عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
المقالة الحادیة الثلثون
سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بمردی برگذشت
دید او را معبدی کرده بدشت
معبدی زیبا و محرابی درو
سبزه زاری چشمهٔ آبی درو
گفت هان ای زاهد یزدان پرست
درچه کاری کردهٔ اینجا نشست
گفت عمری برگذشت ای نامدار
تا بطاعت میگذارم روزگار
حاجتی دارم درین عمر دراز
بر نمیآرد خدای کارساز
گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست
گفت یک ذره محبت کان اوست
عیسی آن حاجت برای او بخواست
پس برفت و حاجتش افتاد راست
بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه
دید آن معبد نهان در خاک او
خشک بوده چشمهٔ آبش همه
پاره پاره گشته محرابش همه
گفت الهی روشنم گردان و راست
کو کجاشد وین خرابی از کجاست
گفت اینک بر سر کوهست او
پای تا سر کوه اندوهست او
رفت عیسی بر سر کوه ای عجب
دید او را زرد روی و خشک لب
در تحیر مانده و افسرده باز
میندانستش مسیح از مرده باز
بر تنش هر موی بر دردی دگر
هر زمان بر روی او گردی دگر
سرنگون درخون و خاک افتاده بود
هر دوچشمش در مغاک افتاده بود
کرد عیسی هم سلامش هم خطاب
نه علیک آمد ازو و نه جواب
حق تعالی گفت با عیسی براز
کان چنانی این چنین شد از نیاز
ذرهٔ از دوستی میخواست او
چون بدادم از همه برخاست او
از وجود خویش ناپروا بماند
محو گشت و بی سر و بی پا بماند
گر زیادت کردمی یک ذره من
ذره ذره گشتی این بی خویشتن
با محبّت درنگنجد ذرهٔ
نیست مرد دوستی هر غرهٔ
در محبت تا که غیری ماندست
در درون کعبه دیری ماندست
چون نماند در دل از اغیار نام
پرده از محبوب بر خیزد تمام
دید او را معبدی کرده بدشت
معبدی زیبا و محرابی درو
سبزه زاری چشمهٔ آبی درو
گفت هان ای زاهد یزدان پرست
درچه کاری کردهٔ اینجا نشست
گفت عمری برگذشت ای نامدار
تا بطاعت میگذارم روزگار
حاجتی دارم درین عمر دراز
بر نمیآرد خدای کارساز
گفت چه حاجت همی خواهی ز دوست
گفت یک ذره محبت کان اوست
عیسی آن حاجت برای او بخواست
پس برفت و حاجتش افتاد راست
بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه
دید آن معبد نهان در خاک او
خشک بوده چشمهٔ آبش همه
پاره پاره گشته محرابش همه
گفت الهی روشنم گردان و راست
کو کجاشد وین خرابی از کجاست
گفت اینک بر سر کوهست او
پای تا سر کوه اندوهست او
رفت عیسی بر سر کوه ای عجب
دید او را زرد روی و خشک لب
در تحیر مانده و افسرده باز
میندانستش مسیح از مرده باز
بر تنش هر موی بر دردی دگر
هر زمان بر روی او گردی دگر
سرنگون درخون و خاک افتاده بود
هر دوچشمش در مغاک افتاده بود
کرد عیسی هم سلامش هم خطاب
نه علیک آمد ازو و نه جواب
حق تعالی گفت با عیسی براز
کان چنانی این چنین شد از نیاز
ذرهٔ از دوستی میخواست او
چون بدادم از همه برخاست او
از وجود خویش ناپروا بماند
محو گشت و بی سر و بی پا بماند
گر زیادت کردمی یک ذره من
ذره ذره گشتی این بی خویشتن
با محبّت درنگنجد ذرهٔ
نیست مرد دوستی هر غرهٔ
در محبت تا که غیری ماندست
در درون کعبه دیری ماندست
چون نماند در دل از اغیار نام
پرده از محبوب بر خیزد تمام
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی را غلامی خوب بود
گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود
رنگ رویش رنگ رز گلنار را
پیچ مویش زهر داده مار را
مردم چشمش که مشک اندام بود
چرب و خشک از مشک و از بادام بود
از دهان او سخن در پیچ پیچ
چون رسیدی با میانش هیچ هیچ
چون دهانش نقطهٔ موهوم بود
عقل اگر زو گفت نامعلوم بود
آب کوثر بی لب او تشنهٔ
تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ
عشق گرم او که جان را ساختی
عقل را در زهد خشک انداختی
پادشاه از عشق اودلداده بود
کارش افتاده ز کار افتاده بود
شب چو جامه برکشیدی پادشاه
آن غلامش جامه پوشیدی پگاه
آبش آوردی و شستی پا و دست
جامه افکندیش بر جای نشست
عود وجلابش نهادی پیش در
خدمتش هر لحظه کردی بیشتر
شه چو بنشستی بتخت بارگاه
تکیه کردی بر غلام همچو ماه
سوی او هر لحظه مینگریستی
پیش او میمردی و میزیستی
میندانست او که با او چون کند
این قدر دانست کو دل خون کند
تا چو در خون خوردن آید آن نگار
بوکه درد دلبرش گیرد قرار
بامدادی پیش شاه آمد وزیر
دید پیش شه سر آن بی نظیر
سر بریده آن غلام همچو ماه
پس چو ابری زار گریان پادشاه
حال پرسید از شه عالی مقام
گفت آری بامدادی این غلام
رفت تا آیینه آرد سوی شاه
کرد در راه اندر آیینه نگاه
روی آیینه سیه بود ازدمش
کشتمش از خشم و کردم ماتمش
تادگر بی حرمتی نکند غلام
شاه راحرمت نگهدارد تمام
من چو بودم همدمش در عالمی
زاینه میساخت خود را همدمی
هرکرا آیینه باشد پادشاه
کفر باشد گر کند در خود نگاه
روی از بهر چه میدید آن غلام
من نبودم آینه وی را تمام
گر بخلّت خواهی آمد پیش تو
پیش آی از ذات خود بی خویش تو
تا گرت جبریل آرد دور باش
بر سر آتش تو گوئی دور باش
در وجود خویش منگر ذرهٔ
تابدان ذره نگردی غرهٔ
چون وجودت نیست ذاتت را بخویش
از چه میآئی بموجودی تو پیش
گر خلیلت پیش آرد پیش آی
ورنه با خویشی همه با خویش آی
گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود
رنگ رویش رنگ رز گلنار را
پیچ مویش زهر داده مار را
مردم چشمش که مشک اندام بود
چرب و خشک از مشک و از بادام بود
از دهان او سخن در پیچ پیچ
چون رسیدی با میانش هیچ هیچ
چون دهانش نقطهٔ موهوم بود
عقل اگر زو گفت نامعلوم بود
آب کوثر بی لب او تشنهٔ
تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ
عشق گرم او که جان را ساختی
عقل را در زهد خشک انداختی
پادشاه از عشق اودلداده بود
کارش افتاده ز کار افتاده بود
شب چو جامه برکشیدی پادشاه
آن غلامش جامه پوشیدی پگاه
آبش آوردی و شستی پا و دست
جامه افکندیش بر جای نشست
عود وجلابش نهادی پیش در
خدمتش هر لحظه کردی بیشتر
شه چو بنشستی بتخت بارگاه
تکیه کردی بر غلام همچو ماه
سوی او هر لحظه مینگریستی
پیش او میمردی و میزیستی
میندانست او که با او چون کند
این قدر دانست کو دل خون کند
تا چو در خون خوردن آید آن نگار
بوکه درد دلبرش گیرد قرار
بامدادی پیش شاه آمد وزیر
دید پیش شه سر آن بی نظیر
سر بریده آن غلام همچو ماه
پس چو ابری زار گریان پادشاه
حال پرسید از شه عالی مقام
گفت آری بامدادی این غلام
رفت تا آیینه آرد سوی شاه
کرد در راه اندر آیینه نگاه
روی آیینه سیه بود ازدمش
کشتمش از خشم و کردم ماتمش
تادگر بی حرمتی نکند غلام
شاه راحرمت نگهدارد تمام
من چو بودم همدمش در عالمی
زاینه میساخت خود را همدمی
هرکرا آیینه باشد پادشاه
کفر باشد گر کند در خود نگاه
روی از بهر چه میدید آن غلام
من نبودم آینه وی را تمام
گر بخلّت خواهی آمد پیش تو
پیش آی از ذات خود بی خویش تو
تا گرت جبریل آرد دور باش
بر سر آتش تو گوئی دور باش
در وجود خویش منگر ذرهٔ
تابدان ذره نگردی غرهٔ
چون وجودت نیست ذاتت را بخویش
از چه میآئی بموجودی تو پیش
گر خلیلت پیش آرد پیش آی
ورنه با خویشی همه با خویش آی
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
المقالة الثانیة و الثلثون
سالک آمد پیش موسی ناصبور
موسم موسی بدید از کوه طور
گفت ای نور دو عالم ذات تو
نه فلک ده یک زنه آیات تو
ای بشب گنج الهی یافته
از شبانی پادشاهی یافته
در شبانی گر رمه کردی بدست
بلکه در یک شب همه کردی بدست
تو چه دانستی که با چندین رمه
آن همه حاصل کنی با این همه
از گلیمی آمدی بیرون کلیم
در شبانی پادشا گشتی مقیم
در همه آفاق روزانو شبان
این چنین روزی نیابد یک شبان
روزیت چون در شبانی شد قوی
در شبانی ختم کردی شبروی
چون شنود انی انا اللّه گوش تو
هفت دریا خاست از یک جوش تو
آتش حضرت ز راهت در ربود
کهربای حق چو کاشت در ربود
بود تا آتش ز تو صد ساله راه
تو بیک جذبه شدی آنجایگاه
کرد آن آتش جهان بر تو فراخ
ای همه سر سبزی آن سبز شاخ
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع
از حجب چون آن کلام آمد بدر
گشت یک یک ذره داودی دگر
صد جهان پرعقل بایستی و هوش
تا شدی آنجایگه جاوید گوش
این چنین دولت که جاویدان تراست
خاص سلطانی و خود سلطان تراست
گر کنی یک ذره دولت قسم من
در دو عالم با سر آید اسم من
موسی عمرانش گفت ای سوخته
تانگردی آتشی افروخته
جان نسوزی تن نفرسائی تمام
ره نیابی سوی جانان والسلام
اول از هستی خود بیزار شو
پس بعشق نیستی در کار شو
گر شوی در نیستی صاحب نظر
در جهان فقر گردی دیده ور
فقر کلی نقد خاص مصطفاست
بی قبول او نیاید کار راست
چون بدیدم فقر و صاحب همتیش
خواستم از حق تعالی امتیش
چون تو هستی امت او شاد باش
بندگی او کن و آزاد باش
راه او گیر و هوای او طلب
در رضای حق رضای او طلب
مرده دل مردی تو و راهیست دور
زنده کن جان از دم صاحب زبور
سالک آمد پیش پیر پاک ذات
شرح دادش آنچه بود از مشکلات
پیر گفتش جان موسی کلیم
عالم عشق است و دریای عظیم
در جهان عشق او دارد سبق
عشق را او میسزد الحق بحق
عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست
هرکه عاشق نیست داوش در میانست
روی میباید بخون خویش شست
تا بود در عشق مرغ جانت چست
عاشقی در عشق اگر نیکو بود
خویشتن کشتن طریق او بود
هر کرا با عشق دمسازی فتاد
کمترین چیزیش جانبازی فتاد
موسم موسی بدید از کوه طور
گفت ای نور دو عالم ذات تو
نه فلک ده یک زنه آیات تو
ای بشب گنج الهی یافته
از شبانی پادشاهی یافته
در شبانی گر رمه کردی بدست
بلکه در یک شب همه کردی بدست
تو چه دانستی که با چندین رمه
آن همه حاصل کنی با این همه
از گلیمی آمدی بیرون کلیم
در شبانی پادشا گشتی مقیم
در همه آفاق روزانو شبان
این چنین روزی نیابد یک شبان
روزیت چون در شبانی شد قوی
در شبانی ختم کردی شبروی
چون شنود انی انا اللّه گوش تو
هفت دریا خاست از یک جوش تو
آتش حضرت ز راهت در ربود
کهربای حق چو کاشت در ربود
بود تا آتش ز تو صد ساله راه
تو بیک جذبه شدی آنجایگاه
کرد آن آتش جهان بر تو فراخ
ای همه سر سبزی آن سبز شاخ
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع
از حجب چون آن کلام آمد بدر
گشت یک یک ذره داودی دگر
صد جهان پرعقل بایستی و هوش
تا شدی آنجایگه جاوید گوش
این چنین دولت که جاویدان تراست
خاص سلطانی و خود سلطان تراست
گر کنی یک ذره دولت قسم من
در دو عالم با سر آید اسم من
موسی عمرانش گفت ای سوخته
تانگردی آتشی افروخته
جان نسوزی تن نفرسائی تمام
ره نیابی سوی جانان والسلام
