُ مَغَناکُمُ
فَمَا رَاَینَا بَعدَکُم مَنظَراً
مُستَحسَنا إِلَّا ذَکَرناکُمُ
و همچنین او را بانواع ملاطفات مینواخت و تعاطفی که از تعارفِ ارواح در عالمِ اشباح خیزد از جانبین در میان آمد. گرگ گفت: من سه روزه شکار کردهام و خورده. امروز چون تو مهمانِ عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم، ناچار بصحرا بیرون شوم، باشد که صیدی در قیدِ مراد توانم آورد، ع، وَ شَبعُ اُلفَتَی ثَومٌ إِذَا جَاعَ ضَیفُهُ شگال گفت: مرا درین نزدیکی خری آشناست، بروم و او را بدامِ اختداع در چنگالِ قهر تو اندازم که چند روز طعمهٔ ما را بشاید. گرگ گفت: اگر این کفالت مینمائی و کلفتی نیست، بسم الله. شگال از آنجا برفت، بدرِدیهی رسید، خری را بر درِ آسیائی ایستاده دید. بارِ گران ازو بر گرفته و چهار حمّالِ قوایم از ثقلِ احمال کوفته و فرو مانده؛ نزدیک او شد و از رنجِ روزگارش بپرسید و گفت: ای برادر، تا کی مسخّرِ آدمیزاد بودن و جانِ خود را درین عذاب فرسودن؟ خر گفت: ازین محنت چاره نمیدانم. شگال گفت: مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرتِ آن بر گنبدِ خضراء فلک میزند، متنزّهی از عیش با فرح شیرینتر و صحرائی از قوس قزح رنگینتر، چون دوحهٔ طوبی و حلّهٔ حورا سبزوتر.
تَأَزَّرَ فِیهِ النَّبتُ حَتّی تَخایَلَت
رُباه وَ حَتّی مَا تَری الشّاءُ نُوَّمَا
و آنگه از آفت ددودام خالی الاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوامّ فارغالاکناف. اگر رای کنی، آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادتِ عیش و لذاذتِ عمر زندگانی بسر بریم. خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راهِ مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمدهام، اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم، همانا زودتر بمقصد رسیم. خر منقاد شد. شگال بر پشتِ او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید. خر از دور نگاه کرد، گرگی را دید، با خود گفت: ع، تأتِی الخُطُوبَ وَ أَنتَ عَنهَا نَائِمٌ ؛ ای نفسِ حریص، بپایِ خود استقبالِ مرگ میکنی و بدستِ خویش در شباک هلاک میآویزی؟
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهٔ خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور میبینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگوئی، امّا من از پدر پندنامهٔ مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار میباید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم؛ پس گفت: نیکو میگوئی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پندنامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پندنامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، ازبتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملکزاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملکزاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حقگزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانائی و سخن گستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال میدارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بینامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو میپذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان برزیگر با مار
ملک گفت: آوردهاند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک میغلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمیچیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جانگزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.
من ندیدم سلامتی ز خسان
من ندیدم سلامتی ز خسان
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفتهاند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با یپکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان رامگزین که گفتهاند دیو آزمود، به از مردم با آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملکزاده گفت : چون بود آن ؟
من ندیدم سلامتی ز خسان
من ندیدم سلامتی ز خسان
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفتهاند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با یپکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان رامگزین که گفتهاند دیو آزمود، به از مردم با آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملکزاده گفت : چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان غلام بازرگان
ملک گفت: آوردهاند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرکسار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روز ی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآئی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آنرا پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت بدیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، برویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و برکار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا میراند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله بغرقاب فنا فرو رفت و او بسنگ پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا بجزیرهٔ افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یکچندی درآنجایگه از آنچ مقدور بود، قوتی میخورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پایافزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز میرفت تا آنگاه که بکنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند باسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خرشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بردرِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو باقطاع او دادهاند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل میرسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون میجهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب میآید، خیمه در عالم ظهور میزند و اینچ میبینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیائی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت میمالید و میگفت:
اینک میبینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوائی و منزلتِ مقتدائی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بندهوار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گامزن که بگامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بروهم سبق گرفتندی، زردهٔ را که گفتی در سبزهزار جویبارِ فردوس چریدست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق درسر افسارِ مرصع و زینِ مغرق بتعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و بقلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوشلگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا بقصری رسید که شرحِ نماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگرمانی بنگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار ازدرم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاهداشتند و جمله بیک زبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بندهایم، تو فرماندهی و ما همه فرمانبریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند، مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادثست، هرگز بچنین روزی کجازاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را بکاری منصوب کرد و بخدمتی منسوب گردانید و بترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که بشمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود ؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را بهمین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یکسال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی بکنار این شهر دریائیست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گمشده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چارهجوئی کار خاطرِ جوّال را بهر وجهتی میفرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، بهر صوبی که پیش چشم بصیرت میآمد، میتاخت و بدریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سر رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهماتِ اغراضست، من بیرون شوِ این کار بدست آوردم، امّا بدستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حقگزاری در مساعدت بجای آری، با تمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش باشارتِ مندار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار بمذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تاروی مقصود بآسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز برنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا بکنار این دریا کشتیهایِ بسیار میباید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک اندیش و رسامِ چربدست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز بعیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ بکار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علیالتّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار بقدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای بسقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک بسرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرائی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جائی رسیدهٔ که نبیند محیطِ تو
گرسوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو مینهاد
ناهیدرودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه وضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدست یا از سرانگشت معجزهٔموسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ وراغ بپیراستند وانهار باشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهٔ که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم بلطفِ مزاج و اعتدالِ طبع برسرآمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات وامتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی بامداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بروفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آنروز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر بدرگاه مجتمع شدند تا بقاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطوقدمگاهِ نجات بچشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن بدامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلامرا بردند و در کشتی نشاندند و از دریا بکنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع بمستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومیدروشن، هوایِ مرادصافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنینست که از مبدأ تکوینِ نطفه بتلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت میگردد و چنانک قران خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که بمرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و بکمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و بجزیره افتادن و بکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده باستقبالِ او آمدن اشارتست بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، بوقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بترتیبِ او قیام مینمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بکار آید، باقی نگذارد و دمبدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارتست. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی برونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و بطاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و بخرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملکزاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم برایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو بمعونتِ بخت بی تحمّلِ هیچ مؤنت پای بگنجِ تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان بعیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، میترسم که جهان دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا ازمادر ملکِ عقیم فتنهایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفتهاند: هرک تواند افتادهٔ را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان.
