عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۱
روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده ام
نقش مراد از آینه گل ندیده ام
آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین
آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام
در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
از شرم عندلیب رخ گل ندیده ام
زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق
رخسار یار را به تأمل ندیده ام
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام
با خصم در مقام تلافی ازان نیم
کز تیغ انتقام تعلل ندیده ام
قانع به بوی پیرهن از وصل گل شده است
عاشق به سیر چشمی بلبل ندیده ام
دوری ز یار صائب و خامش نشسته ای
عاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام
نقش مراد از آینه گل ندیده ام
آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین
آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام
در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
از شرم عندلیب رخ گل ندیده ام
زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق
رخسار یار را به تأمل ندیده ام
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام
با خصم در مقام تلافی ازان نیم
کز تیغ انتقام تعلل ندیده ام
قانع به بوی پیرهن از وصل گل شده است
عاشق به سیر چشمی بلبل ندیده ام
دوری ز یار صائب و خامش نشسته ای
عاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۳
از آفتاب رنگ نبازد ستاره ام
دل زنده از محیط برآید شراره ام
خورشید محشرست دل آتشین من
صبح قیامت است گریبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشیم
هم در میان مردم و هم بر کناره ام
آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود
در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پای من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم
روشن نگشت معنی عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام
عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درین محیط
صائب یکی شده است میان و کناره ام
دل زنده از محیط برآید شراره ام
خورشید محشرست دل آتشین من
صبح قیامت است گریبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشیم
هم در میان مردم و هم بر کناره ام
آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود
در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پای من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم
روشن نگشت معنی عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام
عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درین محیط
صائب یکی شده است میان و کناره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۴
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۶
تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
درد ترا نکرده فراموش سینه ام
چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام
طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند
دریا شود ز موجه آغوش سینه ام
از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش
آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام
خورشید دیگر از بن هر موی من دمید
تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام
آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است
تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟
چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد
هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام
آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر
زان خنده های صبح بناگوش سینه ام
چندین هزار حلقه منت کشیده است
از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام
گردیده همچو خانه زنبور در بهار
از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام
صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است
تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام
عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است
جامی شده است پر می سر جوش سینه ام
از داغهای تازه که فرش است هر طرف
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
صائب دگر چه کار کند آتش جگر
کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
درد ترا نکرده فراموش سینه ام
چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام
طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند
دریا شود ز موجه آغوش سینه ام
از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش
آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام
خورشید دیگر از بن هر موی من دمید
تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام
آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است
تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟
چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد
هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام
آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر
زان خنده های صبح بناگوش سینه ام
چندین هزار حلقه منت کشیده است
از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام
گردیده همچو خانه زنبور در بهار
از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام
صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است
تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام
عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است
جامی شده است پر می سر جوش سینه ام
از داغهای تازه که فرش است هر طرف
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
صائب دگر چه کار کند آتش جگر
کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۲
با هرکه روی حرف به جز یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۳
از دست رفت دامن یاری که داشتم
سیماب شد شکیب و قراری که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاری که داشتم
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار
آیینه تمام عیاری که داشتم
صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت
در سینه داغ لاله عذاری که داشتم
از چشم شور خلق میان محیط شد
زین بحر بیکنار کناری که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بیخبر
زان چشم نیم مست خماری که داشتم
داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد
در سینه همچو سنگ شراری که داشتم
چون آسیا به باد فنا داد هستیم
از گردش زمانه دواری که داشتم
بی آب کرد گوهر دریا دل مرا
از تنگنای چرخ فشاری که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباری که داشتم
صائب فدای جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
سیماب شد شکیب و قراری که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاری که داشتم
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار
آیینه تمام عیاری که داشتم
صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت
در سینه داغ لاله عذاری که داشتم
از چشم شور خلق میان محیط شد
زین بحر بیکنار کناری که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بیخبر
زان چشم نیم مست خماری که داشتم
داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد
در سینه همچو سنگ شراری که داشتم
چون آسیا به باد فنا داد هستیم
از گردش زمانه دواری که داشتم
بی آب کرد گوهر دریا دل مرا
از تنگنای چرخ فشاری که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباری که داشتم
صائب فدای جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۷
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روی عشرت روی زمین به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم
آویختم به دامن گل بیوفا شدم
دست نسیم و پای صبا در نگار بود
در گلشنی که من به هوای تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جای تنگ داشت
چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فیض جنون من
دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشی نبود
چون تیر من زکجروی خود خطا شدم
صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روی عشرت روی زمین به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم
آویختم به دامن گل بیوفا شدم
دست نسیم و پای صبا در نگار بود
در گلشنی که من به هوای تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جای تنگ داشت
چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فیض جنون من
دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشی نبود
چون تیر من زکجروی خود خطا شدم
صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۱
موی میان نبود که من همچو مو شدم
بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم
آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد
نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم
انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب
روزی که من ربوده چوگان او شدم
دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب
گل در چمن نبود که من بذله گو شدم
شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست
یارب چه روز بود گرفتار او شدم
واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند
چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم
گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است
دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در سر شراب
کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم
بیمار داری دل بیمار مشکل است
جای شگفت نیست اگر تندخو شدم
آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز
در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم
مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است
صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم
یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند
صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم
بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم
آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد
نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم
انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب
روزی که من ربوده چوگان او شدم
دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب
گل در چمن نبود که من بذله گو شدم
شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست
یارب چه روز بود گرفتار او شدم
واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند
چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم
گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است
دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در سر شراب
کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم
بیمار داری دل بیمار مشکل است
جای شگفت نیست اگر تندخو شدم
آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز
در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم
مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است
صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم
یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند
صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۲
خط تو ریشه در رگ جان می دواندم
خال تو تخم مهر به دل می فشاندم
این شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم
دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون
آگاه نیستم که کجا می کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حیرت همان به کوه و کمر می دواندم
این آتشی که در جگر من علم زده است
در یک نفس به خاک سیه می نشاندم
مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش
زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک می زند
آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر می دماندم
نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زیاده سر، به سفر می دواندم
فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب
صیاد سنگدل به نظر می چراندم
در کام شیر مانده ام از دعوی خودی
خضر من است هر که ز خود می رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم
کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نیستم
چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم
چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم
بیهوشی من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم
ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است
صائب چو مهر گرد جهان می دواندم
خال تو تخم مهر به دل می فشاندم
این شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم
دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون
آگاه نیستم که کجا می کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حیرت همان به کوه و کمر می دواندم
این آتشی که در جگر من علم زده است
در یک نفس به خاک سیه می نشاندم
مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش
زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک می زند
آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر می دماندم
نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زیاده سر، به سفر می دواندم
فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب
صیاد سنگدل به نظر می چراندم
در کام شیر مانده ام از دعوی خودی
خضر من است هر که ز خود می رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم
کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نیستم
چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم
چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم
بیهوشی من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم
ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است
صائب چو مهر گرد جهان می دواندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۷
از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم
ترک حیات نیست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نیست چشم من
واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روی تو می کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی
تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم
گه اشک می فشاند و گه محو می شود
هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فریاد کز نظاره خورشید طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است
آتش همیشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم
ترک حیات نیست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نیست چشم من
واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روی تو می کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی
تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم
گه اشک می فشاند و گه محو می شود
هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فریاد کز نظاره خورشید طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است
آتش همیشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۹
از گریه شبانه فزاید جلای چشم
باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم
اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط
جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم
از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم
از باز چشم بسته نیاید اگر شکار
چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟
خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا
گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم
در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست
بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم
صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است
از خط چون غبار بود توتیای چشم
باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم
اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط
جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم
از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم
از باز چشم بسته نیاید اگر شکار
چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟
خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا
گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم
در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست
بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم
صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است
از خط چون غبار بود توتیای چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۱
آن بختم از کجاست سخن زان دهن کشم؟
این بس که گاهی از قلم او سخن کشم
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد!
نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشم
مرغی به آشیانه خود خار اگر برد
صد ناله غریب ز شوق وطن کشم
از بوسه غیر دلزده گردیده است و من
در فکر این که چون زلب او سخن کشم
تیغ اجل دو دست مرا گر قلم کند
مشق جنون همان به بیاض کفن کشم
خون از دماغ غنچه تصویر گل کند
در محفلی که شانه به زلف سخن کشم
صائب زبس که دست زعالم کشیده ام
شرم آیدم که دست به زلف سخن کشم
این بس که گاهی از قلم او سخن کشم
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد!
نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشم
مرغی به آشیانه خود خار اگر برد
صد ناله غریب ز شوق وطن کشم
از بوسه غیر دلزده گردیده است و من
در فکر این که چون زلب او سخن کشم
تیغ اجل دو دست مرا گر قلم کند
مشق جنون همان به بیاض کفن کشم
خون از دماغ غنچه تصویر گل کند
در محفلی که شانه به زلف سخن کشم
صائب زبس که دست زعالم کشیده ام
شرم آیدم که دست به زلف سخن کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۴
تیغ برهنه را به بغل تنگ می کشم
چون ساغری ز باده گلرنگ می کشم
شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند
گلگون باده را به ته تنگ می کشم
خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد
در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم
آتش ز چشم تیشه فرهاد می جهد
هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم
صائب خمار زور چو می آورد به من
مینای باده را به بغل تنگ می کشم
چون ساغری ز باده گلرنگ می کشم
شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند
گلگون باده را به ته تنگ می کشم
خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد
در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم
آتش ز چشم تیشه فرهاد می جهد
هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم
صائب خمار زور چو می آورد به من
مینای باده را به بغل تنگ می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۰
کو ناخنی که رخنه به داغ جگر کنم؟
این خون گرم را هدف نیشتر کنم
نه سجده ای به جبهه و نه بوسه ای به لب
از آستان او به چه سامان سفر کنم؟
چون تیغ آبدار رود در گلوی من
گر بی لبت به آب خضر کام ترکنم
پروانه نیستم که به یک بال سوختن
معشوق را حواله به آه سحر کنم
از باغ رفتنم نه ز بیمهری گل است
چندان دماغ نیست که با گل بسر کنم
در کار عشق سعی مرا دست دیگرست
صد نخل شعله سبز ز تخم شرر کنم
آن به که از میان نبرم داغ لاله را
از باطن سیاه زبانان حذر کنم
چون شوق را به حرف تسلی کنم ز تو؟
چون تشنگی علاج به آب گهر کنم؟
صائب سرم چو گرم شود از می صبوح
خورشید را ز خنده مستانه تر کنم
این خون گرم را هدف نیشتر کنم
نه سجده ای به جبهه و نه بوسه ای به لب
از آستان او به چه سامان سفر کنم؟
چون تیغ آبدار رود در گلوی من
گر بی لبت به آب خضر کام ترکنم
پروانه نیستم که به یک بال سوختن
معشوق را حواله به آه سحر کنم
از باغ رفتنم نه ز بیمهری گل است
چندان دماغ نیست که با گل بسر کنم
در کار عشق سعی مرا دست دیگرست
صد نخل شعله سبز ز تخم شرر کنم
آن به که از میان نبرم داغ لاله را
از باطن سیاه زبانان حذر کنم
چون شوق را به حرف تسلی کنم ز تو؟
چون تشنگی علاج به آب گهر کنم؟
صائب سرم چو گرم شود از می صبوح
خورشید را ز خنده مستانه تر کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۳
روزی که چشم بر رخ او باز می کنم
برخود زیاده از همه کس ناز می کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم
آن حسن بی مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحی آینه پرداز می کنم
سنگین کند ز گوش گران بار درد من
در پیش هر که درد دل آغاز می کنم
از پیچ و تاب رشته جان می شود گره
تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم
در منزل نخست فنا می شود تمام
چندان که بیش برگ سفرساز می کنم
سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان
با آشیان تهیه پرواز می کنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
از بال خویش وحشت شهباز می کنم
از بس نشان دوری این ره شنیده ام
انجام را تصور آغاز می کنم
از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای
احباب را به سوی خود آواز می کنم
با سینه ای که نیست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمی راز می کنم
آن بلبلم که خرده گلهای باغ را
صائب سپند شعله آواز می کنم
برخود زیاده از همه کس ناز می کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم
آن حسن بی مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحی آینه پرداز می کنم
سنگین کند ز گوش گران بار درد من
در پیش هر که درد دل آغاز می کنم
از پیچ و تاب رشته جان می شود گره
تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم
در منزل نخست فنا می شود تمام
چندان که بیش برگ سفرساز می کنم
سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان
با آشیان تهیه پرواز می کنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
از بال خویش وحشت شهباز می کنم
از بس نشان دوری این ره شنیده ام
انجام را تصور آغاز می کنم
از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای
احباب را به سوی خود آواز می کنم
با سینه ای که نیست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمی راز می کنم
آن بلبلم که خرده گلهای باغ را
صائب سپند شعله آواز می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۶
نزدیک من میا که ز خود دور می شوم
وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم
حاجت به باز کردن بند نقاب نیست
چون من کباب ازان رخ مستور می شوم
آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار
ورنه حریف باده پر زور می شوم
نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا
هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم
از آفتابروی تجلی شدم کباب
پنهان به پرده شب دیجور می شوم
بالیدنم چو ماه به امید کاهش است
در انتظار سیل تو معمور می شوم
صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری
کز ضعف تن در آینه مستور می شوم
با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه
کورم ولی عصاکش صدکور می شوم
کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان
از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم
از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم
از خویش می روند چو بیخود شوند خلق
آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم
از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر
از یک پیاله قلزم پرشور می شوم
از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق
عریان به سیر خانه زنبور می شوم
صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان
آلوده گر به مرهم کافور می شوم
وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم
حاجت به باز کردن بند نقاب نیست
چون من کباب ازان رخ مستور می شوم
آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار
ورنه حریف باده پر زور می شوم
نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا
هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم
از آفتابروی تجلی شدم کباب
پنهان به پرده شب دیجور می شوم
بالیدنم چو ماه به امید کاهش است
در انتظار سیل تو معمور می شوم
صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری
کز ضعف تن در آینه مستور می شوم
با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه
کورم ولی عصاکش صدکور می شوم
کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان
از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم
از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم
از خویش می روند چو بیخود شوند خلق
آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم
از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر
از یک پیاله قلزم پرشور می شوم
از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق
عریان به سیر خانه زنبور می شوم
صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان
آلوده گر به مرهم کافور می شوم