اول از هستی خود بیزار شو
پس بعشق نیستی در کار شو
گر شوی در نیستی صاحب نظر
در جهان فقر گردی دیده ور
فقر کلی نقد خاص مصطفاست
بی قبول او نیاید کار راست
چون بدیدم فقر و صاحب همتیش
خواستم از حق تعالی امتیش
چون تو هستی امت او شاد باش
بندگی او کن و آزاد باش
راه او گیر و هوای او طلب
در رضای حق رضای او طلب
مرده دل مردی تو و راهیست دور
زنده کن جان از دم صاحب زبور
سالک آمد پیش پیر پاک ذات
شرح دادش آنچه بود از مشکلات
پیر گفتش جان موسی کلیم
عالم عشق است و دریای عظیم
در جهان عشق او دارد سبق
عشق را او میسزد الحق بحق
عشق دولت خانهٔ هر دو جهانست
هرکه عاشق نیست داوش در میانست
روی میباید بخون خویش شست
تا بود در عشق مرغ جانت چست
عاشقی در عشق اگر نیکو بود
خویشتن کشتن طریق او بود
هر کرا با عشق دمسازی فتاد
کمترین چیزیش جانبازی فتاد
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
المقالة الثالثة و الثلثون
سالک جان بر لب دل پر نیاز
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آن همه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
زآتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هردو عالم را تواند گرم کرد
آن چه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذرهٔ زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ورنهٔ آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف در کوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
بازگفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آن همه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
زآتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هردو عالم را تواند گرم کرد
آن چه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذرهٔ زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ورنهٔ آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف در کوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
بازگفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة و التمثیل
عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مینکرد از خویشتن یک لحظه باز
هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هرکرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر ازو راهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گرترا آن راه گردد آشکار
هرچه توگوئی بود از عین کار
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتادهام
هرچه فرمائی بجان استادهام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
مینکرد از خویشتن یک لحظه باز
هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هرکرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر ازو راهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گرترا آن راه گردد آشکار
هرچه توگوئی بود از عین کار
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
المقالة الرابعة و الثلثون
سالک دل مردهٔ درمان طلب
پیش روح اللّه آمد جان بلب
گفت ای روح مجرد ذات تو
زندگی در زندگی آیات تو
تا ابد فتح و فتوح مطلقی
از قدم تا فرق روح مطلقی
پرتو خورشید عکس جان تست
آب حیوان دست شوئی زان تست
ای ورای جسم وجوهر جای تو
در طهارت نیست کس بالای تو
چون دم رحمن مسلم آمدت
مهر همبر صبح همدم آمدت
صبغةاللّه از درون میآوری
وز خم وحدت برون میآوری
صبغةاللّه را بخود ره دادهای
زانکه ابرص نور اکمه دادهای
گرچه رنگت را رکوعی بایدم
برنخواهم گشت بوئی بایدم
عالم جانی تو جانی ده مرا
گر سگیام استخوانی ده مرا
من بسوزم ز آرزوی زندگی
چون توداری زندگی وبندگی
آمدم تا بندهٔ خاصم کنی
زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی
عیسی مریم دمی بر کار کرد
مست ره را از دمی هشیار کرد
گفت از هستی طهارت بایدت
ور خرابی صد عمارت بایدت
پاک گرد از هستی ذات و صفات
تا بیابی هم طهارت هم نجات
زانکه گر یک ذره هستی در رهست
در حقیقت بت پرستی در رهست
گر ز جان خود فنا باید ترا
نور جان مصطفی باید ترا
تا زنور جان او سلطان شوی
تا ابد شایستهٔ عرفان شوی
من که او را یک مبشر آمدم
در بشارت هم مقصر آمدم
بر در او رو بشارت این بَسَت
خاک او گشتی طهارت این بَسَت
سالک آمد پیش پیر کاینات
قصهٔ برگفت سر تا سر حیات
پیر گفتش هست عیسی را بحق
در کرم در لطف ودرپاکی سبق
زهر را از صدق خود تریاک دید
هرچه دید از پاکی خود پاک دید
پیش روح اللّه آمد جان بلب
گفت ای روح مجرد ذات تو
زندگی در زندگی آیات تو
تا ابد فتح و فتوح مطلقی
از قدم تا فرق روح مطلقی
پرتو خورشید عکس جان تست
آب حیوان دست شوئی زان تست
ای ورای جسم وجوهر جای تو
در طهارت نیست کس بالای تو
چون دم رحمن مسلم آمدت
مهر همبر صبح همدم آمدت
صبغةاللّه از درون میآوری
وز خم وحدت برون میآوری
صبغةاللّه را بخود ره دادهای
زانکه ابرص نور اکمه دادهای
گرچه رنگت را رکوعی بایدم
برنخواهم گشت بوئی بایدم
عالم جانی تو جانی ده مرا
گر سگیام استخوانی ده مرا
من بسوزم ز آرزوی زندگی
چون توداری زندگی وبندگی
آمدم تا بندهٔ خاصم کنی
زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی
عیسی مریم دمی بر کار کرد
مست ره را از دمی هشیار کرد
گفت از هستی طهارت بایدت
ور خرابی صد عمارت بایدت
پاک گرد از هستی ذات و صفات
تا بیابی هم طهارت هم نجات
زانکه گر یک ذره هستی در رهست
در حقیقت بت پرستی در رهست
گر ز جان خود فنا باید ترا
نور جان مصطفی باید ترا
تا زنور جان او سلطان شوی
تا ابد شایستهٔ عرفان شوی
من که او را یک مبشر آمدم
در بشارت هم مقصر آمدم
بر در او رو بشارت این بَسَت
خاک او گشتی طهارت این بَسَت
سالک آمد پیش پیر کاینات
قصهٔ برگفت سر تا سر حیات
پیر گفتش هست عیسی را بحق
در کرم در لطف ودرپاکی سبق
زهر را از صدق خود تریاک دید
هرچه دید از پاکی خود پاک دید
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
المقالة الخامسة الثلثون
سالک آمد موج زن جان از وفا
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
پیش صدر و بدر عالم مصطفی
حال او اینجا دگرگون اوفتاد
خاک بر سر کرد و در خون اوفتاد
گفت ای سلطان دارالملک دین
وی رسول خاص رب العالمین
ای دل افروز همه دین گستران
وی سپیدار همه پیغامبران
ای ملک را بوده استاد ادب
وی فلک را کرده ارشاد طلب
ای مه و خورشید عکس روی تو
عرش و کرسی جفتهٔ در کوی تو
آفرینش را توئی مقصود بس
چون تو اصلی پس توئی موجود بس
بهترین جملهٔ وز حرمتت
بهترین امتان شد امتت
بهترین شهرها هم شهر تست
بهترین قرنها از بهر تست
بهترین هر کتاب از حق تراست
بهترین هر زفان مطلق تراست
بهترین خانها بیت اللّه است
وان ترا هم قبله هم خلوتگه است
چون بهینی در بهینی یا بهین
پیشت آمد قطرهٔ ماء مهین
گرچه ننگیام ولی زان توام
عاشق دیرینه حیران توام
گرچه دارم بیعدد بیحرمتی
تو منه بیرون مرا از امتی
ازدرت گر هیچ درماند یکی
هیچ در دیگر نماند بی شکی
از درت آن را که نگشاید دری
تا ابد نگشایدش در دیگری
گرچه راهت پای تا سر نور بود
لیکراهی سخت دورادور بود
من بهر در میشدم در راه تو
تا رسیدم من بدین درگاه تو
زان بهردر رفتم و هر گوشهٔ
تادهندم در ره تو توشهٔ
زان همه درها که آن در راه تست
تا ابد مقصود من درگاهتست
چون بعون توبدین درآمدم
وز در تو خاک بر سر آمدم
گر دهی یک ذره جانم را عیان
از میان جان نهم جان بر میان
چون دو عالم سایه پرورد تواند
هم زمین هم آسمان گرد تواند
از در تو من کجا دیگر شوم
گر شوم بی امر تو کافر شوم
چون بهشتم جز سر این کوی نیست
از چنین در ناامیدی روی نیست
از هدایت کسر من پیوند کن
هدیهٔ بخش و مرا خرسند کن
مصطفای مجتبی سلطان دین
چون شنود این سر ز سرگردان دین
دید کان سالک تظلم مینمود
رحمتش آمد تبسم مینمود
گفت تا با تو توئی ره نبودت
عقل عاشق جان آگه نبودت
یکسر موی از تو تا باقی بود
کار تو مستی و مشتاقی بود
لیک اگر فقر و فنا میبایدت
نیست در هست خدا میبایدت
سایهٔ شو گم شده در آفتاب
هیچ شو واللّه اعلم بالصواب
لیک راه تو درین منزل شدن
نیست الا در درون دل شدن
گرچو مردان حال مردان بایدت
قرب وصل حال گردان بایدت
اول از حس بگذر آنگه از خیال
آنگه از عقل آنگه از دل اینت حال
حال حاصل در میان جان شود
در مقام جانت کار آسان شود
پنج منزل درنهاد تو تراست
راستی تو بر تو است از چپ و راست
اولش حس و دوم از وی خیال
پس سیم عقلست جای قیل وقال
منزل چارم ازو جای دلست
پنجمین جانست راه مشکلست
نفس خود را چون چنین بشناختی
جان خود در حق شناسی باختی
چون تو زین هر پنج بیرون آمدی
خرقه بخش هفت گردون آمدی
خویشتن بی خویشتن بینی مدام
عقل و جان بی عقل و جان بینی تمام
جمله میبینی بچشم دیگری
جمله میشنوی و تو باشی کری
هم سخن گوئی زفان آن تو نه
هم بمانی زنده جان آن تو نه
گر بدانی کاین کدامین منبع است
قصهٔ بی یبصر و بی یسمع است
چون تو باشی در تجلی گم شده
تونباشی مردم ای مردم شده
موسی آن ساعت که بیهوش اوفتاد
در نبود و بود خاموش اوفتاد
در حلول اینجا مرو گر ره روی
در تجلی رو تو تا آگه روی
چون بدین منزل رسیدی پاکباز
گر همه بر گویمت گردد دراز
چون ره جان بی نهایت اوفتاد
شرح آن بی حد و غایت اوفتاد
آنچه آنجا بینی از انواع راز
صد هزاران سال نتوان گفت باز
چون تو خود اینجا رسی بینی همه
حل شود دنیائی و دینی همه
پس برو اکنون و راه خویش گیر
پنج وادی در درون در پیش گیر
چون شدت آیات آفاقی عیان
زود بند آیات انفس را میان
داد یک یک عضو خود نیکو بده
ظلم کن بر نفس و داد اوبده
زانکه حق فردا ز یک یک عضو تو
باز پرسد بل ز یک یک جزو تو
چون دل سالک قرین راز گشت
از پس آمد کرد خدمت بازگشت
سالک آمد پیش پیر محترم
بازگفتش قصهٔ خود بیش و کم
پیر گفتش مصطفی دایم بحق
در جهان مسکنت دارد سبق
نقطهٔ فقر آفتاب خاص اوست
در دوکونش فخر از اخلاص اوست
فقر اگرچه محض بی سرمایگیست
باخدای خویشتن همسایگیست
این چه بی سرمایگی باشد که هست
تا ابد هر دو جهانش زیر دست
چون بچیزی سر فرو نارد فقیر
پس ز بی سرمایگی نبود گزیر
سر بسر هستند خلقان جهان
جملهٔ مردان حق را میهمان
هرچه از گردون گردان میرسد
از برای جان مردان میرسد
خلق عالم را برای اهل راز
خوان کشیدستند شرق و غرب باز
وی عجب ایشان برای گردهٔ
روز و شب از نفس خود آزردهٔ
