عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
گر چه ما را نیست بر روی زمین ویرانه ای
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
نارسایی باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما
می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما
ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما
می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
سر نمی پیچند از تیغ اجل دیوانه ها
گوش بر آواز سیلابند این ویرانه ها
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می خایند این دیوانه ها
نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست
صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه ها
هر که بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد
خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه ها
تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو
همچو جام می نگردی محرم میخانه ها
دیده مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن
در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه ها
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها
گر شهیدان را زیارت می کنی وقت است وقت
خاک را برداشت از جا جنبش این دانه ها
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها
هر چه گویند آشنایان سخن، منت به جان!
نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه ها
خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست
داغ دارد دام را گیرایی این دانه ها
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا
که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه چشم غزالان شد
نمی پیچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز دیوانه من، سایه بید سلامت را
به رغبت می کند با زخم شمشیر زبان سودا؟
یکی صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است این که کم می گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان دیدم، یقینم شد
که وحشت می برد بیرون ز طبع وحشیان سودا
اگر باید به دشمن رایگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شیشه جانان را دلی از سنگ می باید
ازان دیوانه دایم می کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگی هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه حیوان نهان سودا
بهار خرمی در پوست دارد نخل بی برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر می داشت مغزی دولت دنیای بی حاصل
همامی کرد هرگز سایه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب
که روغن می کشد از دانه ریگ روان سودا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
که می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
اگر در دل ز سوز عشق داغی می شود پیدا
به هر جانب که رو آری چراغی می شود پیدا
چراغ لاله از صدق طلب در سنگ روشن شد
برای سینه ما نیز داغی می شود پیدا
اگر مخمور پیش می نریزد آبروی خود
همان از بی دماغی ها دماغی می شود پیدا
غریبی ناله را رنگینی دیگر دهد، ورنه
برای بلبل ما کنج باغی می شود پیدا
به غیر از گوشه دل نیست صائب، بارها دیدم
اگر زیر فلک کنج فراغی می شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را
که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون
شود گرداب بر کف کاسه دریوزه دریا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟
که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را
مگر آن سرو بالا بر سر من سایه اندازد
وگرنه سایه بی دست شاخ و برگ، سودا را
نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن
نبندد رشته مریم پر و بال مسیحا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را
کند موج سراب دشت پیما را عنانداری
هوسناکی که می پیچد به کف دامان دنیا را
مبین زنهار اسباب تعلق را به چشم کم
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
به اندک التفاتی، نقش پای ناقه لیلی
به مجنون دامن گل می کند دامان صحرا را
سیه بختی چه سازد با من حرف آفرین صائب؟
نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گویا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
اگر غفلت نهان در سنگ خارا می کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می کند ما را
ندارد صرفه ای آیینه ما را جلا دادن
شود رسوای عالم هر که رسوا می کند ما را
تماشای بساط زودسیر عالم امکان
نظر پوشیدنی دارد که بینا می کند ما را
اگر روشنگر حیرت به حال ما نپردازد
که دیگر ساده از نقش تمنا می کند ما را؟
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد
خیال دور گرد یار، تنها می کند ما را
به تلخی قطره ما را ز دریا ابر اگر گیرد
به شیرینی دگر در کار دریا می کند ما را
کدامین غبن ازین افزون بود ما بی نیازان را؟
که چرخ بی بصیرت خرج دنیا می کند ما را
ز چشم بد خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
که در هر گردشی مست تماشا می کند ما را
همین عشقی که روز ما ازو شب شد، اگر خواهد
به داغی آفتاب عالم آرا می کند ما را
اگر چون شانه از هر چاک، دل راهی کند پیدا
همان زلف سبکدستش ز سر وا می کند ما را
چنین معلوم شد از گوشمال آسمان صائب
که بهر محفل دیگر مهیا می کند ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را
فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را
نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟
گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ما را!
به از فانوس باشد سایه دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ما را
ز شوق جلوه مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ما را
گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ما را
که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ما را
غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره شیرانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت
به مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب را
خوشا همسایه منعم، که لعل آبدار او
ز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب را
ز تأثیر سحرخیزی است روی صبح نورانی
مده از دست در ایام پیری دامن شب را
به بوسی چند شیرین کن دهان تلخکامان را
که از خط در کمین روز سیاهی هست آن لب را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی بود بر دل گران اطفال مکتب را
نسازد تنگدستی تنگ، میدان بر سبک عقلان
که طفل از دامن خود می کند، آماده مرکب را
متاب از سختی ایام رو، گر اهل آزاری
که نگشاید گره از دم به غیر از سنگ عقرب را
ز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذت
خمارآلود داند قدر این جام لبالب را
مکن در مد احسان کوتهی، تا منصبی داری
که باشد باد دستی لنگر آرام منصب را
به تردستی نگردد راست، چون دیوار مایل شد
عمارت چند خواهی کرد این فرسوده قالب را؟
بهشت دلگشای من دل شبهاست، می ترسم
که گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب را
به دیوان قیامت کار ما رحمت کی اندازد؟
که یک دم تیره سازد سیل، بحر صاف مشرب را
من و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائب
گوارا باد بزم عیش، خوش وقتان مشرب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را
که دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت را
دل صد پاره ما را نگاهی جمع می سازد
که از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت را
نمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشی
نمکدان چون کند در حقه آن کان ملاحت را؟
به اندک فرصتی نخل از زمین پاک می بالد
مکن در صبحدم زنهار فوت آه ندامت را
کریمان را خدای مهربان درمانده نگذارد
که می روید زر از کف همچو گل اهل سخاوت را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
ز منت شمع هر کس سیلیی خورده است، می داند
که از صرصر خطر افزون بود دست حمایت را
نمی شد زنگ کلفت سبزه امید من صائب
اگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را
نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد
که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟
ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارم
نهان در پرده بی جوهری ها جوهر خود را
به صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شد
به یک آغوش چون در برکشم سیمین بر خود را؟
ازان لبریز باشد از می لعلی ایاغ من
که دارم سرنگون چون لاله دایم ساغر خود را
ندارد جای بال افشانی من عرصه گردون
چه بگشایم در آغوش قفس بال و پر خود را؟
تو ای پروانه خام، آتشین رویی به دست آور
که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را
ز سربازی نمی ترسم، ز جانبازی نمی لرزم
مکرر دیده ام چون شمع، زیر پا سر خود را
به پای شمع می خواهم که رنگ تازه ای ریزم
نسازم جمع از دلبستگی خاکستر خود را
نگردد پرده چشم بصیرت خواب بیهوشی
که وقت خواب، پهلو می شناسد بستر خود را
ننازد چون به بخت سبز خود قمری درین گلشن؟
که بر فتراک سرو از طوق می بندد سر خود را
ز بس آب طراوت می چکد صائب ز الفاظش
شود خامش گر اندازم به آتش دفتر خود را