عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی الجمع و التفرقة
جمع کرد خدای تعالی خلق را اندر دعوت؛ قوله، تعالی: «واللّهُ یَدْعُوا إلی دارِ السّلام (۲۵/یونس)»، آنگاهشان فرق کرد اندر حق هدایت وگفت قوله، تعالی: «وَیَهْدی مَنْ یَشاءُ إلی صراطٍ مُستقیمٍ (۲۵/یونس).» جمله را بخواند از روی دعوت و گروهی را براند به حکم اظهار مشیت. جمع کرد و جمله را فرمان داد و فرق کرد و گروهی را به خذلان داد، بعضی را به توفیق قبول گردانید و نیز جمع کرد به نهی و فرق کرد. گروهی را عصمت داد و گروهی را میل آفت. پس بدین معنی جمع، حقیقت و سرّ معلوم و مراد حق باشد و تفرقه اظهار امر وی؛ چنانکه ابراهیم را فرمود که: «حلق اسماعیل ببُر»، و خواست که نبرد. ابلیس را گفت: «سجده کن آدم را»، و خواست که نکند و نکرد و مانند این بسی است. «الجمعُ ما جَمَعَ باوصافِه و التّفرقَةُ مافرَّقَ بافعالّه.» این جمله انقطاع ارادت باشد و ترک تصرف خلق اندر اثبات ارادت حق.
و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه، اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت. و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلفاند: گروهی بر توحید رانند، و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال. آنان که بر توحید رانند گویند: جمع را دو درجت است: یکی اندر اوصاف حق، و دیگر اندر اوصاف بنده. آنچه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است، کسب بنده از آن منقطع و آنچه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت، و این قول بوعلی رودباری است.
و گروهی دیگر گویند آنان که بر اوصاف رانند که: جمع صفت حق است و تفرقه فعل وی، و کسب بنده از آن منقطع؛ از آنچه در الهیت وی را منازع نیست. پس جمع ذات و صفات وی است؛ از آنچه «الجمعُ التَّسْوِیَةُ فی الأصلِ» و جز ذات و صفات وی به قدم متساوی نیاند و اندر افتراقشان به عبارت و تفضیل خلق مجتمع نه. و معنی این آن بود که وی را تعالی صفاتی قدیم است و وی تعالی اللّه بدان مخصوص است و قیام آن بدوست و اختصاص وجودشان بدو. وی و صفات وی دو نباشد؛ که در وحدانیت وی فرق و عدد روا نیست، و بدین حکم جمع جز در این معنی روا نباشد؛ «امّا التّفرقةُ فی الحکم»، این افعال خداوند است تعالی که جمله در حکم مفترقاند: یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد یکی را حکم فنا و یکی را حکم بقا.
و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند: «الجمعُ علمُ التّوحیدِ و التَّفْرقَةُ عِلْمُ الأحکامِ.» پس علم اصول، جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ، رحمة اللّه علیه: «الجمعُ مَا اجْتَمَعَ علیه أهلُ العلمِ و الفرقُ مَا اخْتَلَفوا فیه.»
و باز جمهور محققان تصوّف را أنضَرَ اللّهُ وجوهَهم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمع،مواهب؛ یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد، جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عزّ بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او، و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد؛ چنانکه پیغمبر علیه السّلام ما را خبر داد؛ قوله علیه السّلام خبراً عن اللّه، تعالی: «لایَزالُ عَبْدی یَتقرَّبُ إلیَّ بالنّوافل حَتّی أُحِبَّه، فاذا أحْبَبْتُه کنتُ لهُ سمعاً و بصراً و یداً و مُؤیِّداً و لساناً بی یَسْمَعُ و بی یَبصُرُ و بی ینطِقُ و بی یبطِشُ.»
چون بندهٔ ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آنچه شنود و به ما گوید آنچه گوید و به ما بیند آنچه بیند و به ما گیرد آنچه گیرد؛ یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود، کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود. پس ذکر وی ذکر ما باشد؛ تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة اللّه علیه گفت: «سبحانی! سبحانی! ما اعظمَ شأنی!» و آن که گفت، نشانهٔ گفتار وی و گوینده حق؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «الحقُّ ینطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ.»
حقیقت این چنان بود که چون قهریتی از حق، سلطنت خود بر آدمی ظاهر کند بر هستی وی، وی را از وی بستاند؛ تا نطق این، جمله نطق وی گردد به استحالت، بی آن که حق را تعالی و تقدس امتزاج باشد با مخلوقات و یا اتحاد با مصنوعات یا وی حال باشد اندر چیزها. تعالی اللّه عن ذلک و عمّا یصفه المَلاحدةُ علوّاً کبیراً.
پس روا باشد که دوستی از حق بر دل بنده سلطان گردد و به غلبه و افراط آن عقل و طبایع از حمل آن عاجز گردند و امر وی از کسب وی ساقط گردد. آنگاه این درجه را جمع خوانند؛ چنانکه چون رسول علیه السّلام مستغرق و مغلوب بود فعلی از وی حاصل آمد. خداوند تعالی نسبت فعل از وی دفع کرد و گفت: «آن فعل من بود نه فعل تو، هر چند نشانه فعل تو بودی. و ما رمیتَ اِذ رمیتَ و لکنّ اللّه رمی (۱۷/الانفال). یا محمد آن مشتی خاک اندر روی دشمن نه تو انداختی، من انداختم.» چنانکه هم از آن جنس فعلی از داود علیه السّلام حاصل آمد ورا گفت: «وقتلَ داوُد جالوتَ (۲۵۱/البقره). یا داود، جالوت را تو کشتی.» و این اندر تفرقهٔ حال بود و فرق باشد میان آن که فعل وی را بدو اضافت کند و او محل آفت و حوادث و آن که فعل وی را به خود اضافت کند و وی قدیم و بی آفت.
پس چون فعلی ظاهر گردد بر آدمی نه ازجنس افعال آدمیان، لامحاله فاعل آن حق بود جل وَ عَلا و اعجاز و کرامات جمله بدین مقرون بود. پس افعال معتاد، جمله تفرقه باشد و ناقض عادت جمع؛ از آنچه یک شب به قاب قوسین شدن معتاد نیست و آن جز فعل حق نباشد و از آتش ناسوختن معتاد نیست و آن جز فعل حق نیست. پس حق تعالی انبیا و اولیای خود را این کرامات بداد و فعل خود را بدیشان اضافت کرد و از آنِ ایشان را به خود. چون فعل دوستان فعل وی بود و بیعت ایشان بیعت وی بود و طاعت ایشان طاعت وی بود، گفت؛ عزّ من قائلٍ: «إنَّ الّذینَ یُبایِعُونَکَ انّما یُبایعونَ اللّهَ(۱۰/الفتح)»، و نیز گفت: «وَمَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاعَ اللّهَ (۸۰/النّساء).» پس مجتمع باشند اولیای وی به اسرارو مفترق به اَظهارِ معاملت؛ تا به اجتماع اسرار دوستی محکم بود و به افتراق اَظهار، اقامت عبودیت صحیح؛ چنانکه یکی گوید از کبرای مشایخ، اندر حال جمع، رضی اللّه عنه:
قد تَحَقَّقْتَ بسِرّی فَتَناجاکَ لِسانی
وَاجْتَمَعْنا لمعانٍ وَافْتَرَقنا لِمعانی
فَلَئِنْ غیّبکَ التّعظیمُ عَنْ لحظِ عیانی
فَلقَدْ صَیَّرکَ الوجدُ من الاحشاءِ دانی
اجتماع اسرار را جمع گفته است و مناجات زیان را تفرقه و آنگاه جمع و تفرقه هر دو اندر خود نشان کرده است و قاعدهٔ آن خود را نهاده و این سخت لطیف است.
و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه، اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت. و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلفاند: گروهی بر توحید رانند، و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال. آنان که بر توحید رانند گویند: جمع را دو درجت است: یکی اندر اوصاف حق، و دیگر اندر اوصاف بنده. آنچه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است، کسب بنده از آن منقطع و آنچه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت، و این قول بوعلی رودباری است.
و گروهی دیگر گویند آنان که بر اوصاف رانند که: جمع صفت حق است و تفرقه فعل وی، و کسب بنده از آن منقطع؛ از آنچه در الهیت وی را منازع نیست. پس جمع ذات و صفات وی است؛ از آنچه «الجمعُ التَّسْوِیَةُ فی الأصلِ» و جز ذات و صفات وی به قدم متساوی نیاند و اندر افتراقشان به عبارت و تفضیل خلق مجتمع نه. و معنی این آن بود که وی را تعالی صفاتی قدیم است و وی تعالی اللّه بدان مخصوص است و قیام آن بدوست و اختصاص وجودشان بدو. وی و صفات وی دو نباشد؛ که در وحدانیت وی فرق و عدد روا نیست، و بدین حکم جمع جز در این معنی روا نباشد؛ «امّا التّفرقةُ فی الحکم»، این افعال خداوند است تعالی که جمله در حکم مفترقاند: یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد یکی را حکم فنا و یکی را حکم بقا.
و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند: «الجمعُ علمُ التّوحیدِ و التَّفْرقَةُ عِلْمُ الأحکامِ.» پس علم اصول، جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ، رحمة اللّه علیه: «الجمعُ مَا اجْتَمَعَ علیه أهلُ العلمِ و الفرقُ مَا اخْتَلَفوا فیه.»
و باز جمهور محققان تصوّف را أنضَرَ اللّهُ وجوهَهم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمع،مواهب؛ یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد، جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عزّ بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او، و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد؛ چنانکه پیغمبر علیه السّلام ما را خبر داد؛ قوله علیه السّلام خبراً عن اللّه، تعالی: «لایَزالُ عَبْدی یَتقرَّبُ إلیَّ بالنّوافل حَتّی أُحِبَّه، فاذا أحْبَبْتُه کنتُ لهُ سمعاً و بصراً و یداً و مُؤیِّداً و لساناً بی یَسْمَعُ و بی یَبصُرُ و بی ینطِقُ و بی یبطِشُ.»
چون بندهٔ ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آنچه شنود و به ما گوید آنچه گوید و به ما بیند آنچه بیند و به ما گیرد آنچه گیرد؛ یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود، کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود. پس ذکر وی ذکر ما باشد؛ تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة اللّه علیه گفت: «سبحانی! سبحانی! ما اعظمَ شأنی!» و آن که گفت، نشانهٔ گفتار وی و گوینده حق؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه: «الحقُّ ینطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ.»
حقیقت این چنان بود که چون قهریتی از حق، سلطنت خود بر آدمی ظاهر کند بر هستی وی، وی را از وی بستاند؛ تا نطق این، جمله نطق وی گردد به استحالت، بی آن که حق را تعالی و تقدس امتزاج باشد با مخلوقات و یا اتحاد با مصنوعات یا وی حال باشد اندر چیزها. تعالی اللّه عن ذلک و عمّا یصفه المَلاحدةُ علوّاً کبیراً.
پس روا باشد که دوستی از حق بر دل بنده سلطان گردد و به غلبه و افراط آن عقل و طبایع از حمل آن عاجز گردند و امر وی از کسب وی ساقط گردد. آنگاه این درجه را جمع خوانند؛ چنانکه چون رسول علیه السّلام مستغرق و مغلوب بود فعلی از وی حاصل آمد. خداوند تعالی نسبت فعل از وی دفع کرد و گفت: «آن فعل من بود نه فعل تو، هر چند نشانه فعل تو بودی. و ما رمیتَ اِذ رمیتَ و لکنّ اللّه رمی (۱۷/الانفال). یا محمد آن مشتی خاک اندر روی دشمن نه تو انداختی، من انداختم.» چنانکه هم از آن جنس فعلی از داود علیه السّلام حاصل آمد ورا گفت: «وقتلَ داوُد جالوتَ (۲۵۱/البقره). یا داود، جالوت را تو کشتی.» و این اندر تفرقهٔ حال بود و فرق باشد میان آن که فعل وی را بدو اضافت کند و او محل آفت و حوادث و آن که فعل وی را به خود اضافت کند و وی قدیم و بی آفت.
پس چون فعلی ظاهر گردد بر آدمی نه ازجنس افعال آدمیان، لامحاله فاعل آن حق بود جل وَ عَلا و اعجاز و کرامات جمله بدین مقرون بود. پس افعال معتاد، جمله تفرقه باشد و ناقض عادت جمع؛ از آنچه یک شب به قاب قوسین شدن معتاد نیست و آن جز فعل حق نباشد و از آتش ناسوختن معتاد نیست و آن جز فعل حق نیست. پس حق تعالی انبیا و اولیای خود را این کرامات بداد و فعل خود را بدیشان اضافت کرد و از آنِ ایشان را به خود. چون فعل دوستان فعل وی بود و بیعت ایشان بیعت وی بود و طاعت ایشان طاعت وی بود، گفت؛ عزّ من قائلٍ: «إنَّ الّذینَ یُبایِعُونَکَ انّما یُبایعونَ اللّهَ(۱۰/الفتح)»، و نیز گفت: «وَمَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاعَ اللّهَ (۸۰/النّساء).» پس مجتمع باشند اولیای وی به اسرارو مفترق به اَظهارِ معاملت؛ تا به اجتماع اسرار دوستی محکم بود و به افتراق اَظهار، اقامت عبودیت صحیح؛ چنانکه یکی گوید از کبرای مشایخ، اندر حال جمع، رضی اللّه عنه:
قد تَحَقَّقْتَ بسِرّی فَتَناجاکَ لِسانی
وَاجْتَمَعْنا لمعانٍ وَافْتَرَقنا لِمعانی
فَلَئِنْ غیّبکَ التّعظیمُ عَنْ لحظِ عیانی
فَلقَدْ صَیَّرکَ الوجدُ من الاحشاءِ دانی
اجتماع اسرار را جمع گفته است و مناجات زیان را تفرقه و آنگاه جمع و تفرقه هر دو اندر خود نشان کرده است و قاعدهٔ آن خود را نهاده و این سخت لطیف است.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
ماند اینجا خلافی که هست میان ما و میان گروهی که گویند: «اظهار جمع نفی تفرقه باشد؛ از آنچه هر دو متضادند که چون سلطان هدایت مستولی شد ولایت کسب و مجاهدت ساقط شود.»
و این تعطیل محض باشد؛ از آنچه تا امکان معاملت و توانایی کسب بود و مجاهدت بود، هرگز آن از بنده ساقط نشود؛ از آنچه جمع از تفرقه جدا نیست، چون نور از آفتاب و عرض از جوهر و صفت از موصوف. پس مجاهدت از هدایت و شریعت از حقیقت و یافت از طلب جدا نباشد؛ اما باشد که مجاهدت مقدم بود و باشد که مؤخر. آن را که مجاهدت مقدم بود بر وی مشقت زیادت بود؛ از آنچه در غیبت بود و آن را که مجاهدت مؤخر بود بر وی رنج و کلفت نبود؛ از آنچه در حضرت بود و آن را که نفی مشرب اعمال نفی عین عمل نماید بر غلطی عظیم باشد.
و روا باشد که بنده به درجتی رسد که کل اوصاف محمود خود را به چشم عیب نگرد و ناقص بیند. چون اوصاف محمود خود را معیوب و معلول بیند باید که تا اوصاف مذموم معیوبتر باشد و این بدان آوردم که قومی را از جهال اندر این معنی غلطی افتاده است که آن مقرون بیگانگی باشد؛ بدانچه گویند: «از یافت هیچ چیز اندر جهد ما نبسته است و افعال و طاعت ما معیوب است و مجاهدات ما ناقص. ناکرده اولی تر از کرده.»
گوییم با ایشان که: کردار ما را می فعل نهید و نهیم باتفاق، و افعال را محل علت و منبع آفت، لامحاله ناکرده را هم فعل باید نهاد. چون هر دو فعل آمد و فعل محل علت، پس چرا ناکرده از کرده اولیتر دانند؟ و این خسرانی ظاهر و غبنی فاحش است. پس این فرقی آمد نیکو میان کفرو ایمان؛ از آنچه مؤمن و کافر متفقاند که افعال ایشان محل علت است، پس مؤمن به حکم فرمان، کَرْد از ناکَرْد اولی تر داند و کافر به حکم نافرمانی، ناکرد از کرد اولی تر داند.
پس جمع آن بود که اندر رؤیت آفتِ تفرقه، حکم تفرقه ازوی ساقط نگردد و تفرقه آن که اندر حجابِ جمع تفرقه را جمع داند. و اندر این معنی مُزیِّن کبیر گوید رحمة اللّه علیه: «الجمعُ الخصوصیّةُ و التَّفْرِقةُ العبودیّةُ، موصولٌ أَحدُهما بِالآخَر غیرُ مَفْصولٍ عنه.»
خصوصیت حق تعالی بنده را جمع باشد و عبودیت بنده وی را تفرقه، و این از آن جدا نیست؛ از آنچه نشان خصوصیت حفظ عبودیت است. چون مدعی اندر معاملات به معاملات قایم نباشد اندر دعوی خود کاذب بود. پس روا بود که ثقل مجاهدت و رنج کلفت اندر گزاردِ حق مجاهدت و تکلیف از بنده برخیزد و روا نباشد که عین مجاهدت و تکلیف برخیزد اندر عین جمع، جز به عذری واضح که آن اندر حکم شریعت عام باشد و من این را بیان کنم تا تو را بهتر معلوم گردد.
بدان که جمع بر دو گونه باشد: یکی جمع سلامت گویند، و دیگر را جمع تکسیر.
جمع سلامت آن بود که حق تعالی اندر غلبهٔ حال و قوت وجد و قلق شوق که پدیدار آید حق تعالی حافظ بنده باشد و امر بر ظاهر وی میراند و وی را بر گزاردن آن نگاه میدارد و وی را به مجاهدت میآراید؛ چنانکه سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و ابوالعباس سیاری صاحب مذهب و بایزید بسطامی و ابوبکر شبلی و ابوالحسن حُصری و جماعتی دیگر رضوان اللّه علیهم اجمعین پیوسته مغلوب بودندی تا وقت نماز اندر آمدی، آنگاه به حال خود باز آمدندی و چون نماز بکردندی باز مغلوب گشتندی؛ از آنچه تا در محل تفرقه باشی تو تو باشی امر میگزاری و چون وی تو را جذب کند، وی به امر خود اولیتر که بر تو نگاه میدارد مر دو معنی را: یکی تا نشان بندگی تو برنخیزد و دیگر تا به حکم وعده قیام کند که: «من هرگز شریعت محمد را منسوخ نخواهم کرد.»
و جمع تکسیر آن بود که بنده اندر حکم واله و مدهوش شود و حکمش چون حکم مجانین باشد.
پس یکی از این معذور بود و یکی مشکور و آن که مشکور بود، روزگارش عظیم با نور بود و قویتر از آن باشد که معذور بود.
و فی الجمله، بدان که جمع را مقامی مخصوص نیست و حالی مفرد نه؛ که جمع جمع همت است اندر معنی مطلوب خود و گروهی را کشف این اندر مقامات باشد و گروهی را اندر احوال، و اندر هر دو وقت مراد صاحب جمع به بقای آن به نفی مراد محصول باشد؛ «لأنّ التّفرِقةَ فصلٌ والجمعَ وصلٌ.» و این اندر جملهٔ چیزها درست آید، چنانکه جمع همت یعقوب به یوسف علیهما السّلام که جز همت او وی را همت نمانده بود، و جمع همت مجنون اندر لیلی که چون وی را می ندید، جملهٔ عالم و کل موجودات اندر حق وی صورت لیلی بود و مانند این؛ چنانکه ابویزید روزی در صومعه بود. یکی بیامد و گفت: «أبویزید فی البَیْتِ؟» فقال ابویزید: «هل فی البَیْتِ الّا اللّه؟» یعنی: «بویزید اندر خانه هست؟» وی گفت، رضی اللّه عنه: «اندر این خانه بهجز حق چیزی دیگر هست؟»
و یکی از مشایخ گوید، رحمة اللّه علیه: درویشی به مکه اندر آمد و اندر مشاهدت خانه یک سال بنشست که نه طعام خورد و نه شراب و نه بخفت و نه به طهارت شد؛ از اجتماع همتش به رؤیتِ خانه، که خداوند آن را به خود اضافت کرده است، غذای تن و مشرب جانش گشته بود.
و اصل این جمله آن است که خداوند تعالی مائیت محبت خود را که آن یک جوهر بود، متجزی و مقسوم گردانید و هر یکی را از دوستان، به مقدار گرفتاری وی بدان جزو از اجزای آن کل مخصوص کرد. آنگاه جوشن انسانیت و لباس طبیعت و غاشیهٔ مزاج و حجاب روح بدان فرو گذاشت تا وی به قوت خود مر اجزایی را که بدو موصول بود به صفت خود میگردانید؛ تا کلِّ محب جمله محبوب شد و همه حرکات و لحظاتش شرایط آن گرفت و از آن بود که ارباب معانی و اصحاب اللسان مر آن را جمع نام کردند و اندر این معنی حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه علیه:
لبّیکَ لبّیک یا سَیِّدی و مولائی
لبّیکَ لبّیکَ یا قَصْدی و مَعْنائی
یا عینَ عینِ وجودی یا مُنا هِمَمی
یا منطقی و اشاراتی و انبائی
یا کُلَّ کلّی و یا سمعی و یا بصری
یا جُملتی و تباعیضی و أجزائی
پس آن که در اوصاف خود مستعار بود، اثبات هستی بر وی مر وی را عار بود و التفاتش به کونین زنّار بود و کل موجودات اندر همتش خوار بود.
وباز گروهی از ارباب اللسان مر دقت کلام و تعجب عبارت را گویند که: جمع الجمع. و این عبارت از طریق عبارت نیکوست، اما به معنی بهتر آن باشد که جمع را جمع نگویی؛ از آنچه تفرقهای باید تا جمع بر وی روا بود و چون جمع جمع شود تفرقه بوده باشد که جمع از حال خود بنگردد و این عبارت محل تهمت است؛ از آنچه مجتمع را به فوق و تحت بیرون ازخود دیدار نباشد ندیدی که کونین و عالمین در شب معراج مر پیغمبر را علیه السّلام بنمودند وی به هیچ چیز التفات نکرد؟ از آنچه وی به جمع جمع بود و مجتمع را تفرقه شاهد نگردد؛ تا خداوند تعالی فرمود: «ما زاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).»
و من اندر این معنی در حال بدایت کتابی ساختهام و مر آن را البیان لأهل العیان نام نهاده و اندر نحو القلوب در باب جمع فصولی مشبع بگفته اکنون مر خفت را بدین مقدار بسنده کردم.
این است طرف مذهب سیاریان ازمتصوّفه بپرداختن از فرق متصوّفه، آنان که مقبول محقاند. کنون بازگردم به قول آن گروه که خود را بدیشان بربستهاند از ملاحده لعنهم اللّه و این عبارات ایشان آلت اظهار الحاد خود ساختهاند و ذل خود را اندر عزّ ایشان نهان کرده، تا غلطگاههای ایشان ظاهر گردد و مریدان از مکر و دعویهای ایشان بپرهیزند و خویشتن را رعایت کنند. واللّه اعلم.
و این تعطیل محض باشد؛ از آنچه تا امکان معاملت و توانایی کسب بود و مجاهدت بود، هرگز آن از بنده ساقط نشود؛ از آنچه جمع از تفرقه جدا نیست، چون نور از آفتاب و عرض از جوهر و صفت از موصوف. پس مجاهدت از هدایت و شریعت از حقیقت و یافت از طلب جدا نباشد؛ اما باشد که مجاهدت مقدم بود و باشد که مؤخر. آن را که مجاهدت مقدم بود بر وی مشقت زیادت بود؛ از آنچه در غیبت بود و آن را که مجاهدت مؤخر بود بر وی رنج و کلفت نبود؛ از آنچه در حضرت بود و آن را که نفی مشرب اعمال نفی عین عمل نماید بر غلطی عظیم باشد.
و روا باشد که بنده به درجتی رسد که کل اوصاف محمود خود را به چشم عیب نگرد و ناقص بیند. چون اوصاف محمود خود را معیوب و معلول بیند باید که تا اوصاف مذموم معیوبتر باشد و این بدان آوردم که قومی را از جهال اندر این معنی غلطی افتاده است که آن مقرون بیگانگی باشد؛ بدانچه گویند: «از یافت هیچ چیز اندر جهد ما نبسته است و افعال و طاعت ما معیوب است و مجاهدات ما ناقص. ناکرده اولی تر از کرده.»
گوییم با ایشان که: کردار ما را می فعل نهید و نهیم باتفاق، و افعال را محل علت و منبع آفت، لامحاله ناکرده را هم فعل باید نهاد. چون هر دو فعل آمد و فعل محل علت، پس چرا ناکرده از کرده اولیتر دانند؟ و این خسرانی ظاهر و غبنی فاحش است. پس این فرقی آمد نیکو میان کفرو ایمان؛ از آنچه مؤمن و کافر متفقاند که افعال ایشان محل علت است، پس مؤمن به حکم فرمان، کَرْد از ناکَرْد اولی تر داند و کافر به حکم نافرمانی، ناکرد از کرد اولی تر داند.
پس جمع آن بود که اندر رؤیت آفتِ تفرقه، حکم تفرقه ازوی ساقط نگردد و تفرقه آن که اندر حجابِ جمع تفرقه را جمع داند. و اندر این معنی مُزیِّن کبیر گوید رحمة اللّه علیه: «الجمعُ الخصوصیّةُ و التَّفْرِقةُ العبودیّةُ، موصولٌ أَحدُهما بِالآخَر غیرُ مَفْصولٍ عنه.»
خصوصیت حق تعالی بنده را جمع باشد و عبودیت بنده وی را تفرقه، و این از آن جدا نیست؛ از آنچه نشان خصوصیت حفظ عبودیت است. چون مدعی اندر معاملات به معاملات قایم نباشد اندر دعوی خود کاذب بود. پس روا بود که ثقل مجاهدت و رنج کلفت اندر گزاردِ حق مجاهدت و تکلیف از بنده برخیزد و روا نباشد که عین مجاهدت و تکلیف برخیزد اندر عین جمع، جز به عذری واضح که آن اندر حکم شریعت عام باشد و من این را بیان کنم تا تو را بهتر معلوم گردد.
بدان که جمع بر دو گونه باشد: یکی جمع سلامت گویند، و دیگر را جمع تکسیر.
جمع سلامت آن بود که حق تعالی اندر غلبهٔ حال و قوت وجد و قلق شوق که پدیدار آید حق تعالی حافظ بنده باشد و امر بر ظاهر وی میراند و وی را بر گزاردن آن نگاه میدارد و وی را به مجاهدت میآراید؛ چنانکه سهل بن عبداللّه و ابوحفص حداد و ابوالعباس سیاری صاحب مذهب و بایزید بسطامی و ابوبکر شبلی و ابوالحسن حُصری و جماعتی دیگر رضوان اللّه علیهم اجمعین پیوسته مغلوب بودندی تا وقت نماز اندر آمدی، آنگاه به حال خود باز آمدندی و چون نماز بکردندی باز مغلوب گشتندی؛ از آنچه تا در محل تفرقه باشی تو تو باشی امر میگزاری و چون وی تو را جذب کند، وی به امر خود اولیتر که بر تو نگاه میدارد مر دو معنی را: یکی تا نشان بندگی تو برنخیزد و دیگر تا به حکم وعده قیام کند که: «من هرگز شریعت محمد را منسوخ نخواهم کرد.»
و جمع تکسیر آن بود که بنده اندر حکم واله و مدهوش شود و حکمش چون حکم مجانین باشد.
پس یکی از این معذور بود و یکی مشکور و آن که مشکور بود، روزگارش عظیم با نور بود و قویتر از آن باشد که معذور بود.
و فی الجمله، بدان که جمع را مقامی مخصوص نیست و حالی مفرد نه؛ که جمع جمع همت است اندر معنی مطلوب خود و گروهی را کشف این اندر مقامات باشد و گروهی را اندر احوال، و اندر هر دو وقت مراد صاحب جمع به بقای آن به نفی مراد محصول باشد؛ «لأنّ التّفرِقةَ فصلٌ والجمعَ وصلٌ.» و این اندر جملهٔ چیزها درست آید، چنانکه جمع همت یعقوب به یوسف علیهما السّلام که جز همت او وی را همت نمانده بود، و جمع همت مجنون اندر لیلی که چون وی را می ندید، جملهٔ عالم و کل موجودات اندر حق وی صورت لیلی بود و مانند این؛ چنانکه ابویزید روزی در صومعه بود. یکی بیامد و گفت: «أبویزید فی البَیْتِ؟» فقال ابویزید: «هل فی البَیْتِ الّا اللّه؟» یعنی: «بویزید اندر خانه هست؟» وی گفت، رضی اللّه عنه: «اندر این خانه بهجز حق چیزی دیگر هست؟»
و یکی از مشایخ گوید، رحمة اللّه علیه: درویشی به مکه اندر آمد و اندر مشاهدت خانه یک سال بنشست که نه طعام خورد و نه شراب و نه بخفت و نه به طهارت شد؛ از اجتماع همتش به رؤیتِ خانه، که خداوند آن را به خود اضافت کرده است، غذای تن و مشرب جانش گشته بود.
و اصل این جمله آن است که خداوند تعالی مائیت محبت خود را که آن یک جوهر بود، متجزی و مقسوم گردانید و هر یکی را از دوستان، به مقدار گرفتاری وی بدان جزو از اجزای آن کل مخصوص کرد. آنگاه جوشن انسانیت و لباس طبیعت و غاشیهٔ مزاج و حجاب روح بدان فرو گذاشت تا وی به قوت خود مر اجزایی را که بدو موصول بود به صفت خود میگردانید؛ تا کلِّ محب جمله محبوب شد و همه حرکات و لحظاتش شرایط آن گرفت و از آن بود که ارباب معانی و اصحاب اللسان مر آن را جمع نام کردند و اندر این معنی حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه علیه:
لبّیکَ لبّیک یا سَیِّدی و مولائی
لبّیکَ لبّیکَ یا قَصْدی و مَعْنائی
یا عینَ عینِ وجودی یا مُنا هِمَمی
یا منطقی و اشاراتی و انبائی
یا کُلَّ کلّی و یا سمعی و یا بصری
یا جُملتی و تباعیضی و أجزائی
پس آن که در اوصاف خود مستعار بود، اثبات هستی بر وی مر وی را عار بود و التفاتش به کونین زنّار بود و کل موجودات اندر همتش خوار بود.
وباز گروهی از ارباب اللسان مر دقت کلام و تعجب عبارت را گویند که: جمع الجمع. و این عبارت از طریق عبارت نیکوست، اما به معنی بهتر آن باشد که جمع را جمع نگویی؛ از آنچه تفرقهای باید تا جمع بر وی روا بود و چون جمع جمع شود تفرقه بوده باشد که جمع از حال خود بنگردد و این عبارت محل تهمت است؛ از آنچه مجتمع را به فوق و تحت بیرون ازخود دیدار نباشد ندیدی که کونین و عالمین در شب معراج مر پیغمبر را علیه السّلام بنمودند وی به هیچ چیز التفات نکرد؟ از آنچه وی به جمع جمع بود و مجتمع را تفرقه شاهد نگردد؛ تا خداوند تعالی فرمود: «ما زاغَ البصرُ و ماطغی (۱۷/النّجم).»
و من اندر این معنی در حال بدایت کتابی ساختهام و مر آن را البیان لأهل العیان نام نهاده و اندر نحو القلوب در باب جمع فصولی مشبع بگفته اکنون مر خفت را بدین مقدار بسنده کردم.
این است طرف مذهب سیاریان ازمتصوّفه بپرداختن از فرق متصوّفه، آنان که مقبول محقاند. کنون بازگردم به قول آن گروه که خود را بدیشان بربستهاند از ملاحده لعنهم اللّه و این عبارات ایشان آلت اظهار الحاد خود ساختهاند و ذل خود را اندر عزّ ایشان نهان کرده، تا غلطگاههای ایشان ظاهر گردد و مریدان از مکر و دعویهای ایشان بپرهیزند و خویشتن را رعایت کنند. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی الرّوح
بدان که اندر هستی روح علم ضروری است و اندر چگونگی آن عقل عاجز و هرکسی از علما و حکمای امت بر حسب قیاس خود اندر آن چیزی گفتهاند و اصناف کفر را نیز اندر آن سخن است که چون کفار قریش به تعلیم جهودان مر نضر بن الحارث را بفرستادند تا از رسول صلّی اللّه علیه کیفیت روح بپرسیدند و ماهیت آن، خداوند تعالی نخست عین آن اثبات کرد؛ قوله، تعالی: «و یسألونک عَنِ الرّوحِ (۸۵/الإسراء)»، آنگاه قِدم را از وی نفی کرد؛ قوله، تعالی: «قُلِ الرّوحُ من أمر ربّی (۸۵/الإسراء).»