اینک میبینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوائی و منزلتِ مقتدائی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بندهوار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گامزن که بگامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بروهم سبق گرفتندی، زردهٔ را که گفتی در سبزهزار جویبارِ فردوس چریدست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق درسر افسارِ مرصع و زینِ مغرق بتعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و بقلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوشلگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا بقصری رسید که شرحِ نماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگرمانی بنگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار ازدرم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاهداشتند و جمله بیک زبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بندهایم، تو فرماندهی و ما همه فرمانبریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند، مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادثست، هرگز بچنین روزی کجازاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را بکاری منصوب کرد و بخدمتی منسوب گردانید و بترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که بشمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود ؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را بهمین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یکسال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی بکنار این شهر دریائیست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گمشده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چارهجوئی کار خاطرِ جوّال را بهر وجهتی میفرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، بهر صوبی که پیش چشم بصیرت میآمد، میتاخت و بدریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سر رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهماتِ اغراضست، من بیرون شوِ این کار بدست آوردم، امّا بدستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حقگزاری در مساعدت بجای آری، با تمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش باشارتِ مندار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار بمذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تاروی مقصود بآسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز برنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا بکنار این دریا کشتیهایِ بسیار میباید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک اندیش و رسامِ چربدست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز بعیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ بکار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علیالتّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار بقدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای بسقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک بسرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرائی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جائی رسیدهٔ که نبیند محیطِ تو
گرسوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو مینهاد
ناهیدرودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه وضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدست یا از سرانگشت معجزهٔموسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ وراغ بپیراستند وانهار باشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهٔ که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم بلطفِ مزاج و اعتدالِ طبع برسرآمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات وامتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی بامداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بروفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آنروز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر بدرگاه مجتمع شدند تا بقاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطوقدمگاهِ نجات بچشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن بدامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلامرا بردند و در کشتی نشاندند و از دریا بکنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع بمستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومیدروشن، هوایِ مرادصافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنینست که از مبدأ تکوینِ نطفه بتلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت میگردد و چنانک قران خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که بمرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و بکمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و بجزیره افتادن و بکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده باستقبالِ او آمدن اشارتست بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، بوقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بترتیبِ او قیام مینمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بکار آید، باقی نگذارد و دمبدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارتست. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی برونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و بطاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و بخرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملکزاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم برایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو بمعونتِ بخت بی تحمّلِ هیچ مؤنت پای بگنجِ تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان بعیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، میترسم که جهان دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا ازمادر ملکِ عقیم فتنهایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفتهاند: هرک تواند افتادهٔ را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهو و موش و عقاب
ملکزاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهوئی در دام افتاد، بیچاره در دام میطپید و بر خود میپیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفتست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخوئی و تازهروئی بر ظاهر تو میبینم؛
وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ
توقّع میکنم که این افتادهٔ صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشائی تا چون خلاصی باشد، از بنِدندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خودکشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.
مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ
موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را بداور بردن نه از دانائی باشد من حقارتِ خویش میدانم و جسارتِ صیّاد میشناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر
پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل دربندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که بهزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیکمردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش چشمِ کشیده گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور مینماید و اگرچ رخصتِ شریعتست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید، فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد بدیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود بدوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و همزادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردنکشانِ ملوک و خسروانِ تا جدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت بوقتِ فروماندگی باز نگیرند، لیکن بزمینِ خراسان مرادوستیست جهان گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده اخلاق، پسندیده خصال، نکو عهد و مهربان باصناف دانش موصوف و باوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا بکفایت او باز گذارم. ملکزاده گفت: اقسامِ دوستی متشعبست و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را بمطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که بدشمنی ادّا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟
وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ
توقّع میکنم که این افتادهٔ صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشائی تا چون خلاصی باشد، از بنِدندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خودکشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.
مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ
موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را بداور بردن نه از دانائی باشد من حقارتِ خویش میدانم و جسارتِ صیّاد میشناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر
پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل دربندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که بهزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیکمردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش چشمِ کشیده گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور مینماید و اگرچ رخصتِ شریعتست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید، فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد بدیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود بدوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و همزادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردنکشانِ ملوک و خسروانِ تا جدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت بوقتِ فروماندگی باز نگیرند، لیکن بزمینِ خراسان مرادوستیست جهان گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده اخلاق، پسندیده خصال، نکو عهد و مهربان باصناف دانش موصوف و باوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا بکفایت او باز گذارم. ملکزاده گفت: اقسامِ دوستی متشعبست و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را بمطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که بدشمنی ادّا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده
ملکزاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمائی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق ممکلکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروائی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عنقریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشانرا همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من بهلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون بشکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهانبین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر میخواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد میشنید و میگفت:
وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ
ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ
اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا
لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ
القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنهزائی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندانِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین ببیغولهٔ مسکنی میپناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب میگذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها میدادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتیکشفمیکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته.
وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ
فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا
مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته، مار اژدهائی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون برهم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون ودم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود.
وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ
بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ
شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و برچشم مالید و هر دو دیدهٔ او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت:
سپاس آفرینندهٔ پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاه مارشب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و بوطن گاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملکزاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آنها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ
ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ
اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا
لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ
القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنهزائی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندانِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین ببیغولهٔ مسکنی میپناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب میگذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها میدادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتیکشفمیکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته.
وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ
فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا
مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته، مار اژدهائی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون برهم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون ودم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود.
وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ
بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ
شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و برچشم مالید و هر دو دیدهٔ او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت:
سپاس آفرینندهٔ پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاه مارشب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و بوطن گاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملکزاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آنها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهنگر با مسافر
ملکزاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنت زایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاهتر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بیخردان تیره و چون رویِ سفیهان بیآب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گردلب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنهکاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بربدکرداری که بدیِ او بتولاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمیزاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و برویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنائی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را بسیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فیالحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانهوار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فرو ماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی میفرمودند، مفید نمیآمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر گشتن باز داشتهاند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیرمدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملکزاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنت زایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاهتر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بیخردان تیره و چون رویِ سفیهان بیآب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گردلب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنهکاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بربدکرداری که بدیِ او بتولاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمیزاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و برویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنائی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را بسیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فیالحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانهوار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فرو ماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی میفرمودند، مفید نمیآمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر گشتن باز داشتهاند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیرمدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملکزاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان بازرگان با دوست دانا
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودتترا سعادتی بخشد کهآنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان دهقان با پسر خود
بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی بعقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِکان، آگنده بدفاین و خزاین سیم و زر، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغتها مینمودی و دوستاندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال بتبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست بهنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج بتحصیلِ دانش بر تاروزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذورهایسئت در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی بچشمِ راست بین خرد درو نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را بکار آید، دوستست و آنچ در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیشبین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
یارِ همکاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
هرزهدان هم شریف و همخس را
کو کسی کو کسی بود کس را ؟
دهقانزاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ دهمنی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو میباید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بیسامانیکار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کردهام تا دوستی و نیم دوستی بدست آوردهام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خوردهام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجااند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خونآلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرتجوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمینمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگتر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیمدوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
ترجیحِ جانبِدوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال وامانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
من این کشته را در زیرِ زمین تا زندهام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازهروئی و مهماننوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بیپوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بریام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معینالاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عینالکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیشبین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
یارِ همکاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
هرزهدان هم شریف و همخس را
کو کسی کو کسی بود کس را ؟
دهقانزاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ دهمنی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخردهگیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو میباید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بیسامانیکار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کردهام تا دوستی و نیم دوستی بدست آوردهام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خوردهام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجااند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خونآلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرتجوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمینمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگتر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیمدوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
ترجیحِ جانبِدوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال وامانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
من این کشته را در زیرِ زمین تا زندهام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازهروئی و مهماننوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بیپوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بریام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معینالاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عینالکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
در ملک اردشیر و دانایِ مهران به
ملکزاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
رخش همچو باغی در اردیبهشت
ببالایِ او سرو دهقان نکشت
ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کلهداری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور مینماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایقتر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
کرا در پسِ پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بد اختر بود
اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاهزاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمتاند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنتاند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملکزادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهرانبه، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضیام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای مینهد و آن از ترتیب و صواب دور مینماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستانِ شاه اردشیر با دانای مهران به
شاه اردشیر با دانای مهران به خلوتی ساخت و ازو درخواست که خوردنی از پوشیدنی جدا کند و از بهر هر مأکولی و ملبوسی وعائی و جائی مخصوص گرداند. دانا (یِ) مهرانبه گفت: بدانک من اجزاء این جهان را مجموع کردهام در یکجای و مهرِ قناعت برو نهاده، اگر متفرق کنم، هر یک را موضعی باید و از بهر آن حافظی و مرتّبی بکار آید و اعداد و اعیان آن بیشتر گردد، پس کار بر من دراز شود و تا درنگری این اژدهایِ خفته را که حرص نامست، بیدار کرده باشم و زخمِ دندان زهر آلودهٔ او خورده. اردشیر گفت: از تنگیِ مقام و مأوایِ خود میندیش که مرا سراهایِ خوش و خرّمست با صد هزار آئین و تزیین، چون نگارخانهٔ چین آراسته، صحنهایِ آن از میدان وهم فراختر و سقفهایِ آن از نظرِ عقل عالیتر، خانهائی چون رایِ خردمندان روشن و چون رویِ دوستان طربافزای. هر کدام که خواهی و دلت بدان فرو آید، اختیار کن تا بتو بخشم و در آن جایگاه فرشهایِ لایق و زیبا بگسترانند و چندانک باید از اسبابِ مأکول و مطعوم معدّ گردانند و خدمتگاران و غلامان را هر یک بخدمتی بگمارند که گفتهاند : أَالدُّنیَا سَعَهُٔ المَنزِلِ وَ کَثرَهُٔ الخَدَمِ وَ طِیبُ الطَّعَامِ وَ لِینُ الثِّیَابِ ؛ و اگر محتاج شوی بلشکر و سپاه و اتباع، چندانکه خواهی، ساخته آید. دانای مهربانبه گفت: معلومست که صدمهٔ هادِمُ اللّذّات چون در رسد، کاشانهٔ کیان و کاخِ خسروان همچنان در گرداند که کومهٔ بیوه زنان و با قصرِ قیصر همان تواند کرد که کلاتهٔ گدایان و داهیهٔ مرگ را چون هنگامِ حلول آید، راه بدان عمارتِ عالی معتبر همچنان یابد که بدان خرابهٔ مختصر و زوال و فنا بساحت و فنای آن طربسرای همچنان نزول کند که بدین بیتالاحزان محقّر بنای. خانه اگر تا شرفاتِ قصرِ کیوان برآوری، بومِ بوار بر بامِ او نشیند و سقفِ سرایرا اگر باوجِ فرقدین و فرقِ مرزمین رسانی، غرابالبینِ مرگ بر گوشهٔ ایوانش در نالهٔزار و پردهٔ زیر، اَینَ الاَمِیرُ وَ مَا فَعَلَ السَّرِیرُ وَ اَینَ الحَاجِبُ وَ الوَزِیرُ بر خواند و گوید :
یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
اَینَ الَّذِینَ عَهِدتُهُم بِکَ مَرَّهًٔ
کَانَ الزَّمَانُ بِهِم یَضُرُّوَ یَنفَعُ
و حکایتِ همین حال گفت آن زندهدل که گفت :
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست وسهپی
بادمِ سرد و چشم گریان پیر
گفت : هَذَا لِمَن یَمُوتُ کَثِیر
چون کنم خانهٔ گل آبادان
دلِ من أَینَمَا تَکُونُوا خوان
و امّا مبالغت در استلذاذ بشراب و طعام و تنعّم بملابس و مفارش که مینمائی، بدانک نفس را دو شاگردِ ناهموارند حرص و شهوت نام، یکی : شکم خواری، دردکشی و یکی: رعنائی، خودآرائی. اگر همه روز در چهارخانهٔ عناصر ابایِ آرزوهایِ آن سازند، خورد و سیری نداند، وَ لَا یَملَأُ جَوفَ ابنِ آدَمَ إِلَّا التُّرابُ ، و اگر همه عمر در هفت کارگاهِ افلاک لباسِ رعونت این بافند، پوشد و هنوز زیادت خواهد، وَ المُؤمِنُ لَا یَکُونُ وَبَّاصا وَ لَا شَحاباً، پس عنانِ اختیار هردو کشیده داشتن تا جز بر طریقِ اقتصاد که مسلکِ روندگان راهِ حقیقتست نروند، اولیتر. اگر نیک تأمل کنی، پاسبانانِ گنج مکنت مقتصدانند که در امورِ معاش تا قدم بر جادّهٔ وسط دارند، هرگز رخنهٔ زوال و نقبِ اختلال بدان راه نیابد، لَازِلت غُنِیّا مَادُمتَ سَوِیّاه ؛ و بدان ای ملک، که من لشکری و نعمتی بهتر ازین که تو داری، دارم. گفت چگونه؟ دانایِ مهران به گفت: این نعمت که داری، چون ببخشی با تو بماند؟ گفت: نی. گفت: چون خواهی که بنهی، بنگهبان محتاج باشی؟ گفت: بلی. گفت: اگر کسی از تو قویتر متعرّض شود، از دستِ تو انتزاع تواند کرد؟ گفت: بلی. گفت: چون ازین جهان بگذری، با خود توانی برد؟ گفت: نی. گفت: ای ملک، آن نعمت که من دارم علمست و حکمت و تا خلق را بهرهٔ تعلیم بیشتر دهم و افاضتِ آن بر خواهندگان بیشتر کنم، از عالمِ بینهایتی مایه بیشتر گیرد و در خزانهٔ حافظهٔ من بهیچ امینی و حفیظی نیاز ندارد و دست هیچ متغلّبی جبّار و جابری قهّار بدو نرسد و بوقت گذشتن ازین منزل انقطاع و جدائی او صورت نبندد و ثمرهٔ انتفاع آنجا زیادت دهد. ملک گفت: این بهتر. دانا گفت: این سپاه که تو داری، امکان دارد که از تو آرزوهای بیاندازه خواهند و اگر از مواجب و راتبِ نفقهٔ ایشان کم کنی و مجال طمع برایشان تنگ گردانی، مطیع تو باشند؟ گفت: نی. گفت: اگر مثلا دشمنی را بر تو غالب ببینند، ممکن بود که از تو برگردند و او را بر تو اختیار کنند؟ گفت: بلی. گفت: لشکرِ من صبرست و قناعت که از من همه چیزی بوقت و اندازه خواهند. اگر دارم و بدهم، شکر گویند و اگر ندارم و یا ندهم شکیبائی و خرسندی نمایند و اگر همه اهل روی زمین خصم من شوند، از متابعتِ من عنان نپیچانند. ملک گفت : این بهتر. دانا گفت: ای ملک، دست از نجاست و خساستِ این جهان بشوی و خاک بر سرِ او کن ع، کان خاک نیرزد که برو میگذری، و تا چه کنی دوستیِ آنک چون او را ستایش کنی، منّت نپذیرد و اگر بنکوهی، از آن باک ندارد؛ بدهد بی موجبی و بازستاند بیسببی، تَقبِلُ اِقبَالَ الطَّالِبِ وَ تُدبِرُ اِدبَارَ الهَارِبِ تَصِلُ وَصَالَ المَلُولِ وَ تُفَارِقُ فِرَاقَ العَجُولِ ، بوعدهٔ که کند، اومید وفا نباید داشت؛ از عقدِ دوستی که بندد، توقّعِ ثبات نشاید کرد و این دوست نمایِ دل دشمن اَعنِی حرص که دندان در شکم دارد، او را در نفسِ خود راه مده که چون درآید تا خانه فروشِ عافیت تمام نروبد، بیرون نرود و بدانک جبر و استیلاء او بر تو از هر دشمنی که دانی صعبترست، چه وقتِ مغلوبی از دشمن توان گریختن و اگر ازو زنهار خواهی، باشد که بپذیرد و اگر بهدیّهٔ استعطاف او کنی، باشد که مهربان گردد، امّا او چون دستِ استحواذ یافت، چندانک ازو گریزی، سایهوار از پیش و پسِ تو میآید و اگرش از در بیرون کنی، چون آفتاب از روزن درآید و چون درآویخت، هرچند فریاد کنی، خلاصت ندهد و تا هلاکت نکند، از تو باز نگردد، چنانک آن سه انباز راکرد. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
اَینَ الَّذِینَ عَهِدتُهُم بِکَ مَرَّهًٔ
کَانَ الزَّمَانُ بِهِم یَضُرُّوَ یَنفَعُ
و حکایتِ همین حال گفت آن زندهدل که گفت :
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست وسهپی
بادمِ سرد و چشم گریان پیر
گفت : هَذَا لِمَن یَمُوتُ کَثِیر
چون کنم خانهٔ گل آبادان
دلِ من أَینَمَا تَکُونُوا خوان
و امّا مبالغت در استلذاذ بشراب و طعام و تنعّم بملابس و مفارش که مینمائی، بدانک نفس را دو شاگردِ ناهموارند حرص و شهوت نام، یکی : شکم خواری، دردکشی و یکی: رعنائی، خودآرائی. اگر همه روز در چهارخانهٔ عناصر ابایِ آرزوهایِ آن سازند، خورد و سیری نداند، وَ لَا یَملَأُ جَوفَ ابنِ آدَمَ إِلَّا التُّرابُ ، و اگر همه عمر در هفت کارگاهِ افلاک لباسِ رعونت این بافند، پوشد و هنوز زیادت خواهد، وَ المُؤمِنُ لَا یَکُونُ وَبَّاصا وَ لَا شَحاباً، پس عنانِ اختیار هردو کشیده داشتن تا جز بر طریقِ اقتصاد که مسلکِ روندگان راهِ حقیقتست نروند، اولیتر. اگر نیک تأمل کنی، پاسبانانِ گنج مکنت مقتصدانند که در امورِ معاش تا قدم بر جادّهٔ وسط دارند، هرگز رخنهٔ زوال و نقبِ اختلال بدان راه نیابد، لَازِلت غُنِیّا مَادُمتَ سَوِیّاه ؛ و بدان ای ملک، که من لشکری و نعمتی بهتر ازین که تو داری، دارم. گفت چگونه؟ دانایِ مهران به گفت: این نعمت که داری، چون ببخشی با تو بماند؟ گفت: نی. گفت: چون خواهی که بنهی، بنگهبان محتاج باشی؟ گفت: بلی. گفت: اگر کسی از تو قویتر متعرّض شود، از دستِ تو انتزاع تواند کرد؟ گفت: بلی. گفت: چون ازین جهان بگذری، با خود توانی برد؟ گفت: نی. گفت: ای ملک، آن نعمت که من دارم علمست و حکمت و تا خلق را بهرهٔ تعلیم بیشتر دهم و افاضتِ آن بر خواهندگان بیشتر کنم، از عالمِ بینهایتی مایه بیشتر گیرد و در خزانهٔ حافظهٔ من بهیچ امینی و حفیظی نیاز ندارد و دست هیچ متغلّبی جبّار و جابری قهّار بدو نرسد و بوقت گذشتن ازین منزل انقطاع و جدائی او صورت نبندد و ثمرهٔ انتفاع آنجا زیادت دهد. ملک گفت: این بهتر. دانا گفت: این سپاه که تو داری، امکان دارد که از تو آرزوهای بیاندازه خواهند و اگر از مواجب و راتبِ نفقهٔ ایشان کم کنی و مجال طمع برایشان تنگ گردانی، مطیع تو باشند؟ گفت: نی. گفت: اگر مثلا دشمنی را بر تو غالب ببینند، ممکن بود که از تو برگردند و او را بر تو اختیار کنند؟ گفت: بلی. گفت: لشکرِ من صبرست و قناعت که از من همه چیزی بوقت و اندازه خواهند. اگر دارم و بدهم، شکر گویند و اگر ندارم و یا ندهم شکیبائی و خرسندی نمایند و اگر همه اهل روی زمین خصم من شوند، از متابعتِ من عنان نپیچانند. ملک گفت : این بهتر. دانا گفت: ای ملک، دست از نجاست و خساستِ این جهان بشوی و خاک بر سرِ او کن ع، کان خاک نیرزد که برو میگذری، و تا چه کنی دوستیِ آنک چون او را ستایش کنی، منّت نپذیرد و اگر بنکوهی، از آن باک ندارد؛ بدهد بی موجبی و بازستاند بیسببی، تَقبِلُ اِقبَالَ الطَّالِبِ وَ تُدبِرُ اِدبَارَ الهَارِبِ تَصِلُ وَصَالَ المَلُولِ وَ تُفَارِقُ فِرَاقَ العَجُولِ ، بوعدهٔ که کند، اومید وفا نباید داشت؛ از عقدِ دوستی که بندد، توقّعِ ثبات نشاید کرد و این دوست نمایِ دل دشمن اَعنِی حرص که دندان در شکم دارد، او را در نفسِ خود راه مده که چون درآید تا خانه فروشِ عافیت تمام نروبد، بیرون نرود و بدانک جبر و استیلاء او بر تو از هر دشمنی که دانی صعبترست، چه وقتِ مغلوبی از دشمن توان گریختن و اگر ازو زنهار خواهی، باشد که بپذیرد و اگر بهدیّهٔ استعطاف او کنی، باشد که مهربان گردد، امّا او چون دستِ استحواذ یافت، چندانک ازو گریزی، سایهوار از پیش و پسِ تو میآید و اگرش از در بیرون کنی، چون آفتاب از روزن درآید و چون درآویخت، هرچند فریاد کنی، خلاصت ندهد و تا هلاکت نکند، از تو باز نگردد، چنانک آن سه انباز راکرد. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهرانبه گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بیرحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمیآوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدارخوارِ مردمکش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیدهاند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در میپیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته مینمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دیندار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بیشمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدایپرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ پسرِ احولِ میزبان
دستور گفت : شنیدم که وقتی مردی بود جوانمرد پیشه ، مهمان پذیر ، عنانگیر، کیسه پرداز، غریب نواز؛ همه اوصافِ حمیده ذاتِ او را لازم بود مگر احسان که متعدّی داشتی و همه خصلتی شریف در طبعِ او خاصّ بود الّا انعام که عامّ فرمودی، خرجِ او از کیسهٔ کسبِ او بودی نه از دخلِ مالِ مظلومان چنانک اهلِ روزگار راست، چه دودی از مطبخشان آنگه برآید که آتش در خرمن صد مسلمان زنند و نانی بر خوانچهٔ خویش آنگه نهند که آب در بنیادِ خانهٔ صد بیگناه بندند؛ مشتی نمک بدیگشان آنگه رسد که خرواری بر جراحتِ درویشان افشانند، دو چوب هیمه بآتشدانشان وقتی درآید که دویست چوبدستی بر پهلویِ عاجزان مالند. کرامِ عالم رسمِ افاضتِ کرم خاصّه در ضیافتِ ازو آموختندی. آن گره که سفلگان وقتِ نزولِ مهمان در ابروی آرند ، او در نقشِ کاسه و نگارِ خوانچهٔ مطبخ داشتی و آن سرکه که بخیلان بهنگامِ ملاقاتِ واردان در پیشانی آرند، او را در ابایِ سکبا بودی.
وَ یَکَادُ عِندَ الجَدبِ یَجعَلُ نَفسَهُ
حُبَّ القِریَ حَطَباً عَلَی النّیرانِ
وقتی دوستی عزیز در خانهٔ او نزول کرد ؛ بانواعِ اکرام و بزرگ داشتِ قدوم پیشباز رفت و آنچ مقتضایِ حال بود از تعهّد و دلجوئی تقدیم نمود. چون از تناولِ طعام بپرداختند، میزبان بر سبیلِ اعتذار از تعذّرِ شراب حکایت کرد و گفت : شک نیست که آیینهٔ زنگار خوردهٔ عیش را صیقلی چون شراب نیست و طبعِ مستوحش را میانِ حریفانِ وقت که بقایِ صحبتِ ایشان را همه جای بشیشهٔ شراب شاید خواند و وفایِ عهدِ ایشان را بسفینهٔ مجلس، از مکارِه زمانه مونسی ازو به نشینتر نه.
اَدِرهَا وُقِیتَ الدَّائِرَاتِ فَاِنَّهَا
رَحیً طَالَما دَارَت عَلَی الهَمِّ وَ الحَزَن
وَلَستُ اُحِبُّ السُّکرَ اِلَّا لِاَنَّهُ
یُخَدِّرُنِی کَیلَا اُحِسَّ اَذَی المِحَن
و با این همه از آنچ درین شبها با دوستان صرف کردهایم، یک شیشهٔ صرف باقیست؛ اگر رغبتی هست تا ساعتی بمناولتِ آن تزجیهٔ روزگار کنیم. مهمان گفت: وَ الجُودُ بِالمَوجُودِ غَایَهُٔ الجُودِ ، حکمتر است. میزبان پسر را فرمود که برو و فلان شیشه که فلان جای نهادست، بیار. پسر بیچاره بحولِ چشم و خبلِ عقل مبتلی بود، برفت؛ چون چشمش بر شیشه آمد، عکسِ آن در آیینهٔ کژنمایِ بصرش دو حجم نمود. بنزدیکِ پدر آمد که شیشه دواست، کدام یک آرم؟ پدر دانست که حال چیست، اما از شرمِ رویِ مهمان عرقش بر پیشانی آمد تا مگر او را در خیال آید که بدیگر یک ضنت کردست و برکّتِ رای و نزولِ همّت او را منسوب دارد. هیچ چاره ندانست، جز آنک پسر را گفت: از دوگانه یکی بشکن و دیگر بیار. پسر بحکمِ اشارت پدر سنگی بر شیشه زد، یشکست؛ چون دیگری نیافت، خایب و خاسر باز آمد و حکایتِ حال باز گفت. مهمانرا معلوم شد که آن خلل در بصرِ پسر بود نه در نظرِ پدر.
این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که حاسهٔ بصر با آنک در ادراکِ اعیان اشیا سلیمترِ حواست از مواقعِ غلط ایمن نیست حاسهٔ بصیرت که از حواسِّ باطن در پسِ حجابهایِ اوهام و خیالات می نگرد، از مواردِ صواب و خطا چگونه خالی تواند بود؟ میباید که بصرفِ اندیشهٔ ژرف درین کار نگه کنی و بیتأمّل و تثبّت قدم در راهِ این عزیمت ننهی که آفریدگار، جَلَّ وَ عَلَا، با آنک از جملهٔ جواهرِ حیوانات جوهرِ آدمی را مطهّرتر آفریدست و بهرهٔ دانائی و تیزبینی و هوشمندی، ایشان را بیشتر داده و بهریک ستارهٔ از ستارگانِ علوی و سفلی نگهبان احوال کرده تا همچنانک دایگان طفل را پرورند، او را در حضانهٔ تربیت میدارد و میپرورد و هر یک را فرشتهٔ او عالمِ قدسِ ملکوت آموزگار گردانیده و لوحِ تفهیم و تعلیم در پیش نهاده، چنانک در صفتِ بهترینِ موجودات میآید، عَلَّمَهُ شَدِیدُ القُوَی ذُو مِرَّهٍٔ فَاستَوَی ، و لیکن چون از پی هوی قدمی فرا نهند، اسیرِ ما دیوان شوند و مسخّر و مقهورِ ما گردند، پس ما که سرشت گوهر از دودِ تیرهٔ مظلم و جهلِ مرکّب داریم، اگر زمامِ دل بدستِ هوی دهیم و دست از تفکّر و تأنّی باز داریم، چه حال باشد و با آدمی که این همه عدّت و آلت دارد و بچندین خصال متّصفست، چگونه برآئیم؟ اَخُو الظَّلمَاءِ اَعشَی بِاللَّیلِ، میترسم که ازین مهتری و برتری جستن شما را بتری افتد، چنانک آن مردِ مهمان با خانه خدای گفت. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
وَ یَکَادُ عِندَ الجَدبِ یَجعَلُ نَفسَهُ
حُبَّ القِریَ حَطَباً عَلَی النّیرانِ
وقتی دوستی عزیز در خانهٔ او نزول کرد ؛ بانواعِ اکرام و بزرگ داشتِ قدوم پیشباز رفت و آنچ مقتضایِ حال بود از تعهّد و دلجوئی تقدیم نمود. چون از تناولِ طعام بپرداختند، میزبان بر سبیلِ اعتذار از تعذّرِ شراب حکایت کرد و گفت : شک نیست که آیینهٔ زنگار خوردهٔ عیش را صیقلی چون شراب نیست و طبعِ مستوحش را میانِ حریفانِ وقت که بقایِ صحبتِ ایشان را همه جای بشیشهٔ شراب شاید خواند و وفایِ عهدِ ایشان را بسفینهٔ مجلس، از مکارِه زمانه مونسی ازو به نشینتر نه.
اَدِرهَا وُقِیتَ الدَّائِرَاتِ فَاِنَّهَا
رَحیً طَالَما دَارَت عَلَی الهَمِّ وَ الحَزَن
وَلَستُ اُحِبُّ السُّکرَ اِلَّا لِاَنَّهُ
یُخَدِّرُنِی کَیلَا اُحِسَّ اَذَی المِحَن
و با این همه از آنچ درین شبها با دوستان صرف کردهایم، یک شیشهٔ صرف باقیست؛ اگر رغبتی هست تا ساعتی بمناولتِ آن تزجیهٔ روزگار کنیم. مهمان گفت: وَ الجُودُ بِالمَوجُودِ غَایَهُٔ الجُودِ ، حکمتر است. میزبان پسر را فرمود که برو و فلان شیشه که فلان جای نهادست، بیار. پسر بیچاره بحولِ چشم و خبلِ عقل مبتلی بود، برفت؛ چون چشمش بر شیشه آمد، عکسِ آن در آیینهٔ کژنمایِ بصرش دو حجم نمود. بنزدیکِ پدر آمد که شیشه دواست، کدام یک آرم؟ پدر دانست که حال چیست، اما از شرمِ رویِ مهمان عرقش بر پیشانی آمد تا مگر او را در خیال آید که بدیگر یک ضنت کردست و برکّتِ رای و نزولِ همّت او را منسوب دارد. هیچ چاره ندانست، جز آنک پسر را گفت: از دوگانه یکی بشکن و دیگر بیار. پسر بحکمِ اشارت پدر سنگی بر شیشه زد، یشکست؛ چون دیگری نیافت، خایب و خاسر باز آمد و حکایتِ حال باز گفت. مهمانرا معلوم شد که آن خلل در بصرِ پسر بود نه در نظرِ پدر.
این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که حاسهٔ بصر با آنک در ادراکِ اعیان اشیا سلیمترِ حواست از مواقعِ غلط ایمن نیست حاسهٔ بصیرت که از حواسِّ باطن در پسِ حجابهایِ اوهام و خیالات می نگرد، از مواردِ صواب و خطا چگونه خالی تواند بود؟ میباید که بصرفِ اندیشهٔ ژرف درین کار نگه کنی و بیتأمّل و تثبّت قدم در راهِ این عزیمت ننهی که آفریدگار، جَلَّ وَ عَلَا، با آنک از جملهٔ جواهرِ حیوانات جوهرِ آدمی را مطهّرتر آفریدست و بهرهٔ دانائی و تیزبینی و هوشمندی، ایشان را بیشتر داده و بهریک ستارهٔ از ستارگانِ علوی و سفلی نگهبان احوال کرده تا همچنانک دایگان طفل را پرورند، او را در حضانهٔ تربیت میدارد و میپرورد و هر یک را فرشتهٔ او عالمِ قدسِ ملکوت آموزگار گردانیده و لوحِ تفهیم و تعلیم در پیش نهاده، چنانک در صفتِ بهترینِ موجودات میآید، عَلَّمَهُ شَدِیدُ القُوَی ذُو مِرَّهٍٔ فَاستَوَی ، و لیکن چون از پی هوی قدمی فرا نهند، اسیرِ ما دیوان شوند و مسخّر و مقهورِ ما گردند، پس ما که سرشت گوهر از دودِ تیرهٔ مظلم و جهلِ مرکّب داریم، اگر زمامِ دل بدستِ هوی دهیم و دست از تفکّر و تأنّی باز داریم، چه حال باشد و با آدمی که این همه عدّت و آلت دارد و بچندین خصال متّصفست، چگونه برآئیم؟ اَخُو الظَّلمَاءِ اَعشَی بِاللَّیلِ، میترسم که ازین مهتری و برتری جستن شما را بتری افتد، چنانک آن مردِ مهمان با خانه خدای گفت. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای
دستور گفت: شنیدم که برزیگری بود، شبی از شبهایِ زمستان که مزاجِ هوا افسرده بود و مفاصلِ زمین درهم افشرده، سیلان
از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش میبود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان میبیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته میبرد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش میبود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان میبیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته میبرد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ موش و مار
گاوپای گفت: شنیدم که وقتی موشی در خانهٔ توانگری خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی بباغ کرد و مدتها بفراغِ دل و نشاطِ طبع در آنجا زندگانی میکرد و بی غوایلِ زحمتِ متعرّضان بسر میبرد.
هرکو بسلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گوشادبزی که خوش جهانی دارد
و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این فضلهٔ طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ
وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ
فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ
روزی ماری اژدهاپیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان لب تشنه و جگرتافته بطلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام جای افتاد، دری چنان در بستانسرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:
روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقهوار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر کراپای بگنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را بشکلِ مار میبینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.
کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید
مار پای افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش بخانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده ؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه بر آوردن گرفت و گفت: یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهیهاست که من در خیانت با خلقِ خدای کردهام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروختهام، وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش بدلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغتها نمود.مادر گفت: کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض بگرد کرده و اندوختهٔ دیگران یا زیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که ترا روزِ بازویِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچ تو ازسرِ سر تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشائی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بنِ دندانِ ارقمست
و اگرچ از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار باضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ
خود دیدن مجاهدهٔ عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد، جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و از عاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر میفرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خرشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده میرود
لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی
لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ
اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ
فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ
تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار بتوافی رساند. موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی، اما مرا سیری نمیکند، چه حمّیتِ نفس و ابیّتِ طبع رخصتِ آن نمیدهد که با هر ناسازی در سازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.
لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ
حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا
مادر گفت : اگر تو مقاومتِ این خصم بمظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بود که هلاک شوی و هرگز بادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و بدامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایایِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنائی. موش گفت: بچشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را بدست باغبان خواهم گرفت که بشعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم. مادر گفت: اگر چنین دستیاری داری و این دستبرد میتوانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم. موش برفت و روزی چند ملازمِ کار میبود و مترقِّب و مترصِّد مینشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده میکرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بیخبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالبدست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانهگیر بازی کردن نامبارکست و همان ساعت اتفاقاً باغبانرا نیز باستراحت جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد، دیگر باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار میشد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه میداشت. موش بقاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان و ثبهٔ بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال میدویدو او بهروله و آهستگی میرفت تا بنزدیکِ مار رسید، همانجا بسوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض بحصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت : تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدانک، چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و بغوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالبدستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ و سیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ماخذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان ؟
هرکو بسلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گوشادبزی که خوش جهانی دارد
و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این فضلهٔ طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ
وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ
فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ
روزی ماری اژدهاپیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان لب تشنه و جگرتافته بطلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام جای افتاد، دری چنان در بستانسرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:
روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقهوار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر کراپای بگنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را بشکلِ مار میبینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.
کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید
مار پای افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش بخانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده ؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه بر آوردن گرفت و گفت: یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهیهاست که من در خیانت با خلقِ خدای کردهام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروختهام، وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش بدلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغتها نمود.مادر گفت: کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض بگرد کرده و اندوختهٔ دیگران یا زیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که ترا روزِ بازویِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچ تو ازسرِ سر تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشائی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بنِ دندانِ ارقمست
و اگرچ از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار باضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ
خود دیدن مجاهدهٔ عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد، جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و از عاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر میفرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خرشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده میرود
لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی
لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ
اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ
فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ
تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار بتوافی رساند. موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی، اما مرا سیری نمیکند، چه حمّیتِ نفس و ابیّتِ طبع رخصتِ آن نمیدهد که با هر ناسازی در سازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.
لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ
حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا
مادر گفت : اگر تو مقاومتِ این خصم بمظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بود که هلاک شوی و هرگز بادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و بدامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایایِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنائی. موش گفت: بچشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را بدست باغبان خواهم گرفت که بشعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم. مادر گفت: اگر چنین دستیاری داری و این دستبرد میتوانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم. موش برفت و روزی چند ملازمِ کار میبود و مترقِّب و مترصِّد مینشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده میکرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بیخبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالبدست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانهگیر بازی کردن نامبارکست و همان ساعت اتفاقاً باغبانرا نیز باستراحت جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد، دیگر باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار میشد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه میداشت. موش بقاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان و ثبهٔ بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال میدویدو او بهروله و آهستگی میرفت تا بنزدیکِ مار رسید، همانجا بسوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض بحصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت : تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدانک، چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و بغوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالبدستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ و سیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ماخذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دستور گفت: شنیدم که بزورجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: شب خیز باش تا کامروا باشی. خسرو بحکم آنک بمعاشرت و معاقرت در سماعِ اغانی و اجتماعِ غوانی شب گذاشته بودی و با ماهپیکران تا مطلعِ آفتاب بر نازبالشِ تنعّم سرنهاده، از بزورجمهر بسببِ این کلمه پارهٔ متأثّر و متغیّر گشتی و این معنی همچون سرزنشی دانستی. یک روز خسرو چاکران را بفرمود تا بوقتِ صبحی که دیدهٔ جهان از سیاههٔ ظلمات و سپیدهٔ نورنیم گشوده باشد و بزورجمهر روی بخدمت نهد، متنکّروار بروی زنند و بیآسیبی که رسانند، جامهٔ او بستانند. چاکران بحکم فرمان رفتند و آن بازی در پردهٔ تاریکی شب با بزورجمهر نمودند. او بازگشت و جامهٔ دیگر بپوشید؛ چون بحضرت آمد، برخلافِ اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود. خسرو پرسید که موجب دیر آمدن چیست؟ گفت: میآمدم، دزدان برمن افتادند و جامهٔ من ببردند، من بترتیبِ جامهٔ دیگر مشغول شدم. خسرو گفت: نه هر روز نصیحتِ تو این بود که شبخیز باش تا کامروا باشی؟ پس این آفت بتو هم از شبخیزی رسید. بزورجمهر بر ارتجال جواب داد که شبخیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد. خسرو از بداهتِ گفتارِ بصواب و حضورِ جوابِ او خجل و ملزم گشت. این فسانه از بهر آن گفتم که خسرو اگرچ دانا بود، چون سخنپردازی، بزروجمهر ملکهٔ نفس داشت، ازو مغلوب آمد مبادا که قضیّهٔ حال تو معکوس شود و روزگار اندیشهٔ تو مغلوب گرداند، وَ رَبَّ حیلَهٍٔ کَانَت عَلَی صَاحِبِهَا وَ بَیلَهًٔ . گاوپای از آن سخن در خشم شد، چنان پنداشت که آن همه از راه استعظامِ دانش دینی و استصغارِ جانب او میگویند؛ پس دستور بزرگترین را گفت که اشارتِ رایِ تو بکدام جهتست و درین ابواب آنچ طریق صواب مینماید، چیست ؟ دستور گفت: امروز روز بازارِ دولت دینیست و روزگار فرمانپذیرِ امرِ او، چرخ پیروزه که نگینِ خاتمِ حکم اوست، مهر بر زبانِ اعتراضِ ما نهادست و تا انقراضِ کار هرک قدم تعدّی فراتر نهد و پیگارِ او را متصدّی شود، منکوب و مغلوب آید
لَا تَسعَ فِی الاَمرِ حَتَّی تَستَعّدلَهُ
سَعیٌ بِلَاعُدَّهٍٔ قَوسٌ بِلَاوَتَرِ
گاوپای گفت: بیآنک از دست بردِ این مردِ دینی بجدال و قتالِ ما کاری برخاست، وقعِ هراس و بأسِ او در دلهایِ شما بنشست وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهُمُ الرُّعبَ ، لیکن کارِ دولت بآبِ در جوی ماند که اگر صد سال بر یک مجری رود تا گذرگاهِ آن مسدود نگردانی، روی بجانبِ دیگر ننهد. من قدمِ اجترا در پیش نهم و مجریِ این آبِ دولت او بگردانم و در جویِ مرادِ خود برانم. دستور این مفاوضه میشنید و میگفت :
کای تیره شده آب بجویِ تو ز تو
وز خویِ تو بر نخورده، رویِ تو ز تو
عشّاقِ زمانه را فراغت دادست
رویِ تو ز دیگران و خویِ تو ز تو
پس او نیز زمامِ استسلام بدستِ او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم، چیزی بیفزایم و در نقضِ عزایمِ او مبالغتی بیش ازین نمایم، لاشکّ که بتهمتی منسوب شوم و بوصمتِ خیانتی موصوف گردم، وَ اِنَّ کَثِیرَ النُّصحِ یَهجُمُ عَلَی کَثِیرِ الظِّنَّهَٔ . گاو پای را رایِ بر آن قرار گرفت که هزار دیوِ دانا بگزیند که هر یک هزار دامِ مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمرِ طاعت ز نّارِ انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویهٔ قناعت در هاویهٔ حرص و طمع اسیرِ سلاسل وسواس گردانیده، این همه را حشر کرد و بجوارِ آن کوه رفت که صومعهٔ دینی بر آنجا بود. یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست ، برسمِ رسالت پیشِ دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدایِ دیوان جهانم، استراقِ سمع از فرشتگانِ آسمان میکنم. فَأَتبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ در شأن من آمدست، اضلالِ سالکانِ زمین کار منست، وَ اِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ اِلَی اَولِیَائِهِم در حقِّ گماشتگانِ من نزول کردست، من بمنزلِ مزاحمتِ تو چگونه فرو آیم ؟ تو آمدهٔ و عرصهٔ دعویِ دانش بگامِ فراخ میپیمائی و جهانیان را باظهارِ تورّع و امثالِ این تصنّع سغبهٔ زرق و بستهٔ فریبِ خویش میکنی و میخواهی که چهرهٔ آراستهٔ دولت و طرهٔ طرازندهٔ مملکتِ ما را مشوّه و مشوّش گردانی. اکنون من آمدهام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضرِ دانشوران و مجمعِ هنرنمایانِ عالم از علماءِ فریقین و عظماءِ ثقلین میانِ ما مناظره رود تا اندازهٔ سخندانی از من و تو پیدا آید. دیو این فصل یاد گرفت و برفت، چون بخدمت دینیرسید. شکوه و مهابتِ او دیو را چنان گرفت که مجالِ دم زدن نیافت، کَاَنَّهُ عَرَتهُ بَهَتَهٌٔ اَو اَخَذَتهُ سَکتَهٌٔ . دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمدهٔ ؟ گفت : از دیوِ گاوپای که بپایانِ این کوه با لشکرِ انبوه از مردهٔ عفاریتِ شیطان و عبدهٔ طواغیتِ طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبانِ من فرستاده ، اگر اشارت رود، ادا کنم. دینی اجازت داد . دیو هرچ شنیده بود ، باز گفت. دینی گفت : برین عزم که دیوِ گاوپای آمد و پای در این ورطهٔ خطر نهاد ، خر در خلاب و کبوتر در مضراب میراند و بخت بد اَرَی قَدَمَکَ اَرَاقَ دَمَکَ بروی میخواند ، مگر ارادتِ ازلی ازالتِ خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارتِ دامن آخر الزّمان از لوثِ وجودِ شما تقدیر کرده و زمانِ افسادِ شیاطین در عالمِ کون و فساد برآورده اکنون چون چنین میخواهی ، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچ بهرهٔ من از عالمِ لدنّیّت علمی زیادت نیامدست و از محیطِ معرفتِ نامتناهی براسخِ قدمانِ نبوت و ولایت بیش از قطرهٔ چند فیضان نکرده ، وَ مَا اُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلَّا قَلِیلاً ، اما از علم آنقدر تخصیص یافتهام که از سؤال و جوابِ او در نمانم و از کمزنانِ دعوی ، مهرهٔ عجز باز نچینم ، اِن تَکُ ضَبّاً فَأِنّی حِسلُهُ. فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد . گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بدِ احوال او استدلال توان کرد ؟ گفت : او را با لبی خشک و چشمی تر و روئی زرد و جثّهٔ لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم ، کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارتِ حق را بوقتِ تجریع در ظرفِ تقریع بانگبینِ تلطّف چاشنی میدهد.