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
مصطفی چون آمد از معراج در
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
وام میخواست از جهودی جومگر
از برای قوت جو میخواستش
وان جهود سگ گرو میخواستش
هر دو عالم دید آن شب ارزنی
روز دیگر جو نبودش یک منی
لاجرم چون این و آن یکسانش بود
هر دو عالم زیر یک فرمانش بود
ضعف ایمان باشدت ای ناتوان
تو چه دانی سر فقر شب روان
جان آدم نیز سر فقر سوخت
هشت جنت را بیک گندم فروخت
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
از اکابر بود شیخی نامدار
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
دید در خواب آن بزرگ کامگار
کو براهی میشدی روشن چو ماه
یک فرشته آمدی پیشش براه
پس بدو گفتی که عزمت تا کجاست
گفت عزم من بدرگاه خداست
آن فرشته گفتش آخر شرم دار
تو شده مشغول چندین کار و بار
این همه اسباب و املاکت بود
پس هوای حضرت پاکت بود
کار و بار خویش میداری عزیز
قرب حق باید بسر باریت نیز
این همه لنگر ز تو آویخته
چون شوی با نور حق آمیخته
روز دیگر مرد از آن غم شد هلاک
هرچه بودش سر بسر در باخت پاک
یک نمد پاره که از وی جامه ساخت
آن نگه داشت و دگر جمله بباخت
چون شب دیگر بخفت آن پاکباز
آن فرشته در رهش افتاد باز
گفت هان قصد کجا داری چنین
گفت قصد قرب رب العالمین
گفت آخر بی خرد آنجا روی
با چنین ژنده نمد آنجا روی
با نمود آنجا مرو ای حق شناس
با خداوند جهان آخر پلاس
شد حجاب راه عیسی سوزنی
از نمدسازی تو خود را جوشنی
روز دیگر مرد آتش بر فروخت
وان نمود پاره بیاورد و بسوخت
دید القصه شب دیگر بخواب
کان فرشته کرد سوی او شتاب
گفت عزم تو کجاست ای نامدار
گفت نزدیک خدای کامگار
آن فرشته گفت ای بس پاکباز
چون تو کردی هرچه بود از خویش باز
تو کنون بنشین مرو زین جایگاه
چون تو بنشستی بیاید پادشاه
چون همه سوی حق آمد پوی تو
حق خود آید بیشک اکنون سوی تو
پاک شو از هرچه داری و بباز
تا حقت در پاکی آید پیش باز
تا نتابد نقطهٔدرویشیت
نبود از قربخدا بی خویشیت
نقطهٔ فقرست پیشان همه
فقر جانسوزست درمان همه
گر بفقرت نیست فخری چون رسول
هست دینت شرک و فضل تو فضول
فقر همچون کعبه چار ارکان نمود
پنجمش جز ذات حق نتوان نمود
در زمان مصطفی این هر چهار
بر صحابه بود دایم آشکار
جوع و جان بازی و ذل و غربتست
چون گذشت این چار پنجم قربتست
جمله را بی جوع آرامی نبود
هیچ کس در نان و در نامی نبود
جملهٔ اصحاب جانباز آمدند
عاشق و مرد و سرانداز آمدند
جمله را عزی که بود ازذل بود
لاجرم هر جزو ایشان کل بود
جمله در غربت وطن بگذاشتند
دل ز زاد و بود خود برداشتند
لاجرم در فقر سلطان آمدند
بهترین خلق دو جهان آمدند
در بیابانی که صعلوکان راه
در رکاب آرند پای آن جایگاه
خواجگان از عشق دستار آن زمان
جمله در خانه گریزند از میان
گر تو هستی مرغ عشق و مرد راه
ازدر حق صد هزاران دیده خواه
تا بدان هردیده عمری بنگری
خویشتن بینی مخنث گوهری
هر زمانت تازه انکاری دگر
در بن هر موی زناری دگر
پس بچندان چشم چون کردی نگاه
بار دیگر صد هزاران گوش خواه
تا بدان هر گوش در لیل ونهار
بشنوی از درگه حق آشکار
کای مخنث گوهر اینجا بار نیست
عشق حق را با مخنث کار نیست
مرد میباید نه سر او را نه پای
جمله گم گشته درو او در خدای
گر بود یک ذره در فقرت منی
نبودت جاوید روی ایمنی
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
دعوئی بد صوفی درویش را
سوی قاضی برد خصم خویش را
صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه
بیّنت را خواستش قاضی گواه
رفت صوفی ودل از بند آورید
در گواهی صوفئی چند آورید
قاضیش گفتادگر باید گواه
برد ده صوفی دگر آنجایگاه
باز قاضی گفت ای مرد مجاز
صوفیان را می میار اینجا فراز
زانکه هر صوفی که با خود آوری
یک تنند ایشان اگر صد آوری
چون عدد نبود میان آن گروه
دو گواه آور نه زان آن گروه
کاین گروهیاند چون یک تن شده
وز میانشان رسم ما و من شده
هر که یک دم اوفتاد این جایگاه
تا ابد جاوید برخیزد ز راه
نام او از هر دو عالم گم شود
همچو یک شبنم که در قلزم شود
سوی قاضی برد خصم خویش را
صوفی آن دعوی چو کرد آنجایگاه
بیّنت را خواستش قاضی گواه
رفت صوفی ودل از بند آورید
در گواهی صوفئی چند آورید
قاضیش گفتادگر باید گواه
برد ده صوفی دگر آنجایگاه
باز قاضی گفت ای مرد مجاز
صوفیان را می میار اینجا فراز
زانکه هر صوفی که با خود آوری
یک تنند ایشان اگر صد آوری
چون عدد نبود میان آن گروه
دو گواه آور نه زان آن گروه
کاین گروهیاند چون یک تن شده
وز میانشان رسم ما و من شده
هر که یک دم اوفتاد این جایگاه
تا ابد جاوید برخیزد ز راه
نام او از هر دو عالم گم شود
همچو یک شبنم که در قلزم شود
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
عورتی را کودکی گم گشته بود
دل از آن دردش بخون آغشته بود
در میان راه میشد بیقرار
وز غم آن طفل مینالید زار
صوفئی گفتش منال ای نیک زن
پیشه کن تسلیم و فال نیک زن
غم مخور گر تو نیابی ای درش
باز یابی در جهان دیگرش
چون سخن بشنود زن آمد بجوش
گفت ای صوفی چه میگوئی خموش
من ندانم این که هرک اینجایگاه
کم بود فردا شود پیش دو راه
زانکه من دانم که خلق روزگار
زین دو عالم در یکی دارد قرار
بی شکی هم آدمی هم دیگران
یا درین عالم بود یا نه دران
صوفیش گفتا بدان گر اندکی
در میان صوفیان افتد یکی
نیز کس در هر دو عالم جاودان
نه خبر یابد نه نام ونه نشان
هر که او با صوفیان دارد قرار
هست او از هر دو عالم برکنار
توازان غم خور که آن طفل لطیف
در میان صوفیان افتد حریف
محو گردد جاودان نامش همی
در دو عالم نبود آرامش همی
هر که قرب حق بدست آرد دمی
همچو دریائی نماید شبنمی
قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود
هر دو کونش جز خدا سودا بود
آب دریا باشد از شش سوی او
واو بمیرد تشنه دل در کوی او
قرب جوی ای دوست وز دوران مباش
وصل خواه از خیل مهجوران مباش
گر نیاید قرب اینجا حاصلت
پیش آرد بعد کاری مشکلت
گر مقام قرب حق میبایدت
بر نکوکاران سبق میبایدت
خوردروز و خواب شب گردان حرام
تا مگر در قرب حق یابی مقام
دل از آن دردش بخون آغشته بود
در میان راه میشد بیقرار
وز غم آن طفل مینالید زار
صوفئی گفتش منال ای نیک زن
پیشه کن تسلیم و فال نیک زن
غم مخور گر تو نیابی ای درش
باز یابی در جهان دیگرش
چون سخن بشنود زن آمد بجوش
گفت ای صوفی چه میگوئی خموش
من ندانم این که هرک اینجایگاه
کم بود فردا شود پیش دو راه
زانکه من دانم که خلق روزگار
زین دو عالم در یکی دارد قرار
بی شکی هم آدمی هم دیگران
یا درین عالم بود یا نه دران
صوفیش گفتا بدان گر اندکی
در میان صوفیان افتد یکی
نیز کس در هر دو عالم جاودان
نه خبر یابد نه نام ونه نشان
هر که او با صوفیان دارد قرار
هست او از هر دو عالم برکنار
توازان غم خور که آن طفل لطیف
در میان صوفیان افتد حریف
محو گردد جاودان نامش همی
در دو عالم نبود آرامش همی
هر که قرب حق بدست آرد دمی
همچو دریائی نماید شبنمی
قطرهٔ کو غرقهٔ دریا بود
هر دو کونش جز خدا سودا بود
آب دریا باشد از شش سوی او
واو بمیرد تشنه دل در کوی او
قرب جوی ای دوست وز دوران مباش
وصل خواه از خیل مهجوران مباش
گر نیاید قرب اینجا حاصلت
پیش آرد بعد کاری مشکلت
گر مقام قرب حق میبایدت
بر نکوکاران سبق میبایدت
خوردروز و خواب شب گردان حرام
تا مگر در قرب حق یابی مقام
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة و التمثیل
خواندمحمود را سر بی خویشئی
عاشقی را مانده در درویشئی
عاشق درویش بود و سوخته
سینهٔ همچون چراغ افروخته
گفت ای درویش با من راز گوی
نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی
زانکه میگویند مرد عاشقست
هرچه تو در عشق گوئی لایقست
بود ایاز ماهروی آنجایگاه
چست بر پای ایستاده پیش شاه
عاشق درویش گفت ای شهریار
تو نهٔ عاشق ترا با این چکار
نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست
گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست
شاه گفت آخر چرا عاشق نیم
عاشقی را به ز تو لایق نیم
گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ
شاد بنشسته نمی آسودهٔ
خوش بود عاشق نشسته دل بجای
بر سرش استاده معشوقش بپای
عشق را گر بودئی صاحب یقین
نیستی استاده معشوقت چنین
کار و بار سلطنت داری تو دوست
پس بسر باریت عشقی آرزوست
عشق در درویشی و خواری دهند
نه بکار و بار سر باری دهند
خسروی بس باشدت ای شهریار
عشق و درویشی برو با من گذار
عشق در معشوق فانی گشتن است
مردن او را زندگانی گشتن است
زندگانی گر ترا از مرگ نیست
عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست
در مقام عشق اگر بالغ شوی
از عذاب جاودان فارغ شوی
عاشقی را مانده در درویشئی
عاشق درویش بود و سوخته
سینهٔ همچون چراغ افروخته
گفت ای درویش با من راز گوی
نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی
زانکه میگویند مرد عاشقست
هرچه تو در عشق گوئی لایقست
بود ایاز ماهروی آنجایگاه
چست بر پای ایستاده پیش شاه
عاشق درویش گفت ای شهریار
تو نهٔ عاشق ترا با این چکار
نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست
گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست
شاه گفت آخر چرا عاشق نیم
عاشقی را به ز تو لایق نیم
گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ
شاد بنشسته نمی آسودهٔ
خوش بود عاشق نشسته دل بجای
بر سرش استاده معشوقش بپای
عشق را گر بودئی صاحب یقین
نیستی استاده معشوقت چنین
کار و بار سلطنت داری تو دوست
پس بسر باریت عشقی آرزوست
عشق در درویشی و خواری دهند
نه بکار و بار سر باری دهند
خسروی بس باشدت ای شهریار
عشق و درویشی برو با من گذار
عشق در معشوق فانی گشتن است
مردن او را زندگانی گشتن است
زندگانی گر ترا از مرگ نیست
عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست
در مقام عشق اگر بالغ شوی
از عذاب جاودان فارغ شوی
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
رفت شبلی ابتدا پیش جنید
گفت هستم پای تا سر جمله قید
می چنین گویند در هر کشوری
کاشنائی را تودادی گوهری
یا ببخش و گوهرم همراه کن
یا نه بفروش و مرا آگاه کن
گفت اگر بفروشم این گوهر ترا
چون بها نبود کند مضطر ترا
ور ببخشم چون دهد آسانت دست
قدر نشناسی و گردی خودپرست
لیک همچون من قدم از فرق کن
خویش در بحر ریاضت غرق کن
تادران دریا بصبر و انتظار
آیدت آن گوهر آخر با کنار
گفت هستم پای تا سر جمله قید
می چنین گویند در هر کشوری
کاشنائی را تودادی گوهری
یا ببخش و گوهرم همراه کن
یا نه بفروش و مرا آگاه کن
گفت اگر بفروشم این گوهر ترا
چون بها نبود کند مضطر ترا
ور ببخشم چون دهد آسانت دست
قدر نشناسی و گردی خودپرست
لیک همچون من قدم از فرق کن
خویش در بحر ریاضت غرق کن
تادران دریا بصبر و انتظار
آیدت آن گوهر آخر با کنار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
در حق خویش گوید
این چه شورست از تو درجان ای فرید
نعره زن از صد زفان هل من مزید
گر کند شخص تو یک یک ذره گور
کم نگردد ذرهٔ از جانت شور
گر تو با این شور قصد حق کنی
در نخستین شب کفن را شق کنی
چون بود شورت بجان پاک در
سر درین شور آوری از خاک بر
هم درین شور از جهان آزاد و خوش
در قیامت میروی زنجیر کش
شور چندینی چرا آوردهٔ
این همه شور از کجا آوردهٔ
شور عشق تو قوی زور اوفتاد
جان شیرینت همه شور اوفتاد
جانت دریائیست آبش آب زر
لاجرم هم شور دارد هم گهر
دایماً چون بحر میجوشی ز شور
خویشتن را میفرود آری بزور
جان شیرینت چو شوری در کند
هر زمانی شور شیرین تر کند
یعلم اللّه گر سخن گفتار را
بود مثلی یا بود عطار را
در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست
خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست
هرکه سلطانم نگوید در سخن
من گدائی گویمش نه سر نه بن
شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست
حزمرا هرگز کرادادست دست
خاطرم پایم گرفته هر زمان
سرنگون بر میکشد گردجهان
تا ز بحری ماهیی آرد بشست
یا زجائی معنئی آرد بدست
نی که چندان نقد معنی دارد او
کز درون بیرون همی نگذارد او
چون معانی جمله من گفتم تمام
چه بماندست آن کسی را والسلام
هرکجا سریست درهر دو جهان
هست سر تا سر درین دیوان نهان
چون بجوئی و بیابی سر بسر
برکشی بر هر دو عالم بر ببر
قصهها دیدی بسی این هم ببین
قصه کم گو کاحسن القصهست این
گردهی غصه که هستم قصه گوی
غصه خور چون بردهام در قصه گوی
قصه گفتن نیست ریح فی الفصص
مینبینی روح قرآن از قصص
قصه کوته میکنم یک اهل راز
گر درین قصه کند عمری دراز
هر نفس این قصه نوری بخشدش
بیغم وغصه حضوری بخشدش
هرکتابی را که دانی سر بسر
این یکی با جمله برکش برببر
گر نچربد از همه صد باره این
زود کن چون پردهٔ خود پاره این
دیدهٔ انصاف بینت باز کن
چشم جان پر یقینت باز کن
تا ببینی کار و بار این کتاب
حل و عقد و گیر و دار این کتاب
هرکه گوهر دزد این دریا شود
زود از تر دامنی رسوا شود
هر کرا دزدیدن از من دست داد
همچو دزدانش بریده دست باد
در حقیقت مغز جان پالودهام
تا نه پنداری که در بیهودهام
جمع کردم آب آسا پیش تو
گو تفکر کن دل بیخویش تو
گر زگفتن راه مییابد کسی
گفتهٔ من بایدت خواندن بسی
زانکه هر بیتی که میبنگاشتم
بر سر آن ماتمی میداشتم
در مصیبت ساختن هنگامه من
نام این کردم مصیبت نامه من
گر دلی میبایدت بسیار دان
پس مصیبت نامهٔ عطار خوان
گر کسی را زین سخن گردی بود
خاک بر فرقش که نامردی بود
لازم درد دل عطار باش
وز هزاران گنج برخوردار باش
هرکرا یک ذره میبندد خیال
گو برون آرد چنین صاحب جمال
می نداند او که از عطار بود
ختم صد عالم که پر اسرار بود
نافهٔ اسرار نبود مشکبار
تاکه عطارش نباشد دست یار
نعره زن از صد زفان هل من مزید
گر کند شخص تو یک یک ذره گور
کم نگردد ذرهٔ از جانت شور
گر تو با این شور قصد حق کنی
در نخستین شب کفن را شق کنی
چون بود شورت بجان پاک در
سر درین شور آوری از خاک بر
هم درین شور از جهان آزاد و خوش
در قیامت میروی زنجیر کش
شور چندینی چرا آوردهٔ
این همه شور از کجا آوردهٔ
شور عشق تو قوی زور اوفتاد
جان شیرینت همه شور اوفتاد
جانت دریائیست آبش آب زر
لاجرم هم شور دارد هم گهر
دایماً چون بحر میجوشی ز شور
خویشتن را میفرود آری بزور
جان شیرینت چو شوری در کند
هر زمانی شور شیرین تر کند
یعلم اللّه گر سخن گفتار را
بود مثلی یا بود عطار را
در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست
خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست
هرکه سلطانم نگوید در سخن
من گدائی گویمش نه سر نه بن
شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست
حزمرا هرگز کرادادست دست
خاطرم پایم گرفته هر زمان
سرنگون بر میکشد گردجهان
تا ز بحری ماهیی آرد بشست
یا زجائی معنئی آرد بدست
نی که چندان نقد معنی دارد او
کز درون بیرون همی نگذارد او
چون معانی جمله من گفتم تمام
چه بماندست آن کسی را والسلام
هرکجا سریست درهر دو جهان
هست سر تا سر درین دیوان نهان
چون بجوئی و بیابی سر بسر
برکشی بر هر دو عالم بر ببر
قصهها دیدی بسی این هم ببین
قصه کم گو کاحسن القصهست این
گردهی غصه که هستم قصه گوی
غصه خور چون بردهام در قصه گوی
قصه گفتن نیست ریح فی الفصص
مینبینی روح قرآن از قصص
قصه کوته میکنم یک اهل راز
گر درین قصه کند عمری دراز
هر نفس این قصه نوری بخشدش
بیغم وغصه حضوری بخشدش
هرکتابی را که دانی سر بسر
این یکی با جمله برکش برببر
گر نچربد از همه صد باره این
زود کن چون پردهٔ خود پاره این
دیدهٔ انصاف بینت باز کن
چشم جان پر یقینت باز کن