و رسول صلّی اللّه علیه فرمود: «الأرواحُ جنودٌ مجنّدةً، فما تعارفَ منها ائتلفَ و ما تناکَر منها اخْتَلَفَ.»
و مانند این دلایل بسیار است بر هستی آن، بی تصرف اندر چگونگی آن.
پس گروهی گفتند: «الرّوحُ هو الحیوةُ الّذی یَحیی به الجسدُ. روح آن زندگی است که تن بدان زنده بود.» و گروهی از متکلمان نیز هم بر ایناند و بدین معنی روح عَرَضی بود که حیوان بدو زنده باشد به فرمان خدای عزّ و جلّ و آن از جنس تألیف و حرکت و اجتماع است و مانند این از اَعراض که بدان شخص از حال به حال میگردد.
و گروهی دیگر گفتند: «هُوَ غیرُ الحیوةِ ولا یوجَدُ الحیوةُ إلّا مَعَها کما لایوجَدُ الرّوحُ الّا مَعَ البِنْیَةِ ولن یجدَ أحدُهما دونَ الآخَرِ، کالأَلمِ و العِلْم بها؛ لأنّهما شیئانِ لایَفْتَرِقانِ. روح معنیی است بهجز حیات که وجود آن بی حیات روا نباشد؛ چنانکه بی شخص معتدل، و یکی زین دو بی دیگری نباشد؛ چنانکه درد و علم.» و بدین معنی هم عرضی بود؛ چنانکه حیات.
و باز جمهور مشایخ و بیشتری از اهل سنت و جماعت رحمهم اللّه بر آناند که: روح عینی است نه وصفی که تا وی به قالب موصول است بر مجرای عادت، خداوند تعالی اندر آن قالب حیات میآفریند و حیات آدمی صفتی است وحی بدان است. اما روح مودَع است اندر جسد و روا باشد که وی از آدمی جدا شود و آدمی زنده ماند به حیات؛ چنانکه در حالت خواب وی برود و حیات بماند، اما روا نباشد که اندر حال رفتن وی علم و عقل بماند؛ از آنچه پیغمبر صلّی اللّه علیه فرموده است که: «ارواح شهدا اندر حواصل طیور باشند»، ولامحاله باید تا این عینی باشد؛ و پیغمبر علیه السّلام گفت: «الأرواحُ جنودٌ مجنّدةٌ»، لامحاله جنود باقی باشند و بر عرض بقا روا نباشد و عرض به خود قایم نباشد. پس آن جسمی بود لطیف که بیاید به فرمان خدای عزّ و جلّ و برود به فرمان وی و پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «من اندر شب معراج آدم و یوسف و هارون و موسی و عیسی و ابراهیم را علیهم السّلام اندر آسمانها بدیدم.» لامحاله آن ارواح ایشان باشد و اگر روح عرضی بودی به خود قایم نبودی تا در حال هستی مر آن را بتوانستی دید؛ که وجود آن را محلی باید که وی عارض آن محل باشد و محل آن جوهر بود و جواهر مؤلَّف و لطیف جسم باشند و چون جایز الرّؤیه باشد روا بود که در حواصل طیور باشد و روا باشد که لشکری باشد و مر ایشان را آمد و شدی باشد؛ چنانکه اخبار بدان ناطق است و آمد و شد ایشان به امر خداوند تعالی باشد؛ لقوله، تعالی: «قل الرّوحُ من امر ربّی (۸۵/ الإسراء).»
ماند اینجا خلاف مَلاحده که ایشان روح را قدیم گویند و مر آن را بپرستند و فاعل اشیا و مدبر آن بهجز وی را ندانند و آن را «روح الاله» خوانند و «لم یزل» و او را مُدیر گویند از شخصی به شخصی دیگر و بر هیچ شبهت که خلق را افتاده است چندان اجتماع نیست که بر این؛ از آنچه جمله نصاری بر ایناند هرچند که به عبارت خلاف آن کنند و جمله هندو تبت و چین و ماچین برایناند و اجتماع شیعیان و قرامطه و باطنیان بر این است، و آن دو گروه مُبطِل نیز بدین مقالت قائلاند و هر گروهی از این جمله که یاد کردیم مر این قول را مقدمات دارند و به براهین دعوی کنند.
گوییم با این جمله که: به این لفظ قِدَم چه میخواهید؟ محدَثی متقدم اندر وجود و یا قدیمی همیشه بود؟ اگر گویند: بدین قول مراد محدثی است متقدم اندر وجود، اندر اصل خلاف برخاست؛ که ما هم روح محدث میگوییم با تقدم وجودش بر وجود شخص؛ کما قال النبی، علیه السّلام: «إنَّ اللّهَتعالی خَلَقَ الْأرواحَ قبلَ الْأجْسادِ»، و چون حدث آن درست شد لامحاله مُحدَث به محدِث مُحدَث باشد و این یک جنس بود از خلق خدای که به دیگر جنس میپیوندد و از اندر پیوستن ایشان به یکدیگر، خداوند تعالی حیاتی پدید میآرد بر تقدیر خود؛ یعنی ارواح جنسی از خلقاند و اجساد جنسی دیگر. چون تقدیر حیات حیوانی کند فرمان دهد تا روح به جسد پیوندد، زندگانی اندر زنده حاصل آید اما گشتن وی از شخص به شخص، روا نباشد؛ از آنچه چون یک شخص را دو حیات روا نباشد، یک روح را دو شخص هم روا نباشد و اگر اخبار بدان ناطق نبود و رسول اندر اخبار خود صادق نبودی، معقول روح بهجز حیات نبودی و آن صفتی بود نه عینی.
و اگر گویند که: «مراد ما بدین قول، قدیمی همیشه بود است.» گوییم: «به خود قایم است یا به غیر؟» اگر گویند: «قدیم قایم به نفس است.» گوییم: «خداوند عالم است یا نه خداوند عالم است؟» اگر گویند: «نه وی است»، اثبات قدیمین باشد و این معقول نیست؛ که قدیم محدود نباشد؛ که وجود ذات یکی حد دیگری باشد و این محال بود.
و اگر گویند: «خداوندِ عالَم است.» گوییم: «پس وی قدیم است و خلق محدَث. محال باشد که محدَث را با قدیم امتزاج باشد و یا اتحاد و حلول و یا محدث مکان قدیم آید و یا قدیم حامل او باشد؛ که هرچه به چیزی پیوندد همچون وی بود و وصل و فصل جز بر محدثات روا نبود که اجناس یکدیگرند.» تعالی اللّه عن ذلک.
و اگر گویند که: «به خود قایم نیست و قیام آن به غیر است.» از دو بیرون نبود: یا صفتی باشد یا عرضی.
اگر عرض گوید، لامحاله اندر محلی باید گفت یا اندر لامحل. اگر اندر محلی گوید، محل آن چون وی بود و اسم قِدم از هر دو باطل شود و اگر اندر لامحل گوید، محال باشد؛ که چون عرض که به خود قایم نبود اندر لامحل معقول نباشد.
و اگر گوید: «صفتی است قدیم»، چنانکه حلولیان و تناسخیه گویند و آن صفت را صفت حق خوانند، محال باشد که صفت قدیم حق مر خلق را صفت گردد و اگر روا بود که حیات وی صفت خلق گردد، روا باشد که قدرتش قدرت خلق گردد. آنگاه صفت به موصوف قایم بود، چگونه باشد مر صفت قدیم را موصوف محدث؟ پس لامحاله قدیم را با محدَث هیچ تعلق نباشد و قول مَلاحده اندر این باطل است و روح مخلوق است و به فرمان حق. آن که جز این گوید مکابرهٔ عیان بود و محدث را از قدیم فرق نتواند کرد. و روا نباشد که ولی اندر صحت ولایت خود به اوصاف حق جاهل بود و نحمداللّه تعالی که خداوند ما را از بدعت و خطر محفوظ گردانید، و عقل داد تا بدان نظر و استدلال کردیم و ایمان داد تا وی را به هدایت وی بشناختیم حمدی که آن به غایتی موصول نباشد؛ که حمد متناهی اندر برابر نعیم بی نهایت مقبول نباشد.
و چون ظاهریان این حکایت از اهل اصول بشنیدند، پنداشتند که جملهٔ متصوّفه را اعتقاد این است تا به غلطی بزرگ و خسرانی واضح از جمال این اخیار محجوب گشتند و لطیفهٔ ولایت حق و لوامع و لوایح ربانی بر ایشان پوشیده شد؛ از بعد آن که بزرگان و سادات را رد کردند فاما رد خلق چون قبول ایشان بود و قبول ایشان چون رد.
و رسول صلّی اللّه علیه فرمود: «الأرواحُ جنودٌ مجنّدةً، فما تعارفَ منها ائتلفَ و ما تناکَر منها اخْتَلَفَ.»
و مانند این دلایل بسیار است بر هستی آن، بی تصرف اندر چگونگی آن.
پس گروهی گفتند: «الرّوحُ هو الحیوةُ الّذی یَحیی به الجسدُ. روح آن زندگی است که تن بدان زنده بود.» و گروهی از متکلمان نیز هم بر ایناند و بدین معنی روح عَرَضی بود که حیوان بدو زنده باشد به فرمان خدای عزّ و جلّ و آن از جنس تألیف و حرکت و اجتماع است و مانند این از اَعراض که بدان شخص از حال به حال میگردد.
و گروهی دیگر گفتند: «هُوَ غیرُ الحیوةِ ولا یوجَدُ الحیوةُ إلّا مَعَها کما لایوجَدُ الرّوحُ الّا مَعَ البِنْیَةِ ولن یجدَ أحدُهما دونَ الآخَرِ، کالأَلمِ و العِلْم بها؛ لأنّهما شیئانِ لایَفْتَرِقانِ. روح معنیی است بهجز حیات که وجود آن بی حیات روا نباشد؛ چنانکه بی شخص معتدل، و یکی زین دو بی دیگری نباشد؛ چنانکه درد و علم.» و بدین معنی هم عرضی بود؛ چنانکه حیات.
و باز جمهور مشایخ و بیشتری از اهل سنت و جماعت رحمهم اللّه بر آناند که: روح عینی است نه وصفی که تا وی به قالب موصول است بر مجرای عادت، خداوند تعالی اندر آن قالب حیات میآفریند و حیات آدمی صفتی است وحی بدان است. اما روح مودَع است اندر جسد و روا باشد که وی از آدمی جدا شود و آدمی زنده ماند به حیات؛ چنانکه در حالت خواب وی برود و حیات بماند، اما روا نباشد که اندر حال رفتن وی علم و عقل بماند؛ از آنچه پیغمبر صلّی اللّه علیه فرموده است که: «ارواح شهدا اندر حواصل طیور باشند»، ولامحاله باید تا این عینی باشد؛ و پیغمبر علیه السّلام گفت: «الأرواحُ جنودٌ مجنّدةٌ»، لامحاله جنود باقی باشند و بر عرض بقا روا نباشد و عرض به خود قایم نباشد. پس آن جسمی بود لطیف که بیاید به فرمان خدای عزّ و جلّ و برود به فرمان وی و پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «من اندر شب معراج آدم و یوسف و هارون و موسی و عیسی و ابراهیم را علیهم السّلام اندر آسمانها بدیدم.» لامحاله آن ارواح ایشان باشد و اگر روح عرضی بودی به خود قایم نبودی تا در حال هستی مر آن را بتوانستی دید؛ که وجود آن را محلی باید که وی عارض آن محل باشد و محل آن جوهر بود و جواهر مؤلَّف و لطیف جسم باشند و چون جایز الرّؤیه باشد روا بود که در حواصل طیور باشد و روا باشد که لشکری باشد و مر ایشان را آمد و شدی باشد؛ چنانکه اخبار بدان ناطق است و آمد و شد ایشان به امر خداوند تعالی باشد؛ لقوله، تعالی: «قل الرّوحُ من امر ربّی (۸۵/ الإسراء).»
ماند اینجا خلاف مَلاحده که ایشان روح را قدیم گویند و مر آن را بپرستند و فاعل اشیا و مدبر آن بهجز وی را ندانند و آن را «روح الاله» خوانند و «لم یزل» و او را مُدیر گویند از شخصی به شخصی دیگر و بر هیچ شبهت که خلق را افتاده است چندان اجتماع نیست که بر این؛ از آنچه جمله نصاری بر ایناند هرچند که به عبارت خلاف آن کنند و جمله هندو تبت و چین و ماچین برایناند و اجتماع شیعیان و قرامطه و باطنیان بر این است، و آن دو گروه مُبطِل نیز بدین مقالت قائلاند و هر گروهی از این جمله که یاد کردیم مر این قول را مقدمات دارند و به براهین دعوی کنند.
گوییم با این جمله که: به این لفظ قِدَم چه میخواهید؟ محدَثی متقدم اندر وجود و یا قدیمی همیشه بود؟ اگر گویند: بدین قول مراد محدثی است متقدم اندر وجود، اندر اصل خلاف برخاست؛ که ما هم روح محدث میگوییم با تقدم وجودش بر وجود شخص؛ کما قال النبی، علیه السّلام: «إنَّ اللّهَتعالی خَلَقَ الْأرواحَ قبلَ الْأجْسادِ»، و چون حدث آن درست شد لامحاله مُحدَث به محدِث مُحدَث باشد و این یک جنس بود از خلق خدای که به دیگر جنس میپیوندد و از اندر پیوستن ایشان به یکدیگر، خداوند تعالی حیاتی پدید میآرد بر تقدیر خود؛ یعنی ارواح جنسی از خلقاند و اجساد جنسی دیگر. چون تقدیر حیات حیوانی کند فرمان دهد تا روح به جسد پیوندد، زندگانی اندر زنده حاصل آید اما گشتن وی از شخص به شخص، روا نباشد؛ از آنچه چون یک شخص را دو حیات روا نباشد، یک روح را دو شخص هم روا نباشد و اگر اخبار بدان ناطق نبود و رسول اندر اخبار خود صادق نبودی، معقول روح بهجز حیات نبودی و آن صفتی بود نه عینی.
و اگر گویند که: «مراد ما بدین قول، قدیمی همیشه بود است.» گوییم: «به خود قایم است یا به غیر؟» اگر گویند: «قدیم قایم به نفس است.» گوییم: «خداوند عالم است یا نه خداوند عالم است؟» اگر گویند: «نه وی است»، اثبات قدیمین باشد و این معقول نیست؛ که قدیم محدود نباشد؛ که وجود ذات یکی حد دیگری باشد و این محال بود.
و اگر گویند: «خداوندِ عالَم است.» گوییم: «پس وی قدیم است و خلق محدَث. محال باشد که محدَث را با قدیم امتزاج باشد و یا اتحاد و حلول و یا محدث مکان قدیم آید و یا قدیم حامل او باشد؛ که هرچه به چیزی پیوندد همچون وی بود و وصل و فصل جز بر محدثات روا نبود که اجناس یکدیگرند.» تعالی اللّه عن ذلک.
و اگر گویند که: «به خود قایم نیست و قیام آن به غیر است.» از دو بیرون نبود: یا صفتی باشد یا عرضی.
اگر عرض گوید، لامحاله اندر محلی باید گفت یا اندر لامحل. اگر اندر محلی گوید، محل آن چون وی بود و اسم قِدم از هر دو باطل شود و اگر اندر لامحل گوید، محال باشد؛ که چون عرض که به خود قایم نبود اندر لامحل معقول نباشد.
و اگر گوید: «صفتی است قدیم»، چنانکه حلولیان و تناسخیه گویند و آن صفت را صفت حق خوانند، محال باشد که صفت قدیم حق مر خلق را صفت گردد و اگر روا بود که حیات وی صفت خلق گردد، روا باشد که قدرتش قدرت خلق گردد. آنگاه صفت به موصوف قایم بود، چگونه باشد مر صفت قدیم را موصوف محدث؟ پس لامحاله قدیم را با محدَث هیچ تعلق نباشد و قول مَلاحده اندر این باطل است و روح مخلوق است و به فرمان حق. آن که جز این گوید مکابرهٔ عیان بود و محدث را از قدیم فرق نتواند کرد. و روا نباشد که ولی اندر صحت ولایت خود به اوصاف حق جاهل بود و نحمداللّه تعالی که خداوند ما را از بدعت و خطر محفوظ گردانید، و عقل داد تا بدان نظر و استدلال کردیم و ایمان داد تا وی را به هدایت وی بشناختیم حمدی که آن به غایتی موصول نباشد؛ که حمد متناهی اندر برابر نعیم بی نهایت مقبول نباشد.
و چون ظاهریان این حکایت از اهل اصول بشنیدند، پنداشتند که جملهٔ متصوّفه را اعتقاد این است تا به غلطی بزرگ و خسرانی واضح از جمال این اخیار محجوب گشتند و لطیفهٔ ولایت حق و لوامع و لوایح ربانی بر ایشان پوشیده شد؛ از بعد آن که بزرگان و سادات را رد کردند فاما رد خلق چون قبول ایشان بود و قبول ایشان چون رد.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: «الرّوحُ فی الجَسَدِ کَالنّارِ فی الحَطَبِ، فالنّارُ مخلوقةٌ و الفَحْمُ مصنوعةٌ.»
جان اندر تن چون آتش است اندر انگِشت، آتش مخلوق و انگِشت مصنوع و قِدم جز بر ذات و صفات خداوند روا نیست.
و از مشایخ رضی اللّه عنهم ابوبکر واسطی بوده است که اندر روح بیشتر سخن گفته است.
از وی میآید که گفت: «الأرواحُ علی عَشَرَةِ مقاماتٍ، جانها بر ده مقام قایماند نخست جان مخلصان که محبوساند اندر ظلمتی و ندانند که چه خواهند کرد با ایشان، و دیگر جان پارسا مردان که اندر آسمانهای دنیا به مواریث اعمال شادمانه میباشند و به طاعتهای کرده و به قوت آن میروند، سدیگر جانهای مریدان که در آسمان چهارم اندر لذات صدق و ظل اعمال خود با ملائکه میباشند، چهارم جانهای اهل مِنن که اندر قنادیل نور از عرش آویختهاند که اغذیهٔ ایشان رحمت است و اشربهٔ ایشان لطف و قربت، پنجم جانهای اهل وفااند که اندر حجاب صفا و مقام اصطف طرب میکنند، ششم جانهای شهیداناند که اندر حواصل مرغان، اندر بهشت در ریاض آن، آنجا که خواهند میروند گاه و بیگاه، هفتم جانهای مشتاقاناند که اندر حجب انوار صفات بر بساط ادب قیام کردهاند، هشتم جانهای عارفاناند که اندر حظایر قدس بامداد و شبانگاه سخن خداوند میشنوند و اماکن خود اندر بهشت و دنیا میبینند، نهم جانهای دوستاناند که اندر مشاهدت جمالو مقام کشف مستغرق شدهاند و جز وی را ندانند و با هیچ چیز نیارامند، دهم جانهای درویشاناند که اندر محل فنا مقرر شدهاند و اوصافشان مبدل شده و احوال متغیر شده.»
و از مشایخ رضی اللّه عنهم میآید که ایشان آن را بدیدهاند، هر کسی به صورتی و این روا باشد؛ از آنچه چون گفتیم که موجود است و جسمی لطیف، باید تا مرئی بود و چون حق تعالی خواهد، بنماید بنده را چنانکه خواهد و صاحب کتاب گوید که: در جمله زندگانی ما به خداوند است و پایندگی بدو و زنده داشتن ما فعل حق است و ما زنده به خلق ویایم، نه به ذات و به صفات وی و قول روحانیان جمله باطل است و از ضلالتی عظیم اندر میان خلق یکی این است که روح را قدیم گویند؛ و هرچند که عبارت بدل کردهاند و گروهی نَفْس و هَیولی میگویند و گروهی نور و ظلمت. مبطلان این طریقت می فنا و بقا گویند و یا جمع و تفرقه و یا مانند این. عبارتی مزخرف ساختهاند و کفر خود را بدان تحسین میکنند و متصوّفه از آن گروه بیزارند؛ که اثبات ولایت وحقیقت محبت خداوند جز به معرفت وی درست نیاید و چون کسی قدیم از محدث نشناسد آنچه گوید اندر گفت خود جاهلی باشد و عقلا به سخن جاهل نگرایند.
کنون آنچه مقصود این دو گروه مبطل بود اندر این باب بیامد و اگر بیش از این باید، اندر کتبی از آنِ من بباید طلبید. اینجا مراد من تطویل نیست.
اکنون من کشف حجاب ابواب معاملات و حقایق اهل تصوّف با براهین ظاهر اندر این کتاب بیان کنم تا طریق دانستن مقصود بر تو آسان گردد و از منکران آن را که بصیرتی بود با راه آید و مرا بدین دعا و ثوابی باشد، ان شاء اللّه، تعالی.
جان اندر تن چون آتش است اندر انگِشت، آتش مخلوق و انگِشت مصنوع و قِدم جز بر ذات و صفات خداوند روا نیست.
و از مشایخ رضی اللّه عنهم ابوبکر واسطی بوده است که اندر روح بیشتر سخن گفته است.
از وی میآید که گفت: «الأرواحُ علی عَشَرَةِ مقاماتٍ، جانها بر ده مقام قایماند نخست جان مخلصان که محبوساند اندر ظلمتی و ندانند که چه خواهند کرد با ایشان، و دیگر جان پارسا مردان که اندر آسمانهای دنیا به مواریث اعمال شادمانه میباشند و به طاعتهای کرده و به قوت آن میروند، سدیگر جانهای مریدان که در آسمان چهارم اندر لذات صدق و ظل اعمال خود با ملائکه میباشند، چهارم جانهای اهل مِنن که اندر قنادیل نور از عرش آویختهاند که اغذیهٔ ایشان رحمت است و اشربهٔ ایشان لطف و قربت، پنجم جانهای اهل وفااند که اندر حجاب صفا و مقام اصطف طرب میکنند، ششم جانهای شهیداناند که اندر حواصل مرغان، اندر بهشت در ریاض آن، آنجا که خواهند میروند گاه و بیگاه، هفتم جانهای مشتاقاناند که اندر حجب انوار صفات بر بساط ادب قیام کردهاند، هشتم جانهای عارفاناند که اندر حظایر قدس بامداد و شبانگاه سخن خداوند میشنوند و اماکن خود اندر بهشت و دنیا میبینند، نهم جانهای دوستاناند که اندر مشاهدت جمالو مقام کشف مستغرق شدهاند و جز وی را ندانند و با هیچ چیز نیارامند، دهم جانهای درویشاناند که اندر محل فنا مقرر شدهاند و اوصافشان مبدل شده و احوال متغیر شده.»
و از مشایخ رضی اللّه عنهم میآید که ایشان آن را بدیدهاند، هر کسی به صورتی و این روا باشد؛ از آنچه چون گفتیم که موجود است و جسمی لطیف، باید تا مرئی بود و چون حق تعالی خواهد، بنماید بنده را چنانکه خواهد و صاحب کتاب گوید که: در جمله زندگانی ما به خداوند است و پایندگی بدو و زنده داشتن ما فعل حق است و ما زنده به خلق ویایم، نه به ذات و به صفات وی و قول روحانیان جمله باطل است و از ضلالتی عظیم اندر میان خلق یکی این است که روح را قدیم گویند؛ و هرچند که عبارت بدل کردهاند و گروهی نَفْس و هَیولی میگویند و گروهی نور و ظلمت. مبطلان این طریقت می فنا و بقا گویند و یا جمع و تفرقه و یا مانند این. عبارتی مزخرف ساختهاند و کفر خود را بدان تحسین میکنند و متصوّفه از آن گروه بیزارند؛ که اثبات ولایت وحقیقت محبت خداوند جز به معرفت وی درست نیاید و چون کسی قدیم از محدث نشناسد آنچه گوید اندر گفت خود جاهلی باشد و عقلا به سخن جاهل نگرایند.
کنون آنچه مقصود این دو گروه مبطل بود اندر این باب بیامد و اگر بیش از این باید، اندر کتبی از آنِ من بباید طلبید. اینجا مراد من تطویل نیست.
اکنون من کشف حجاب ابواب معاملات و حقایق اهل تصوّف با براهین ظاهر اندر این کتاب بیان کنم تا طریق دانستن مقصود بر تو آسان گردد و از منکران آن را که بصیرتی بود با راه آید و مرا بدین دعا و ثوابی باشد، ان شاء اللّه، تعالی.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان اسعدک اللّه که مردمان را اندر معرفت خداوند تعالی و صحت علم بدو اختلاف است بسیار. معتزله گویند که: «معرفت حق عقلی است و جز عاقل را بدو معرفت روا نباشد.» و باطل است این قول، به دیوانگانی که اندر دار اسلاماند که حکمشان حکم معرفت بود و به کودکانی که عاقل نباشند و حکمشان حکم ایمان بود. اگر معرفت به عقل بودی، ایشان را چون عقل نیست حکم معرفت نبودی و کافران را که عقل است حکم کفر و اگر عقل معرفت را علت بودی، بایستی تا هر که عاقل بودی عارف بودی و همه بی عقلان جاهلان بودندی و این مکابرهٔ عیان است.
و گروهی گویند که: «علت معرفتِ حق استدلالی است، و بهجز مستدِلّ را معرفت روا نبود.» و باطل است این قول به ابلیس که وی آیات بسیار دید و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و رؤیت آنها وی را علت معرفت نیامد؛ قوله، تعالی: «ولو انّنا نَزَّلْنا الیهم الملائکةَ و کلَّمَهُمُ المَوْتی و حَشَرنا علیهم کلَّ شیء قُبُلاً ما کانوا لِیُؤمِنوا الّا أنْ یشاءَ اللّه (۱۱۱/الأنعام). اگر ما فریشتگان را به کفار فرستیم تا با ایشان سخن گویند، و یا مردگان را ناطق گردانیم، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم.» و اگر رؤیت آیت و استدلال آن، علت معرفت بودی خداوند تعالی علت معرفت آنرا گردانیدی نه مشیت خود را.
و به نزدیک اهل سنت و جماعت صحت عقل و رؤیت آیت سبب معرفت است نه علت آن؛ که علت آن جز محض عنایت و لطف مشیت خداوند نیست عمّت نعماؤه که بی عنایت، عقل نابینا بود؛ از آنچه عقل خود به خود جاهل است و از عقلا کس حقیقت آن را نشناخته است. چون وی به خود جاهل بود، غیر خود را چگونه شناسد؟ و بی عنایت، استدلال و فکرت اندر رؤیت آیت همه خطا بود؛ که اهل هوی و طایفهٔ الحاد جمله مستدلاند، اما بیشتری عارف نهاند؛ و باز آن که از اهل عنایت است همه حرکات وی معرفت است و استدلالش طلب و ترک استدلال تسلیم و اندر صحت معرفت، تسلیم از طلب اولیتر نباشد که طلب اصلی است که ترک آن روی نیست و تسلیم اصلی که اندر آن اضطراب روی نیست، و حقیقتِ این هر دو معرفت نه و بهحقیقت بدان که راهنمای و دلگشای بنده بهجز خداوند نیست تعالی اللّه عن جمیع ما یقول الظّالمون و وجود عقل و دلایل را امکان هدایت نباشد و دلیل از این واضحتر نباشد که خداوند تعالی فرمود: «وَلَوْ رُدّوا لَعادُوا لّما نُهوا عَنْه (۲۸/الأنعام). اگر کفار باز دنیا آیند بدان کفر خود بازگردند.» و چون امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه را بپرسیدند از معرفت، گفت: «عرفتُ اللّهَ باللّهِ و عرفتُ ما دونَ اللّهِ بنورِ اللّهِ. خداوند را عزّ و جلّ بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم.»
پس خداوند تعالی تن را بیافرید و حوالت زندگانی آن به جان کرد و دل را بیافرید و حوالت زندگانی آن به خود کرد. پس چون عقل و آیت را قدرت زنده کردن تن نباشد، محال باشد که دل را زنده کند؛ چنانکه گفت: «اَوَ مَنْ کانَ میتاً فأحْیَیْناهُ... (۱۲۲/الأنعام).» حوالت حیات جمله به خود کرد، آنگاه گفت: «وَجَعَلْنا لَهُ نوراً یَمْشی به فی النّاسُ (۱۲۲/الأنعام). آفریدگار نوری که روش مؤمنان در آن است منم.» و نیز گفت: «اَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ (۲۲/الزّمر).» گشادن دل را به خود حوالت کرد و بستن آن را هم به فعل خود باز بست و گفت: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «وَلا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا(۲۸/الکهف).» پس چون قبض و بسط و ختم و شرح دل بدو بود، محال باشد که راهنمای جز وی را داند؛ که هرچه دون اوست جمله علت و سبب است و هرگز علت و سبب بی عنایت مسبب راه نتواند نمود؛ که حجاب راهبُر باشد نه راهبَر. قوله، تعالی: «وَلکنَّ اللّهَ حَبَّبَ إلَیْکُمُ الْإیمانَ و زَیَّنَهُ فی قُلوبِکُم (۷/الحجرات).» تزیین و تحبیب را به خود اضافت کرد و الزام تقوی که عین آن معرفت است از وی است و مُلزَم را اندر الزام خود اختیار دفع و جلب نی. پس بی تعریف وی نصیب خلق از معرفت وی بهجز عجز نباشد.
و ابوالحسن نوری گوید، رضی اللّه عنه: «لا دلیلَ عَلی اللّه سِواهُ، إِنَّما العلمُ یُطْلَبُ لِأداءِ الْخِدْمَةِ. جز او دلیل دلها نیست به معرفت خود، علم ادای خدمت را طلبند نه صحت معرفت را.»
و از مخلوقان کس را قدرت آن نیست که کسی را به خدای رساند. مستدل از ابوطالب عاقل تر نباشد و دلیل از محمد بزرگتر نه. چون جریان حکم ابوطالب بر شقاوت بود دلالت محمد وی را سود نداشت. نخست درجه از استدلال، اعراض است از حق؛ از آنچه استدلال کردن تأمل کردن اندر غیر است، و حقیقت معرفت اعراض کردن از غیر است و اندر عادت، وجود جمله مطلوبان به استدلال بود و معرفت وی خلاف عادت است. پس معرفت وی جز دوام حیرت عقل نیست و اقبال عنایت وی به بنده. کسب خلق را اندر آن سبیل نیست و بهجز انعام و الطاف وی مر بندهٔ وی را دلیل نیست و آن از فتوح قلوب است و از خزاین غیوب؛ که آنچه دون وی است بجمله محدثاند. پس روا بود که محدث به چون خودی رسد روا نباشد که به آفریدگار خود رسد با وجود وی و آنچه اندر تحت کسب وی آید کسب کاسب غالب بود و مکتسب مغلوب بود. پس کرامت نه آن بود که عقل به دلیل فعل، هستی فاعل اثبات کند؛ که کرامت آن بود که دل به نور حق سبحانه و تعالی هستی خود را نفی کند. آن یکی را معرفت قالت بود و این دیگر را حالت شود.
و آنچه گروهی مر آن را می علت معرفت دانند و آن عقل است، گو بنگرید تا آن چه چیز است که اندر دل از عین معرفت می اثبات کند و هرچه می عقل اثبات کند می معرفت نفی آن اقتضا کند؛ یعنی آنچه اندر دل به دلالت عقل صورت گیرد که خداوند آن است وی به خلاف آن است و اگر به خلاف آن صورت گیرد به خلاف آن است. پس چه مجال ماند اینجا مر عقل را تا به استدلال وی معرفت باشد؟ از آنچه عقل و وهم وی هر دو یک جنس باشند و آنجا که جنس اثبات شد معرفت نفی گشت. پس اثبات استدلال عقل، تشبیه آمد و نفی آن تعطیل و مجال آن جز اندر این دو اصل نیست و این هر دو معرفت نکرت بود که مشبهه و معطله موحد نباشند.
پس چون عقل به مقدار امکان خود برفت و آنچه از آنِ او میآمد خود همه او بود، دلهای دوستان را از طلب چاره نبود بر درگاه عجز بی آلت بیارامیدند و اندر آرام خود بی قرار شدند. دست به زاری بردند و مر دلهای خود را مرهم جستند و راهشان از نوع طلب و قدرت ایشان برسید. قدرت حق اینجا قدرت ایشان آمد؛ یعنی از او بدو راه یافتند. از رنج غیبت بر آسودند و اندر روضهٔ انس بیارمیدند و اندر رَوْح و سرور مقرر شدند. چون عقل دلها را به مراد رسیده دید، تصرف خود پیدا کرد. اندر نیافت بازماند. چون بازماند متحیر شد. چون متحیر شد معزول گشت. چون معزول گشت، آنگاه حق لباس خدمت اندر وی پوشید و گفت: «تا با خود بودی به آلت تصرف خود محجوب بودی. چون آلات فانی شد بماندی. چون بماندی برسیدی.» پس دل را نصیب قربت آمد و عقل را خدمت و معرفت خود به تعریف بود. پس خداوند عزّ وجل بنده را به تعریف و تعرف خود شناساکرد تا وی را بدو بشناخت. شناختنی نه که موصول آلت بود. شناختنی که وجود وی در آن عاریت بود تا به همه وجود عارف را انانیت خیانت آمد. تا ذکرش بی نسیان بود و روزگارش بی تقصیر و معرفت وی حال بود نه مقال.
و نیز گروهی گفتهاند که: «معرفت الهامی است.» و آن نیز محال است؛ از آنچه معرفت را برهان باطل و حق است و اهل الهام را بر خطا و صواب برهان نباشد؛ از آنچه یکی گوید که: «به من الهام است که خداوند تعالی اندر مکان نیست.» و یکی گوید: «مرا الهام چنان است که ورا مکان است.» لامحاله اندر دو دعوی متضاد حق به نزدیک یکی باشد و هر دو به الهام می دعوی کنند و لامحاله ممیزی بباید تا فرق کند میان صدق و کذب این دو مدعی. آنگاه به دلیل دانسته باشد و حکم الهام باطل بود و این قول براهمه است و الهامیان.
و اندر زمانه دیدم که قومی اندر این غلوی بسیار کنند و نسبت روزگار خود به طریق پارسا مردان دارند و جمله بر ضلالتاند و قولشان مخالف همه عقلاست از اهل کفرو اسلام؛ از آنچه ده مدعی به الهام به ده قول متناقض می دعوی کنند اندر یک حکم، همه باطل بود و هیچ کس بر حق نباشند.
و اگر گوید گویندهای که: «آنچه خلاف شرع است آن الهام نباشد.» گوییم که: تو اندر اصل خود مخطی و غلطی؛ که چون شریعت را می به قیاس الهام به خود گیری و گویی که ثبات این الهام بدان است. پس معرفت شرعی و نبوی و هدایتی بود نه الهامی و حکم الهام اندر معرفت به همه وجوه باطل است.
و گروهی دیگر گفتهاند که: «معرفت خداوند تعالی ضروری است.» و این نیز محال است؛ از آن که اندر هر چیزی که علم بنده بدان ضرورت بود باید تا عاقلان اندر آن مشترک باشند وچون میبینیم که گروهی از عاقلان بدو جحد و انکار کنند و تشبیه و تعطیل می روا دارند، درست شد که ضروری نیست و نیز اگر معرفت خداوند تعالی ضروری بودی، بدان تکلیف نیامدی؛ از آنچه محال بود تکلیف به معرفت چیزی که علم بدان ضرورت بود؛ چنانکه بر معرفت خود و آنِ آسمان و زمین و روز و شب و آلام و لذات و امثالهم که عاقل خود را اندر حال وجود آن به شک نتواند انداخت؛ که اندر آن اضطراری بود و اگر خواهد که نشناسد نتواند که نشناسد. اما گروهی از متصوّفه که اندر صحت یقین خود نگاه کردند گفتند که: «ما وی را بهضرورت شناسیم؛ از آنچه اندر دل هیچ شک نیافتند، یقین را ضرورت، نامزد آن کردند. اندر معنی مُصیباند اما اندر عبارت مُخطیاند؛ که اندر علم ضرورت مر صحیح را تخصیص روا نباشد، که همه عقلا یکسان باشند و نیز ضرورت علمی بود که اندر دل احیا بی سببی پدید آید و علم به خداوند و معرفت وی سببی است.
اما استاد ابوعلی دقاق و شیخ ابوسهل پدر این سهل که رئیس و امام نشابور بود رحمة اللّه علیهم، بر آناند که ابتدا معرفت استدلال است و انتها ضرورت شود، همچنان که علم به طاعتها که ابتدا مکتسب باشد و انتها ضرورت شود به یک قول اهل سنت و گویند: «نبینی که اندر بهشت علم به خداوند ضرورت شود، و چون روا باشد که آنجا ضرورت بود روا باشد که اینجا نیز ضرورت گردد و نیز اینجا پیغمبران علیهم السّلام اندر آن حال که کلام وی میشنودند بی واسطه وی را بهضرورت میشناختند و یا فریستهای که وحی میگزارد همچنان و مانند این.»
گوییم: بهشتیان اندر بهشت وی را بضرورت شناسند؛ از آنچه بهشت دار تکلیف نیست و نیز پیغمبران علیهم السّلام مأمون العاقبه باشند و از قطیعت ایمن و آن که او را بضرورت شناخت نیز وی را خوف قطیعت نباشد وایمان و معرفت را فضل بدان است که غیبی است چون عینی گردد، ایمان خبر گردد و اختیار اندر عین آن برخیزد و اصول شرع مضطرب شود و حکم رِدَّت باطل گردد و تکفیر بلعم و برصیصا و ابلیس درست نیاید که ایشان باتفاق عارف بودند به خدای عزّ و جلّ؛ چنانکه از ابلیس ما را خبر داد از حال طرد و رجم وی: «فبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهم أجمَعین (۸۲/ص)»؛ و بهحقیقت «فبعزّتک» و سخن گفتن و جواب شنیدن تقاضای معرفت کند و عارف تا عارف بود از قطیعت ایمن باشد و قطیعت به زوال معرفت حاصل آید و زوال علم ضرورتی صورت نگیرد.
و این مسألهای پر آفت است اندر میان خلق و شرط آن است که این مقدار بدانی تا از آفت رسته باشی؛ که علم بنده و معرفت وی به خداوند تعالی جز به اعلام و هدایت ازلی وی نیست و روا باشد که یقین بندگان اندر معرفت گاه زیادت شود و گاه نقصان اما اصل معرفت زیادت و نقصان نشود؛ که زیادتش نقصان بود و نقصان هم نقصان.
و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفات کمال باید شناخت و آن جز به حسن رعایت و صحت عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله ملک ویاند و اندر تحت تصرف وی. خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند؛ چنانکه عیسی علیه السّلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت؛ تا گروهی گفتند: «این بندهٔ خدای است عزّ وجل»؛ و گروهی گفتند: «پسر خدای است، عزّ وجل.» و بت و ماه و آفتاب همچنان، گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیل علت معرفت بودی بایستی تا هر که مستدل بودی عارف بودی و این مکابرهٔ عیان باشد.
پس خداوند تعالی یکی را برگزیند و وی را راهبر خود گرداند تا به سبب او بدو رسند و او را بدانند. پس دلیل وی را سبب آمد نه علت و سببی از سببی اولیتر نباشد اندر حق مسبب مر مسبب را.
لَعَمری اثبات سبب مر عارفان را اندر معرفت زنار باشد و التفات به غیر معروف، شرک؛ «مَنْ یُضْلِلِ اللّهُ فلا هادیَ لَه (۱۸۶/الأعراف).» چون اندر لوح محفوظ، لا، بل اندر مراد و معلوم حق، کسی را نصیب شقاوت بود دلیل و استدلال چگونه هادی وی گردد؟ «مَنِ الْتَفَتَ الی الاغیارِ فمعرفتُه زُنّارٌ.» آن که اندر قهر خداوند متلاشی و مستغرق است، چگونه وی را بدون حق چیزی گریبان گیرد؟
چون ابراهیم علیه السّلام از غار بیرون آمد به روز هیچ چیز ندید واندر روز بیشتر برهان بود و عجایب ظاهرتر بود و چون شب برون آمد، «رَای کوکباً (۷۶/الأنعام).» اگر علت معرفت وی دلیل بودی، دلایل به روز پیداتر و عجایب آن مهیاتر. پس خداوند تعالی چنانکه خواهد، بدانچه خواهد، بنده را به خود راه نماید و درِ معرفت بر وی بگشاید تا در عین معرفت به درجهای برسد که عین معرفت غیر آید و صفت و معرفت وی آفت وی گردد و به معرفت از معروف محجوب شود تا حقیقت معرفت دعوی وی شود.
و ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «ایّاکَ أن تکونَ بالمعرفةِ مدّعیاً.»
بر تو بادا که دعوی معرفت نکنی؛ که اندر آن هلاک شوی. تعلق به معنی آن کن تا نجات یابی.
پس هرکه به کشف جلال وی مکرم شود، هستی وی وبال وی گردد و صفات وی جمله آفتگاه وی گردد و آن که از آنِ حقّ بود و حق از آنِ وی، وی را هیچ چیز نباشد که نسبت وی بدان چیز درست آید اندر کونین و عالمین و حقیقت معرفت دانستن ملک است مر حق را تعالی و تقدس و چون کسی کل ممالک را متصرف وی داند ورا با خلق چه کار ماند تا به خود یا به خلق محجوب شود؟ و حجاب از جهل بود چون جهل فانی شد حجاب متلاشی گشت.دنیایی، به معرفت، عقبایی شود. واللّه اعلم.
و گروهی گویند که: «علت معرفتِ حق استدلالی است، و بهجز مستدِلّ را معرفت روا نبود.» و باطل است این قول به ابلیس که وی آیات بسیار دید و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و رؤیت آنها وی را علت معرفت نیامد؛ قوله، تعالی: «ولو انّنا نَزَّلْنا الیهم الملائکةَ و کلَّمَهُمُ المَوْتی و حَشَرنا علیهم کلَّ شیء قُبُلاً ما کانوا لِیُؤمِنوا الّا أنْ یشاءَ اللّه (۱۱۱/الأنعام). اگر ما فریشتگان را به کفار فرستیم تا با ایشان سخن گویند، و یا مردگان را ناطق گردانیم، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم.» و اگر رؤیت آیت و استدلال آن، علت معرفت بودی خداوند تعالی علت معرفت آنرا گردانیدی نه مشیت خود را.
و به نزدیک اهل سنت و جماعت صحت عقل و رؤیت آیت سبب معرفت است نه علت آن؛ که علت آن جز محض عنایت و لطف مشیت خداوند نیست عمّت نعماؤه که بی عنایت، عقل نابینا بود؛ از آنچه عقل خود به خود جاهل است و از عقلا کس حقیقت آن را نشناخته است. چون وی به خود جاهل بود، غیر خود را چگونه شناسد؟ و بی عنایت، استدلال و فکرت اندر رؤیت آیت همه خطا بود؛ که اهل هوی و طایفهٔ الحاد جمله مستدلاند، اما بیشتری عارف نهاند؛ و باز آن که از اهل عنایت است همه حرکات وی معرفت است و استدلالش طلب و ترک استدلال تسلیم و اندر صحت معرفت، تسلیم از طلب اولیتر نباشد که طلب اصلی است که ترک آن روی نیست و تسلیم اصلی که اندر آن اضطراب روی نیست، و حقیقتِ این هر دو معرفت نه و بهحقیقت بدان که راهنمای و دلگشای بنده بهجز خداوند نیست تعالی اللّه عن جمیع ما یقول الظّالمون و وجود عقل و دلایل را امکان هدایت نباشد و دلیل از این واضحتر نباشد که خداوند تعالی فرمود: «وَلَوْ رُدّوا لَعادُوا لّما نُهوا عَنْه (۲۸/الأنعام). اگر کفار باز دنیا آیند بدان کفر خود بازگردند.» و چون امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه را بپرسیدند از معرفت، گفت: «عرفتُ اللّهَ باللّهِ و عرفتُ ما دونَ اللّهِ بنورِ اللّهِ. خداوند را عزّ و جلّ بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم.»
پس خداوند تعالی تن را بیافرید و حوالت زندگانی آن به جان کرد و دل را بیافرید و حوالت زندگانی آن به خود کرد. پس چون عقل و آیت را قدرت زنده کردن تن نباشد، محال باشد که دل را زنده کند؛ چنانکه گفت: «اَوَ مَنْ کانَ میتاً فأحْیَیْناهُ... (۱۲۲/الأنعام).» حوالت حیات جمله به خود کرد، آنگاه گفت: «وَجَعَلْنا لَهُ نوراً یَمْشی به فی النّاسُ (۱۲۲/الأنعام). آفریدگار نوری که روش مؤمنان در آن است منم.» و نیز گفت: «اَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ (۲۲/الزّمر).» گشادن دل را به خود حوالت کرد و بستن آن را هم به فعل خود باز بست و گفت: «خَتَمَ اللّهُ عَلی قُلُوبِهِم وَعَلی سَمْعِهم (۷/البقره)»، و نیز گفت: «وَلا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا(۲۸/الکهف).» پس چون قبض و بسط و ختم و شرح دل بدو بود، محال باشد که راهنمای جز وی را داند؛ که هرچه دون اوست جمله علت و سبب است و هرگز علت و سبب بی عنایت مسبب راه نتواند نمود؛ که حجاب راهبُر باشد نه راهبَر. قوله، تعالی: «وَلکنَّ اللّهَ حَبَّبَ إلَیْکُمُ الْإیمانَ و زَیَّنَهُ فی قُلوبِکُم (۷/الحجرات).» تزیین و تحبیب را به خود اضافت کرد و الزام تقوی که عین آن معرفت است از وی است و مُلزَم را اندر الزام خود اختیار دفع و جلب نی. پس بی تعریف وی نصیب خلق از معرفت وی بهجز عجز نباشد.
و ابوالحسن نوری گوید، رضی اللّه عنه: «لا دلیلَ عَلی اللّه سِواهُ، إِنَّما العلمُ یُطْلَبُ لِأداءِ الْخِدْمَةِ. جز او دلیل دلها نیست به معرفت خود، علم ادای خدمت را طلبند نه صحت معرفت را.»
و از مخلوقان کس را قدرت آن نیست که کسی را به خدای رساند. مستدل از ابوطالب عاقل تر نباشد و دلیل از محمد بزرگتر نه. چون جریان حکم ابوطالب بر شقاوت بود دلالت محمد وی را سود نداشت. نخست درجه از استدلال، اعراض است از حق؛ از آنچه استدلال کردن تأمل کردن اندر غیر است، و حقیقت معرفت اعراض کردن از غیر است و اندر عادت، وجود جمله مطلوبان به استدلال بود و معرفت وی خلاف عادت است. پس معرفت وی جز دوام حیرت عقل نیست و اقبال عنایت وی به بنده. کسب خلق را اندر آن سبیل نیست و بهجز انعام و الطاف وی مر بندهٔ وی را دلیل نیست و آن از فتوح قلوب است و از خزاین غیوب؛ که آنچه دون وی است بجمله محدثاند. پس روا بود که محدث به چون خودی رسد روا نباشد که به آفریدگار خود رسد با وجود وی و آنچه اندر تحت کسب وی آید کسب کاسب غالب بود و مکتسب مغلوب بود. پس کرامت نه آن بود که عقل به دلیل فعل، هستی فاعل اثبات کند؛ که کرامت آن بود که دل به نور حق سبحانه و تعالی هستی خود را نفی کند. آن یکی را معرفت قالت بود و این دیگر را حالت شود.
و آنچه گروهی مر آن را می علت معرفت دانند و آن عقل است، گو بنگرید تا آن چه چیز است که اندر دل از عین معرفت می اثبات کند و هرچه می عقل اثبات کند می معرفت نفی آن اقتضا کند؛ یعنی آنچه اندر دل به دلالت عقل صورت گیرد که خداوند آن است وی به خلاف آن است و اگر به خلاف آن صورت گیرد به خلاف آن است. پس چه مجال ماند اینجا مر عقل را تا به استدلال وی معرفت باشد؟ از آنچه عقل و وهم وی هر دو یک جنس باشند و آنجا که جنس اثبات شد معرفت نفی گشت. پس اثبات استدلال عقل، تشبیه آمد و نفی آن تعطیل و مجال آن جز اندر این دو اصل نیست و این هر دو معرفت نکرت بود که مشبهه و معطله موحد نباشند.
پس چون عقل به مقدار امکان خود برفت و آنچه از آنِ او میآمد خود همه او بود، دلهای دوستان را از طلب چاره نبود بر درگاه عجز بی آلت بیارامیدند و اندر آرام خود بی قرار شدند. دست به زاری بردند و مر دلهای خود را مرهم جستند و راهشان از نوع طلب و قدرت ایشان برسید. قدرت حق اینجا قدرت ایشان آمد؛ یعنی از او بدو راه یافتند. از رنج غیبت بر آسودند و اندر روضهٔ انس بیارمیدند و اندر رَوْح و سرور مقرر شدند. چون عقل دلها را به مراد رسیده دید، تصرف خود پیدا کرد. اندر نیافت بازماند. چون بازماند متحیر شد. چون متحیر شد معزول گشت. چون معزول گشت، آنگاه حق لباس خدمت اندر وی پوشید و گفت: «تا با خود بودی به آلت تصرف خود محجوب بودی. چون آلات فانی شد بماندی. چون بماندی برسیدی.» پس دل را نصیب قربت آمد و عقل را خدمت و معرفت خود به تعریف بود. پس خداوند عزّ وجل بنده را به تعریف و تعرف خود شناساکرد تا وی را بدو بشناخت. شناختنی نه که موصول آلت بود. شناختنی که وجود وی در آن عاریت بود تا به همه وجود عارف را انانیت خیانت آمد. تا ذکرش بی نسیان بود و روزگارش بی تقصیر و معرفت وی حال بود نه مقال.
و نیز گروهی گفتهاند که: «معرفت الهامی است.» و آن نیز محال است؛ از آنچه معرفت را برهان باطل و حق است و اهل الهام را بر خطا و صواب برهان نباشد؛ از آنچه یکی گوید که: «به من الهام است که خداوند تعالی اندر مکان نیست.» و یکی گوید: «مرا الهام چنان است که ورا مکان است.» لامحاله اندر دو دعوی متضاد حق به نزدیک یکی باشد و هر دو به الهام می دعوی کنند و لامحاله ممیزی بباید تا فرق کند میان صدق و کذب این دو مدعی. آنگاه به دلیل دانسته باشد و حکم الهام باطل بود و این قول براهمه است و الهامیان.
و اندر زمانه دیدم که قومی اندر این غلوی بسیار کنند و نسبت روزگار خود به طریق پارسا مردان دارند و جمله بر ضلالتاند و قولشان مخالف همه عقلاست از اهل کفرو اسلام؛ از آنچه ده مدعی به الهام به ده قول متناقض می دعوی کنند اندر یک حکم، همه باطل بود و هیچ کس بر حق نباشند.
و اگر گوید گویندهای که: «آنچه خلاف شرع است آن الهام نباشد.» گوییم که: تو اندر اصل خود مخطی و غلطی؛ که چون شریعت را می به قیاس الهام به خود گیری و گویی که ثبات این الهام بدان است. پس معرفت شرعی و نبوی و هدایتی بود نه الهامی و حکم الهام اندر معرفت به همه وجوه باطل است.
و گروهی دیگر گفتهاند که: «معرفت خداوند تعالی ضروری است.» و این نیز محال است؛ از آن که اندر هر چیزی که علم بنده بدان ضرورت بود باید تا عاقلان اندر آن مشترک باشند وچون میبینیم که گروهی از عاقلان بدو جحد و انکار کنند و تشبیه و تعطیل می روا دارند، درست شد که ضروری نیست و نیز اگر معرفت خداوند تعالی ضروری بودی، بدان تکلیف نیامدی؛ از آنچه محال بود تکلیف به معرفت چیزی که علم بدان ضرورت بود؛ چنانکه بر معرفت خود و آنِ آسمان و زمین و روز و شب و آلام و لذات و امثالهم که عاقل خود را اندر حال وجود آن به شک نتواند انداخت؛ که اندر آن اضطراری بود و اگر خواهد که نشناسد نتواند که نشناسد. اما گروهی از متصوّفه که اندر صحت یقین خود نگاه کردند گفتند که: «ما وی را بهضرورت شناسیم؛ از آنچه اندر دل هیچ شک نیافتند، یقین را ضرورت، نامزد آن کردند. اندر معنی مُصیباند اما اندر عبارت مُخطیاند؛ که اندر علم ضرورت مر صحیح را تخصیص روا نباشد، که همه عقلا یکسان باشند و نیز ضرورت علمی بود که اندر دل احیا بی سببی پدید آید و علم به خداوند و معرفت وی سببی است.
اما استاد ابوعلی دقاق و شیخ ابوسهل پدر این سهل که رئیس و امام نشابور بود رحمة اللّه علیهم، بر آناند که ابتدا معرفت استدلال است و انتها ضرورت شود، همچنان که علم به طاعتها که ابتدا مکتسب باشد و انتها ضرورت شود به یک قول اهل سنت و گویند: «نبینی که اندر بهشت علم به خداوند ضرورت شود، و چون روا باشد که آنجا ضرورت بود روا باشد که اینجا نیز ضرورت گردد و نیز اینجا پیغمبران علیهم السّلام اندر آن حال که کلام وی میشنودند بی واسطه وی را بهضرورت میشناختند و یا فریستهای که وحی میگزارد همچنان و مانند این.»
گوییم: بهشتیان اندر بهشت وی را بضرورت شناسند؛ از آنچه بهشت دار تکلیف نیست و نیز پیغمبران علیهم السّلام مأمون العاقبه باشند و از قطیعت ایمن و آن که او را بضرورت شناخت نیز وی را خوف قطیعت نباشد وایمان و معرفت را فضل بدان است که غیبی است چون عینی گردد، ایمان خبر گردد و اختیار اندر عین آن برخیزد و اصول شرع مضطرب شود و حکم رِدَّت باطل گردد و تکفیر بلعم و برصیصا و ابلیس درست نیاید که ایشان باتفاق عارف بودند به خدای عزّ و جلّ؛ چنانکه از ابلیس ما را خبر داد از حال طرد و رجم وی: «فبِعِزَّتِک لَأُغْوِینَّهم أجمَعین (۸۲/ص)»؛ و بهحقیقت «فبعزّتک» و سخن گفتن و جواب شنیدن تقاضای معرفت کند و عارف تا عارف بود از قطیعت ایمن باشد و قطیعت به زوال معرفت حاصل آید و زوال علم ضرورتی صورت نگیرد.
و این مسألهای پر آفت است اندر میان خلق و شرط آن است که این مقدار بدانی تا از آفت رسته باشی؛ که علم بنده و معرفت وی به خداوند تعالی جز به اعلام و هدایت ازلی وی نیست و روا باشد که یقین بندگان اندر معرفت گاه زیادت شود و گاه نقصان اما اصل معرفت زیادت و نقصان نشود؛ که زیادتش نقصان بود و نقصان هم نقصان.
و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفات کمال باید شناخت و آن جز به حسن رعایت و صحت عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله ملک ویاند و اندر تحت تصرف وی. خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند؛ چنانکه عیسی علیه السّلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت؛ تا گروهی گفتند: «این بندهٔ خدای است عزّ وجل»؛ و گروهی گفتند: «پسر خدای است، عزّ وجل.» و بت و ماه و آفتاب همچنان، گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیل علت معرفت بودی بایستی تا هر که مستدل بودی عارف بودی و این مکابرهٔ عیان باشد.
پس خداوند تعالی یکی را برگزیند و وی را راهبر خود گرداند تا به سبب او بدو رسند و او را بدانند. پس دلیل وی را سبب آمد نه علت و سببی از سببی اولیتر نباشد اندر حق مسبب مر مسبب را.
لَعَمری اثبات سبب مر عارفان را اندر معرفت زنار باشد و التفات به غیر معروف، شرک؛ «مَنْ یُضْلِلِ اللّهُ فلا هادیَ لَه (۱۸۶/الأعراف).» چون اندر لوح محفوظ، لا، بل اندر مراد و معلوم حق، کسی را نصیب شقاوت بود دلیل و استدلال چگونه هادی وی گردد؟ «مَنِ الْتَفَتَ الی الاغیارِ فمعرفتُه زُنّارٌ.» آن که اندر قهر خداوند متلاشی و مستغرق است، چگونه وی را بدون حق چیزی گریبان گیرد؟
چون ابراهیم علیه السّلام از غار بیرون آمد به روز هیچ چیز ندید واندر روز بیشتر برهان بود و عجایب ظاهرتر بود و چون شب برون آمد، «رَای کوکباً (۷۶/الأنعام).» اگر علت معرفت وی دلیل بودی، دلایل به روز پیداتر و عجایب آن مهیاتر. پس خداوند تعالی چنانکه خواهد، بدانچه خواهد، بنده را به خود راه نماید و درِ معرفت بر وی بگشاید تا در عین معرفت به درجهای برسد که عین معرفت غیر آید و صفت و معرفت وی آفت وی گردد و به معرفت از معروف محجوب شود تا حقیقت معرفت دعوی وی شود.
و ذوالنون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: «ایّاکَ أن تکونَ بالمعرفةِ مدّعیاً.»
بر تو بادا که دعوی معرفت نکنی؛ که اندر آن هلاک شوی. تعلق به معنی آن کن تا نجات یابی.
پس هرکه به کشف جلال وی مکرم شود، هستی وی وبال وی گردد و صفات وی جمله آفتگاه وی گردد و آن که از آنِ حقّ بود و حق از آنِ وی، وی را هیچ چیز نباشد که نسبت وی بدان چیز درست آید اندر کونین و عالمین و حقیقت معرفت دانستن ملک است مر حق را تعالی و تقدس و چون کسی کل ممالک را متصرف وی داند ورا با خلق چه کار ماند تا به خود یا به خلق محجوب شود؟ و حجاب از جهل بود چون جهل فانی شد حجاب متلاشی گشت.دنیایی، به معرفت، عقبایی شود. واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
از جنید رضی اللّه عنه میآید که گفت: «التّوحیدُ إفرادُ القِدَمِ عَنِ الْحَدَثِ.»
توحید دانستن قِدم بود از حدث؛ یعنی آن که قدیم را محل حوادث ندانی و حوادث را محل قدیم ندانی و معلوم گردانی که حق تعالی قدیم است و تو ضرورتاً محدثی، از جنس تو هیچ چیز بدو نپیوندد و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیامیزد، که قدیم را با محدَث مجانست نبود؛ از آنچه قدیم پیش از وجود حوادث بود و چون قبل وجود الحوادث قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث بدو نیز محتاج نگردد واین خلاف، آن کسان راست که به قِدَم ارواح بگویند و ذکر ایشان گذشت و چون کسی قدیم را اندر محدث نازل گوید و یا محدث را به قدم تعلق داند بر حدث عالم دلیل نماند و این به مذهب دهریان گفتند. فنعوذ باللّه من اعتقاد السّوءِ.
و در همه حرکات محدثات توحید است و گواه بر قدرت خداوند عزّ و جلّ و اثبات قدم وی.
ففی کلِّ شیءٍ لَهُ ایةً
تَدُلُّ عَلی أنَّه واحدُ
اما بنده از آن جمله غافل است؛ که مراد جز از او خواهد و یا جز با ذکراو آرامد چون در نیست کردن و هست کردن ورا شریک نباید، محال باشد که اندر تربیت شریک باید.
حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه: «أوّلُ قدمٍ التّوحیدِ فناءُ التَّفْریدِ.»
اول قدم اندر توحید فنای تفرید است؛ از آنچه تفرید حکم کردن بود به جدا گشتن کسی از آفات و توحید حکم کردن بود به وحدانیت چیزی پس اندر فردانیت اثبات غیر روا بود و بهجز وی را نشاید بدین صفت کرد، و بروحدانیت اثبات غیر روا نباشد و بهجز حق را بدین صفت نشاید کرد. پس تفرید عبارتی مشترک آمد و توحید نفی کنندهٔ شرکت. اول قدم توحید نفی کردن شریک باشد و رفع مزاج از منهاج؛ که مزاج اندر منهاج چون طلب منهاج باشد به سراج.
حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «اُصولُنا فی التّوحید خمسةُ أشیاءَ: رفعُ الحَدَثِ، و إثباتُ القِدَمِ و هَجرُ الاوطانِ و مفارقةُ الاخوانِ و نسیانُ ماعُلِمَ و جُهلَ.»
اصول ما اندر توحید پنج چیز است: اول برداشتن حَدث و اثبات کردن قِدم، و هجر وطن و مفارقت برادران و فراموشی آنچه داند و نداند. اما رفع حدث نفی محدَثات باشد از مقارنهٔ توحید و استحالت حوادث از ذات مقدر وی، جل جلاله. و اثبات قدم اعتقاد به همیشه بودن خداوند، رضی اللّه عنه. و از هجر اَوْطان مراد بریدن بود از کل مألوفات نفس و آرامگاههای دل و قرارگاههای طبع و هجرت کردن از رسومات دنیا مر مریدان را و از مقامات سنی و حالات بهی و کرامات رفیع مر مراد را و از مفارقت برادران، مراد اعراض است از صحبت خلق و اقبال به صحبت حق؛ که هر خاطر که اندیشه غیر بر او برگذرد حجابی باشد و آفتی و بدان مقدار که خاطر را با سر موحد گذر بود وی از توحید محجوب ماند؛ از آنچه باتفاق امم توحید جمع همم باشد، و آرام با غیر نشانهٔ تفرقهٔ همت بود و از فراموشی علم و جهل از توحید، مراد آن است که علم خلق به چون و چگونگی بود یا به جنسی یا به طبعی و هرچه علم خلق اندر توحید حق اثبات کند توحید آن را نفی کند و هرچه جهلشان اثبات کند بر خلاف علمشان بود؛ از آنچه جهل توحید نیست و علم به تحقیق توحید جز به نفی تصرف درست نیاید و اندر علم و جهل جز تصرف نیست یکی بر بصیرت و دیگر بر غفلت.
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: اندر مجلس حُصری بودم. اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند. یکی گفت مر دیگری را که: «اینچه این مرد میگوید علم است از توحید نه عین توحید.» چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید میکرد. روی به من کرد و گفت: «یا بافلان، از توحید بهجز علم آن نتوان گفت.»
از جنید میآید، رضی اللّه عنه: «التّوحیدُ انْ یَکونَ العبدُ شبحاً بینَ یدیِ اللّهِ، تجری عَلیه تصاریفُ تَدْبیرِه فی مجاری أحکام قُدْرته فی لُجَجِ بحارِ توحیدِه، بالفَناءِ عَنْ نَفْسِه و عَنْ دَعْوَةِ الخلقِ لَه و عنِ استجابَتِه لَهم، بحقائقِ وجود وحدانیتهِ فی حقیقَةِ قُرْبه، بذهاب حسِّه و حرکتِه لِقیام الحقِّ لَه فیما أرادَ مِنهُ، وَ هُوَ أنْ یَرْجِعَ آخِرُ العَبْدِ إلی أَوَّلِه فیکونَ کما کانَ قبلَ أنْ یکونَ.»
حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش، خالی از اختیار و ارادت خود، اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفتِ وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آنچه ارادت اوست از او، تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است.
و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظارهای نه؛ از آنچه اندر محل قرب، نفس وی فانی بود و حسش مذهوب. احکام حق بر وی میرود چنانکه حق خواهد به فنای تصرف بنده؛ تا چنان گردد که ذرهای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق، نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنانکه اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مُسَیلمه رسد ببرد بی تمیز. و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود؛ تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی، و وی از رؤیت کل فانی.
و این صفت پیغمبر است صلّی اللّه علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود، اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد؛ تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد. اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد. نفس به محل دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به مرتبهٔ سر و سرّ به صفت قرب. اندر همه از همه جدا شد. خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد. مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که: «بر حال باش.» بدان قوت یافت و آن قوت قوتِ وی شد از نیستی از خود، هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت: «إنّی لَستُ کأحدِکم، إنّی أبیتُ عندَ ربّی فَیُطْعِمُنی و یَسْقینی. من چون یکی از شما نیستم؛ که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان»؛ کما قال، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسَعُ معی فیه ملکٌ مقرّبٌ ولانبیٌّ مُرْسَل. مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل.»
و از سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه میآید: «ذاتُ اللّهِ مَوْصُوفَةٌ بِالعِلْم غیرُ مُدرَکةٍ بالإحاطَةِ وَلا مَرْئیّةٌ بالأبصارِ فی دارِ الدُّنیا، مَوْجُودَةٌ بحقایقِ الأیمانِ مِنْ غیرِ حدٍّ ولا إحاطةٍ وَلاحلول و تراهُ العیونُ فی العقبی ظاهراً فی مُلْکِهِ و قدرتِهِ. قد حُجِبَ الْخَلَقُ عَنْ معرفةِ کُنْهِ ذاتِه، و دَلَّهُم عَلَیه بِایاتِه، و القُلوبُ تَعْرِفُه، و العقولُ لا تُدْرِکُه، یَنْظُرُ إلیه المؤمنونَ بالأبصارِ مِنْ غیرِ إحاطَةٍ ولا إدراکِ نهایةٍ.»
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم، بی از آن که آن را در توانند یافت به حس، و یا بتوانند دید در دنیا به چشم، و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن، و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود. خلق از معرفت کنه ذات وی محجوباند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است، و دلها میشناسند وی را به یگانگی و عقلها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر، بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند.
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی اللّه عنه گفت: «اَشرفُ کَلِمَةٍ فی التّوحیدِ قولُ أبی بکر، رضی اللّه عنه: سبحانَ مَنْ یَجْعَلْ لِخَلْقِه سَبیلاً إلی مَعْرِفَتِهِ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفتِهِ. پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او.»
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتادهاند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است؛ از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد، بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد؛ چنانکه مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زَمِنْ از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود؛ چنانکه عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی اللّه عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما اللّه گفتند: «معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد.» و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن. پس بدین قول، توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده.
و باز شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ حِجابُ الموحّدِ عَنْ جَمالِ الْأَحَدیّةِ.» توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق؛ از آنچه اگر توحید را فعل بنده گوید، لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف؛ از آنچه هر چه کشف را علت نگردد، حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد، لامحاله موصوفِ صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد. آنگاه موحد و توحید و احد، هر سه، وجود یکدیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثهٔ نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است، هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست؛ «لأنّ ماسِواهُ مِنَ الموجوداتِ باطلٌ.» چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است؛ صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر «لا اله الّا اللّه» باشد.
و اندر حکایات معروف است که: چون ابراهیم خواص رضی اللّه عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد، وی را گفت: «یا ابراهیم، روزگار خود اندر چه گذاشتی؟» گفت: «خود را بر توکل درست کردهام.» گفتا: «ضَیَّعْتَ عُمْرَکَ فی عُمْرانِ باطنِک، فاینَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن، فنای تو اندر توحید کجاست؟»
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم اللّه سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفتهاند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفتهاند که: جز فنای صفت، خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود.
و من که علی بن عثمان الجلابیام میگویم: توحید از حق به بنده اسرار است و به عبارت هویدا نشود تا کسی آنرا به عبارت مزخرف بیاراید؛ که عبارت و معبر غیر باشد و اثبات غیر اندر توحید، اثبات شریک باشد. آنگاه آن لهو گردد و موحد الهی بود نه لاهی.
این است احکام توحید و مسلک ارباب معرفت اندر وی بر سبیل اختصار و باللّه العونُ و العصمةُ.
توحید دانستن قِدم بود از حدث؛ یعنی آن که قدیم را محل حوادث ندانی و حوادث را محل قدیم ندانی و معلوم گردانی که حق تعالی قدیم است و تو ضرورتاً محدثی، از جنس تو هیچ چیز بدو نپیوندد و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیامیزد، که قدیم را با محدَث مجانست نبود؛ از آنچه قدیم پیش از وجود حوادث بود و چون قبل وجود الحوادث قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث بدو نیز محتاج نگردد واین خلاف، آن کسان راست که به قِدَم ارواح بگویند و ذکر ایشان گذشت و چون کسی قدیم را اندر محدث نازل گوید و یا محدث را به قدم تعلق داند بر حدث عالم دلیل نماند و این به مذهب دهریان گفتند. فنعوذ باللّه من اعتقاد السّوءِ.
و در همه حرکات محدثات توحید است و گواه بر قدرت خداوند عزّ و جلّ و اثبات قدم وی.
ففی کلِّ شیءٍ لَهُ ایةً
تَدُلُّ عَلی أنَّه واحدُ
اما بنده از آن جمله غافل است؛ که مراد جز از او خواهد و یا جز با ذکراو آرامد چون در نیست کردن و هست کردن ورا شریک نباید، محال باشد که اندر تربیت شریک باید.
حسین بن منصور گوید، رحمة اللّه: «أوّلُ قدمٍ التّوحیدِ فناءُ التَّفْریدِ.»
اول قدم اندر توحید فنای تفرید است؛ از آنچه تفرید حکم کردن بود به جدا گشتن کسی از آفات و توحید حکم کردن بود به وحدانیت چیزی پس اندر فردانیت اثبات غیر روا بود و بهجز وی را نشاید بدین صفت کرد، و بروحدانیت اثبات غیر روا نباشد و بهجز حق را بدین صفت نشاید کرد. پس تفرید عبارتی مشترک آمد و توحید نفی کنندهٔ شرکت. اول قدم توحید نفی کردن شریک باشد و رفع مزاج از منهاج؛ که مزاج اندر منهاج چون طلب منهاج باشد به سراج.
حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «اُصولُنا فی التّوحید خمسةُ أشیاءَ: رفعُ الحَدَثِ، و إثباتُ القِدَمِ و هَجرُ الاوطانِ و مفارقةُ الاخوانِ و نسیانُ ماعُلِمَ و جُهلَ.»
اصول ما اندر توحید پنج چیز است: اول برداشتن حَدث و اثبات کردن قِدم، و هجر وطن و مفارقت برادران و فراموشی آنچه داند و نداند. اما رفع حدث نفی محدَثات باشد از مقارنهٔ توحید و استحالت حوادث از ذات مقدر وی، جل جلاله. و اثبات قدم اعتقاد به همیشه بودن خداوند، رضی اللّه عنه. و از هجر اَوْطان مراد بریدن بود از کل مألوفات نفس و آرامگاههای دل و قرارگاههای طبع و هجرت کردن از رسومات دنیا مر مریدان را و از مقامات سنی و حالات بهی و کرامات رفیع مر مراد را و از مفارقت برادران، مراد اعراض است از صحبت خلق و اقبال به صحبت حق؛ که هر خاطر که اندیشه غیر بر او برگذرد حجابی باشد و آفتی و بدان مقدار که خاطر را با سر موحد گذر بود وی از توحید محجوب ماند؛ از آنچه باتفاق امم توحید جمع همم باشد، و آرام با غیر نشانهٔ تفرقهٔ همت بود و از فراموشی علم و جهل از توحید، مراد آن است که علم خلق به چون و چگونگی بود یا به جنسی یا به طبعی و هرچه علم خلق اندر توحید حق اثبات کند توحید آن را نفی کند و هرچه جهلشان اثبات کند بر خلاف علمشان بود؛ از آنچه جهل توحید نیست و علم به تحقیق توحید جز به نفی تصرف درست نیاید و اندر علم و جهل جز تصرف نیست یکی بر بصیرت و دیگر بر غفلت.
یکی از مشایخ گوید رحمة اللّه علیه که: اندر مجلس حُصری بودم. اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند. یکی گفت مر دیگری را که: «اینچه این مرد میگوید علم است از توحید نه عین توحید.» چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید میکرد. روی به من کرد و گفت: «یا بافلان، از توحید بهجز علم آن نتوان گفت.»
از جنید میآید، رضی اللّه عنه: «التّوحیدُ انْ یَکونَ العبدُ شبحاً بینَ یدیِ اللّهِ، تجری عَلیه تصاریفُ تَدْبیرِه فی مجاری أحکام قُدْرته فی لُجَجِ بحارِ توحیدِه، بالفَناءِ عَنْ نَفْسِه و عَنْ دَعْوَةِ الخلقِ لَه و عنِ استجابَتِه لَهم، بحقائقِ وجود وحدانیتهِ فی حقیقَةِ قُرْبه، بذهاب حسِّه و حرکتِه لِقیام الحقِّ لَه فیما أرادَ مِنهُ، وَ هُوَ أنْ یَرْجِعَ آخِرُ العَبْدِ إلی أَوَّلِه فیکونَ کما کانَ قبلَ أنْ یکونَ.»
حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش، خالی از اختیار و ارادت خود، اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفتِ وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آنچه ارادت اوست از او، تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است.
و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظارهای نه؛ از آنچه اندر محل قرب، نفس وی فانی بود و حسش مذهوب. احکام حق بر وی میرود چنانکه حق خواهد به فنای تصرف بنده؛ تا چنان گردد که ذرهای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق، نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنانکه اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مُسَیلمه رسد ببرد بی تمیز. و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود؛ تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی، و وی از رؤیت کل فانی.
و این صفت پیغمبر است صلّی اللّه علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود، اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد؛ تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد. اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد. نفس به محل دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به مرتبهٔ سر و سرّ به صفت قرب. اندر همه از همه جدا شد. خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد. مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که: «بر حال باش.» بدان قوت یافت و آن قوت قوتِ وی شد از نیستی از خود، هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت: «إنّی لَستُ کأحدِکم، إنّی أبیتُ عندَ ربّی فَیُطْعِمُنی و یَسْقینی. من چون یکی از شما نیستم؛ که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان»؛ کما قال، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسَعُ معی فیه ملکٌ مقرّبٌ ولانبیٌّ مُرْسَل. مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل.»
و از سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه میآید: «ذاتُ اللّهِ مَوْصُوفَةٌ بِالعِلْم غیرُ مُدرَکةٍ بالإحاطَةِ وَلا مَرْئیّةٌ بالأبصارِ فی دارِ الدُّنیا، مَوْجُودَةٌ بحقایقِ الأیمانِ مِنْ غیرِ حدٍّ ولا إحاطةٍ وَلاحلول و تراهُ العیونُ فی العقبی ظاهراً فی مُلْکِهِ و قدرتِهِ. قد حُجِبَ الْخَلَقُ عَنْ معرفةِ کُنْهِ ذاتِه، و دَلَّهُم عَلَیه بِایاتِه، و القُلوبُ تَعْرِفُه، و العقولُ لا تُدْرِکُه، یَنْظُرُ إلیه المؤمنونَ بالأبصارِ مِنْ غیرِ إحاطَةٍ ولا إدراکِ نهایةٍ.»
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم، بی از آن که آن را در توانند یافت به حس، و یا بتوانند دید در دنیا به چشم، و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن، و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود. خلق از معرفت کنه ذات وی محجوباند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است، و دلها میشناسند وی را به یگانگی و عقلها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر، بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند.
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی اللّه عنه گفت: «اَشرفُ کَلِمَةٍ فی التّوحیدِ قولُ أبی بکر، رضی اللّه عنه: سبحانَ مَنْ یَجْعَلْ لِخَلْقِه سَبیلاً إلی مَعْرِفَتِهِ إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفتِهِ. پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او.»
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتادهاند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است؛ از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد، بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد؛ چنانکه مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زَمِنْ از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود؛ چنانکه عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی اللّه عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما اللّه گفتند: «معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد.» و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن. پس بدین قول، توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده.
و باز شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «التّوحیدُ حِجابُ الموحّدِ عَنْ جَمالِ الْأَحَدیّةِ.» توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق؛ از آنچه اگر توحید را فعل بنده گوید، لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف؛ از آنچه هر چه کشف را علت نگردد، حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد، لامحاله موصوفِ صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد. آنگاه موحد و توحید و احد، هر سه، وجود یکدیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثهٔ نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است، هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست؛ «لأنّ ماسِواهُ مِنَ الموجوداتِ باطلٌ.» چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است؛ صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر «لا اله الّا اللّه» باشد.
و اندر حکایات معروف است که: چون ابراهیم خواص رضی اللّه عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد، وی را گفت: «یا ابراهیم، روزگار خود اندر چه گذاشتی؟» گفت: «خود را بر توکل درست کردهام.» گفتا: «ضَیَّعْتَ عُمْرَکَ فی عُمْرانِ باطنِک، فاینَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن، فنای تو اندر توحید کجاست؟»
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم اللّه سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفتهاند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفتهاند که: جز فنای صفت، خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود.
و من که علی بن عثمان الجلابیام میگویم: توحید از حق به بنده اسرار است و به عبارت هویدا نشود تا کسی آنرا به عبارت مزخرف بیاراید؛ که عبارت و معبر غیر باشد و اثبات غیر اندر توحید، اثبات شریک باشد. آنگاه آن لهو گردد و موحد الهی بود نه لاهی.
این است احکام توحید و مسلک ارباب معرفت اندر وی بر سبیل اختصار و باللّه العونُ و العصمةُ.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان که اتفاق است میان اهل سنت و جماعت و اهل تحقیق و معرفت که: ایمان را اصلی و فرعی است، اصل آن تصدیق به دل باشد و فرع آن مراعات امر و اندر عادت عرب است که فرع چیزی را، بر وجه استعارت به نام اصل آن باز خوانند؛ چنانکه نور آفتاب را آفتاب خوانند به همه لغات. و هم بدان معنی گروهی طاعت را ایمان خوانند؛ که بنده جز بدان ایمن نشود از عقوبت، و تصدیق مجرد امن اقتضا نکند تا احکام فرمان به جای نیارد. پس هرکه را طاعت بیشتر بود، امن وی از عقوبت زیادت بود چون آن علت امن آمد به تصدیق و قول مر آن را ایمان گفتند.
باز این گروه دیگر گفتند که: علت امن معرفت است نه طاعت. اگر چه طاعت حاصل بود چون معرفت موجود نباشد سود ندارد و چون معرفت موجود باشد اگر طاعت نباشد آخر بنده نجات یابد هرچند که حکمش اندر مشیت بود؛ که خداوند عزّ و جلّ یا به فضل زَلّتش درگذارد، یا به شفاعت پیغمبر علیه السّلام بخشد، یا به مقدار جرمش عذاب فرماید آنگاه به بهشت فرستدش. پس چون اصحاب معرفت باشند اگرچه مجرم بوند به حکم معرفت جاوید به دوزخ نمانند و اصحاب عمل به عمل مجرد بی معرفت به بهشت اندر نیایند. پس اینجا طاعت علت امن نیامد؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُوَ أحدُکم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاانت، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا انا، الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ برحْمَتِهِ.»
:«نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو نیز نرهی به عمل خود، یا رسول اللّه؟» گفت: «من نیز نرهم، الا خدای عزّ و جلّ به رحمت خویش اندر گذارد.»
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت «ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل.» و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است: بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال، و بعضی آن که به کمال. پس خلق را به کمال وی راه نیست بهجز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند اینجا جمال و جلال. آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت، پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد، پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود. دلش اندر محل هیبت بود. پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان؛ از آنچه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود. پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت؛ از آنچه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت، تن باید که تارک الامر نباشد، و آن که تارک الامر بود از معرفت بیخبر باشد.
و این آفت اندر زمانه، اندر میان متصوّفه ظاهر شد؛ که گروهی از مَلاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند، خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که: «این رنج چندان است که نشناختهای چون بشناختی، کلفت برخاست.»
گوییم که: لا، بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد. تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آنچه خلق به رنج گزارند وی را از گزاردِ آن رنجی نباشد. و این جز به شوقی مُقلق و مُزعج نتواند بود.
و باز گروهی ایمان را همه از حق میگویند و گروهی همه از بنده. و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر. پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود؛ از آنچه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قَدَر محض بود؛ که بنده جز به اعلام وی، وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر. و بهحقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون؛ که گم کردهٔ وی به راه نداند آمد و به راه آوردهٔ وی گم نگردد؛ لقوله، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ و مَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الأنعام).»
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده. پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از مَنْهیّات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی، و بر معده تخلی از حرام کردهٔ وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از مَنهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد؛ که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی. چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود، بر معرفت نیز روا نبود؛ که معرفت ناقص معرفت نباشد. پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید؛ که از حشویان گروهی طاعت را از جملهٔ ایمان گویند و باز گروهی ایمان را بهجز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد.
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق، و جملهٔ گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبهٔ سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آنجا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود؛ که گفتهاند: «اذا طَلَعَ الصَّباحُ بطَلَ المصباحُ». چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت، و روز را به دلیل بیان بنمود؛ چنانکه گفتهاند: «از روز روشنتر دلیل نباید.» قوله، تعالی: «إنَّ الْمُلُوکَ إذا دَخَلُوا قَرْیةً أفسَدُوها (۳۴/النّمل).» چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواسّ و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایرهٔ امر باشد.
و یافتم که: ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این را جواب ندارم؛ از آنچه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم. اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی، اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی.» گفتا: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم، هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی. یکی به من دادی و یکی بخوردی. تا روزی اندر میان بادیه، پیری همیآمد سواره. چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت. گفتم: «ایّها الشیخ، مرا بگوی تا آن پیر که بود.» گفت: «آن جواب سؤال تو بود.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «آن خضر پیغمبر بود علیه السّلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم؛ که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند.» و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند، عزّو جلّ. قوله، تعالی: «وَعَلَ اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ (۲۳/المائده).»
و محمد بن خفیف گوید، رحمة اللّه علیه: «الأیمانُ تَصْدیقُ القَلْبِ بِما أعْلَمَهُ الْغُیُوبُ.»
ایمان باور داشتن دل است بدانچه اندر غیب بر وی کشف کنند و وی را بیاموزند و ایمان به غیب و خداوند تعالی از چشمِ سر غایب، جز به قوت الهی اندر یقین بنده پدیدار نتوان آوردن و آن جز به اعلام خداوند تعالی نباشد چون معرف و معلم عارفان و عالمان وی است جلّ جلالُه و عمّ نوالُه که اندر دلهای ایشان معرفت و علم آفرید و حوالهٔ آن از کسب ایشان منقطع کرد، پس هر که دل را به معرفت حق باور داشت مؤمن بود.
و به حکم آن که مرا بهجز اندر این کتاب در این باب سخن بسیار است، اینجا بدین مقدار اقتصار کردم تا کتاب مطول نشود و نیز اگر هدایت حق باشد این مایه بسنده بود. اکنون با سر معاملات رویم و حجب آن کشف گردانیم تا طالبان را فواید باشد، ان شاء اللّه.
باز این گروه دیگر گفتند که: علت امن معرفت است نه طاعت. اگر چه طاعت حاصل بود چون معرفت موجود نباشد سود ندارد و چون معرفت موجود باشد اگر طاعت نباشد آخر بنده نجات یابد هرچند که حکمش اندر مشیت بود؛ که خداوند عزّ و جلّ یا به فضل زَلّتش درگذارد، یا به شفاعت پیغمبر علیه السّلام بخشد، یا به مقدار جرمش عذاب فرماید آنگاه به بهشت فرستدش. پس چون اصحاب معرفت باشند اگرچه مجرم بوند به حکم معرفت جاوید به دوزخ نمانند و اصحاب عمل به عمل مجرد بی معرفت به بهشت اندر نیایند. پس اینجا طاعت علت امن نیامد؛ کما قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُوَ أحدُکم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاانت، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا انا، الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ برحْمَتِهِ.»
:«نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو نیز نرهی به عمل خود، یا رسول اللّه؟» گفت: «من نیز نرهم، الا خدای عزّ و جلّ به رحمت خویش اندر گذارد.»
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت «ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل.» و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است: بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال، و بعضی آن که به کمال. پس خلق را به کمال وی راه نیست بهجز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند اینجا جمال و جلال. آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت، پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد، پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود. دلش اندر محل هیبت بود. پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان؛ از آنچه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود. پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت؛ از آنچه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت، تن باید که تارک الامر نباشد، و آن که تارک الامر بود از معرفت بیخبر باشد.
و این آفت اندر زمانه، اندر میان متصوّفه ظاهر شد؛ که گروهی از مَلاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند، خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که: «این رنج چندان است که نشناختهای چون بشناختی، کلفت برخاست.»
گوییم که: لا، بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد. تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آنچه خلق به رنج گزارند وی را از گزاردِ آن رنجی نباشد. و این جز به شوقی مُقلق و مُزعج نتواند بود.
و باز گروهی ایمان را همه از حق میگویند و گروهی همه از بنده. و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر. پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود؛ از آنچه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قَدَر محض بود؛ که بنده جز به اعلام وی، وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر. و بهحقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون؛ که گم کردهٔ وی به راه نداند آمد و به راه آوردهٔ وی گم نگردد؛ لقوله، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإسلامِ و مَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الأنعام).»
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده. پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از مَنْهیّات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی، و بر معده تخلی از حرام کردهٔ وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از مَنهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد؛ که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی. چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود، بر معرفت نیز روا نبود؛ که معرفت ناقص معرفت نباشد. پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید؛ که از حشویان گروهی طاعت را از جملهٔ ایمان گویند و باز گروهی ایمان را بهجز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد.
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق، و جملهٔ گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبهٔ سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آنجا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود؛ که گفتهاند: «اذا طَلَعَ الصَّباحُ بطَلَ المصباحُ». چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت، و روز را به دلیل بیان بنمود؛ چنانکه گفتهاند: «از روز روشنتر دلیل نباید.» قوله، تعالی: «إنَّ الْمُلُوکَ إذا دَخَلُوا قَرْیةً أفسَدُوها (۳۴/النّمل).» چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواسّ و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایرهٔ امر باشد.
و یافتم که: ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این را جواب ندارم؛ از آنچه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم. اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی، اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی.» گفتا: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم، هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی. یکی به من دادی و یکی بخوردی. تا روزی اندر میان بادیه، پیری همیآمد سواره. چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت. گفتم: «ایّها الشیخ، مرا بگوی تا آن پیر که بود.» گفت: «آن جواب سؤال تو بود.» گفتم: «چگونه؟» گفت: «آن خضر پیغمبر بود علیه السّلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم؛ که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند.» و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند، عزّو جلّ. قوله، تعالی: «وَعَلَ اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنینَ (۲۳/المائده).»
و محمد بن خفیف گوید، رحمة اللّه علیه: «الأیمانُ تَصْدیقُ القَلْبِ بِما أعْلَمَهُ الْغُیُوبُ.»
ایمان باور داشتن دل است بدانچه اندر غیب بر وی کشف کنند و وی را بیاموزند و ایمان به غیب و خداوند تعالی از چشمِ سر غایب، جز به قوت الهی اندر یقین بنده پدیدار نتوان آوردن و آن جز به اعلام خداوند تعالی نباشد چون معرف و معلم عارفان و عالمان وی است جلّ جلالُه و عمّ نوالُه که اندر دلهای ایشان معرفت و علم آفرید و حوالهٔ آن از کسب ایشان منقطع کرد، پس هر که دل را به معرفت حق باور داشت مؤمن بود.
و به حکم آن که مرا بهجز اندر این کتاب در این باب سخن بسیار است، اینجا بدین مقدار اقتصار کردم تا کتاب مطول نشود و نیز اگر هدایت حق باشد این مایه بسنده بود. اکنون با سر معاملات رویم و حجب آن کشف گردانیم تا طالبان را فواید باشد، ان شاء اللّه.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
در جمله محبت اندر میان همه اصناف خلق معروف است، و به همه زبانها مشهور و به همه لغتها متداول و هیچ صنف از عقلا مر آن را بر خود بنتوانند پوشید.
و از مشایخ این طایفه سَمنون المحب رضی اللّه عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که: «محبت اصل و قاعدهٔ راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازلاند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد، الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود.»
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند؛ اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر، خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن، صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند؛ از آنچه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود.
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کردهام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید: «الحبُّ عندَ الزُّهادِ أظهرُ مِنَ الاجتهاد، حبّ به نزدیک زهّاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التّائبینَ أوجدُ من حَنینٍ و أنینٍ، و به نزدیک تایبان آسان یابتر از ناله و فغان است. و عندَ الأتراکِ أشْهَرُ مِنَ الفتراک، و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سَبْیُ الحُبِّ عندَ الهنودِأظهرُ من سَبْیِ محمودٍ و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان. و قصَّةُ الحُبِّ و الحبیبِ عند الرُّومِ أشهرُ من الصّلیب و قصّهٔ حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب. و فی العرب فی کلّ حیٍّ منه طربٌ و ویلٌ و حزنٌ، و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی.»
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده؛ از آنچه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و بهجز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آنچه بر دل گذرد آگاه نیست.
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة اللّه علیه اندر کتاب محبت که: خداوند تعالی دلها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت؛ و جانها را پیش از دلها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضهٔ انس بداشت؛ و سرها راپیش از جانها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجهٔ وصل بداشت؛ و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمهٔ محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفهٔ انس بر دل ظاهر کرد؛ تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامیتر کسی ندیدند. زَهْوی و فَرَحی اندر میان ایشان پدیدار آمد. حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت. آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات اللّه علیهم بفرستاد و فرمانها داد. آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند. حق تعالی نماز بفرمودشان؛ تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت.
و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود؛ از آنچه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد؛ که آن از مواهب است نه از مکاسب و اگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند و اگر خواهند تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند؛ که آن الهی است و آدمی لاهی و لاهی الهی را ادراک نتواند کرد. والسّلام.
و از مشایخ این طایفه سَمنون المحب رضی اللّه عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که: «محبت اصل و قاعدهٔ راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازلاند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد، الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود.»
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند؛ اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر، خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن، صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند؛ از آنچه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود.
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کردهام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید: «الحبُّ عندَ الزُّهادِ أظهرُ مِنَ الاجتهاد، حبّ به نزدیک زهّاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التّائبینَ أوجدُ من حَنینٍ و أنینٍ، و به نزدیک تایبان آسان یابتر از ناله و فغان است. و عندَ الأتراکِ أشْهَرُ مِنَ الفتراک، و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سَبْیُ الحُبِّ عندَ الهنودِأظهرُ من سَبْیِ محمودٍ و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان. و قصَّةُ الحُبِّ و الحبیبِ عند الرُّومِ أشهرُ من الصّلیب و قصّهٔ حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب. و فی العرب فی کلّ حیٍّ منه طربٌ و ویلٌ و حزنٌ، و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی.»
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده؛ از آنچه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و بهجز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آنچه بر دل گذرد آگاه نیست.
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة اللّه علیه اندر کتاب محبت که: خداوند تعالی دلها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت؛ و جانها را پیش از دلها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضهٔ انس بداشت؛ و سرها راپیش از جانها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجهٔ وصل بداشت؛ و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمهٔ محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفهٔ انس بر دل ظاهر کرد؛ تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامیتر کسی ندیدند. زَهْوی و فَرَحی اندر میان ایشان پدیدار آمد. حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت. آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات اللّه علیهم بفرستاد و فرمانها داد. آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند. حق تعالی نماز بفرمودشان؛ تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت.
و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود؛ از آنچه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد؛ که آن از مواهب است نه از مکاسب و اگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند و اگر خواهند تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند؛ که آن الهی است و آدمی لاهی و لاهی الهی را ادراک نتواند کرد. والسّلام.
هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
اما اندر عشق مشایخ را سخن بسیار است:
گروهی از آن طایفه آن بر حق روا داشتند، اما از حق تعالی روا نباشد و گفتند که: «عشق صفت منع باشد از محبوب خود و بنده ممنوع است از حق و حق تعالی ممنوع نیست پس عشق بنده را بر وی جایز بود و ازوی روا نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: «بر حق تعالی بنده را عشق روا نباشد؛ از آنچه عشق تجاوز حد بود و خداوند تعالی محدود نیست.»
و باز متأخران گفتند: «عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی.»
و نیز گویند که: عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چون آن نظری بود بر حق روا نباشد؛ که اندر دنیا کس وی را نبیند. چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکساناند پس حق تعالی به ذات مدرَک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السّلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد. و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید، تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد.
و نیز گفتهاند که: «عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد.»
و اندر این، فصول لطیف اید اما مر خوف تطویل را بر این مقدار کفایت کردم و هواعلم.
گروهی از آن طایفه آن بر حق روا داشتند، اما از حق تعالی روا نباشد و گفتند که: «عشق صفت منع باشد از محبوب خود و بنده ممنوع است از حق و حق تعالی ممنوع نیست پس عشق بنده را بر وی جایز بود و ازوی روا نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: «بر حق تعالی بنده را عشق روا نباشد؛ از آنچه عشق تجاوز حد بود و خداوند تعالی محدود نیست.»
و باز متأخران گفتند: «عشق اندر دو جهان درست نیاید الا بر طلب ادراک ذات و ذات حقتعالی مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید باید که عشق درست نیاید بر وی.»
و نیز گویند که: عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چون آن نظری بود بر حق روا نباشد؛ که اندر دنیا کس وی را نبیند. چون این خبری بود هر یک دعوی کردند که اندر خطاب همه یکساناند پس حق تعالی به ذات مدرَک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف علیه السّلام مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشم نابینا بینا شد. و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید، تا وصلت وی نیافت چشم باز نیافت و این طریقی پس عجب است که یکی هوی پرورد و یکی هوی گذارد.
و نیز گفتهاند که: «عشق را ضد نیست و حق تعالی را ضد نیست تا بر وی آن روا باشد.»
و اندر این، فصول لطیف اید اما مر خوف تطویل را بر این مقدار کفایت کردم و هواعلم.
هجویری : بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بدان که مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی اختلاف بسیار است به نزدیک گروهی مسلم نیست مرید را که بخسبد جز اندر حال غلبه، آنگاه که خواب را از خود بازنتواند داشت؛ که رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «النَّوْمُ أخُ الْمَوْتِ. خواب برادر مرگ است.» پس زندگانی از خداوند تعالی نعمت است و مرگ بلا و محنت، لامحاله نعمت اشرف از بلا بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «أطْلَعَ الحقُّ عَلَیَّ، فقال: مَْ نامَ غَفَل و من غَفَل حُجِبَ.»
و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد؛ لقوله، علیه السّلام: «رُفِعَ القَلَمُ عن ثلاثٍ: عَنِ النّائم حتّی یَنْتَبِهَ و عنِ الصّبیِّ حتّی یَحْتَلِمَ و عنِ المجنونِ حَتّی یُفیقَ.» و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراماً کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته، «لایَمْلِکُ لِنَفْسِه ضَرّاً وَلانَفْعاً و لامَوتاً ولا حیاتاً و لانُشَوراً»؛ کما قال ابن عباس رضی اللّه عنهما: «لاشیءَ أشدُّ علی إبلیسَ مِنْ نومِ العاصی، فاذا نامَ العاصی یقول: متی یَنْتَبِهُ و یقومُ حتّی یَعْصِیَ اللّهَ؟»
و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة اللّه علیهما و اندر این معنی نامهای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است. و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه که:«خواب غفلت است و قرار اعراض. باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد؛ که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند؛ چنانکه خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السّلام و گفت: کَذَبَ مَنِ ادّعی محبَّتی فإذا جَنَّه اللّیْلُ نامَ عنّی. دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت.»
و جنید میگوید رحمة اللّه علیه اندر جواب آن نامه که: «بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق، و خواب ما فعل حق برما. پس آنچه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّومُ موهبةٌ مِنَ اللّهِ تعالی علی المُحبّینَ و آن عطائی بود ازحق تعالی بر دوستان.»
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن بهتمامی گفتهام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود اینجا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آنچه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید؛ از آنچه نمودِ اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات اللّه علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است؛ لقوله، علیه السّلام: «إنَّ اللّه یُباهی بالعَبْدِ الّذی نامَ فی سُجودِه، و یَقُولُ: انْظُرُوا مَلائکتی إلی عَبْدی و روحُهُ فی مَحَلِّ النّجْوی و بَدَنُه عَلی بساطِ العِبادةِ. خدای عزّ و جلّ مباهات کند به بندهای که اندر سجود بخسبد. گوید مر فریشتگان را: بنگرید اند آن بندهٔ من، جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت.» و قوله، علیه السّلام: «مَنْ نامَ عَلی طهارةٍ یُؤْذَنُ لِرُوحِهِ أنْ یَطُوفَ بِالْعَرْشِ و یَسْجُدَ للّهِ، تعالی. هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که: برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن.»
و اندر حکایات یافتم که شاهِ شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود. چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را. و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه اللّه:
وَإنّی لَأَسْتَنْعِسُ و ما بی نَعْسَةٌ
لَعلَّ خَیالاً مِنْکِ یلقی خیالیا
و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة اللّه علیه از آنچه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است. و یکی از مشایخ گوید، رحمهم اللّه: «لو کانَ فِی النُّومِ خَیْرٌ لَکانَ فی الجَنَّةِ نَوْمٌ.»
اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است.
و ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.
و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات)، اسماعیل گفت: «ای پدر، هذا جَزاءُ مَنْ نامَ عَنْ حبیبه، لَوْلَمْ تَنَمْ لَما اُمِرْتش بِذِبْحِ الوَلَدِ.» این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن. پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر. درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه.
و از شبلی رحمةاللّه علیه میآید که: هر شب سُکرهای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی.
و من که علی بن عثمان الجلابیام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوستتر از زندگانی بود، باید تا خواب دوستتر از بیداری بود و چون زندگانی دوستتر از مرگ دارد، باید تا بیداری به نزدیک وی دوستتر از خواب بود. پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود؛ که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کردهاند؛ چنانکه رسول را خدای عزّ و جلّ برگزید و به درجت اعلی رسانید، وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری؛ تا فرمان آمد که: «قُمِ اللّیلَ الّا قلیلاً (۲/المزّمّل).»
و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری؛ تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را میپرورد؛ لقوله، تعالی: «و تَحْسِبُهُم أیقاظاً وهُم رُقُودٌ و نُقَلِّبُهم ذاتَ الیمینِ و ذاتَ الشِّمالِ. (۱۸/الکهف).» و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد.
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
و اندر حکایات مشهور است که آن پیر به نزدیک آن امامی که اندر رعایت جاه و کلاه رعونت نفس اندر مانده بود، درآمدی و گفتی: «یا بافلان، میبباید مرد.» وی را از آن سخن رنجی به دل آمدی که: «این مردِ گدای، هر زمان مرا این سخن میگوید.»
روزی گفت من فردا ابتدا کنم. دیگر روز آن پیر اندر آمد. امام گفت: «یا بافلان، می بباید مرد.» وی سجاده باز افکند و سر باز نهاد و گفت: «مُردم.» اندر حال جانش برآمد. امام را از آن تنبیهی بود. دانست که وی را میفرمود که: «بسیج راه مرگ کن چنین که من کردم.»
و شیخ من رضی اللّه عنه مریدان را بر آن داشتی که: جز اندر حال غلبه مخسبید و چون بیدار شدید نیز مخسبید که خواب ثانی بر مریدِ حقّ حرام بود و بیکاری و اندر این معنی سخن بسیار اید و اللّه اعلم.
و از شبلی رحمة اللّه علیه میآید که گفت: «أطْلَعَ الحقُّ عَلَیَّ، فقال: مَْ نامَ غَفَل و من غَفَل حُجِبَ.»
و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد؛ لقوله، علیه السّلام: «رُفِعَ القَلَمُ عن ثلاثٍ: عَنِ النّائم حتّی یَنْتَبِهَ و عنِ الصّبیِّ حتّی یَحْتَلِمَ و عنِ المجنونِ حَتّی یُفیقَ.» و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراماً کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته، «لایَمْلِکُ لِنَفْسِه ضَرّاً وَلانَفْعاً و لامَوتاً ولا حیاتاً و لانُشَوراً»؛ کما قال ابن عباس رضی اللّه عنهما: «لاشیءَ أشدُّ علی إبلیسَ مِنْ نومِ العاصی، فاذا نامَ العاصی یقول: متی یَنْتَبِهُ و یقومُ حتّی یَعْصِیَ اللّهَ؟»
و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة اللّه علیهما و اندر این معنی نامهای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است. و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه که:«خواب غفلت است و قرار اعراض. باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد؛ که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند؛ چنانکه خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السّلام و گفت: کَذَبَ مَنِ ادّعی محبَّتی فإذا جَنَّه اللّیْلُ نامَ عنّی. دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت.»
و جنید میگوید رحمة اللّه علیه اندر جواب آن نامه که: «بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق، و خواب ما فعل حق برما. پس آنچه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّومُ موهبةٌ مِنَ اللّهِ تعالی علی المُحبّینَ و آن عطائی بود ازحق تعالی بر دوستان.»
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن بهتمامی گفتهام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود اینجا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آنچه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید؛ از آنچه نمودِ اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات اللّه علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است؛ لقوله، علیه السّلام: «إنَّ اللّه یُباهی بالعَبْدِ الّذی نامَ فی سُجودِه، و یَقُولُ: انْظُرُوا مَلائکتی إلی عَبْدی و روحُهُ فی مَحَلِّ النّجْوی و بَدَنُه عَلی بساطِ العِبادةِ. خدای عزّ و جلّ مباهات کند به بندهای که اندر سجود بخسبد. گوید مر فریشتگان را: بنگرید اند آن بندهٔ من، جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت.» و قوله، علیه السّلام: «مَنْ نامَ عَلی طهارةٍ یُؤْذَنُ لِرُوحِهِ أنْ یَطُوفَ بِالْعَرْشِ و یَسْجُدَ للّهِ، تعالی. هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که: برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن.»
و اندر حکایات یافتم که شاهِ شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود. چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را. و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه اللّه:
وَإنّی لَأَسْتَنْعِسُ و ما بی نَعْسَةٌ
لَعلَّ خَیالاً مِنْکِ یلقی خیالیا
و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة اللّه علیه از آنچه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است. و یکی از مشایخ گوید، رحمهم اللّه: «لو کانَ فِی النُّومِ خَیْرٌ لَکانَ فی الجَنَّةِ نَوْمٌ.»
اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است.
و ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.
و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات)، اسماعیل گفت: «ای پدر، هذا جَزاءُ مَنْ نامَ عَنْ حبیبه، لَوْلَمْ تَنَمْ لَما اُمِرْتش بِذِبْحِ الوَلَدِ.» این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن. پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر. درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه.
و از شبلی رحمةاللّه علیه میآید که: هر شب سُکرهای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی.
و من که علی بن عثمان الجلابیام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوستتر از زندگانی بود، باید تا خواب دوستتر از بیداری بود و چون زندگانی دوستتر از مرگ دارد، باید تا بیداری به نزدیک وی دوستتر از خواب بود. پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود؛ که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کردهاند؛ چنانکه رسول را خدای عزّ و جلّ برگزید و به درجت اعلی رسانید، وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری؛ تا فرمان آمد که: «قُمِ اللّیلَ الّا قلیلاً (۲/المزّمّل).»
و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند؛ چنانکه خدای عزّ و جلّ اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری؛ تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را میپرورد؛ لقوله، تعالی: «و تَحْسِبُهُم أیقاظاً وهُم رُقُودٌ و نُقَلِّبُهم ذاتَ الیمینِ و ذاتَ الشِّمالِ. (۱۸/الکهف).» و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد.
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
و اندر حکایات مشهور است که آن پیر به نزدیک آن امامی که اندر رعایت جاه و کلاه رعونت نفس اندر مانده بود، درآمدی و گفتی: «یا بافلان، میبباید مرد.» وی را از آن سخن رنجی به دل آمدی که: «این مردِ گدای، هر زمان مرا این سخن میگوید.»
روزی گفت من فردا ابتدا کنم. دیگر روز آن پیر اندر آمد. امام گفت: «یا بافلان، می بباید مرد.» وی سجاده باز افکند و سر باز نهاد و گفت: «مُردم.» اندر حال جانش برآمد. امام را از آن تنبیهی بود. دانست که وی را میفرمود که: «بسیج راه مرگ کن چنین که من کردم.»
و شیخ من رضی اللّه عنه مریدان را بر آن داشتی که: جز اندر حال غلبه مخسبید و چون بیدار شدید نیز مخسبید که خواب ثانی بر مریدِ حقّ حرام بود و بیکاری و اندر این معنی سخن بسیار اید و اللّه اعلم.
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
کشفُ الحجاب العاشر فی بیانِ منطقهم و حدودِ ألفاظهم و حقائقٍ معانیهم
بدان اسعدک اللّه که مر اهل هر صنعتی را و ارباب هر معاملتی را با یکدیگر اندر جریان اسرار خود عبارات است و کلمات که بهجز ایشان معنی آن ندانند و مراد وضع عبارات دو چیز باشد: یکی حسن تفهیم و تسهیل غوامض را تا به فهم مرید نزدیکتر باشد و دیگر کتمان سر را از کسانی که اهل آن علم نباشند و دلایل آن واضح است. چنانکه اهل لغت مخصوصاند به عباراتِ موضوع خود، چون: فعل ماضی و مستقبل و صحیح و معتل و اجوف و لفیف و ناقص و مثلهم و اهل نحو مخصوصاند به عباراتِ موضوع خود، چون: رفع و ضم و نصب و فتح و خفض و جر و کسر و منصرف و لاینصرف و غیره و اهل عروض مخصوصاند به عبارات موضوع خود،چون: بحور و دوایر و وتد و فاصله و آنچه بدین ماند و محاسبان مخصوصاند به عبارات موضوع خود، چون:فرد و زوج و ضرب و جذر و اضافت و تضعیف و تنصیف و جمع و تفریق و آنچه بدین ماند، و فقها مخصوصاند به عبارات موضوع خود، چون: علت و معلول و قیاس و اجتهاد و دفع و الزام و آنچه بدین ماند و محدثان همچنان، چون: مسند و مرسل و آحاد و متواتر و جرح و تعدیل وآنچه بدین ماند و متکلمان نیز به عبارات موضوع خود مخصوصاند چون عرض و جوهر و کل و جزء و جسم و جنس و تحیز و تولی، و آنچه بدین ماند. پس این طایفه را نیز الفاظ موضوع است مر کُمون و ظهور سخن خود را؛ تا اندر طریقت خود بدان تصرف کنند و آن را که خواهند باز نمایند و از آن که خواهند بپوشانند. پس من بعضی از آن کلمات را بیانی مشرح بیارم و فرق کنم میان هر دو کلمه که مرادشان از آن چه چیز است تا تو و خوانندگان این کتاب را فایده تمام شود، ان شاء اللّه.
فمن ذلک: الحال و الوقت، و الفرق بینهما
وقت اندر میان این طایفه معروف است و مشایخ را اندر این، سخن بسیار است، و مراد من اثبات تحقیق است نه تطویل بیان.
پس وقت آن بود که بنده بدان ازماضی و مستقبل فارغ شود؛ چنانکه واردی از حق به دل وی پیوندد و سر وی را در آن مجتمع گرداند؛ چنانکه اندر کشف آن نه از ماضی یاد آید نه از مستقبل. پس همه خلق رااندر این دست نرسد ونداند که سابقت بر چه رفت و عاقبت بر چه خواهد بود. خداوندان وقت گویند: «علم ما مر عاقبت و سابق را ادراک نتواند کرد. ما را اندر وقت با حق خوش است؛ که اگر به فردا مشغول گردیم و یا اندیشهٔ دی به دل بگذاریم، از وقت محجوب شویم و حجاب پراکندگی باشد.»
پس هرچه دست بدان نرسد اندیشهٔ آن محال باشد؛ چنانکه بوسعید خراز گوید، رحمة اللّه علیه: «وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزی مشغول مکنید.» و عزیزترین چیزهای بنده شغل وی باشد بین الماضی و المستقبل؛ لقوله، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیه مَلَکٌ مُقرَّبٌ و لا نبیٌّ مُرسَلٌ.» مرا با خدای عزّ و جلّ وقتی است که اندر آن وقت هژده هزار عالم را بر دل من گذر نباشد و در چشم من خطر نیارد و از آن بود که چون شب معراج زینت مُلک زمین و آسمان را بر وی عرضه کردند، به هیچ چیز باز ننگریست؛ لقوله، تعالی: «ما زاغَ البصرُ وَما طَغی (۱۷/النّجم)»؛ از آنچه او عزیز بود و عزیز را جز به عزیز مشغول نکند.
پس اوقات موحد دو وقت باشد: یکی اندر حال فقد و دیگر اندر حال وجد. یکی در محل وصال و دیگر در محل فراق و اندر هر دو وقت او مقهور باشد؛ از آنچه در وصل وصلش به حق بود و در فصل فصلش به حق اختیارو اکتساب وی اندر آن میانه ثبات نیابد تا ورا وصفی توان کرد و چون دست اختیار بنده از روزگار وی بریده گردد، آنچه کند و بیند حق باشد.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که: درویشی را دیدم اندر بادیه در زیر خار مغیلانی نشسته، اندر جایی صعب با مشقت تمام. گفتم: «ای برادر، تو را چه چیز اینجا نشانده است؟» گفت: «بدان که مرا وقتی بود، اینجا ضایع شده است. اکنون بدین جای نشستهام و اندوه میگزارم.» گفتم: «چند سال است؟» گفت: «دوازده سال است. اکنون شیخ همتی در کار کند، باشد که به مراد خود رسم و وقت بازیابم.»
جنید رحمة اللّه علیه گفت: من برفتم و حج بکردم و وی را دعا کردم اجابت آمد و وی به مراد خود بازرسید. چون باز آمدم وی را یافتم، همانجا نشسته. گفتم: «ای جوانمرد، آن وقت بازیافتی، چرا از اینجای فراتر نشوی؟» گفت: «ایّها الشیخ، جایگاهی را می ملازمت کردم که محل وحشت من بود و سرمایه اینجا گم کرده بودم؛ روا باشد که جایی را که سرمایه آنجا بازیافتم و محل انس من است، بگذارم؟ شیخ بسلامت برود که من خاک خویش با خاک این موضع برخواهم آمیخت تا به قیامت سر از این خاک برآرم، که محل انس و سرور من است.»
متنبی گوید:
فکُلُّ امریٍ یُولِی الجمیلَ مُحبَّبٌ
وکلُّ مکانٍ یُنْبِتُ العِزَّ طَیِّبُ
و وقت اندر تحت کسب بنده نیاید تا به تکلف حاصل کند و به بازار نیز نفروشند تا جان به عوض آن بدهد، و وی را اندر جلب و دفع آن ارادت نبود و هر دو طرف آن اندر رعایت وی متساوی بود و اختیار بنده ازتحقیق آن باطل.
و مشایخ گفتهاند: «الوقتُ سیفُ قاطعٌ»؛ از آن که صفت شمشیر بریدن است و صفت وقت بریدن؛ که وقت ماحی مستقبل و ماضی بود و اندوه دی و فردا از دل محو کند. پس صحبت با شمشیر با خطر بود إما مُلک و إما هُلک. یا مَلِک گرداند یا هلاک کند. اگر کسی هزار شمشیری را خدمت کند و کتف خود را حمال وی سازد، اندر حال بریدن تمییز نکند میان قطع صاحب خود و آنِ غیری، چرا؟ از آنچه صفت وی قهر است به اختیار صاحب وی قهر وی زایل نشود، واللّه اعلم.
و حال واردی بود بر وقت که ورا مزین کند؛ چنانکه روح مر جسد را. ولامحاله وقت به حال محتاج باشد که صفای وقت به حال باشد و قیامش بدان. پس چون صاحب وقت صاحب حال شود، تغیر از وی منقطع شود و اندر روزگار خود مستقیم گردد؛ که با وقت بی حال زوال روا بود، چون حال بدو پیوست جمله روزگارش وقت گردد و زوال بر آن روا نبود و آنچه آمد و شد نماید از کمون و ظهور بود و چنانکه پیش از این صاحب وقت نازل وقت بود و متمکن غفلت، کنون نازل حال باشد و متمکن وقت، از آنچه بر صاحب وقت غفلت روا بود و بر صاحب حال روا نباشد.
و گفتهاند: «الحالُ سکوتُ اللّسانِ فی فنونِ البیان»، زبانش اندر بیان حالش ساکت و معاملتش به تحقیق حالش ناطق و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «السُّؤالُ عَنِ الحالِ محالٌ.» که عبارت از حال محال بود؛ از آنچه حال فنایِ مقال بود.
استاد ابوعلی دقاق گوید رحمة اللّه علیه که: «اندر دنیا یا عقبی، ثُبور یا سرور، وقتت آن بود که اندر آنی.» و باز حال چنین نباشد که آن واردی است از حق به بنده، چون بیامد آن جمله را از دل نفی کند؛ چنانکه یعقوب علیه السّلام صاحب وقت بود، گاه از فراق اندر فراق چشم سفید میکرد و گاه از وصال اندر وصال بینا میشد. گاه از مویه چون موی بود، و گاه از ناله چون نال. و گاه از رَوْح چون رُوح بود و گاه از سرور چون سرو و ابراهیم علیه السّلام صاحب حال بود نه فراق میدید تا محزون بدی و نه وصال تا مسرور شدی ستاره و ماه و آفتاب جمله مددِ حال وی میکردند و وی از رؤیت جمله فارغ؛ تا به هرچه نگریستی حق دید و میگفتی: «لا أُحِبُّ الافلینَ (۷۶/الأنعام).» پس گاه عالم، جحیمِ صاحب وقت شود؛ که اندر مشاهدت غیبت بود. از فقدِ حبیب دلش محل وحشت بود و گاه به خرمی دلش چون جنان بود اندر نعیم مشاهدت؛ که هر زمان از حق به وقت بدو تحفهای بود و بشارتی؛ و باز صاحب حال را اگر حجاب بلیت یا کشف نعمت بود، جمله بر وی یکسان بود؛ که وی پیوسته اندر محل حال بود. پس حال صفت مراد باشد، و وقت درجهٔ مرید. یکی در راحت وقت با خود بود و یکی در فرح حال با حق؛ فشتّان ما بینَ المنزلَتَیْنِ!
و من ذلک: المقام و التّمکین، و الفرق بینهما
مقام عبارتی است از اقامت طالب بر ادای حقوق مطلوب به شدت اجتهاد و صحت نیت وی. و هر یکی را از مریدان حق مقامی است که اندر ابتدا درگاه طلبشان را سبب آن بوده است و هر چند که طالب از هر مقام بهره مییابد و بر هر یکی گذری میکند، قرارش بر یکی باشد از آن؛ از آنچه مقام ارادت از ترکیب جبلت باشد نه روش معاملت، چنانکه خداوند ما را خبر داد از قول مقدس؛ عزّ مِن قائلٍ: «وَما مِنّا الّا له مقامٌ معلومٌ (۱۶۴/ الصّافّات).» پس مقام آدم توبه بود و از آنِ نوح زهد و از آنِ ابراهیم تسلیم و از آنِ موسی انابت و از آنِ داود حزن و از آنِ عیسی رجا و از آنِ یحیی خوف و از آنِ محمد صلوات اللّه علیهم اجمعین ذکر و هر چند که هر یک را اندر هر محل شربی بود، آخر رجوعشان باز آن مقام اصلی خود بود.
و من اندر مذهب حارثیان طرفی از مقامات بیان کردهام و میان حال و مقام فرقی کرده اما اینجا از این چاره نیست.
بدان که راه خدای بر سه قسمت است: یکی مقام، و دیگر حال و سدیگر تمکین و خدای عزّ و جلّ همه انبیا را از برای بیان کردن راه خودفرستاده است تا حکم مقامات را بیان کنند و تمامت انبیا و رسل که آمدند با صد و بیست و چهار مقام و به آمدن محمد علیه السّلام اهل هر مقامی را حالی پدیدار آمد و بدان پیوست که کسب خلق از آن منقطع بود؛ تا دین تمام شد بر خلق و نعمت به غایت رسید؛ لقوله، تعالی: «الیومَ أکملتُ لکُم دینَکُم و أتممتُ علیکُم نعمتی (۳/المائده).» آنگاه تمکین متمکنان پدیدار آمد و اگر خواهم که احوال جمله برشمرم و مقامات شرح دهم از مراد باز مانم.
اما تمکین عبارتی است از اقامت محققان اندر محل کمال و درجت اعلی. پس اهل مقامات را از مقامات گذر ممکن بود، و از تمکین گذر محال؛ از آنچه این درجت مبتدیان است و آن قرارگاه منتهیان. از بدایت به نهایت گذر باشد از نهایت گذشن روی نباشد؛ از آنچه مقامات منازلِ راه باشد و تمکین قرار پیشگاه و دوستان حق اندر راه عاریت باشند و اندر منازل بیگانه سر ایشان از حضرت بود ود ر حضرت، آلت آفت بود، و ادوات غیبت و علت بود.
و اندر جاهلیت شعرا ممدوح خود رامدح به معاملت کردندی و تا چند گاه برنیامدی شعر ادا نکردندی؛ چنانکه چون شاعری به حضرت ممدوحی رسیدی شمشیر بکشیدی و پای ستور بینداختی و شمشیر بشکستی و مراد از آن، آن بودی که مرا ستور از آن میبایست تا مسافت حضرت تو بدان بنوردم، و شمشیر بدان که تا حسودان خود را بدان از خدمت تو بازدارم. اکنون که رسیدم، آلت مسافت به چه کار آیدم؟ ستور بکشتم؛ که رجوع از تو روا ندارم و شمشیر بشکستم؛ که قطع از درگاه تو بر دل نگذرانم و چون چند روز برآمدی آنگاه شعر ادا کردندی.
و حق تعالی موسی را صلوات اللّه علیه هم بدین فرمود که: چون به قطع منازل و گذاشتن مقامات به محل تمکین رسیدی، اسباب تلوین از تو ساقط شد «فَاخْلَعْ نَعْلَیک (۱۲/طه)» و «أَلْقِ عصاک(۱۰/النّمل).» نعلین بیرون کن و عصا بیفکن؛ که آن آلت مسافت است و اندر حضرت وصلت وحشتِ مسافت محال باشد.
پس ابتدای دوستی طلب کردن است و انتهای آن قرار گرفتن. آب تا اندر رود باشد روان بود، چون به دریا رسید قرار گیرد و چون قرار گرفت طعم بگرداند تا هرکه را آب باید به وی میل نکند، به صحبت وی کسی میل کند که ورا جواهر باید؛ تاترک جان بگوید و مِثْقلهٔ طلب بر پای بندد و سرنگونسار بدان دریا فرو شود یا جواهر عزیز مکنون به دست آرد یا جان در طلب آن به شست فنا دهد.
و یکی از مشایخ رُضِیَ عنهم گوید: «التمکینُ رفعُ التّلوین. تمکین رفع تلوین است.»
و تلوین هم از عبارات این طایفه است، چون حال و مقام، به معنی نزدیک است بدان و مراد از آن تغییر و گشتن از حال به حال خواهند و مراد از آن، آن است که متمکن متردد نباشد و رخت یکسره به حضرت برده باشد و اندیشهٔ غیر از دل سترده نه معاملتی رود بر او که حکم ظاهرش بَدَل کند و نه حالی باشد که حکم باطنش متغیر گرداند؛ چنانکه موسی صلوات اللّه علیه متلون بود، حقتعالی یک نظر به طور تجلی کرد هوش از وی بشد؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَخَرَّ موسی صَعِقاً (۱۴۳/الأعراف).» و رسول صلّی اللّه علیه متمکن بود از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود از حال بنگشت و تغیر نیاورد و این درجت اعلی بود واللّه اعلم.
پس تمکین بر دو گونه باشد: یکی آن که نسبت آن به شاهد خود باشد و یکی آن که اضافت به شواهد حق. آن را که نسبت به شاهد خود باشد باقی الصّفه باشد و آن را که حواله به شاهد حق بود فانی الصفه باشد و مر فانی الصفه را محو و صَحْوصَحْو و لَحْق و محق و فنا و بقا و وجود و عدم درست نیاید؛ که اقامت این اوصاف را موصوف باید و چون موصوف مستغرق باشد حکم اقامت وصف ازوی ساقط بود.
و اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این اختصار کردم ترک تطویل را. واللّه اعلم.
و من ذلک: المحاضرة و المکاشفة، و الفرق بینهما
بدان که محاضره بر حضور دل افتد اندر لطایف بیان، و مکاشفه بر حضور تحیر سر افتد اندر حظیرهٔ عیان. پس محاضره اندر شواهد آیات باشد، و مکاشفه اندر شواهد مشاهدات و علامت محاضره دوام تفکر باشد اندر رؤیت آیت و علامت مکاشفه دوام تحیر اندر کُنه عظمت. فرق میان آن که اندر افعال متفکر بود، و از آنِ آن که اندر جلال متحیر بود بسیار بود از این دو یکی ردیف خُلّت بود و دیگری قرین محبت.
ندیدی که چون خلیل صلوات اللّه علیه اندر ملکوت آسمانها نگاه کرد و اندر حقیقت وجود آن تأمل و تفکر نمود، دلش بدان حاضر شد. به رؤیت فعل طالب فاعل گشت؛ تا حضور وی فعل را دلیل فاعل گردانید و اندر کمال معرفت گفت: «إنّی وجَّهْتُ وَجْهِیَ للّذی فَطَرَ السّمواتِ و الأرضَ حَنیفاً (۷۹/الأنعام)»؛ و حبیب را چون به ملکوت بردند، چشم از رؤیت کل فرا کرد فعل ندید و خلق ندید و خود را ندید تا به فاعل مکاشف شد اندر کشف، شوق بر شوقش بیفزود و قَلَقْ بر قلقش زیادت شد و طلب رؤیت کرد. رؤیت روی نبود رای قربت کرد قربت ممکن نگشت، قصد وصلت کرد وصلت صورت نبست. هرچند که بر دل حکم تنزیه دوست ظاهرتر شد، شوق دوست زیادتتر گشت. نه روی اعراض بود و نه امکان اقبال. متحیر شد. آنجا که خُلّت بود حیرت کفر نمود و اینجا که محبت بود وصلت شرک آمد و حیرت سرمایه شد؛ از آنچه آنجا حیرت اندر هستی بود و آن شرک باشد و اینجا در چگونگی و این توحید باشد.
و از این بود که شبلی رحمة اللّه علیه گفت: «یا دلیلَ المُتحیّرینَ زِدْنی تحیّراً»؛ از آنچه زیادت تحیر اندر مشاهدت، زیادت درجه باشد.
و اندر این معنی در حکایات مشهور است که چون بوسعید خراز رضی اللّه عنه با ابراهیم سعد علوی رضی اللّه عنه بر لب دریا، آن دوست خدای را بدیدند. پرسیدند از وی که: «راه حق چه چیز است؟» گفت: «راه به حق دو است: یکی راه عام و دیگر راه خاص.» گفتند: «شرح کن.» گفت: «راه عوام آن است که تو بر آنی به علتی قبول کن و به علتی رد و راه خواص آن که ایشان معلل علت بینند نه علت.»
و حقیقت این حکایت بشرح گذشته است و مراد جز این است. واللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجع و المآب.
و من ذلک: القبض و البسط، و الفرق بینهما
بدان که قبض و بسط دو حالتاند از آن احوالی که تکلف بنده از آن ساقط است؛ چنانکه آمدنش به کسبی نباشد و رفتن به جهدی نه؛ قوله، تعالی: «و اللّهُ یقبِضُ و یبسُطُ (۲۴۵/البقره).» پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است بی تکلف بنده و قبض اندر روزگار عارفان، چون خوف باشد اندر روزگار مریدان و بسط اندر روزگار عارفان چون رجا باشد اندر روزگار مریدان به قول این گروه که قبض و بسط را بر این معنی حمل کنند.
و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیعتر است از رتبت بسط مر دو معنی را: یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضلتر باشد از پرورش آن؛ از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض؛ از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخّر است بر آن؛ از آنچه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسِه و منهم مُقْتَصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ بإذنِ اللّه (۳۲/فاطر)»، و نیز گفت: «إنّ اللّهَ یُحِبّ التّوّابینَ و یُحبُّ المتطهّرین (۲۲۲/البقره)، و قوله تعالی: «یا مریمُ اقْنُتی لربّکِ و اسْجُدی و ارکَعی مَعَ الرّاکعین (۴۳/آل عمران).» و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثُبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثُبورشان جز در فصل مقصود نه. پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق.
و شیخ من گفتی رحمة اللّه علیه: که قبض و بسط هر دو یک معنی است که از حق به بنده پیوندد. که چون آن بر دل نشان کند، یا سر بدان مسرور شود و نفس بدان مقهور یا سر مقهور شود و نفس مسرور و اندر قبض سر یکی بسط نفس وی باشد و اندر بسط سر دیگری قبض نفس وی؛ و آن که از آن جز این عبارت کند تضییع انفاس باشد و از آن گفت بایزید، رحمة اللّه علیه: «قبضُ القلوبِ فی بَسْطِ النّفوسِ و بَسْطُ القلوبِ فی قبضِ النُّفوسِ.» پس نفسِ مقبوض از خلل محفوظ باشد و سر مبسوط از زَلل مضبوط؛ از آنچه اندر دوستی غیرت مذهب است و قبض علامت غیرت حق باشد و مر دوست را با دوست معاتبت شرط است و بسط علامت معاتبت باشد.
و اندر آثار معروف است که تا یحیی بود نخندیده بود و تا عیسی بود نگریست، صلوات اللّه علیهم؛ از آنچه یکی منقبض بود و آن دیگری منبسط. چون فرا یکدیگر رسیدند، یحیی گفت: «یا عیسی، ایمن شدی از قطیعت؟» عیسی گفت: «یا یحیی نومید شدی از رحمت؟» پس نه گریستن تو حکم ازلی را بگرداند و نه خندهٔ من قضای کرده را رد گرداند. پس «لاقبضَ و لابسطَ و لاطمسَ و لاأنسَ و لا محوَ و لامَحْقَ و لاعجزَ و لاجهدَ.» جز آن نباشد که تقدیر بوده است و حکم رفته و اللّه اعلم.
و من ذلک: الأنس و الهیبة و الفرق بینهما
بدان اَسْعَدَکَ اللّه که انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است که چون حق تعالی به دل بنده تجلی کند به شاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود؛ باز چون به دل بنده تجلی کند به شاهد جمال، نصیب وی اندر آن انس باشد؛ تا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب. فرق است میان دلی که ازجلالش اندر آتش دوستی سوزان بود و از آنِ دلی که اندر جمالش در نور مشاهدت فروزان.
پس گروهی از مشایخ گفتهاند که هیبت درجهٔ عارفان است و انس درجهٔ مریدان؛ از آنچه هرکه را اندر حضرت حق و تنزیه اوصافش قدم تمامتر، هیبت را بر دلش سلطان بیشتر و طبعش از انس نفورتر؛ از آنچه انس با جنس باشد، و چون مجانست و مشاکلت بنده را با حق مستحیل باشد،انس با وی صورت نگیرد وازوی با خلق نیز انس محال باشد و اگر انس ممکن شود با ذکر وی ممکن شود و ذکر وی غیروی باشد؛ از آنچه آن صفت بنده باشد و آرام با غیر اندر محبت کذب و دعوی و پنداشت بود؛ و باز هیبت ازمشاهدت عظمت باشد و عظمت صفت حق بود جلّ جلالُه. و بسیار فرق باشد میان بندهای که کارش از خود به خود بود و از آن بندهای که کارش از فنای خود به بقای حق بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه حکایت آرند که گفت: «چندین گاه میپنداشتم که طرب اندر محبت حق میکنم و انس با مشاهدت وی میکنم. اکنون دانستم که إنس را اُنس جز با جنس نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: هیبت قرینهٔ عذاب و فراق و عقوبت بود و اُنس نتیجهٔ وصل و رحمت؛ تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین؛ که لامحاله محبت انس اقتضا کند. و چنانکه محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد.
و شیخ من گفتی، رحمة اللّه علیه: عجب دارم از آن که گوید که انس با حق ممکن نشود از پس آن که گفته است: «و اذا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَإنّی قَریبٌ (۱۸۶/البقره)»، «انّ عبادی (۴۲/الحِجر)»، «قل لعبادی (۳۱/ابراهیم)»، «یا عِبادِ لاخوفٌ علیکم الیوم و لاأنتم تحزنون (۶۸/الزَّخرف).» ولامحاله بنده چون این فضل بیند، ورا دوست گیرد و چون دوست گرفت انس گیرد؛ از آنچه ازدوست هیبت بیگانگی بود و انس یگانگی و صفت آدمی این است که با مُنعم انس گیرد واز حق به ما چندین نعمت و ما را بدو معرفت، محال باشد که ما حدیث هیبت کنیم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که هر دو گروه اندر این مُصیباند با اختلافشان؛ از آنچه سلطان هیبت با نفس باشد و هوای آن و فنا گردانیدن بشریت و سلطان انس با سر بود و پروردن معرفت. پس حق تعالی به تجلی جلال نفس دوستان را فانی کند و به تجلی جمال، سر ایشان را باقی گرداند. پس آنان که اهل فنا بودند هیبت را مقدم گفتند و آنان که ارباب بقا بودند انس را تفضیل نهادند.
و پیش از این در باب «فنا و بقا» شرح این داده آمده است. واللّه اعلم.
و من ذلک: القهر و اللّطف، و الفرق بینهما
بدانکه این دو عبارت است مراین طایفه را که از روزگار خود بیان کنند و مرادشان از قهر تأیید حق باشد به فنا کردن مرادها و بازداشتن نفس از آرزوها بی آن که ایشان را اندر آن مراد باشد. و مراد از لطف، تأیید حق باشدبه بقای سر و دوام مشاهدت و قرار حال اندر درجت استقامت؛ تا حدی که گروهی گفتهاند که: «کرامت از حق حصول مراد است» و این اهل لطف بودهاند و گروهی گفتهاند: «کرامت آن است که حق تعالی بنده را به مراد خود از مراد وی بازدارد و به بی مرادی مقهور گرداند؛ چنانکه اگر به دریا شود در حال تشنگی دریا خشک گردد.»
گویند در بغداد درویشی دو بودند ازمحتشمان فقرا یکی صاحب قهر بود و یکی صاحب لطف؛ و پیوسته با یکدیگر به نقار بودندی، و هر یکی مر روزگار خود را مزیت مینهادندی. یکی میگفتی: «لطف از حق به بنده اشرف اشیاست؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ لطیفٌ بعبادِه (۱۹/الشوری)»، و دیگری میگفتی: «قهر از حق به بنده اکمل اشیاست؛ لقوله، تعالی: «و هو القاهرُ فوقَ عِبادِه (۱۸/الأنعام).»
این سخن میان ایشان دراز شد تاوقتی این صاحب لطف قصد مکه کرد و به بادیه فرو شد و به مکه نرسید. سالها کس خبر وی نیافت. تاوقتی یکی از مکه به بغداد میآمد وی را دید بر سر راه، گفت: «ای اخی، به عراق شوی آن رفیق مرا بگوی اندر کرخ، اگر خواهی تا بادیه را با مشقت وی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن، بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است.» چون آن درویش بیامد و مر آن رفیق وی را طلب کرد و پیغام بگزاردن، رفیق گفت: «چون باز گردی بگوی که اندر آن شرفی نباشد که بادیهٔ با مشقت را اندر حق تو چون کرخ بغداد کردهاند تا از درگاه نگریزی. عجب این باشد که کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند با مشقت تا وی در آن خرم باشد.»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که گفت اندر مناجات خود: «ای بارخدای، اگر آسمان را طوق من گردانی و زمین را پای بند من کنی و عالم را جمله به خون من تشنه کنی، من از تو برنگردم.»
و شیخ من گفت: سالی مر اولیا را اندر میان بادیه اجتماع بود و پیر من حُصری رضی اللّه عنه مرا با خود آنجا برد. گروهی را دیدم هر یک بر نجیبی میآمدند و گروهی را بر تختی میآوردند، و گروهی می پریدند، هرکه میآمد از این جنس حُصری بدیشان التفات نکرد تا جوانی دیدم میآمد نعلین گسسته و عصا شکسته و پای از کار بشده سر برهنه، اندام سوخته. حصری بر جست و پیش وی باز رفت، وی وی را به درجت بلند بنشاند. من متعجب شدم. از بعد آن از شیخ بپرسیدم گفت: «او ولیی است مر خداوند را تعالی و تقدس که متابع ولایت نیست؛ که ولایت متابع وی است و به کرامات التفات نکند.»
و درجمله آنچه ما خود را اختیار کنیم بلای ماست و من جز آن نخواهم که حق در آن مرا از آفت نگاه دارد واز شرّ نفسم باز رهاند اگر اندر قهر دارد تمنای لطف نکنم و اگر اندر لطف دارد ارادت قهرم نباشد؛ که مرا بر اختیار وی اختیار نیست. و باللّهِ التّوفیقُ و حسبُنَا اللّه و نِعمَ الرّفیقُ.
و من ذلک: النّفی و الاثبات، و الفرق بینهما
مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم محو صفت را به اثبات تأیید حق، نفی و اثبات خواندهاند. و به نفی، نفی صفت بشریت خواستهاند و به اثبات، اثباتِ سلطان حقیقت؛ از آنچه محو ذهاب کلی بود و نفی کل جز بر صفات نیفتد؛ از آنچه بر ذات در حال بقای بشریت فنا صورت نگیرد. پس باید که تا نفی صفات مذموم باشد به اثبات خصال محمود؛ یعنی نفی دعوی بود اندر دوستی حق تعالی به اثبات معنی؛ از آنچه دعوی از رعونات نفس بود و اندر جریان عبارات ایشان چون به حکم اوصاف مقهور سلطان حق گردند گویند که: «نفی صفات بشریت است به اثبات بقای حق.»
و اندر این معنی پیش از این اندر باب فقر و صفوت و فناو بقا سخن رفته است و بر آن اختصار کردم.
ونیز گویند که: مراد بدین، نفی اختیار بنده باشد به اثبات اختیار حق و از آن بود که آن موفق گفت: «إختیارُ الحقِّ لعَبْدهِ مع علمِه بعَبْده خیرٌ مِن اختیارِ عَبدِه لِنَفسِه مَعَ جَهلِهِ بِرَبِّه»؛ از آنچه دوستی نفی اختیار محب باشد به اثبات اختیار محبوب.
و اندر حکایات یافتم که: درویشی اندر دریا غرق میشد یکی گفت: «ای اخی، خواهی تا برهی؟» گفت: «نه.» گفت: «خواهی تا غرق شوی؟» گفت: «نه.» گفت:«عجب کاری! نه هلاک اختیار میکنی نه نجات میطلبی!؟» گفت: «مرا با اختیار چه کار، که اختیار کنم. اختیار من آن است که حق مرا اختیار کند.»
و مشایخ گفتهاند: کمترین درجه اندر دوستی نفی اختیار بود. پس اختیار حق ازلی است نفی آن ممکن نگردد و اختیار بنده عرضی، نفی بر آن روا بود. پس باید که اختیار عرضی را زیر پای آرد تا با اختیار ازلی بقا یابد؛ چنانکه موسی صلوات اللّه علیه چون بر کوه منبسط شد با حق تعالی تمنای رؤیت کرد و به اثبات اختیار خود بگفت. حق گفت: «لَنْ تَرانی (۱۴۳/الأعراف).» گفت: «بارخدایا، دیدار، حق و من مستحق، منع چرا؟» فرمان آمد که: «دیدار حق است اما اندر دوستی اختیار باطل است.»
و اندر این معنی سخن بسیار اید، اما مراد من بیش از این نیست که بدانی که مقصود قوم از این عبارت چه چیز است.
و از این جمله ذکر تفرقه و جمع و فنا و بقا و غیبت و حضور گذشته است اندر مذاهب متصوّفه، آنجا که ذکر صَحْوصَحْو و سُکْر است. هرکه را اشکال است این معانی را آنجا طلبد؛ از آنچه جای بیان این جمله اینجا بود. اما به حکم لابد این مقدار آنجا بیاوردم تا مذهب هر کسی مشرح گردد.
و من ذلک: المسامرةُ و المحادثة، و الفرق بینهما
این دو عبارت است از دو حال از احوال کاملان طریق حق و حقیقت آن حدیث سری باشد مقرون به سکوت زبان؛ یعنی محادثه، و حقیقت مسامره دوام انبساط به کتمان سر و ظاهر معنی این آن بود که مسامره وقتی بود بنده را با حق به شب و محادثه وقتی بود به روز که اندر آن سؤال و جواب بود ظاهری و باطنی و از آن است که مناجات شب را مسامره خوانند و دعوات روز رامحادثه. پس حال روز مبنی باشد بر کشف، و از آن شب بر ستر. و اندر دوستی مسامره کاملتر بود از محادثه.
و تعلق مسامره به حال پیغمبر است، صلی اللّه علیه و سلم. چون حق تعالی خواست که وی را وقتی باشد با وی جبرئیل را با بُراق بفرستاد تا وی را به شب از مکه به قاب قوسین رسانید و با حق راز گفت و ازوی سخن بشنید و چون به نهایت رسید زبان اندر کشف جلال لال شد و دل از کنه عظمت متحیر گشت علم از ادراک بازماند، زبان از عبارت عاجز شد، «لاأُحصی ثناءً علیک» گفتی.
و تعلق محادثه به حال موسی علیه السّلام است که چون خواست که وی را با حق تعالی وقتی باشد،از پس چهل روز وعده و انتظار، به طور آمد و سخن خداوند تعالی بشنید تا منبسط شد و سؤالِ رؤیت کرد و از مراد بازماند و از هوش بشد. چون به هوش باز آمد، گفت: «تُبْتُ اِلَیْک (۱۴۳/الأعراف).» تا فرق ظاهر شد میان آن که آورده باشند؛ قوله، تعالی: «سبحان الّذی أسری بعبدِه لیلاً (۱/الإسراء)». و میان آن که آمده باشد؛ قوله تعالی: «وَلَمّا جاءَ موسی لِمیقاتِنا (۱۴۳/الأعراف).»
پس شب وقت خلوت دوستان بود و روز گاه خدمت بندگان و لامحاله چون بنده از حد محدود خود اندر گذرد ورا زجر کنند؛ باز دوست را حد نباشد تا به از حد درگذشتن مستوجب ملامت شود؛ که هرچه دوست کند جز پسندیدهٔ دوست نباشد. واللّه اعلم بالصّواب.
و من ذلک: علم الیقین و عین الیقین، و الفرق بینهما
بدان که به حکم اصول این جمله عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم، خود علم نباشد و چون علم به حاصل آمد غیب اندر آن چون عین باشد؛ از آنچه مؤمنان فردا مر حق تعالی را ببینند هم بدین صفت بینند که امروز میدانند اگر بر خلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فردا و یا علم درست نیاید امروز و این هردو طرف خلاف توحید باشد؛ از آنچه امروز علم خلق بدو درست باشد و فردا رؤیتشان درست. پس علم یقین چون عین یقین بود و حق یقین چون علم یقین و آنان که به استغراق علم گفتهاند اندر رؤیت، آن محال است؛ که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این. چون استغراق علم اندر سماع محال بود، اندر رؤیت نیز محال بود. پس مراد این طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه. پس علم الیقین درجهٔ علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور، و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات. پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود واین یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص و اللّه اعلم بالصواب.
و من ذلک: العلم و المعرفة، و الفرق بینهما
علمای اصول فرق نکردهاند میان علم و معرفت و هردو را یکی گفتهاند، بهجز آن که گفتهاند: «شاید که حق تعالی را عالم خوانند و نشاید که عارف خوانند مر عدم توقیف را.» اما مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم علمی را که مقرون معاملت و حال باشد و عالم آن عبارت از احوال خود کند آن را معرفت خوانند و مر عالم آن را عارف و علمی را که از معنی مجرد بود و از معاملت خالی، آن را علم خوانند و مر عالم آن را عالم. پس آن که به عبارت مجرد و حفظ آن بی حفظ معنی عالم بود ورا عالم خوانند و آن که به معنی و حقیقت آن چیز عالم بود ورا عارف خوانند و از آن است که چون این طایفه خواهند که بر اقران خود استخفاف کنند وی را دانشمند خوانند و مر عوام را این منکر آید و مرادشان نه نکوهش وی بود به حصول علم؛ که مرادشان نکوهش وی بود به ترک معاملت؛ «لأنَّ العالِمَ قائمٌ بِنَفْسِه و العارِفَ قائمٌ بِرَبِّه.»
و اندر این معنی سخن رفته است اندر کشف حجاب المعرفة، و اینجا این مقدار کفایت باشد. واللّه اعلم.
و من ذلک: الشّریعةُ و الحقیقةُ، و الفرقُ بینهما
این دو عبارت است مر این قوم را که یکی از صحت حال ظاهر کنند و یکی از اقامت حال باطن و دو گروه اندر این به غلطاند: یکی علمای ظاهر که گویند: «فرق نکنیم؛ که خود شریعت حقیقت است و حقیقت شریعت» و یکی گروهی ازملاحده که قیام هر یک از این با دیگر روا ندارند و گویند که: «چون حال حقیقت کشف گشت شریعت برخیزد.» و این سخن قرامطه است و مشیعه و موسوسان ایشان.
و دلیل بر آن که شریعت اندر حکم از حقیقت جداست آن است که تصدیق از قول جداست اندر ایمان؛ و دلیل بر آن که اندر اصل جدانیست آن که تصدیق بی قول ایمان نباشد و قول بی تصدیق گرویدن نی، و فرق ظاهر است میان قول و تصدیق.
پس حقیقت عبارتی است از معنیی که نسخ بر آن روا نباشد و از عهد آدم تا فنای عالم حکم آن متساوی است، چون معرفت حق و صحت معاملت خود به خلوص نیت و شریعت عبارتی است از معنیی که نسخ و تبدیل بر آن روا بود چون احکام اوامر. پس شریعت فعل بنده بود و حقیقت داشتِ خداوند و حفظ و عصمت وی، جلّ جلالُه. پس اقامت شریعت بی وجود حقیقت محال بود و اقامت حقیقت بی حفظ شریعت محال و مثال این چون شخصی باشد زنده به جان چون جان از وی جدا شود، شخص مرداری شود و جان بادی. پس قیمتشان به مقارنهٔ یکدیگر است، همچنان شریعت بی حقیقت ریایی بود و حقیقت بی شریعت نفاقی؛ قوله تعالی: «والّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» مجاهدت شریعت و هدایت حقیقت آن یکی حفظ بنده مر احکام ظاهر را بر خود، و دیگر حفظ حق مر احوال باطن را بر بنده. پس شریعت از مکاسب بود و حقیقت ازمواهب و چون چنین مسلم بود فرق بسیار که میان هر دو باشد و اللّه اعلم.
* * *
نوع آخر این حدود عبارتی است که استعارت پذیرد اندر کلام ایشان و به تفصیل و شرح مشکلتر شود حکم آن و من بر سبیل اختصار بیان این نوع بکنم، ان شاء اللّه تعالی.
الحق: مرادشان از حق خداوند باشد؛ از آنچه این نامی است از اسماء اللّه؛ لقوله، تعالی: «ذلک بأنّ اللّه هو الحقّ المبین(۶/الحجّ).»
الحقیقه: مرادشان بدان اقامت بنده باشد اندر محل وصل خداوند و وقوف سر وی بر محل تنزیه.
الخطرات: آنچه بر دل گذرد از احکام طریقت.
الوطنات: آنچه اندر سرّ متوطن بود از معانی الهی.
الطّمس: نفی عینی باشد که اثر آن بماند.
الرّمس: نفی عینی باشد با اثر آن از دل.
العلایق: اسبابی که طالبان، تعلق بدان کنند و از مراد بازمانند.
الوسائط: اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند.
الزّوائد: زیادت انوار باشد به دل.
الفوائد: ادراک سرّ مر لابدّ خود را.
الملجأ: اعتماد دل به حصول مراداتو
المنجأ: خلاص یافتن دل از محل آفت.
الکلّیّه: استغراق اوصاف آدمیّت بکلیت.
اللّوایح: اثبات مراد با زودی نفی آن.
اللوامع: اظهار نور بر دل با بقای فواید آن.
الطوالع: طلوع انوار معارف بر دل.
الطّوارق: واردی به دل به بشارت یا به زجر اندر مناجات شب.
اللطیفه: اشارتی به دل از دقایق حال.
السّرّ: نهفتن حال دوستی.
النّجوی: نهفتن احوال از اطلاع غیر.
الاشاره: اخبار غیر از مراد بی عبارت لسان.
الایماء: تعریض خطاب بی اشارت و عبارت.
الوارد: حلول معانی به دل.
الانتباه: زوال غفلت از دل.
الاشتباه: اشکال حال اندر دو طرف حکم حق و باطل.
القرار: زوال تردد از حقیقت حال.
الإنزجاج: تحرک دل بود اندر حال وجد.
این است معنی بعضی از الفاظ ایشان بر سبیل اختصار و باللّه العون و العصمة.
* * *
نوع آخر این حدود الفاظی است که اندر توحید خداوند تعالی استعمال کنند و اندر بیان اعتقاد ایشان اندر حقایق بی استعارت مستعمل دارند و از آن جمله یکی این است:
العالَم: عالم عبارتی است از مخلوقات خداوند. و گویند: «هژده هزار عالم و پنجاه هزار عالم.» و فلاسفه گویند: «دو عالم علوی و سفلی.» و علمای اصول گویند: «از عرش تا ثری هرچه هست عالم است.» و در جمله عالم اجتماع مختلفات بود و اهل این طریقت نیز «عالم ارواح و نفوس» گویند. و مرادشان نه آن بود که فلاسفه را بود، که مرادشان اجتماع ارواح و نفوس باشد.
المحدَث: متأخّر اندر وجود، یعنی نبوده و پس ببوده.
القدیم: سابق اندر وجود و همیشه بود آن که هستی وی سابق بود مر همه هستیها را و این بهجز خداوند تعالی نیست.
الأزل: آنچه مر آن را اول نیست.
الأبد: آنچه مر آن را آخر نیست.
الذّات: هستی چیز و حقیقت آن.
الصّفة: آنچه نعت نپذیرد؛ از آنچه به خود قایم نیست.
الاسم: غیر مسما.
التّسمیة: خبر از مسما.
النّفی: آن که عدم منفی اقتضا کند.
الاثبات: آن که وجود مثبت اقتضا کند.
الشّیئان: آن که وجود یکی به دیگری روا بود.
الضّدّان: آن که روا نبود وجود یکی را با بقای وجود دیگر اندر یک حال.
الغیران: آن که وجود هر یک بی دیگری روا بود.
الجوهر: اصل چیز، آن که به خود قایم بود.
العرض: آن که به جوهر قایم بود.
الجسم: آن که مؤلَّف بود از اجزای پراکنده.
السّؤال: طلب کردن حقیقتی بود.
الجواب: خبر دادن از مضمون سؤال.
الحَسَن: آن که موافق امر بود.
القبیح: آن که مخالف امر بود.
السَّفَ: ترک امر بود.
الظّلم: نهادن چیزی به جایی که نه جای آن بود و درخور آن.
العدل: نهادن هر چیزی به جای خود.
المَلِک: آن که بر آن اعتراض نتوان کرد که او کند.
این است حدود الفاظ که طالبان را از این چاره نباشد؛ بر سبیل اختصار و باللّه العون و التّوفیق و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.
* * *
نوع آخر این عباراتی است که به شرح حاجتمند باشد و اندر میان متصوّفه متداول است و مقصودشان بدین عبارات نه آن باشد که اهل لسان را معلوم گردد از ظاهر لفظ:
الخاطر: به خاطر حصول معنیی خواهند اندر دل با سرعت زوال آن به خاطری دیگر و قدرت صاحب خاطر بر دفع کردن آن از دل. و اهل خاطر متابع خاطر اول باشند اندر امور؛ که آن از حق باشد تعالی وتقدس به بنده بی علت.
و گویند: خیر النّسّاج را خاطری پدیدار آمد که جنید بر در وی است، آن خاطر از خود دفع کرد. خاطری دیگر به مدد آن آمد هم به دفع آن مشغول شد سدیگر خاطر ببود. بیرون آمد، جنید را دید رضی اللّه عنهما بر در استاده. گفت: «یا خیر، اگر خاطر اول را متابع بودیی واگر سنت مشایخ را به جای آوردیی مرا چندین بر در نبایستی استاد.» تا مشایخ گفتهاند که: «اگر آن خاطر بود که خیر را اشراف افتاد از آنِ جنید چه بود؟» گفتهاند که: «جنید پیر خیر بود، ولامحاله پیر بر کل احوال مرید مشرف باشد.»
الواقع: به واقع معنیی خواهند که اندر دل پدیدار آید و بقا یابد به خلاف خاطر و به هیچ حال مر طالب را آلت دفع کردن آن نباشد؛ چنانکه گویند: «خَطَرَ عَلی قَلْبی وَ وَقَعَ فی قَلْبی.» پس دلها جمله محل خواطرند، اما واقع جز بر دلی صورت نگیرد که حشو آن جمله حدیث حق باشد و از آن است که چون مرید را در راه حق بندی پیدا آید آن را قید گویند و گویند: «ورا واقعهای افتاد.» و اهل لسان از واقعه اشکال خواهند اندر مسائل و چون کسی آن را جواب گوید و اشکال بردارد، گویند: «واقعه حل شد.» اما اهل تحقیق گویند که: «واقعه آن بود که حل بر آن روا نباشد و آنچه حل شود خاطری بود نه واقعی؛ که بند اهل تحقیق اندر چیزی حقیر نباشد که هر زمان حکم آن بدل شود و از حال بگردد.»
الاختیار: به اختیار آن خواهند که اختیار کند مر اختیار حق را بر اختیار خود؛ یعنی بدانچه حق تعالی مر ایشان را اختیار کرده است از خیر و شر، بسند کار باشند و اختیار کردن بنده مر اختیار حق را تعالی هم به اختیار حق بود؛ که اگر نه آن بودکه حق تعالی ورا بی اختیار کردی وی اختیار خود فرو نگذاشتی.
و از ابویزید رُضِیَ عنه پرسیدند که: «امیر که باشد؟» گفت: «آن که ورا اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد.»
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که وقتی وی راتب آمد گفت: «بار خدایا، مرا عافیت ده.» به سرش ندا آمد که: «تو کیستی که در ملک من سخن گویی و اختیار کنی؟ من تدبیر ملک خود بهتر ازتو دانم. تو اختیار من اختیار کن نه خود را به اختیار خود پدیدار کن.»
الاختبار: به اختبار امتحان دل اولیا خواهند به گونه گونه بلاها از حق تعالی بدان آیداز خوف و حزن و قبض و هیبت ومانند آن؛ لقوله تعالی: «اولئکَ الّذینَ امتَحَنَ اللّهُ قلوبَهم لِلتّقوی لهم مَغْفِرةٌ و أجرٌ عَظیمٌ (۳/الحُجُرات).» و اندر این درجتی عظیم باشد.
البلاء: به بلا امتحان تن دوستان خواهند به گونه گونه مشقتها و بیماریهاو رنجها؛ که هرچند بلا بر بنده قوت بیشتر پیدا میکند قربت زیادت میشود ورا با حقتعالی که بلا لباس اولیاست و کدوادهٔ اصفیا و غذای انبیا، صلوات اللّه علیهم. ندیدی که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم گفت: «أشدُّ البَلاءِ بالأَنبیاءِ ثُمَّ الأولیاءِ، ثمّ الأمثلِ فالأمثلِ. نحنُ مَعاشِرَ الأنبیاءِ أشدُّ النّاسِ بلاءَ.» و فی الجمله بلا نام رنجی باشد که بر دل و تن مؤمن پیدا شود که حقیقت آن نعمت بود و به حکم آن که سر آن بر بنده پوشیده باشد با احتمال کردن آلام آن وی را از آن ثواب باشد؛ و باز آنچه بر کافران باشد آن نه بلا بود که آن شقا بود، و هرگز مر کافر را از شقا شفا نبود پس مرتبت بلا بزرگتر از امتحان بود؛ که تأثیر آن بر دل بود و از آن این بر دل و تن واللّه اعلم.
التحلّی: تحلی تشبه باشد به قوم ستوده به قول و عمل؛ قوله، علیه السّلام: «لَیْسَ الیمانُ بالتحلّی و التّمنّی، ولکن ماوُقّرَ بالقلوب و صدّقه العملُ.»
پس ماننده کردن خود را به گروهی بی حقیقت معاملت ایشان، تحلی بود و آنان که نمایند و نباشند زود فضیحت شوند و رازشان آشکارا گردد هر چند که به نزدیک اهل تحقیق خود ایشان فضیحت باشند ورازشان آشکارا.
التّجلّی: تأثیر انوار حق باشد به حکم اقبال بر دل مقبلان که بدان شایستهٔ آن شوند که به دل مر حق را ببینند و فرق میان این رؤیت و رؤیت عیان آن بود که متجلی اگر خواهد ببیند و اگر خواهد نبیند، یا وقتی بیند و وقتی نبیند؛ باز اهل عیان اندر بهشت اگر خواهند که نبینند نتوانند؛ که بر تجلی ستر جایز بود و بر رؤیت حجاب روا نباشد.
التّخلّی: اعراض باشد از اشغال مانعه مر بنده را از خداوند، به حکم تشریف عنایت؛ چنانکه دست از دنیا خالی کند و ارادت عقبی از دل قطع کند و متابعت هوی از سرّ خالی کند و از صحبت خلق اعراض کند و دل از اندیشهٔ ایشان بپردازد.
الشُّرود: معنی شُرود طلب حق باشد به خلاص از آفات و حب و بی قراری اندر آن؛ که همه بلای طالب از حجاب افتد. پس حیل طالب را اندر کشف حجاب و اسفار ایشان را و تعلق ایشان را به هر چیزی شرود خوانند و هرکه اندر ابتدای طلب بی قرارتر بود اندر انتها و اصلتر و ممکنتر.
القُصود: مرادشان از قصود صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود و قصد این طایفه اندر حرکت و سکون بسته نیست؛ از آنچه دوست اندر دوستی، اگرچه ساکن بود قاصد بود و این خلاف عادت است؛ از آنچه قصد قاصدان یا بر ظاهرشان از قصد تأثیری بود یا در باطنشان نشانی از آن که دوستان بی علت طلب و حرکات خود قاصد باشند و همه صفات ایشان قصد دوست بود.
الاصطناع: بدین آن خواهند که خداوند تعالی بنده را مهذب گرداند به فنای جملهٔ نصیبها ازوی و زوال جملهٔ حظّها، و اوصاف نفسانی وی را اندر وی مبدّل گرداند تا به زوال نعوت و تبدیل اوصاف از خود بی خود شود، و مخصوصاند بدین درجت پیغمبران علیهم السّلام بدون اولیا و گروهی از مشایخ بر اولیا هم روا دارند این صفت.
الاصطفاء: اصطفا آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا معرفت وی صفای خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان همه یکیاند از عاصی و مطیع و ولی و نبی؛ لقوله، تعالی: «ثمّ اوْرَثْنا الکتابَ الّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عبادِنا فمنهم ظالمٌ لِنفسِهِ و مِنهم مُقتصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ (۳۲/ فاطر).»
الصطلام: اصطلام غلبات حق بود که کلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد؛ چه آن است که اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این قصه.
الرَّیْن: رین حجابی بود بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است؛ لقوله، تعالی: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ما کانوا یَکْسِبونَ (۱۴/المطفّفین).» و گروهی گفتند که: «رَین آن بود که زوال آن خود ممکن نشود به هیچ صفت؛ که دل کافر اسلام پذیر نباشد و آنچه از ایشان اسلام آرند اندر علم خدای عزّ و جلّ مؤمن بوده باشند.»
الغَین: غین حجابی باشد بر دل که به استغفار برخیزد و آن بر دو گونه باشد:یکی خفیف و یکی غلیظ. غلیظ آن بود که مر اهل غفلت را باشد و کبایر را و خفیف مر همه خلق را از نبی و ولی؛ لقوله علیه السّلام: «إنّه لَیُغانُ عَلی قلبی و إنّی لَأسْتغفِرُ اللّهَ فی کلِّ یَوْمٍ مائةَ مرَّةٍ.» پس غین غلیظ را توبهای بشرط باید و مر خفیف را رجوعی صادق به حق و توبه بازگشتن بود از معصیت به طاعت، و رجوع بازگشتن از خود به حق. پس توبه از جرم کنند و جرم بندگان مخالفت امر بود و از آنِ دوستان مخالفت ارادت و جرم بندگان معصیت بود و از آنِ دوستان رؤیت وجود خود یکی از خطا به صواب بازگردد گویند: تائب است و یکی از صواب به اصوب باز گرددگویند: آیب است و این جمله اندر باب توبه بهتمامی گفتهام. واللّه اعلم.
التّلبیس: نمودن چیزی را به خلاف تحقیق آن به خلق، تلبیس خوانند؛ لقوله تعالی: «و لَلَبَسْنا علیهم مایلبِسُونَ (۹/الأنعام).» و جز حق را تعالی این صفت محال باشد؛ که کافر را به نعم مؤمن مینماید و مؤمن را به نعم کافر تا وقت اظهار حکم وی باشد اندر هر کسی و چون یکی از این طایفه خصالی محمود را بپوشاند به صفاتی مذموم گویند: «تلبیس میکند.» و جز این معانی را این عبارت استعمال نکنند، نفاق و ریا را تلبیس نخوانند هر چند که در اصل تلبیس باشد؛ از آنچه تلبیس جز اندر اقامت حد مستعمل نباشد و اللّه اعلم.
الشُّرب: حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس را این طایفه شرب خوانند. و هیچ کس کار بی شرب نتواند کرد، و چنانکه شرب تن از آب باشد شرب دل از راحات و حلاوت دل باشد و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی: «مرید و عارف باید که از شرب ارادت و معرفت بیگانه باشد.» و یکی گوید که: «مرید را باید که از کردار خود شربی بود تا حق طلب اندر ارادت به جای آرد و عارف را نباید که شرب باشد تا بدون حق با شرب و راحاتی که به نفس باز میگردد بیارامد.»
الذّوق: ذوق مانند شرب باشد، اما شرب جز اندر راحات مستعمل نیست و ذوق مر رنج و راحات را نیکو اید؛ چنانکه کسی گوید: «ذُقْتُ الخلافَ و ذقتُ البلاءَ و ذُقتُ الرّاحةَ» همه درست اید و باز شرب را گویند: «شَرِبتُ بِکَأسِ الوَصْلِ و بِکأسِ الوُدِّ». و مانند این بسیار است؛ قوله تعالی: «کُلُوا و اشْرِبُوا هَنیئاً (۴۳/المرسلات)»، و چون از ذوق یاد کرد گفت: «ذُقْ إنَّک انتَ العزیزُ الکریمُ (۴۹/الدّخان)»، جای دیگر گفت: «ذُوقوا مسَّ سَقَرَ (۴۸/القمر).»
* * *
این است احکام حدود الفاظ متداول ایشان که یاد کردم و اگر بجملگی ثبت کنم کتاب مطول گردد. واللّه اعلمُ بالصّوابِ.
فمن ذلک: الحال و الوقت، و الفرق بینهما
وقت اندر میان این طایفه معروف است و مشایخ را اندر این، سخن بسیار است، و مراد من اثبات تحقیق است نه تطویل بیان.
پس وقت آن بود که بنده بدان ازماضی و مستقبل فارغ شود؛ چنانکه واردی از حق به دل وی پیوندد و سر وی را در آن مجتمع گرداند؛ چنانکه اندر کشف آن نه از ماضی یاد آید نه از مستقبل. پس همه خلق رااندر این دست نرسد ونداند که سابقت بر چه رفت و عاقبت بر چه خواهد بود. خداوندان وقت گویند: «علم ما مر عاقبت و سابق را ادراک نتواند کرد. ما را اندر وقت با حق خوش است؛ که اگر به فردا مشغول گردیم و یا اندیشهٔ دی به دل بگذاریم، از وقت محجوب شویم و حجاب پراکندگی باشد.»
پس هرچه دست بدان نرسد اندیشهٔ آن محال باشد؛ چنانکه بوسعید خراز گوید، رحمة اللّه علیه: «وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزی مشغول مکنید.» و عزیزترین چیزهای بنده شغل وی باشد بین الماضی و المستقبل؛ لقوله، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیه مَلَکٌ مُقرَّبٌ و لا نبیٌّ مُرسَلٌ.» مرا با خدای عزّ و جلّ وقتی است که اندر آن وقت هژده هزار عالم را بر دل من گذر نباشد و در چشم من خطر نیارد و از آن بود که چون شب معراج زینت مُلک زمین و آسمان را بر وی عرضه کردند، به هیچ چیز باز ننگریست؛ لقوله، تعالی: «ما زاغَ البصرُ وَما طَغی (۱۷/النّجم)»؛ از آنچه او عزیز بود و عزیز را جز به عزیز مشغول نکند.
پس اوقات موحد دو وقت باشد: یکی اندر حال فقد و دیگر اندر حال وجد. یکی در محل وصال و دیگر در محل فراق و اندر هر دو وقت او مقهور باشد؛ از آنچه در وصل وصلش به حق بود و در فصل فصلش به حق اختیارو اکتساب وی اندر آن میانه ثبات نیابد تا ورا وصفی توان کرد و چون دست اختیار بنده از روزگار وی بریده گردد، آنچه کند و بیند حق باشد.
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که: درویشی را دیدم اندر بادیه در زیر خار مغیلانی نشسته، اندر جایی صعب با مشقت تمام. گفتم: «ای برادر، تو را چه چیز اینجا نشانده است؟» گفت: «بدان که مرا وقتی بود، اینجا ضایع شده است. اکنون بدین جای نشستهام و اندوه میگزارم.» گفتم: «چند سال است؟» گفت: «دوازده سال است. اکنون شیخ همتی در کار کند، باشد که به مراد خود رسم و وقت بازیابم.»
جنید رحمة اللّه علیه گفت: من برفتم و حج بکردم و وی را دعا کردم اجابت آمد و وی به مراد خود بازرسید. چون باز آمدم وی را یافتم، همانجا نشسته. گفتم: «ای جوانمرد، آن وقت بازیافتی، چرا از اینجای فراتر نشوی؟» گفت: «ایّها الشیخ، جایگاهی را می ملازمت کردم که محل وحشت من بود و سرمایه اینجا گم کرده بودم؛ روا باشد که جایی را که سرمایه آنجا بازیافتم و محل انس من است، بگذارم؟ شیخ بسلامت برود که من خاک خویش با خاک این موضع برخواهم آمیخت تا به قیامت سر از این خاک برآرم، که محل انس و سرور من است.»
متنبی گوید:
فکُلُّ امریٍ یُولِی الجمیلَ مُحبَّبٌ
وکلُّ مکانٍ یُنْبِتُ العِزَّ طَیِّبُ
و وقت اندر تحت کسب بنده نیاید تا به تکلف حاصل کند و به بازار نیز نفروشند تا جان به عوض آن بدهد، و وی را اندر جلب و دفع آن ارادت نبود و هر دو طرف آن اندر رعایت وی متساوی بود و اختیار بنده ازتحقیق آن باطل.
و مشایخ گفتهاند: «الوقتُ سیفُ قاطعٌ»؛ از آن که صفت شمشیر بریدن است و صفت وقت بریدن؛ که وقت ماحی مستقبل و ماضی بود و اندوه دی و فردا از دل محو کند. پس صحبت با شمشیر با خطر بود إما مُلک و إما هُلک. یا مَلِک گرداند یا هلاک کند. اگر کسی هزار شمشیری را خدمت کند و کتف خود را حمال وی سازد، اندر حال بریدن تمییز نکند میان قطع صاحب خود و آنِ غیری، چرا؟ از آنچه صفت وی قهر است به اختیار صاحب وی قهر وی زایل نشود، واللّه اعلم.
و حال واردی بود بر وقت که ورا مزین کند؛ چنانکه روح مر جسد را. ولامحاله وقت به حال محتاج باشد که صفای وقت به حال باشد و قیامش بدان. پس چون صاحب وقت صاحب حال شود، تغیر از وی منقطع شود و اندر روزگار خود مستقیم گردد؛ که با وقت بی حال زوال روا بود، چون حال بدو پیوست جمله روزگارش وقت گردد و زوال بر آن روا نبود و آنچه آمد و شد نماید از کمون و ظهور بود و چنانکه پیش از این صاحب وقت نازل وقت بود و متمکن غفلت، کنون نازل حال باشد و متمکن وقت، از آنچه بر صاحب وقت غفلت روا بود و بر صاحب حال روا نباشد.
و گفتهاند: «الحالُ سکوتُ اللّسانِ فی فنونِ البیان»، زبانش اندر بیان حالش ساکت و معاملتش به تحقیق حالش ناطق و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «السُّؤالُ عَنِ الحالِ محالٌ.» که عبارت از حال محال بود؛ از آنچه حال فنایِ مقال بود.
استاد ابوعلی دقاق گوید رحمة اللّه علیه که: «اندر دنیا یا عقبی، ثُبور یا سرور، وقتت آن بود که اندر آنی.» و باز حال چنین نباشد که آن واردی است از حق به بنده، چون بیامد آن جمله را از دل نفی کند؛ چنانکه یعقوب علیه السّلام صاحب وقت بود، گاه از فراق اندر فراق چشم سفید میکرد و گاه از وصال اندر وصال بینا میشد. گاه از مویه چون موی بود، و گاه از ناله چون نال. و گاه از رَوْح چون رُوح بود و گاه از سرور چون سرو و ابراهیم علیه السّلام صاحب حال بود نه فراق میدید تا محزون بدی و نه وصال تا مسرور شدی ستاره و ماه و آفتاب جمله مددِ حال وی میکردند و وی از رؤیت جمله فارغ؛ تا به هرچه نگریستی حق دید و میگفتی: «لا أُحِبُّ الافلینَ (۷۶/الأنعام).» پس گاه عالم، جحیمِ صاحب وقت شود؛ که اندر مشاهدت غیبت بود. از فقدِ حبیب دلش محل وحشت بود و گاه به خرمی دلش چون جنان بود اندر نعیم مشاهدت؛ که هر زمان از حق به وقت بدو تحفهای بود و بشارتی؛ و باز صاحب حال را اگر حجاب بلیت یا کشف نعمت بود، جمله بر وی یکسان بود؛ که وی پیوسته اندر محل حال بود. پس حال صفت مراد باشد، و وقت درجهٔ مرید. یکی در راحت وقت با خود بود و یکی در فرح حال با حق؛ فشتّان ما بینَ المنزلَتَیْنِ!
و من ذلک: المقام و التّمکین، و الفرق بینهما
مقام عبارتی است از اقامت طالب بر ادای حقوق مطلوب به شدت اجتهاد و صحت نیت وی. و هر یکی را از مریدان حق مقامی است که اندر ابتدا درگاه طلبشان را سبب آن بوده است و هر چند که طالب از هر مقام بهره مییابد و بر هر یکی گذری میکند، قرارش بر یکی باشد از آن؛ از آنچه مقام ارادت از ترکیب جبلت باشد نه روش معاملت، چنانکه خداوند ما را خبر داد از قول مقدس؛ عزّ مِن قائلٍ: «وَما مِنّا الّا له مقامٌ معلومٌ (۱۶۴/ الصّافّات).» پس مقام آدم توبه بود و از آنِ نوح زهد و از آنِ ابراهیم تسلیم و از آنِ موسی انابت و از آنِ داود حزن و از آنِ عیسی رجا و از آنِ یحیی خوف و از آنِ محمد صلوات اللّه علیهم اجمعین ذکر و هر چند که هر یک را اندر هر محل شربی بود، آخر رجوعشان باز آن مقام اصلی خود بود.
و من اندر مذهب حارثیان طرفی از مقامات بیان کردهام و میان حال و مقام فرقی کرده اما اینجا از این چاره نیست.
بدان که راه خدای بر سه قسمت است: یکی مقام، و دیگر حال و سدیگر تمکین و خدای عزّ و جلّ همه انبیا را از برای بیان کردن راه خودفرستاده است تا حکم مقامات را بیان کنند و تمامت انبیا و رسل که آمدند با صد و بیست و چهار مقام و به آمدن محمد علیه السّلام اهل هر مقامی را حالی پدیدار آمد و بدان پیوست که کسب خلق از آن منقطع بود؛ تا دین تمام شد بر خلق و نعمت به غایت رسید؛ لقوله، تعالی: «الیومَ أکملتُ لکُم دینَکُم و أتممتُ علیکُم نعمتی (۳/المائده).» آنگاه تمکین متمکنان پدیدار آمد و اگر خواهم که احوال جمله برشمرم و مقامات شرح دهم از مراد باز مانم.
اما تمکین عبارتی است از اقامت محققان اندر محل کمال و درجت اعلی. پس اهل مقامات را از مقامات گذر ممکن بود، و از تمکین گذر محال؛ از آنچه این درجت مبتدیان است و آن قرارگاه منتهیان. از بدایت به نهایت گذر باشد از نهایت گذشن روی نباشد؛ از آنچه مقامات منازلِ راه باشد و تمکین قرار پیشگاه و دوستان حق اندر راه عاریت باشند و اندر منازل بیگانه سر ایشان از حضرت بود ود ر حضرت، آلت آفت بود، و ادوات غیبت و علت بود.
و اندر جاهلیت شعرا ممدوح خود رامدح به معاملت کردندی و تا چند گاه برنیامدی شعر ادا نکردندی؛ چنانکه چون شاعری به حضرت ممدوحی رسیدی شمشیر بکشیدی و پای ستور بینداختی و شمشیر بشکستی و مراد از آن، آن بودی که مرا ستور از آن میبایست تا مسافت حضرت تو بدان بنوردم، و شمشیر بدان که تا حسودان خود را بدان از خدمت تو بازدارم. اکنون که رسیدم، آلت مسافت به چه کار آیدم؟ ستور بکشتم؛ که رجوع از تو روا ندارم و شمشیر بشکستم؛ که قطع از درگاه تو بر دل نگذرانم و چون چند روز برآمدی آنگاه شعر ادا کردندی.
و حق تعالی موسی را صلوات اللّه علیه هم بدین فرمود که: چون به قطع منازل و گذاشتن مقامات به محل تمکین رسیدی، اسباب تلوین از تو ساقط شد «فَاخْلَعْ نَعْلَیک (۱۲/طه)» و «أَلْقِ عصاک(۱۰/النّمل).» نعلین بیرون کن و عصا بیفکن؛ که آن آلت مسافت است و اندر حضرت وصلت وحشتِ مسافت محال باشد.
پس ابتدای دوستی طلب کردن است و انتهای آن قرار گرفتن. آب تا اندر رود باشد روان بود، چون به دریا رسید قرار گیرد و چون قرار گرفت طعم بگرداند تا هرکه را آب باید به وی میل نکند، به صحبت وی کسی میل کند که ورا جواهر باید؛ تاترک جان بگوید و مِثْقلهٔ طلب بر پای بندد و سرنگونسار بدان دریا فرو شود یا جواهر عزیز مکنون به دست آرد یا جان در طلب آن به شست فنا دهد.
و یکی از مشایخ رُضِیَ عنهم گوید: «التمکینُ رفعُ التّلوین. تمکین رفع تلوین است.»
و تلوین هم از عبارات این طایفه است، چون حال و مقام، به معنی نزدیک است بدان و مراد از آن تغییر و گشتن از حال به حال خواهند و مراد از آن، آن است که متمکن متردد نباشد و رخت یکسره به حضرت برده باشد و اندیشهٔ غیر از دل سترده نه معاملتی رود بر او که حکم ظاهرش بَدَل کند و نه حالی باشد که حکم باطنش متغیر گرداند؛ چنانکه موسی صلوات اللّه علیه متلون بود، حقتعالی یک نظر به طور تجلی کرد هوش از وی بشد؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَخَرَّ موسی صَعِقاً (۱۴۳/الأعراف).» و رسول صلّی اللّه علیه متمکن بود از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود از حال بنگشت و تغیر نیاورد و این درجت اعلی بود واللّه اعلم.
پس تمکین بر دو گونه باشد: یکی آن که نسبت آن به شاهد خود باشد و یکی آن که اضافت به شواهد حق. آن را که نسبت به شاهد خود باشد باقی الصّفه باشد و آن را که حواله به شاهد حق بود فانی الصفه باشد و مر فانی الصفه را محو و صَحْوصَحْو و لَحْق و محق و فنا و بقا و وجود و عدم درست نیاید؛ که اقامت این اوصاف را موصوف باید و چون موصوف مستغرق باشد حکم اقامت وصف ازوی ساقط بود.
و اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این اختصار کردم ترک تطویل را. واللّه اعلم.
و من ذلک: المحاضرة و المکاشفة، و الفرق بینهما
بدان که محاضره بر حضور دل افتد اندر لطایف بیان، و مکاشفه بر حضور تحیر سر افتد اندر حظیرهٔ عیان. پس محاضره اندر شواهد آیات باشد، و مکاشفه اندر شواهد مشاهدات و علامت محاضره دوام تفکر باشد اندر رؤیت آیت و علامت مکاشفه دوام تحیر اندر کُنه عظمت. فرق میان آن که اندر افعال متفکر بود، و از آنِ آن که اندر جلال متحیر بود بسیار بود از این دو یکی ردیف خُلّت بود و دیگری قرین محبت.
ندیدی که چون خلیل صلوات اللّه علیه اندر ملکوت آسمانها نگاه کرد و اندر حقیقت وجود آن تأمل و تفکر نمود، دلش بدان حاضر شد. به رؤیت فعل طالب فاعل گشت؛ تا حضور وی فعل را دلیل فاعل گردانید و اندر کمال معرفت گفت: «إنّی وجَّهْتُ وَجْهِیَ للّذی فَطَرَ السّمواتِ و الأرضَ حَنیفاً (۷۹/الأنعام)»؛ و حبیب را چون به ملکوت بردند، چشم از رؤیت کل فرا کرد فعل ندید و خلق ندید و خود را ندید تا به فاعل مکاشف شد اندر کشف، شوق بر شوقش بیفزود و قَلَقْ بر قلقش زیادت شد و طلب رؤیت کرد. رؤیت روی نبود رای قربت کرد قربت ممکن نگشت، قصد وصلت کرد وصلت صورت نبست. هرچند که بر دل حکم تنزیه دوست ظاهرتر شد، شوق دوست زیادتتر گشت. نه روی اعراض بود و نه امکان اقبال. متحیر شد. آنجا که خُلّت بود حیرت کفر نمود و اینجا که محبت بود وصلت شرک آمد و حیرت سرمایه شد؛ از آنچه آنجا حیرت اندر هستی بود و آن شرک باشد و اینجا در چگونگی و این توحید باشد.
و از این بود که شبلی رحمة اللّه علیه گفت: «یا دلیلَ المُتحیّرینَ زِدْنی تحیّراً»؛ از آنچه زیادت تحیر اندر مشاهدت، زیادت درجه باشد.
و اندر این معنی در حکایات مشهور است که چون بوسعید خراز رضی اللّه عنه با ابراهیم سعد علوی رضی اللّه عنه بر لب دریا، آن دوست خدای را بدیدند. پرسیدند از وی که: «راه حق چه چیز است؟» گفت: «راه به حق دو است: یکی راه عام و دیگر راه خاص.» گفتند: «شرح کن.» گفت: «راه عوام آن است که تو بر آنی به علتی قبول کن و به علتی رد و راه خواص آن که ایشان معلل علت بینند نه علت.»
و حقیقت این حکایت بشرح گذشته است و مراد جز این است. واللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجع و المآب.
و من ذلک: القبض و البسط، و الفرق بینهما
بدان که قبض و بسط دو حالتاند از آن احوالی که تکلف بنده از آن ساقط است؛ چنانکه آمدنش به کسبی نباشد و رفتن به جهدی نه؛ قوله، تعالی: «و اللّهُ یقبِضُ و یبسُطُ (۲۴۵/البقره).» پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است بی تکلف بنده و قبض اندر روزگار عارفان، چون خوف باشد اندر روزگار مریدان و بسط اندر روزگار عارفان چون رجا باشد اندر روزگار مریدان به قول این گروه که قبض و بسط را بر این معنی حمل کنند.
و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیعتر است از رتبت بسط مر دو معنی را: یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضلتر باشد از پرورش آن؛ از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض؛ از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخّر است بر آن؛ از آنچه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسِه و منهم مُقْتَصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ بإذنِ اللّه (۳۲/فاطر)»، و نیز گفت: «إنّ اللّهَ یُحِبّ التّوّابینَ و یُحبُّ المتطهّرین (۲۲۲/البقره)، و قوله تعالی: «یا مریمُ اقْنُتی لربّکِ و اسْجُدی و ارکَعی مَعَ الرّاکعین (۴۳/آل عمران).» و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثُبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثُبورشان جز در فصل مقصود نه. پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق.
و شیخ من گفتی رحمة اللّه علیه: که قبض و بسط هر دو یک معنی است که از حق به بنده پیوندد. که چون آن بر دل نشان کند، یا سر بدان مسرور شود و نفس بدان مقهور یا سر مقهور شود و نفس مسرور و اندر قبض سر یکی بسط نفس وی باشد و اندر بسط سر دیگری قبض نفس وی؛ و آن که از آن جز این عبارت کند تضییع انفاس باشد و از آن گفت بایزید، رحمة اللّه علیه: «قبضُ القلوبِ فی بَسْطِ النّفوسِ و بَسْطُ القلوبِ فی قبضِ النُّفوسِ.» پس نفسِ مقبوض از خلل محفوظ باشد و سر مبسوط از زَلل مضبوط؛ از آنچه اندر دوستی غیرت مذهب است و قبض علامت غیرت حق باشد و مر دوست را با دوست معاتبت شرط است و بسط علامت معاتبت باشد.
و اندر آثار معروف است که تا یحیی بود نخندیده بود و تا عیسی بود نگریست، صلوات اللّه علیهم؛ از آنچه یکی منقبض بود و آن دیگری منبسط. چون فرا یکدیگر رسیدند، یحیی گفت: «یا عیسی، ایمن شدی از قطیعت؟» عیسی گفت: «یا یحیی نومید شدی از رحمت؟» پس نه گریستن تو حکم ازلی را بگرداند و نه خندهٔ من قضای کرده را رد گرداند. پس «لاقبضَ و لابسطَ و لاطمسَ و لاأنسَ و لا محوَ و لامَحْقَ و لاعجزَ و لاجهدَ.» جز آن نباشد که تقدیر بوده است و حکم رفته و اللّه اعلم.
و من ذلک: الأنس و الهیبة و الفرق بینهما
بدان اَسْعَدَکَ اللّه که انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است که چون حق تعالی به دل بنده تجلی کند به شاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود؛ باز چون به دل بنده تجلی کند به شاهد جمال، نصیب وی اندر آن انس باشد؛ تا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب. فرق است میان دلی که ازجلالش اندر آتش دوستی سوزان بود و از آنِ دلی که اندر جمالش در نور مشاهدت فروزان.
پس گروهی از مشایخ گفتهاند که هیبت درجهٔ عارفان است و انس درجهٔ مریدان؛ از آنچه هرکه را اندر حضرت حق و تنزیه اوصافش قدم تمامتر، هیبت را بر دلش سلطان بیشتر و طبعش از انس نفورتر؛ از آنچه انس با جنس باشد، و چون مجانست و مشاکلت بنده را با حق مستحیل باشد،انس با وی صورت نگیرد وازوی با خلق نیز انس محال باشد و اگر انس ممکن شود با ذکر وی ممکن شود و ذکر وی غیروی باشد؛ از آنچه آن صفت بنده باشد و آرام با غیر اندر محبت کذب و دعوی و پنداشت بود؛ و باز هیبت ازمشاهدت عظمت باشد و عظمت صفت حق بود جلّ جلالُه. و بسیار فرق باشد میان بندهای که کارش از خود به خود بود و از آن بندهای که کارش از فنای خود به بقای حق بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه حکایت آرند که گفت: «چندین گاه میپنداشتم که طرب اندر محبت حق میکنم و انس با مشاهدت وی میکنم. اکنون دانستم که إنس را اُنس جز با جنس نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: هیبت قرینهٔ عذاب و فراق و عقوبت بود و اُنس نتیجهٔ وصل و رحمت؛ تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین؛ که لامحاله محبت انس اقتضا کند. و چنانکه محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد.
و شیخ من گفتی، رحمة اللّه علیه: عجب دارم از آن که گوید که انس با حق ممکن نشود از پس آن که گفته است: «و اذا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَإنّی قَریبٌ (۱۸۶/البقره)»، «انّ عبادی (۴۲/الحِجر)»، «قل لعبادی (۳۱/ابراهیم)»، «یا عِبادِ لاخوفٌ علیکم الیوم و لاأنتم تحزنون (۶۸/الزَّخرف).» ولامحاله بنده چون این فضل بیند، ورا دوست گیرد و چون دوست گرفت انس گیرد؛ از آنچه ازدوست هیبت بیگانگی بود و انس یگانگی و صفت آدمی این است که با مُنعم انس گیرد واز حق به ما چندین نعمت و ما را بدو معرفت، محال باشد که ما حدیث هیبت کنیم.
و من که علی بن عثمان الجلابیام، میگویم که هر دو گروه اندر این مُصیباند با اختلافشان؛ از آنچه سلطان هیبت با نفس باشد و هوای آن و فنا گردانیدن بشریت و سلطان انس با سر بود و پروردن معرفت. پس حق تعالی به تجلی جلال نفس دوستان را فانی کند و به تجلی جمال، سر ایشان را باقی گرداند. پس آنان که اهل فنا بودند هیبت را مقدم گفتند و آنان که ارباب بقا بودند انس را تفضیل نهادند.
و پیش از این در باب «فنا و بقا» شرح این داده آمده است. واللّه اعلم.
و من ذلک: القهر و اللّطف، و الفرق بینهما
بدانکه این دو عبارت است مراین طایفه را که از روزگار خود بیان کنند و مرادشان از قهر تأیید حق باشد به فنا کردن مرادها و بازداشتن نفس از آرزوها بی آن که ایشان را اندر آن مراد باشد. و مراد از لطف، تأیید حق باشدبه بقای سر و دوام مشاهدت و قرار حال اندر درجت استقامت؛ تا حدی که گروهی گفتهاند که: «کرامت از حق حصول مراد است» و این اهل لطف بودهاند و گروهی گفتهاند: «کرامت آن است که حق تعالی بنده را به مراد خود از مراد وی بازدارد و به بی مرادی مقهور گرداند؛ چنانکه اگر به دریا شود در حال تشنگی دریا خشک گردد.»
گویند در بغداد درویشی دو بودند ازمحتشمان فقرا یکی صاحب قهر بود و یکی صاحب لطف؛ و پیوسته با یکدیگر به نقار بودندی، و هر یکی مر روزگار خود را مزیت مینهادندی. یکی میگفتی: «لطف از حق به بنده اشرف اشیاست؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ لطیفٌ بعبادِه (۱۹/الشوری)»، و دیگری میگفتی: «قهر از حق به بنده اکمل اشیاست؛ لقوله، تعالی: «و هو القاهرُ فوقَ عِبادِه (۱۸/الأنعام).»
این سخن میان ایشان دراز شد تاوقتی این صاحب لطف قصد مکه کرد و به بادیه فرو شد و به مکه نرسید. سالها کس خبر وی نیافت. تاوقتی یکی از مکه به بغداد میآمد وی را دید بر سر راه، گفت: «ای اخی، به عراق شوی آن رفیق مرا بگوی اندر کرخ، اگر خواهی تا بادیه را با مشقت وی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن، بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است.» چون آن درویش بیامد و مر آن رفیق وی را طلب کرد و پیغام بگزاردن، رفیق گفت: «چون باز گردی بگوی که اندر آن شرفی نباشد که بادیهٔ با مشقت را اندر حق تو چون کرخ بغداد کردهاند تا از درگاه نگریزی. عجب این باشد که کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند با مشقت تا وی در آن خرم باشد.»
و از شبلی رضی اللّه عنه میآید که گفت اندر مناجات خود: «ای بارخدای، اگر آسمان را طوق من گردانی و زمین را پای بند من کنی و عالم را جمله به خون من تشنه کنی، من از تو برنگردم.»
و شیخ من گفت: سالی مر اولیا را اندر میان بادیه اجتماع بود و پیر من حُصری رضی اللّه عنه مرا با خود آنجا برد. گروهی را دیدم هر یک بر نجیبی میآمدند و گروهی را بر تختی میآوردند، و گروهی می پریدند، هرکه میآمد از این جنس حُصری بدیشان التفات نکرد تا جوانی دیدم میآمد نعلین گسسته و عصا شکسته و پای از کار بشده سر برهنه، اندام سوخته. حصری بر جست و پیش وی باز رفت، وی وی را به درجت بلند بنشاند. من متعجب شدم. از بعد آن از شیخ بپرسیدم گفت: «او ولیی است مر خداوند را تعالی و تقدس که متابع ولایت نیست؛ که ولایت متابع وی است و به کرامات التفات نکند.»
و درجمله آنچه ما خود را اختیار کنیم بلای ماست و من جز آن نخواهم که حق در آن مرا از آفت نگاه دارد واز شرّ نفسم باز رهاند اگر اندر قهر دارد تمنای لطف نکنم و اگر اندر لطف دارد ارادت قهرم نباشد؛ که مرا بر اختیار وی اختیار نیست. و باللّهِ التّوفیقُ و حسبُنَا اللّه و نِعمَ الرّفیقُ.
و من ذلک: النّفی و الاثبات، و الفرق بینهما
مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم محو صفت را به اثبات تأیید حق، نفی و اثبات خواندهاند. و به نفی، نفی صفت بشریت خواستهاند و به اثبات، اثباتِ سلطان حقیقت؛ از آنچه محو ذهاب کلی بود و نفی کل جز بر صفات نیفتد؛ از آنچه بر ذات در حال بقای بشریت فنا صورت نگیرد. پس باید که تا نفی صفات مذموم باشد به اثبات خصال محمود؛ یعنی نفی دعوی بود اندر دوستی حق تعالی به اثبات معنی؛ از آنچه دعوی از رعونات نفس بود و اندر جریان عبارات ایشان چون به حکم اوصاف مقهور سلطان حق گردند گویند که: «نفی صفات بشریت است به اثبات بقای حق.»
و اندر این معنی پیش از این اندر باب فقر و صفوت و فناو بقا سخن رفته است و بر آن اختصار کردم.
ونیز گویند که: مراد بدین، نفی اختیار بنده باشد به اثبات اختیار حق و از آن بود که آن موفق گفت: «إختیارُ الحقِّ لعَبْدهِ مع علمِه بعَبْده خیرٌ مِن اختیارِ عَبدِه لِنَفسِه مَعَ جَهلِهِ بِرَبِّه»؛ از آنچه دوستی نفی اختیار محب باشد به اثبات اختیار محبوب.
و اندر حکایات یافتم که: درویشی اندر دریا غرق میشد یکی گفت: «ای اخی، خواهی تا برهی؟» گفت: «نه.» گفت: «خواهی تا غرق شوی؟» گفت: «نه.» گفت:«عجب کاری! نه هلاک اختیار میکنی نه نجات میطلبی!؟» گفت: «مرا با اختیار چه کار، که اختیار کنم. اختیار من آن است که حق مرا اختیار کند.»
و مشایخ گفتهاند: کمترین درجه اندر دوستی نفی اختیار بود. پس اختیار حق ازلی است نفی آن ممکن نگردد و اختیار بنده عرضی، نفی بر آن روا بود. پس باید که اختیار عرضی را زیر پای آرد تا با اختیار ازلی بقا یابد؛ چنانکه موسی صلوات اللّه علیه چون بر کوه منبسط شد با حق تعالی تمنای رؤیت کرد و به اثبات اختیار خود بگفت. حق گفت: «لَنْ تَرانی (۱۴۳/الأعراف).» گفت: «بارخدایا، دیدار، حق و من مستحق، منع چرا؟» فرمان آمد که: «دیدار حق است اما اندر دوستی اختیار باطل است.»
و اندر این معنی سخن بسیار اید، اما مراد من بیش از این نیست که بدانی که مقصود قوم از این عبارت چه چیز است.
و از این جمله ذکر تفرقه و جمع و فنا و بقا و غیبت و حضور گذشته است اندر مذاهب متصوّفه، آنجا که ذکر صَحْوصَحْو و سُکْر است. هرکه را اشکال است این معانی را آنجا طلبد؛ از آنچه جای بیان این جمله اینجا بود. اما به حکم لابد این مقدار آنجا بیاوردم تا مذهب هر کسی مشرح گردد.
و من ذلک: المسامرةُ و المحادثة، و الفرق بینهما
این دو عبارت است از دو حال از احوال کاملان طریق حق و حقیقت آن حدیث سری باشد مقرون به سکوت زبان؛ یعنی محادثه، و حقیقت مسامره دوام انبساط به کتمان سر و ظاهر معنی این آن بود که مسامره وقتی بود بنده را با حق به شب و محادثه وقتی بود به روز که اندر آن سؤال و جواب بود ظاهری و باطنی و از آن است که مناجات شب را مسامره خوانند و دعوات روز رامحادثه. پس حال روز مبنی باشد بر کشف، و از آن شب بر ستر. و اندر دوستی مسامره کاملتر بود از محادثه.
و تعلق مسامره به حال پیغمبر است، صلی اللّه علیه و سلم. چون حق تعالی خواست که وی را وقتی باشد با وی جبرئیل را با بُراق بفرستاد تا وی را به شب از مکه به قاب قوسین رسانید و با حق راز گفت و ازوی سخن بشنید و چون به نهایت رسید زبان اندر کشف جلال لال شد و دل از کنه عظمت متحیر گشت علم از ادراک بازماند، زبان از عبارت عاجز شد، «لاأُحصی ثناءً علیک» گفتی.
و تعلق محادثه به حال موسی علیه السّلام است که چون خواست که وی را با حق تعالی وقتی باشد،از پس چهل روز وعده و انتظار، به طور آمد و سخن خداوند تعالی بشنید تا منبسط شد و سؤالِ رؤیت کرد و از مراد بازماند و از هوش بشد. چون به هوش باز آمد، گفت: «تُبْتُ اِلَیْک (۱۴۳/الأعراف).» تا فرق ظاهر شد میان آن که آورده باشند؛ قوله، تعالی: «سبحان الّذی أسری بعبدِه لیلاً (۱/الإسراء)». و میان آن که آمده باشد؛ قوله تعالی: «وَلَمّا جاءَ موسی لِمیقاتِنا (۱۴۳/الأعراف).»
پس شب وقت خلوت دوستان بود و روز گاه خدمت بندگان و لامحاله چون بنده از حد محدود خود اندر گذرد ورا زجر کنند؛ باز دوست را حد نباشد تا به از حد درگذشتن مستوجب ملامت شود؛ که هرچه دوست کند جز پسندیدهٔ دوست نباشد. واللّه اعلم بالصّواب.
و من ذلک: علم الیقین و عین الیقین، و الفرق بینهما
بدان که به حکم اصول این جمله عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم، خود علم نباشد و چون علم به حاصل آمد غیب اندر آن چون عین باشد؛ از آنچه مؤمنان فردا مر حق تعالی را ببینند هم بدین صفت بینند که امروز میدانند اگر بر خلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فردا و یا علم درست نیاید امروز و این هردو طرف خلاف توحید باشد؛ از آنچه امروز علم خلق بدو درست باشد و فردا رؤیتشان درست. پس علم یقین چون عین یقین بود و حق یقین چون علم یقین و آنان که به استغراق علم گفتهاند اندر رؤیت، آن محال است؛ که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این. چون استغراق علم اندر سماع محال بود، اندر رؤیت نیز محال بود. پس مراد این طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه. پس علم الیقین درجهٔ علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور، و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات. پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود واین یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص و اللّه اعلم بالصواب.
و من ذلک: العلم و المعرفة، و الفرق بینهما
علمای اصول فرق نکردهاند میان علم و معرفت و هردو را یکی گفتهاند، بهجز آن که گفتهاند: «شاید که حق تعالی را عالم خوانند و نشاید که عارف خوانند مر عدم توقیف را.» اما مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم علمی را که مقرون معاملت و حال باشد و عالم آن عبارت از احوال خود کند آن را معرفت خوانند و مر عالم آن را عارف و علمی را که از معنی مجرد بود و از معاملت خالی، آن را علم خوانند و مر عالم آن را عالم. پس آن که به عبارت مجرد و حفظ آن بی حفظ معنی عالم بود ورا عالم خوانند و آن که به معنی و حقیقت آن چیز عالم بود ورا عارف خوانند و از آن است که چون این طایفه خواهند که بر اقران خود استخفاف کنند وی را دانشمند خوانند و مر عوام را این منکر آید و مرادشان نه نکوهش وی بود به حصول علم؛ که مرادشان نکوهش وی بود به ترک معاملت؛ «لأنَّ العالِمَ قائمٌ بِنَفْسِه و العارِفَ قائمٌ بِرَبِّه.»
و اندر این معنی سخن رفته است اندر کشف حجاب المعرفة، و اینجا این مقدار کفایت باشد. واللّه اعلم.
و من ذلک: الشّریعةُ و الحقیقةُ، و الفرقُ بینهما
این دو عبارت است مر این قوم را که یکی از صحت حال ظاهر کنند و یکی از اقامت حال باطن و دو گروه اندر این به غلطاند: یکی علمای ظاهر که گویند: «فرق نکنیم؛ که خود شریعت حقیقت است و حقیقت شریعت» و یکی گروهی ازملاحده که قیام هر یک از این با دیگر روا ندارند و گویند که: «چون حال حقیقت کشف گشت شریعت برخیزد.» و این سخن قرامطه است و مشیعه و موسوسان ایشان.
و دلیل بر آن که شریعت اندر حکم از حقیقت جداست آن است که تصدیق از قول جداست اندر ایمان؛ و دلیل بر آن که اندر اصل جدانیست آن که تصدیق بی قول ایمان نباشد و قول بی تصدیق گرویدن نی، و فرق ظاهر است میان قول و تصدیق.
پس حقیقت عبارتی است از معنیی که نسخ بر آن روا نباشد و از عهد آدم تا فنای عالم حکم آن متساوی است، چون معرفت حق و صحت معاملت خود به خلوص نیت و شریعت عبارتی است از معنیی که نسخ و تبدیل بر آن روا بود چون احکام اوامر. پس شریعت فعل بنده بود و حقیقت داشتِ خداوند و حفظ و عصمت وی، جلّ جلالُه. پس اقامت شریعت بی وجود حقیقت محال بود و اقامت حقیقت بی حفظ شریعت محال و مثال این چون شخصی باشد زنده به جان چون جان از وی جدا شود، شخص مرداری شود و جان بادی. پس قیمتشان به مقارنهٔ یکدیگر است، همچنان شریعت بی حقیقت ریایی بود و حقیقت بی شریعت نفاقی؛ قوله تعالی: «والّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» مجاهدت شریعت و هدایت حقیقت آن یکی حفظ بنده مر احکام ظاهر را بر خود، و دیگر حفظ حق مر احوال باطن را بر بنده. پس شریعت از مکاسب بود و حقیقت ازمواهب و چون چنین مسلم بود فرق بسیار که میان هر دو باشد و اللّه اعلم.
* * *
نوع آخر این حدود عبارتی است که استعارت پذیرد اندر کلام ایشان و به تفصیل و شرح مشکلتر شود حکم آن و من بر سبیل اختصار بیان این نوع بکنم، ان شاء اللّه تعالی.
الحق: مرادشان از حق خداوند باشد؛ از آنچه این نامی است از اسماء اللّه؛ لقوله، تعالی: «ذلک بأنّ اللّه هو الحقّ المبین(۶/الحجّ).»
الحقیقه: مرادشان بدان اقامت بنده باشد اندر محل وصل خداوند و وقوف سر وی بر محل تنزیه.
الخطرات: آنچه بر دل گذرد از احکام طریقت.
الوطنات: آنچه اندر سرّ متوطن بود از معانی الهی.
الطّمس: نفی عینی باشد که اثر آن بماند.
الرّمس: نفی عینی باشد با اثر آن از دل.
العلایق: اسبابی که طالبان، تعلق بدان کنند و از مراد بازمانند.
الوسائط: اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند.
الزّوائد: زیادت انوار باشد به دل.
الفوائد: ادراک سرّ مر لابدّ خود را.
الملجأ: اعتماد دل به حصول مراداتو
المنجأ: خلاص یافتن دل از محل آفت.
الکلّیّه: استغراق اوصاف آدمیّت بکلیت.
اللّوایح: اثبات مراد با زودی نفی آن.
اللوامع: اظهار نور بر دل با بقای فواید آن.
الطوالع: طلوع انوار معارف بر دل.
الطّوارق: واردی به دل به بشارت یا به زجر اندر مناجات شب.
اللطیفه: اشارتی به دل از دقایق حال.
السّرّ: نهفتن حال دوستی.
النّجوی: نهفتن احوال از اطلاع غیر.
الاشاره: اخبار غیر از مراد بی عبارت لسان.
الایماء: تعریض خطاب بی اشارت و عبارت.
الوارد: حلول معانی به دل.
الانتباه: زوال غفلت از دل.
الاشتباه: اشکال حال اندر دو طرف حکم حق و باطل.
القرار: زوال تردد از حقیقت حال.
الإنزجاج: تحرک دل بود اندر حال وجد.
این است معنی بعضی از الفاظ ایشان بر سبیل اختصار و باللّه العون و العصمة.
* * *
نوع آخر این حدود الفاظی است که اندر توحید خداوند تعالی استعمال کنند و اندر بیان اعتقاد ایشان اندر حقایق بی استعارت مستعمل دارند و از آن جمله یکی این است:
العالَم: عالم عبارتی است از مخلوقات خداوند. و گویند: «هژده هزار عالم و پنجاه هزار عالم.» و فلاسفه گویند: «دو عالم علوی و سفلی.» و علمای اصول گویند: «از عرش تا ثری هرچه هست عالم است.» و در جمله عالم اجتماع مختلفات بود و اهل این طریقت نیز «عالم ارواح و نفوس» گویند. و مرادشان نه آن بود که فلاسفه را بود، که مرادشان اجتماع ارواح و نفوس باشد.
المحدَث: متأخّر اندر وجود، یعنی نبوده و پس ببوده.
القدیم: سابق اندر وجود و همیشه بود آن که هستی وی سابق بود مر همه هستیها را و این بهجز خداوند تعالی نیست.
الأزل: آنچه مر آن را اول نیست.
الأبد: آنچه مر آن را آخر نیست.
الذّات: هستی چیز و حقیقت آن.
الصّفة: آنچه نعت نپذیرد؛ از آنچه به خود قایم نیست.
الاسم: غیر مسما.
التّسمیة: خبر از مسما.
النّفی: آن که عدم منفی اقتضا کند.
الاثبات: آن که وجود مثبت اقتضا کند.
الشّیئان: آن که وجود یکی به دیگری روا بود.
الضّدّان: آن که روا نبود وجود یکی را با بقای وجود دیگر اندر یک حال.
الغیران: آن که وجود هر یک بی دیگری روا بود.
الجوهر: اصل چیز، آن که به خود قایم بود.
العرض: آن که به جوهر قایم بود.
الجسم: آن که مؤلَّف بود از اجزای پراکنده.
السّؤال: طلب کردن حقیقتی بود.
الجواب: خبر دادن از مضمون سؤال.
الحَسَن: آن که موافق امر بود.
القبیح: آن که مخالف امر بود.
السَّفَ: ترک امر بود.
الظّلم: نهادن چیزی به جایی که نه جای آن بود و درخور آن.
العدل: نهادن هر چیزی به جای خود.
المَلِک: آن که بر آن اعتراض نتوان کرد که او کند.
این است حدود الفاظ که طالبان را از این چاره نباشد؛ بر سبیل اختصار و باللّه العون و التّوفیق و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.
* * *
نوع آخر این عباراتی است که به شرح حاجتمند باشد و اندر میان متصوّفه متداول است و مقصودشان بدین عبارات نه آن باشد که اهل لسان را معلوم گردد از ظاهر لفظ:
الخاطر: به خاطر حصول معنیی خواهند اندر دل با سرعت زوال آن به خاطری دیگر و قدرت صاحب خاطر بر دفع کردن آن از دل. و اهل خاطر متابع خاطر اول باشند اندر امور؛ که آن از حق باشد تعالی وتقدس به بنده بی علت.
و گویند: خیر النّسّاج را خاطری پدیدار آمد که جنید بر در وی است، آن خاطر از خود دفع کرد. خاطری دیگر به مدد آن آمد هم به دفع آن مشغول شد سدیگر خاطر ببود. بیرون آمد، جنید را دید رضی اللّه عنهما بر در استاده. گفت: «یا خیر، اگر خاطر اول را متابع بودیی واگر سنت مشایخ را به جای آوردیی مرا چندین بر در نبایستی استاد.» تا مشایخ گفتهاند که: «اگر آن خاطر بود که خیر را اشراف افتاد از آنِ جنید چه بود؟» گفتهاند که: «جنید پیر خیر بود، ولامحاله پیر بر کل احوال مرید مشرف باشد.»
الواقع: به واقع معنیی خواهند که اندر دل پدیدار آید و بقا یابد به خلاف خاطر و به هیچ حال مر طالب را آلت دفع کردن آن نباشد؛ چنانکه گویند: «خَطَرَ عَلی قَلْبی وَ وَقَعَ فی قَلْبی.» پس دلها جمله محل خواطرند، اما واقع جز بر دلی صورت نگیرد که حشو آن جمله حدیث حق باشد و از آن است که چون مرید را در راه حق بندی پیدا آید آن را قید گویند و گویند: «ورا واقعهای افتاد.» و اهل لسان از واقعه اشکال خواهند اندر مسائل و چون کسی آن را جواب گوید و اشکال بردارد، گویند: «واقعه حل شد.» اما اهل تحقیق گویند که: «واقعه آن بود که حل بر آن روا نباشد و آنچه حل شود خاطری بود نه واقعی؛ که بند اهل تحقیق اندر چیزی حقیر نباشد که هر زمان حکم آن بدل شود و از حال بگردد.»
الاختیار: به اختیار آن خواهند که اختیار کند مر اختیار حق را بر اختیار خود؛ یعنی بدانچه حق تعالی مر ایشان را اختیار کرده است از خیر و شر، بسند کار باشند و اختیار کردن بنده مر اختیار حق را تعالی هم به اختیار حق بود؛ که اگر نه آن بودکه حق تعالی ورا بی اختیار کردی وی اختیار خود فرو نگذاشتی.
و از ابویزید رُضِیَ عنه پرسیدند که: «امیر که باشد؟» گفت: «آن که ورا اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد.»
و از جنید رضی اللّه عنه میآید که وقتی وی راتب آمد گفت: «بار خدایا، مرا عافیت ده.» به سرش ندا آمد که: «تو کیستی که در ملک من سخن گویی و اختیار کنی؟ من تدبیر ملک خود بهتر ازتو دانم. تو اختیار من اختیار کن نه خود را به اختیار خود پدیدار کن.»
الاختبار: به اختبار امتحان دل اولیا خواهند به گونه گونه بلاها از حق تعالی بدان آیداز خوف و حزن و قبض و هیبت ومانند آن؛ لقوله تعالی: «اولئکَ الّذینَ امتَحَنَ اللّهُ قلوبَهم لِلتّقوی لهم مَغْفِرةٌ و أجرٌ عَظیمٌ (۳/الحُجُرات).» و اندر این درجتی عظیم باشد.
البلاء: به بلا امتحان تن دوستان خواهند به گونه گونه مشقتها و بیماریهاو رنجها؛ که هرچند بلا بر بنده قوت بیشتر پیدا میکند قربت زیادت میشود ورا با حقتعالی که بلا لباس اولیاست و کدوادهٔ اصفیا و غذای انبیا، صلوات اللّه علیهم. ندیدی که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم گفت: «أشدُّ البَلاءِ بالأَنبیاءِ ثُمَّ الأولیاءِ، ثمّ الأمثلِ فالأمثلِ. نحنُ مَعاشِرَ الأنبیاءِ أشدُّ النّاسِ بلاءَ.» و فی الجمله بلا نام رنجی باشد که بر دل و تن مؤمن پیدا شود که حقیقت آن نعمت بود و به حکم آن که سر آن بر بنده پوشیده باشد با احتمال کردن آلام آن وی را از آن ثواب باشد؛ و باز آنچه بر کافران باشد آن نه بلا بود که آن شقا بود، و هرگز مر کافر را از شقا شفا نبود پس مرتبت بلا بزرگتر از امتحان بود؛ که تأثیر آن بر دل بود و از آن این بر دل و تن واللّه اعلم.
التحلّی: تحلی تشبه باشد به قوم ستوده به قول و عمل؛ قوله، علیه السّلام: «لَیْسَ الیمانُ بالتحلّی و التّمنّی، ولکن ماوُقّرَ بالقلوب و صدّقه العملُ.»
پس ماننده کردن خود را به گروهی بی حقیقت معاملت ایشان، تحلی بود و آنان که نمایند و نباشند زود فضیحت شوند و رازشان آشکارا گردد هر چند که به نزدیک اهل تحقیق خود ایشان فضیحت باشند ورازشان آشکارا.
التّجلّی: تأثیر انوار حق باشد به حکم اقبال بر دل مقبلان که بدان شایستهٔ آن شوند که به دل مر حق را ببینند و فرق میان این رؤیت و رؤیت عیان آن بود که متجلی اگر خواهد ببیند و اگر خواهد نبیند، یا وقتی بیند و وقتی نبیند؛ باز اهل عیان اندر بهشت اگر خواهند که نبینند نتوانند؛ که بر تجلی ستر جایز بود و بر رؤیت حجاب روا نباشد.
التّخلّی: اعراض باشد از اشغال مانعه مر بنده را از خداوند، به حکم تشریف عنایت؛ چنانکه دست از دنیا خالی کند و ارادت عقبی از دل قطع کند و متابعت هوی از سرّ خالی کند و از صحبت خلق اعراض کند و دل از اندیشهٔ ایشان بپردازد.
الشُّرود: معنی شُرود طلب حق باشد به خلاص از آفات و حب و بی قراری اندر آن؛ که همه بلای طالب از حجاب افتد. پس حیل طالب را اندر کشف حجاب و اسفار ایشان را و تعلق ایشان را به هر چیزی شرود خوانند و هرکه اندر ابتدای طلب بی قرارتر بود اندر انتها و اصلتر و ممکنتر.
القُصود: مرادشان از قصود صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود و قصد این طایفه اندر حرکت و سکون بسته نیست؛ از آنچه دوست اندر دوستی، اگرچه ساکن بود قاصد بود و این خلاف عادت است؛ از آنچه قصد قاصدان یا بر ظاهرشان از قصد تأثیری بود یا در باطنشان نشانی از آن که دوستان بی علت طلب و حرکات خود قاصد باشند و همه صفات ایشان قصد دوست بود.
الاصطناع: بدین آن خواهند که خداوند تعالی بنده را مهذب گرداند به فنای جملهٔ نصیبها ازوی و زوال جملهٔ حظّها، و اوصاف نفسانی وی را اندر وی مبدّل گرداند تا به زوال نعوت و تبدیل اوصاف از خود بی خود شود، و مخصوصاند بدین درجت پیغمبران علیهم السّلام بدون اولیا و گروهی از مشایخ بر اولیا هم روا دارند این صفت.
الاصطفاء: اصطفا آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا معرفت وی صفای خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان همه یکیاند از عاصی و مطیع و ولی و نبی؛ لقوله، تعالی: «ثمّ اوْرَثْنا الکتابَ الّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عبادِنا فمنهم ظالمٌ لِنفسِهِ و مِنهم مُقتصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ (۳۲/ فاطر).»
الصطلام: اصطلام غلبات حق بود که کلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد؛ چه آن است که اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این قصه.
الرَّیْن: رین حجابی بود بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است؛ لقوله، تعالی: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ما کانوا یَکْسِبونَ (۱۴/المطفّفین).» و گروهی گفتند که: «رَین آن بود که زوال آن خود ممکن نشود به هیچ صفت؛ که دل کافر اسلام پذیر نباشد و آنچه از ایشان اسلام آرند اندر علم خدای عزّ و جلّ مؤمن بوده باشند.»
الغَین: غین حجابی باشد بر دل که به استغفار برخیزد و آن بر دو گونه باشد:یکی خفیف و یکی غلیظ. غلیظ آن بود که مر اهل غفلت را باشد و کبایر را و خفیف مر همه خلق را از نبی و ولی؛ لقوله علیه السّلام: «إنّه لَیُغانُ عَلی قلبی و إنّی لَأسْتغفِرُ اللّهَ فی کلِّ یَوْمٍ مائةَ مرَّةٍ.» پس غین غلیظ را توبهای بشرط باید و مر خفیف را رجوعی صادق به حق و توبه بازگشتن بود از معصیت به طاعت، و رجوع بازگشتن از خود به حق. پس توبه از جرم کنند و جرم بندگان مخالفت امر بود و از آنِ دوستان مخالفت ارادت و جرم بندگان معصیت بود و از آنِ دوستان رؤیت وجود خود یکی از خطا به صواب بازگردد گویند: تائب است و یکی از صواب به اصوب باز گرددگویند: آیب است و این جمله اندر باب توبه بهتمامی گفتهام. واللّه اعلم.
التّلبیس: نمودن چیزی را به خلاف تحقیق آن به خلق، تلبیس خوانند؛ لقوله تعالی: «و لَلَبَسْنا علیهم مایلبِسُونَ (۹/الأنعام).» و جز حق را تعالی این صفت محال باشد؛ که کافر را به نعم مؤمن مینماید و مؤمن را به نعم کافر تا وقت اظهار حکم وی باشد اندر هر کسی و چون یکی از این طایفه خصالی محمود را بپوشاند به صفاتی مذموم گویند: «تلبیس میکند.» و جز این معانی را این عبارت استعمال نکنند، نفاق و ریا را تلبیس نخوانند هر چند که در اصل تلبیس باشد؛ از آنچه تلبیس جز اندر اقامت حد مستعمل نباشد و اللّه اعلم.
الشُّرب: حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس را این طایفه شرب خوانند. و هیچ کس کار بی شرب نتواند کرد، و چنانکه شرب تن از آب باشد شرب دل از راحات و حلاوت دل باشد و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی: «مرید و عارف باید که از شرب ارادت و معرفت بیگانه باشد.» و یکی گوید که: «مرید را باید که از کردار خود شربی بود تا حق طلب اندر ارادت به جای آرد و عارف را نباید که شرب باشد تا بدون حق با شرب و راحاتی که به نفس باز میگردد بیارامد.»
الذّوق: ذوق مانند شرب باشد، اما شرب جز اندر راحات مستعمل نیست و ذوق مر رنج و راحات را نیکو اید؛ چنانکه کسی گوید: «ذُقْتُ الخلافَ و ذقتُ البلاءَ و ذُقتُ الرّاحةَ» همه درست اید و باز شرب را گویند: «شَرِبتُ بِکَأسِ الوَصْلِ و بِکأسِ الوُدِّ». و مانند این بسیار است؛ قوله تعالی: «کُلُوا و اشْرِبُوا هَنیئاً (۴۳/المرسلات)»، و چون از ذوق یاد کرد گفت: «ذُقْ إنَّک انتَ العزیزُ الکریمُ (۴۹/الدّخان)»، جای دیگر گفت: «ذُوقوا مسَّ سَقَرَ (۴۸/القمر).»
* * *
این است احکام حدود الفاظ متداول ایشان که یاد کردم و اگر بجملگی ثبت کنم کتاب مطول گردد. واللّه اعلمُ بالصّوابِ.
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
کشف الحجاب الحادی عشر فی السّماع و بیان انواعه
بدان أسْعَدَکَ اللّه که سبب حصول علم حواس خمس است: یکی سمع، دویم بصر، سیم ذوق، چهارم شم، پنجم لمس و خداوند تبارک و تعالی مر دل را این پنج در بیافریده است و هر جنس علم را به یکی از این باز بسته؛ چون سمع را علم به اصوات و اخبار، و بصر را علم به الوان و اجناس و مر ذوق را علم به حُلْو مُرّ، و شمّ را علم به نَتْن و رایحه و لمس را علم به خشونت و لین و از این پنج حواس چهار را سمع گردانیده و چشم را بصرو کام را ذوق و بینی را شم و لمس را اندر همه اندام مجال داده است؛ از آنچه جز چشم نبیند و جز گوش نشنود و جز بینی نبوید و جز کام مزه نیابد اما تن به بساوش اندام نرم از درشت و گرم از سرد، باز داند.
و از روی جواز جایز باشدی که این هر یک اندر همه اعضا شایع باشدی؛ چنانکه لمس و به نزدیک معتزله روا نباشد که هر یکی زاجر محلی مخصوص بود وباطل است قول ایشان به حاسّهٔ لمس؛ که آن را محلی مخصوص نیست و چون یکی بدین صفت روا بود دیگران را هم روا بود.
و مراد اینجا جز این است اما از این مقدار چاره ندیدم مر تحقیق بیان معنی را.
پس از این چهار حواس که ذکر ایشان گذشت، بی پنجم آن که سمع است یکی ببیند ویکی ببوید و یکی بچشد و یکی بیساود و روا باشد که اندر دیدن این عالم بدیع و بوییدن چیزهای خوش و چشیدن نعمتهای نیکو و بسودن چیزهای نرم مر عقل را دلیل گردد به معرفت و به خداوندش راه نماید؛ از آن که بداند که: عالم محدث است که محل تغیر است و آنچه از حادث خالی نباشد محدَث بود و این را آفریدگاری است نه ازجنس آن که مکوَّن است و آفریدگار او مکون و آن مجسَّم است و آفریدگار او مجسِّم و آفریدگارش قدیم است و آن محدَث و آفریدگارش نامتناهی و آن متناهی و قادر است به همه چیزها و بر همه کارها و عالم است به همه معلومات و تصرفش اندر ملک جایز است آنچه خواهد تواند از فرستادن رسولان با برهانهای صادق. اما این جمله بر وی واجب نباشد تا وجوب معرفت به سمع معلوم خود نگرداند و آنچه موجَب سمع است و از این است که اهل سنت فضل نهند سمع را بر بصر اندر دار تکلیف.
و اگر مخطیی گوید: «سمع محل خبر است و بصر موضع نظر و دیدار خداوند جل جلاله فاضلتر از شنیدن کلام وی باشد، باید تا بصر فاضلتر از سمع باشد.»
گوییم: ما به سمع میدانیم که رؤیت خواهد بود اندر بهشت که اندر جواز رؤیت به عقل حجاب از کشف اولیتر نباشد. به خبر دانستیم که مؤمنان را مکاشف گرداند و حجاب اسرار ایشان برگیرد تا خدای را عزّ و جلّ ببینند پس سمع فاضلتر آمد از بصر. و نیز جملهٔ احکام شریعت بر سمع مبنی است؛ چه اگر سمع نبودی ثبات آن محال بودی. و نیز انبیا صلوات اللّه علیهم که آمدند نخست بگفتند، تا آن که مستمع بودند پس بگرویدند. آنگاه معجزه بنمودند و اندر دید معجزه تاکید آن هم بر سمع بود و بدین دلایل هر که سماع را انکار کند کلی شریعت را انکار کرده باشد و حکم آن بر خود بپوشیده.
و اکنون من احکام آن مستوفاظاهر کنم، ان شاء اللّه وَحْدَه و صدق اللّه وَعْدَه.
و از روی جواز جایز باشدی که این هر یک اندر همه اعضا شایع باشدی؛ چنانکه لمس و به نزدیک معتزله روا نباشد که هر یکی زاجر محلی مخصوص بود وباطل است قول ایشان به حاسّهٔ لمس؛ که آن را محلی مخصوص نیست و چون یکی بدین صفت روا بود دیگران را هم روا بود.
و مراد اینجا جز این است اما از این مقدار چاره ندیدم مر تحقیق بیان معنی را.
پس از این چهار حواس که ذکر ایشان گذشت، بی پنجم آن که سمع است یکی ببیند ویکی ببوید و یکی بچشد و یکی بیساود و روا باشد که اندر دیدن این عالم بدیع و بوییدن چیزهای خوش و چشیدن نعمتهای نیکو و بسودن چیزهای نرم مر عقل را دلیل گردد به معرفت و به خداوندش راه نماید؛ از آن که بداند که: عالم محدث است که محل تغیر است و آنچه از حادث خالی نباشد محدَث بود و این را آفریدگاری است نه ازجنس آن که مکوَّن است و آفریدگار او مکون و آن مجسَّم است و آفریدگار او مجسِّم و آفریدگارش قدیم است و آن محدَث و آفریدگارش نامتناهی و آن متناهی و قادر است به همه چیزها و بر همه کارها و عالم است به همه معلومات و تصرفش اندر ملک جایز است آنچه خواهد تواند از فرستادن رسولان با برهانهای صادق. اما این جمله بر وی واجب نباشد تا وجوب معرفت به سمع معلوم خود نگرداند و آنچه موجَب سمع است و از این است که اهل سنت فضل نهند سمع را بر بصر اندر دار تکلیف.
و اگر مخطیی گوید: «سمع محل خبر است و بصر موضع نظر و دیدار خداوند جل جلاله فاضلتر از شنیدن کلام وی باشد، باید تا بصر فاضلتر از سمع باشد.»
گوییم: ما به سمع میدانیم که رؤیت خواهد بود اندر بهشت که اندر جواز رؤیت به عقل حجاب از کشف اولیتر نباشد. به خبر دانستیم که مؤمنان را مکاشف گرداند و حجاب اسرار ایشان برگیرد تا خدای را عزّ و جلّ ببینند پس سمع فاضلتر آمد از بصر. و نیز جملهٔ احکام شریعت بر سمع مبنی است؛ چه اگر سمع نبودی ثبات آن محال بودی. و نیز انبیا صلوات اللّه علیهم که آمدند نخست بگفتند، تا آن که مستمع بودند پس بگرویدند. آنگاه معجزه بنمودند و اندر دید معجزه تاکید آن هم بر سمع بود و بدین دلایل هر که سماع را انکار کند کلی شریعت را انکار کرده باشد و حکم آن بر خود بپوشیده.
و اکنون من احکام آن مستوفاظاهر کنم، ان شاء اللّه وَحْدَه و صدق اللّه وَعْدَه.
هجویری : بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
قوله، علیه السّلام: «زَیِّنُوا أصواتَکُم بِالقُرانِ. بیارایید آوازها را به خواندن قرآن.»
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوتهای خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف میآید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زندهاند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساختهاند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیدهاند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان میسرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع میکرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایتها شنیدهام اما مراد بهجز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز میدارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی میکرد و اشتران میشتافتند تا به مدتی قریب اینجا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخوردهاند؟» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده میبینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهیاند که به دشت بیرون روند و غنا میکنند و لحن میگردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو میگردند و غنا میکنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا میکردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفقاند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آوردهاند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این بهجز این است؛ از آنچه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوراناند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کردهام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمیداری، چرا میکنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.
هجویری : بابُ اختلافِهم فی السماع
بابُ اختلافِهم فی السماع
اختلاف است میان مشایخ و محققان اندر سماع.
گروهی گفتند که: «سماع آلت غیبت است» و دلیل آوردند که: «اندر مشاهدت، سماع محال باشد؛ که دوست اندر محل وصل دوست، اندر حال نظر بدو، مستغنی بود از سماع؛ از آنچه سماع خبر را بود و خبر اندر محل عیان دوری و حجاب و مشغولی باشد. پس آن آلت مبتدیان باشد تا از پراکندگیهای غفلت بدان مجتمع شوند پس لامحاله مجتمع بدان پراکنده شود.»
و گروهی گفتند: «سماع آلت حضور است؛ از آنچه محبت کلیت خواهد، تا کلِّ محب به محبوب مستغرق نشود وی اندر محبت ناقص بود. پس چنانکه دل را اندر محل وصل نصیب محبت است و سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را خدمت، باید تا گوش را نیز نصیبی بود؛ چنانکه چشم را رؤیت.» سخت نیکو گفت شاعر در محل هزل:
ألا فَاسْقِنی خَمْراً وقُلْ لی هِیَ الخَمْرُ
وَلا تَسْقِنی سِرّاً إذا أمْکَنَ الْجَهْرُ
یعنی بده ای دوست مرا تا چشم ببیند و دست ببساود و کام بچشد و بینی ببوید، آنک یک حاست را از آن نصیب نباشد، پس بگوی این خمر است تا گوش نیز نصیب یابد تا همه حواس من اندر بند آن شوند و از آن لذت یابند.
و گویند: سماع آلت حضور است؛ که غایب خود غایب است و غایب منکر بود و منکر اهل آن نباشد.
پس سماع بر دو گونه باشد: یکی به واسطه و دیگر بی واسطه. آنچه از قاری شنود آلت غیبت باشد آنچه از باری شنود آلت حضور و از آن بود که آن پیر گفت.
مخلوق را در آن محل ننهیم که سخن ایشان شنوم، یا حدیث ایشان گویم.» واللّه اعلم.
گروهی گفتند که: «سماع آلت غیبت است» و دلیل آوردند که: «اندر مشاهدت، سماع محال باشد؛ که دوست اندر محل وصل دوست، اندر حال نظر بدو، مستغنی بود از سماع؛ از آنچه سماع خبر را بود و خبر اندر محل عیان دوری و حجاب و مشغولی باشد. پس آن آلت مبتدیان باشد تا از پراکندگیهای غفلت بدان مجتمع شوند پس لامحاله مجتمع بدان پراکنده شود.»
و گروهی گفتند: «سماع آلت حضور است؛ از آنچه محبت کلیت خواهد، تا کلِّ محب به محبوب مستغرق نشود وی اندر محبت ناقص بود. پس چنانکه دل را اندر محل وصل نصیب محبت است و سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را خدمت، باید تا گوش را نیز نصیبی بود؛ چنانکه چشم را رؤیت.» سخت نیکو گفت شاعر در محل هزل:
ألا فَاسْقِنی خَمْراً وقُلْ لی هِیَ الخَمْرُ
وَلا تَسْقِنی سِرّاً إذا أمْکَنَ الْجَهْرُ
یعنی بده ای دوست مرا تا چشم ببیند و دست ببساود و کام بچشد و بینی ببوید، آنک یک حاست را از آن نصیب نباشد، پس بگوی این خمر است تا گوش نیز نصیب یابد تا همه حواس من اندر بند آن شوند و از آن لذت یابند.
و گویند: سماع آلت حضور است؛ که غایب خود غایب است و غایب منکر بود و منکر اهل آن نباشد.
پس سماع بر دو گونه باشد: یکی به واسطه و دیگر بی واسطه. آنچه از قاری شنود آلت غیبت باشد آنچه از باری شنود آلت حضور و از آن بود که آن پیر گفت.
مخلوق را در آن محل ننهیم که سخن ایشان شنوم، یا حدیث ایشان گویم.» واللّه اعلم.
هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
باب مراتبهم فی السّماع
بدان که هریکی را از ایشان در سماع مرتبتی است و ذوق آن بر مقدار مرتبهٔ ایشان باشد؛ چنانکه تایب را هرچه شنود ورامدد حسرت و ندامت شود و مشتاق را مایهٔ شوق رؤیت و مؤمن را تأکید یقین، و مرید را تحقیق بیان و محب را باعث انقطاع علایق و فقیر را اساس نومیدی از کل و مثال اصل سماع همچون آفتاب است که بر همه چیزها برافتد و هر چیزی را به مقدار مراتب آن چیز از آن ذوق و مشرب باشد: یکی را میسوزد و یکی را میفروزد و یکی را مینوازد و یکی را میگدازد.
و این جمله طوایف که گفتم اندر تحقیق آن بر سه مرتبتاند: یکی مبتدیان، دیگر متوسطان، سدیگر کاملان. و من اندر شرح حال هر یک اندر سماع فصلی بیارم تا به فهم تو قریبتر باشد.
و این جمله طوایف که گفتم اندر تحقیق آن بر سه مرتبتاند: یکی مبتدیان، دیگر متوسطان، سدیگر کاملان. و من اندر شرح حال هر یک اندر سماع فصلی بیارم تا به فهم تو قریبتر باشد.
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۲
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۹