عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۳
مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۱
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۲
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمن‌روی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۴
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۵
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۸
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیم‌ست کزو تازه شود ترسایی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۲
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛
این دسته که بر گردن او می‌بینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۷
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۸
* تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،
سَدّ‌ِ رَمَقی باید و نصف نانی،
وانگه من و تو نشسته در ویرانی،
خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۶
از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،
و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،
ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،
تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
غم آزادی
تا به دام غمش آورد خدا، داد مرا
هر چه می‌خواستم از بخت، خدا داد مرا
رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم
چشم دارم که خرابی کند آباد مرا
نتوانم ز خداداد بگیرم دادم
کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا
گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود
بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا
من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب
چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا
غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم
غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آرزو
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شوق جمال
صبر و قرارم دگر به یک نظر امشب
از تن و جانم ربود شوخ شکرلب
کاکل مشکین به دوش اوست؟ نه بالله
هشته به سر، آن نگار، عنبر اشهب
موی پریشش به عین طرفه کمندیست
یا که ز مه واژگون شده است دو عقرب؟
بر جهد از گوی عاج صفهٔ سیمش
زان صنم گلعذار، سینهٔ غبغب
دوش بدم من غریق بحر تفکّر
خواب مرا در ربود در وسط شب
دیدمش آن یار بی وفا و ترشخو
آمد و بنشست و تکیه داد به منصب
گفت: زهجران من تو چند بسوزی
بحر شود بعد از این ز وصل معذب
گفتمش، آخر دو بوسه‌ای تو عطا کن
زخم دلم را بنه دوای مجرب
شوق جمال بستان به جهد صبوحی
گر بنماید دو صد کتاب به مکتب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بس‌که شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بس‌که نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پریزاد
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بی‌اثر است
نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است
می‌نماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟
واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بی‌اثر است
دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بی‌ثمر است
عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سودای دوست
رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست
نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست
بر سر سودای دوست گر برود سر ز دست
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست
گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟
پر شده پیمانه ام گر چه ز خون جگر
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست
من نه به خود گشته ام فتنهٔ آن روی و موی
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتان دوست
گر به علاج دلم آمده‌ای ای طبیب
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست
شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست
ذره صفت تا به چرخ، رقص کنان می‌روم
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست
در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست
خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آتشی در خرمن
عشق آمد و امن جانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوه‌ای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بی‌وفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سفر با او
بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟
بی بربط و طنبور و دفّ و نی، چه توان کرد؟
سر کرد قدم در طلب او به ره عشق
این مرحله را گر نکنم طی، چه توان کرد؟
بردار یکی توشه که هنگام عزیمت
با داشتن جام جم و کی، چه توان کرد؟
امروز که از حاصل عشقت نزدم دم
فردا بتو گوید که کجا؟ هی! چه توان کرد؟
ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی
باشد که بیاید ز قفا دی، چه توان کرد؟
با آن بت طنّاز در این شهر صبوحی
تا آنکه نسازی سفر از ری، چه توان کرد؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
ماجرای دل
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود
کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقاش تقدیر
سالها قد تو را خامهٔ تقدیر کشید
قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید
خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد
فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید
مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار
ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید
جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم
تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید
بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت
شد چنان مست که بر روی تو شمشیر کشید
دل اسیر مژه‌ات از عدم آمد به وجود
همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید
پیش تشریف رسای کرم دوست ازل
منّت از کوتهی خامهٔ تقدیر کشید
لاغری بین که در اندیشهٔ نقشم، نقّاش
آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید
گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری
که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید
نتوان بهر علاج دل دیوانهٔ ما
از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید