عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
صید غرقه در خون
شوم من گرچه صید غرقه در خون گشتهٔ ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را
بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش
به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا
اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش
مصوّر! از چه رو وامانده ای از قد و رخسارش؟
رخش از ماه نیکوتر، قدش از سرو برتر، کش
ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را
در آرد آن کمان ابرو، اگر یک تیر، از ترکش
نداده تا ز غم، گردون دون، بر باد خاکت را
ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش
ندانم ترک او، هر کس که بتواند کند ترکش
کشیدی ناز چشمش ای دل آخر ریخت خونت را
بگفتم بارها من با تو، ناز مست کمتر کش
به جایی پا نهاده ست او که خورشید جهان آرا
اگر خواهد تماشایش، بیفتد تاج از ترکش
مصوّر! از چه رو وامانده ای از قد و رخسارش؟
رخش از ماه نیکوتر، قدش از سرو برتر، کش
ز یک تیر نگه از پا در آرد صد چو رستم را
در آرد آن کمان ابرو، اگر یک تیر، از ترکش
نداده تا ز غم، گردون دون، بر باد خاکت را
ز آب و خاک تا دانی صبوحی آتش ترکش
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
توبه شکستم
پیوسته من از شوق لب لعل تو مستم
زین ذوق که دارم خبرم نیست که هستم
در بادیهٔ عشق تو تا پای نهادم
یکباره بشد دین و دل و عقل ز دستم
از بس که نظر بر گُل رخسار تو دارم
شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم
تو مهر ز من ای بت عیّار بریدی
من دل بخَم طرّه طرّار تو بستم
مُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی
ساقی تو بده باده که من توبه شکستم
زین ذوق که دارم خبرم نیست که هستم
در بادیهٔ عشق تو تا پای نهادم
یکباره بشد دین و دل و عقل ز دستم
از بس که نظر بر گُل رخسار تو دارم
شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم
تو مهر ز من ای بت عیّار بریدی
من دل بخَم طرّه طرّار تو بستم
مُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی
ساقی تو بده باده که من توبه شکستم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آوازۀ عاشقی
تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم
ساقی! بر من قصهٔ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقهٔ عشّاق شدم، نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم
جانم به لبم آمد و، آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام، گرفتم
ساقی! بر من قصهٔ جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بدنام مخوان زاهدم از عشق، که تا من
در حلقهٔ عشّاق شدم، نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
دلبر فرزانه
طالب طرّه خم در خم جانانه شدم
عاقلان سلسله آرید که دیوانه شدم
در جهان بودنم از دوستی اوست بلی
شایق گنج بدم، ساکن ویرانه شدم
خادم مسجد آدینه اگر بودم دوش
از دم پیر مغان خازن میخانه شدم
نکنم سجده بشکرانه چرا تا که چنین
فارغ از صومعه و سبحهٔ صد دانه شدم
از من ایدوست مباش اینهمه بیگانه که من
آشنای تو شدم، کز همه بیگانه شدم
تا چو آن شمع شب افروز باغیار توئی
ز آتش غیرت دل، غیرت پروانه شدم
گر جنون دارم، اگر عقل، صبوحی باری
رفتم و مایل آن دلبر فرزانه شدم
عاقلان سلسله آرید که دیوانه شدم
در جهان بودنم از دوستی اوست بلی
شایق گنج بدم، ساکن ویرانه شدم
خادم مسجد آدینه اگر بودم دوش
از دم پیر مغان خازن میخانه شدم
نکنم سجده بشکرانه چرا تا که چنین
فارغ از صومعه و سبحهٔ صد دانه شدم
از من ایدوست مباش اینهمه بیگانه که من
آشنای تو شدم، کز همه بیگانه شدم
تا چو آن شمع شب افروز باغیار توئی
ز آتش غیرت دل، غیرت پروانه شدم
گر جنون دارم، اگر عقل، صبوحی باری
رفتم و مایل آن دلبر فرزانه شدم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
هله
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم
من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم
تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم
از پریشانی خاطر گله تا چند کنم
روزگاریست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجهٔ یک سلسله تا چند کنم
بامیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد سگ قافله تا چند کنم
گاه قربانی جانست بتقصیر نگاه
بطواف حرمت هروله تا چند کنم
بعد از این بایدم از سر، بره عشق شتافت
سعی با پای پر از آبله تا چند کنم
مُفتی از حرمت می گفت من از حکمت وی
بحث با جاهل این مسأله تا چند کنم
من که هنگام فریضه سگم اندر بغل است
بیخود از بهر ریا نافله تا چند کنم
جانش آمد بلب و باز صبوحی میگفت
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم
من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم
تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم
از پریشانی خاطر گله تا چند کنم
روزگاریست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجهٔ یک سلسله تا چند کنم
بامیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد سگ قافله تا چند کنم
گاه قربانی جانست بتقصیر نگاه
بطواف حرمت هروله تا چند کنم
بعد از این بایدم از سر، بره عشق شتافت
سعی با پای پر از آبله تا چند کنم
مُفتی از حرمت می گفت من از حکمت وی
بحث با جاهل این مسأله تا چند کنم
من که هنگام فریضه سگم اندر بغل است
بیخود از بهر ریا نافله تا چند کنم
جانش آمد بلب و باز صبوحی میگفت
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش میکشند ناز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
نمیکنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمیگوید
چه نکتهایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه میماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بینیاز از هم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گوهر
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گره مار به مار
به اختیار زدم دل به زلف یار، گره
به کار خویش، فکندم به اختیار، گره
شمارهٔ گره زلف خود، به سبحه مکن
که صد گره چه کند در بر هزار گره
گره مزن سر زلف دو تا به یکدیگر
که هیچکس نزند ما ر را به مار، گره
ز ابروی عرق آلودهات گره بگشا
که خورده بر دم شمشیر آبدار، گره
به سایهٔ مژه ام پا منه، که میترسم
خدا نکرده خورد برگ گل به خار، گره
گره زدی سر زلف و، دلم ز ناله فتاد
فتد ز نغمه، چو افتد به سیم تار، گره
بسی دهان تو تنگ است در سخن گوئی
که در لبان تو، مو میخورد هزار گره
بسی به کار صبوحی گره زده زلفت
چو مفلسی زده بر سیم خوش عیار، گره
به کار خویش، فکندم به اختیار، گره
شمارهٔ گره زلف خود، به سبحه مکن
که صد گره چه کند در بر هزار گره
گره مزن سر زلف دو تا به یکدیگر
که هیچکس نزند ما ر را به مار، گره
ز ابروی عرق آلودهات گره بگشا
که خورده بر دم شمشیر آبدار، گره
به سایهٔ مژه ام پا منه، که میترسم
خدا نکرده خورد برگ گل به خار، گره
گره زدی سر زلف و، دلم ز ناله فتاد
فتد ز نغمه، چو افتد به سیم تار، گره
بسی دهان تو تنگ است در سخن گوئی
که در لبان تو، مو میخورد هزار گره
بسی به کار صبوحی گره زده زلفت
چو مفلسی زده بر سیم خوش عیار، گره
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
فال قهوه
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
برزخ
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