تا ببینی کار و بار این کتاب
حل و عقد و گیر و دار این کتاب
هرکه گوهر دزد این دریا شود
زود از تر دامنی رسوا شود
هر کرا دزدیدن از من دست داد
همچو دزدانش بریده دست باد
در حقیقت مغز جان پالودهام
تا نه پنداری که در بیهودهام
جمع کردم آب آسا پیش تو
گو تفکر کن دل بیخویش تو
گر زگفتن راه مییابد کسی
گفتهٔ من بایدت خواندن بسی
زانکه هر بیتی که میبنگاشتم
بر سر آن ماتمی میداشتم
در مصیبت ساختن هنگامه من
نام این کردم مصیبت نامه من
گر دلی میبایدت بسیار دان
پس مصیبت نامهٔ عطار خوان
گر کسی را زین سخن گردی بود
خاک بر فرقش که نامردی بود
لازم درد دل عطار باش
وز هزاران گنج برخوردار باش
هرکرا یک ذره میبندد خیال
گو برون آرد چنین صاحب جمال
می نداند او که از عطار بود
ختم صد عالم که پر اسرار بود
نافهٔ اسرار نبود مشکبار
تاکه عطارش نباشد دست یار
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
آن یکی اعرابئی از عشق مست
حلقهٔ کعبه درآورده بدست
زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو
گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد
ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد
سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم
ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام
از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار
خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یابد کرده شد
چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو
گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز
ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه
چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو
آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود
این دم اکنون منتظر بنشستهام
دل ندارم زانکه در تو بستهام
بادرت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان
تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم
چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار
گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست
گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی
خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من
میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔجانم بشوی
بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تادر اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
ماندهام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر
حلقهٔ کعبه درآورده بدست
زار میگفت ای خدای ذوالعلو
کردم آن خویش من آن تو کو
گر بحج فرمودیم حج کرده شد
آنچه فرمودی بجای آورده شد
ور مرا در عرفه بایست ایستاد
ایستادم دادم از احرام داد
سعی آوردم بقربان آمدم
رمی را حای بفرمان آمدم
ور طواف و عمره گوئی شد تمام
خود دگر از من چه آید والسلام
از در خود بی نصیبم می مدار
آن من بگذشت آن خود بیار
خالقا آنچ از من آمد کرده شد
عمر رفت و نیک یابد کرده شد
چند مشتی خاک را دلریش تو
خون دود از رگ که آرد پیش تو
گر جهانی طاعت آرم پیش باز
تو زجمله بی نیازی بی نیاز
ور بود نقدم جهانی پرگناه
تو از آن مستغنئی ای پادشاه
چون بعلت نیست نیکوئی ز تو
بد نبیند هیچ بدگوئی زتو
آنچه توفیق توام از بحر جود
شد مدد گر آمد از من در وجود
این دم اکنون منتظر بنشستهام
دل ندارم زانکه در تو بستهام
بادرت افتاد کارم این زمان
هیچ در دیگر ندارم این زمان
تو چنین انگار کاین دم آمدم
گرچه بس دیر آمدم هم آمدم
چون بعلت نیست از تو هیچ کار
عفو کن بیعلتی ای کردگار
گرچه کفر من گناه من بسست
عین عفوت عذرخواه من بسست
گر مرا یک ذره دولت میدهی
پس بده چون نه بعلت میدهی
خشک شد یارب ز یاربهای من
در غم تر دامنی لبهای من
میروم گمراه ره نایافته
دل چو دیوان جز سیه نایافته
ره نمایم باش و دیوانم بشوی
وز دو عالم تختهٔجانم بشوی
بی نهایت درد دل دارم ز تو
جان اگر دارم خجل دارم ز تو
عمر در اندوه تو بردم بسر
کاشکی بودیم صد عمر دگر
تادر اندوهت بسر میبردمی
هر زمان دردی دگر میبردمی
ماندهام از دست خود در صد زحیر
دست من ای دستگیر من تو گیر
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه با مردان راه
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو
بود روزی در میان خانقاه
مستی آمد اشک ریزان بیقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاری باز کرد
گریه و بد مستئی آغاز کرد
شیخ کو را دید آمد در برش
ایستاد از روی شفقت بر سرش
گفت هان ای مست اینجا کم ستیز
از چه میباشی بمن ده دست خیز
مست گفت ای حق تعالی یار تو
نیست شیخا دست گیری کار تو
تو سر خود گیر و رفتی مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگیری آیدی
مور در صدر امیری آیدی
دستگیری نیست کار تو برو
نیستم من در شمار تو برو
شیخ درخاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت از اشک روی زرد او
ای همه تو ناگزیر من تو باش
اوفتادم دستگیر من تو باش
ای جهانی خلق مور خاکیت
پاک دامن کن مرا از پاکیت
برامیدی آمد این درویش تو
چون بنومیدی رود از پیش تو