عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده خود را
ز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود را
چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم
به از صد دسته گل، دامن برچیده خود را
به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل
ز قحط قدردانان گوهر سنجیده خود را
سرآمد چون جرس هر چند در فریاد عمر من
نشد بیدار سازم طالع خوابیده خود را
ز آب زندگی ریگ روان سیری نمی دارد
ز می سیراب چون سازم دل غم دیده خود را
صدف از ابر نیسان می کند بیجا گهر پنهان
نگیرد پس کریم از سایلان بخشیده خود را
نیندازد به هر آلوده دامن عشق او سایه
به خاصان می دهد شه، جامه پوشیده خود را
همان شایسته رخسار او صائب نمی دانم
اگر در چشمه خورشید شویم دیده خود را
ز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود را
چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم
به از صد دسته گل، دامن برچیده خود را
به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل
ز قحط قدردانان گوهر سنجیده خود را
سرآمد چون جرس هر چند در فریاد عمر من
نشد بیدار سازم طالع خوابیده خود را
ز آب زندگی ریگ روان سیری نمی دارد
ز می سیراب چون سازم دل غم دیده خود را
صدف از ابر نیسان می کند بیجا گهر پنهان
نگیرد پس کریم از سایلان بخشیده خود را
نیندازد به هر آلوده دامن عشق او سایه
به خاصان می دهد شه، جامه پوشیده خود را
همان شایسته رخسار او صائب نمی دانم
اگر در چشمه خورشید شویم دیده خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
فرو خوردم ز غیرت گریه مستانه خود را
فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را
فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد
که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود را
ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم
ندارم چشم بینم روزن کاشانه خود را
همان درد سیه بختی میم را بی صفا دارد
اگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه خود را
نهان از پرده های چشم می گریم، نه آن شمعم
که سازم نقل مجلس گریه مستانه خود را
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازم
به رغبت بس که می بوسم لب پیمانه خود را
رم آهوی من انداز اوج لامکان دارد
به صحرا چون دهم تسکین دل دیوانه خود را؟
خموشان را محرک بر سر گفتار می آرد
گره کن زلف تا کوته کنم افسانه خود را
حریف خضر و رشک آب حیوان نیستم صائب
ز آب تیغ او پر می کنم پیمانه خود را
فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را
فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد
که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود را
ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم
ندارم چشم بینم روزن کاشانه خود را
همان درد سیه بختی میم را بی صفا دارد
اگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه خود را
نهان از پرده های چشم می گریم، نه آن شمعم
که سازم نقل مجلس گریه مستانه خود را
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازم
به رغبت بس که می بوسم لب پیمانه خود را
رم آهوی من انداز اوج لامکان دارد
به صحرا چون دهم تسکین دل دیوانه خود را؟
خموشان را محرک بر سر گفتار می آرد
گره کن زلف تا کوته کنم افسانه خود را
حریف خضر و رشک آب حیوان نیستم صائب
ز آب تیغ او پر می کنم پیمانه خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر را
حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را
تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم
که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را
تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟
که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر را
گسستم از عزیزان رشته امید، تا دیدم
که سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر را
ز من با ساده لوحی صلح کن کز پاکبازی ها
ز لوح سینه چون آیینه شستم خط جوهر را
نمی لرزد دلم چون نامه از اندیشه فردا
که من ازخود حسابی دیده ام صد بار محشر را
زمین و آسمان را شکوه ام خونین جگر دارد
ز بدخویی چو طفلان می گزم پستان مادر را
نمی دانم چه خواهد کرد با طوفان این دریا
که در موج نخستین، کشتی ما باخت لنگر را
به گرد خاکساری ده جلا آیینه دل را
که روشنگر به از خاکستر خود نیست اخگر را
یکی باشد غنا و فقر در میزان اهل دل
تفاوت نیست در خشکی و دریا آب گوهر را
پی آسایش خود داغ سوزم بر جگر صائب
کز آتش بیش سوزد دوری آتش سمندر را
درین میخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم من
که صد ره بر سر دریا شکستم بیش ساغر را
حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را
تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم
که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را
تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟
که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر را
گسستم از عزیزان رشته امید، تا دیدم
که سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر را
ز من با ساده لوحی صلح کن کز پاکبازی ها
ز لوح سینه چون آیینه شستم خط جوهر را
نمی لرزد دلم چون نامه از اندیشه فردا
که من ازخود حسابی دیده ام صد بار محشر را
زمین و آسمان را شکوه ام خونین جگر دارد
ز بدخویی چو طفلان می گزم پستان مادر را
نمی دانم چه خواهد کرد با طوفان این دریا
که در موج نخستین، کشتی ما باخت لنگر را
به گرد خاکساری ده جلا آیینه دل را
که روشنگر به از خاکستر خود نیست اخگر را
یکی باشد غنا و فقر در میزان اهل دل
تفاوت نیست در خشکی و دریا آب گوهر را
پی آسایش خود داغ سوزم بر جگر صائب
کز آتش بیش سوزد دوری آتش سمندر را
درین میخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم من
که صد ره بر سر دریا شکستم بیش ساغر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر را
بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن
به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی
که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی
رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
نیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشق
که از آتش بود پروانه راحت سمندر را
من آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن
به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی
که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی
رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
نیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشق
که از آتش بود پروانه راحت سمندر را
من آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش را
کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را
فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد
کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را
به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟
که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش را
ز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتد
که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
اگر روشندلی، راه از تو چندان نیست تا گردون
که چون شبنم سفر آسان بود جان های بی غش را
خرد را پیروی از راه حاجت می کند نادان
وگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش را
به نور دل توان از ظلمت هستی برون آمد
علاجی نیست جز بیداری این خواب مشوش را
ازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائب
که یک آهوی وحشی نیست آن صحرای دلکش را
کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را
فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد
کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را
به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟
که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش را
ز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتد
که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
اگر روشندلی، راه از تو چندان نیست تا گردون
که چون شبنم سفر آسان بود جان های بی غش را
خرد را پیروی از راه حاجت می کند نادان
وگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش را
به نور دل توان از ظلمت هستی برون آمد
علاجی نیست جز بیداری این خواب مشوش را
ازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائب
که یک آهوی وحشی نیست آن صحرای دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را
ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد
سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری
نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را
من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب
که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد
سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری
نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را
من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب
که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
مکن کوتاه در ایام خط زلف پریشان را
که باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان را
ز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلت
ز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان را
می روشن گهر میخانه را تاریک نگذارد
چراغ از خون گرم خود بود خاک شهیدان را
بهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق می گیرد
که دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان را
اگر دیوانه من آستین از چشم بردارد
کند فواره خون گردباد این بیابان را
طراوت برد از سیمای گردون سینه گرمم
سفال تشنه من ساخت دود تلخ، ریحان را
به زخم چرخ تن در ده که جز امید همواری
نباشد مرهم دیگر، درشتی های سوهان را
منال از تلخکامی، رو به درگاه کسی آور
که رزق مور می سازد شکرخند سلیمان را
در آن فرصت که در دیوانگی ثابت قدم بودم
ز لنگر کشتیم بی بال و پر می کرد طوفان را
معطر شد در و دیوار از افکار من صائب
اگر چه در صفاهان نیست بو، سیب صفاهان را
که باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان را
ز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلت
ز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان را
می روشن گهر میخانه را تاریک نگذارد
چراغ از خون گرم خود بود خاک شهیدان را
بهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق می گیرد
که دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان را
اگر دیوانه من آستین از چشم بردارد
کند فواره خون گردباد این بیابان را
طراوت برد از سیمای گردون سینه گرمم
سفال تشنه من ساخت دود تلخ، ریحان را
به زخم چرخ تن در ده که جز امید همواری
نباشد مرهم دیگر، درشتی های سوهان را
منال از تلخکامی، رو به درگاه کسی آور
که رزق مور می سازد شکرخند سلیمان را
در آن فرصت که در دیوانگی ثابت قدم بودم
ز لنگر کشتیم بی بال و پر می کرد طوفان را
معطر شد در و دیوار از افکار من صائب
اگر چه در صفاهان نیست بو، سیب صفاهان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران را
گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
حریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تو
مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد
ز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
به کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران را
من بی دست و پا زین خردسالان چون ستانم دل؟
که نتواند رسید آتش به گرد این نی سواران را
همانا هم قسم گشتند با هم لاله رخساران
که خون سازند در دل بوسه امیدواران را
به شرم من ندارد عندلیبی یاد، این گلشن
که زیر بال و پر بردم به سر فصل بهاران را
منه زنهار بیرون پای از حد گلیم خود
کز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران را
مرا کرده است صائب بی دل و دین گردش چشمی
که سازد نقل مجلس سبحه پرهیزگاران را
گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
حریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تو
مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد
ز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
به کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران را
من بی دست و پا زین خردسالان چون ستانم دل؟
که نتواند رسید آتش به گرد این نی سواران را
همانا هم قسم گشتند با هم لاله رخساران
که خون سازند در دل بوسه امیدواران را
به شرم من ندارد عندلیبی یاد، این گلشن
که زیر بال و پر بردم به سر فصل بهاران را
منه زنهار بیرون پای از حد گلیم خود
کز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران را
مرا کرده است صائب بی دل و دین گردش چشمی
که سازد نقل مجلس سبحه پرهیزگاران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
فروغ مهر باشد دیده اخترشماران را
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران را
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد
سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند
گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا
به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
چه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟
چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد
سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند
گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا
به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
چه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟
چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان را
که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
چو نتوانی شدن شیرازه جمعیت خاطر
مده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان را
امید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدم
که سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان را
جهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غم
که باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان را
چو آب زندگی جان بخش شو در پرده شبها
مکن رسوا به احسان چهره پوشیده حالان را
مده از دست چون لیلی زمام محمل تمکین
میفکن چون جرس دنبال خود بیهوده نالان را
ندارد زخم دندان کار با لبهای خاموشان
جواب تلخ کس بر رو نگوید بی سؤالان را
به ایام خط افکن از نکویان کامجویی را
که روی تازه می باشد ثمر نازک نهالان را
تو از اندیشه فاسد به دام و دد گرفتاری
پریخانه است ورنه کنج خلوت خوش خیالان را
نظربازی به لیلی طلعتان کیفیتی دارد
که مجنون می کند حیران خود وحشی غزالان را
ز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازی
سخنگو می کند مجنون من، چشم غزالان را
که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
چو نتوانی شدن شیرازه جمعیت خاطر
مده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان را
امید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدم
که سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان را
جهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غم
که باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان را
چو آب زندگی جان بخش شو در پرده شبها
مکن رسوا به احسان چهره پوشیده حالان را
مده از دست چون لیلی زمام محمل تمکین
میفکن چون جرس دنبال خود بیهوده نالان را
ندارد زخم دندان کار با لبهای خاموشان
جواب تلخ کس بر رو نگوید بی سؤالان را
به ایام خط افکن از نکویان کامجویی را
که روی تازه می باشد ثمر نازک نهالان را
تو از اندیشه فاسد به دام و دد گرفتاری
پریخانه است ورنه کنج خلوت خوش خیالان را
نظربازی به لیلی طلعتان کیفیتی دارد
که مجنون می کند حیران خود وحشی غزالان را
ز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازی
سخنگو می کند مجنون من، چشم غزالان را