عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۳
کعبه از کوی تو لبیک زنان می گذرد
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۴
غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه من چشم تماشا وا کرد
گریه تلخ مرا خنده او شیرین ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه دل انشا کرد
خنده چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه من چشم تماشا وا کرد
گریه تلخ مرا خنده او شیرین ساخت
شعله آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه دل انشا کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۳
رخنه هایی که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی ترا داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی ترا داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۴
حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه مستانه او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۵
از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۰
برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده گوش
گر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب ترا
تو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۱
سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است ترا
تو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۲
سیر حسن خود اگر در دل ما خواهی کرد
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه آیینه نداری آرام
در دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۳
آن که منع من مخمور ز صهبا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
لب میگون ترا کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ ترا بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیست
روی نو خط ترا کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۵
بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۶
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۷
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد
تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶۸
خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۳
شعله شوق اگر در دل خارا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۶
اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۷
چه تمتع ز لبش دیده حیران گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۲
عشق اول به دل سوخته آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۵
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیز زبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ما به لب بحر جگر می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۶
نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۹
باد اگر پرده ز رخساره یار اندازد
لرزه بر دست نگارین بهار اندازد
آب آیینه ز شرم خط او چون خس و خار
هر نفس جوهر خود را به کنار اندازد
شرم رخسار تو صد پرده خونین از گل
هر سر سال به رخسار بهار اندازد
زلف رخساره خورشید شود شبگیرم
شوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازد
پیشگاه حرم و دیر گریبان چاک است
تا کجا غمزه او طرح شکار اندازد
گر مرا حوصله فقر نباشد چه عجب
که تهیدستی، آتش به چنار اندازد
کلک صائب چو گشاید گره از زلف سخن
تاب در نافه آهوی تتار اندازد
لرزه بر دست نگارین بهار اندازد
آب آیینه ز شرم خط او چون خس و خار
هر نفس جوهر خود را به کنار اندازد
شرم رخسار تو صد پرده خونین از گل
هر سر سال به رخسار بهار اندازد
زلف رخساره خورشید شود شبگیرم
شوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازد
پیشگاه حرم و دیر گریبان چاک است
تا کجا غمزه او طرح شکار اندازد
گر مرا حوصله فقر نباشد چه عجب
که تهیدستی، آتش به چنار اندازد
کلک صائب چو گشاید گره از زلف سخن
تاب در نافه آهوی تتار اندازد