تَمَازَجَ مِنهُ الحِلمَ وَ البَأسُ مَثلَمَا
یُمَازَجُ صَوبَ الغَادِیَاتِ عُقَارُ
گاوپای از حکایتِ حال او سخت بهراسید و اندیشید که این همه اماراتِ پرهیزگاری و علاماتِ شریعت ورزی و دینپروری شاید بود از عاداتِ متجرّدان و متهجّدان مینماید ، همانا که بریاضت توسنِ طبیعت را رام کردست که در سخن گفتن خود را تازیانه نمیزند و در جهادِ اکبر با نفسِ کافر شمشیر زدست که از پیگارِ ما سپر نمیاندازد ، اما چکنم، چون شروع رفت ، ملزم شد ، ناچار قدم پیش میباید نهاد .
تا از من و او کامِ که گردد حاصل
یا خود که کند زیان کرا دارد سود ؟
لَا تَسعَ فِی الاَمرِ حَتَّی تَستَعّدلَهُ
سَعیٌ بِلَاعُدَّهٍٔ قَوسٌ بِلَاوَتَرِ
گاوپای گفت: بیآنک از دست بردِ این مردِ دینی بجدال و قتالِ ما کاری برخاست، وقعِ هراس و بأسِ او در دلهایِ شما بنشست وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهُمُ الرُّعبَ ، لیکن کارِ دولت بآبِ در جوی ماند که اگر صد سال بر یک مجری رود تا گذرگاهِ آن مسدود نگردانی، روی بجانبِ دیگر ننهد. من قدمِ اجترا در پیش نهم و مجریِ این آبِ دولت او بگردانم و در جویِ مرادِ خود برانم. دستور این مفاوضه میشنید و میگفت :
کای تیره شده آب بجویِ تو ز تو
وز خویِ تو بر نخورده، رویِ تو ز تو
عشّاقِ زمانه را فراغت دادست
رویِ تو ز دیگران و خویِ تو ز تو
پس او نیز زمامِ استسلام بدستِ او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم، چیزی بیفزایم و در نقضِ عزایمِ او مبالغتی بیش ازین نمایم، لاشکّ که بتهمتی منسوب شوم و بوصمتِ خیانتی موصوف گردم، وَ اِنَّ کَثِیرَ النُّصحِ یَهجُمُ عَلَی کَثِیرِ الظِّنَّهَٔ . گاو پای را رایِ بر آن قرار گرفت که هزار دیوِ دانا بگزیند که هر یک هزار دامِ مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمرِ طاعت ز نّارِ انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویهٔ قناعت در هاویهٔ حرص و طمع اسیرِ سلاسل وسواس گردانیده، این همه را حشر کرد و بجوارِ آن کوه رفت که صومعهٔ دینی بر آنجا بود. یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست ، برسمِ رسالت پیشِ دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدایِ دیوان جهانم، استراقِ سمع از فرشتگانِ آسمان میکنم. فَأَتبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ در شأن من آمدست، اضلالِ سالکانِ زمین کار منست، وَ اِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ اِلَی اَولِیَائِهِم در حقِّ گماشتگانِ من نزول کردست، من بمنزلِ مزاحمتِ تو چگونه فرو آیم ؟ تو آمدهٔ و عرصهٔ دعویِ دانش بگامِ فراخ میپیمائی و جهانیان را باظهارِ تورّع و امثالِ این تصنّع سغبهٔ زرق و بستهٔ فریبِ خویش میکنی و میخواهی که چهرهٔ آراستهٔ دولت و طرهٔ طرازندهٔ مملکتِ ما را مشوّه و مشوّش گردانی. اکنون من آمدهام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضرِ دانشوران و مجمعِ هنرنمایانِ عالم از علماءِ فریقین و عظماءِ ثقلین میانِ ما مناظره رود تا اندازهٔ سخندانی از من و تو پیدا آید. دیو این فصل یاد گرفت و برفت، چون بخدمت دینیرسید. شکوه و مهابتِ او دیو را چنان گرفت که مجالِ دم زدن نیافت، کَاَنَّهُ عَرَتهُ بَهَتَهٌٔ اَو اَخَذَتهُ سَکتَهٌٔ . دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمدهٔ ؟ گفت : از دیوِ گاوپای که بپایانِ این کوه با لشکرِ انبوه از مردهٔ عفاریتِ شیطان و عبدهٔ طواغیتِ طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبانِ من فرستاده ، اگر اشارت رود، ادا کنم. دینی اجازت داد . دیو هرچ شنیده بود ، باز گفت. دینی گفت : برین عزم که دیوِ گاوپای آمد و پای در این ورطهٔ خطر نهاد ، خر در خلاب و کبوتر در مضراب میراند و بخت بد اَرَی قَدَمَکَ اَرَاقَ دَمَکَ بروی میخواند ، مگر ارادتِ ازلی ازالتِ خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارتِ دامن آخر الزّمان از لوثِ وجودِ شما تقدیر کرده و زمانِ افسادِ شیاطین در عالمِ کون و فساد برآورده اکنون چون چنین میخواهی ، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچ بهرهٔ من از عالمِ لدنّیّت علمی زیادت نیامدست و از محیطِ معرفتِ نامتناهی براسخِ قدمانِ نبوت و ولایت بیش از قطرهٔ چند فیضان نکرده ، وَ مَا اُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلَّا قَلِیلاً ، اما از علم آنقدر تخصیص یافتهام که از سؤال و جوابِ او در نمانم و از کمزنانِ دعوی ، مهرهٔ عجز باز نچینم ، اِن تَکُ ضَبّاً فَأِنّی حِسلُهُ. فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد . گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بدِ احوال او استدلال توان کرد ؟ گفت : او را با لبی خشک و چشمی تر و روئی زرد و جثّهٔ لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم ، کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارتِ حق را بوقتِ تجریع در ظرفِ تقریع بانگبینِ تلطّف چاشنی میدهد.
تَمَازَجَ مِنهُ الحِلمَ وَ البَأسُ مَثلَمَا
یُمَازَجُ صَوبَ الغَادِیَاتِ عُقَارُ
گاوپای از حکایتِ حال او سخت بهراسید و اندیشید که این همه اماراتِ پرهیزگاری و علاماتِ شریعت ورزی و دینپروری شاید بود از عاداتِ متجرّدان و متهجّدان مینماید ، همانا که بریاضت توسنِ طبیعت را رام کردست که در سخن گفتن خود را تازیانه نمیزند و در جهادِ اکبر با نفسِ کافر شمشیر زدست که از پیگارِ ما سپر نمیاندازد ، اما چکنم، چون شروع رفت ، ملزم شد ، ناچار قدم پیش میباید نهاد .
تا از من و او کامِ که گردد حاصل
یا خود که کند زیان کرا دارد سود ؟