عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - چنان بنظر میرسد که آن سلطان عشرت طلب و هردم خیال، به این کتاب توجه نکرد و آن همه زر را که وعده کرده بود به امیر خسرو نداد، مگر امیر خسرو ازینکه مثنوی دلانگیزی گماشته است ، خرسند بود:
گر چه شد از بهر چنین نامهای
داد مرا گرمی هنگامه ای
ناز پی آن شد قلم سحر سنج
کز پی آین مار نشینم به گنج
من که نهادم ز سخن گنج پاک
گنج زر اندر نظرم چیست ؟ خاک!
گر دهدم تا جور سر بلند
در نتوان باز به در یافگند
ور ندهد زان خودم رایگان
رنجه نگردم چو تهی مایگان
یک جو از ین فن چو به دامن نهم
ده کنم آن را و به صد تن دهم
شیرم و رنج از پی یاران برم
نی چو سگ خانه که تنها خورم
این همه شربت نه بدان کردهام
کاب ز دریای کرم خوردهام
هر همه دانند که چندین گهر
کس نفشاند بدو سه بدره زر
ور دیدم گنج فریدون و جم
هدیهٔ یک حرف بود، بلکه کم !
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبدهٔ تازه درو ریختم
مور شدم بر شکر خویش و بس
در نزدم دست به حلوای کس
هر چه که از دل در مکنون کشم
زهرهٔ آن نیست که بیرون کشم
زانکه نگه میکنم از هر کران
ایمنی ام نست زغارت گران
دزد متاع من و با من به جوش
شان به زبان آوری و من خموش
نقد مرا پیش من آرند راست
من کنم «احسنت!» کز آن شماست!
شرم ندارند و بخوانند گرم
با من ومن هیچ نگویم ز شرم
طرفه که شان دزد من از شرم پاک
حاجب کالا من و من شرم ناک
داد مرا گرمی هنگامه ای
ناز پی آن شد قلم سحر سنج
کز پی آین مار نشینم به گنج
من که نهادم ز سخن گنج پاک
گنج زر اندر نظرم چیست ؟ خاک!
گر دهدم تا جور سر بلند
در نتوان باز به در یافگند
ور ندهد زان خودم رایگان
رنجه نگردم چو تهی مایگان
یک جو از ین فن چو به دامن نهم
ده کنم آن را و به صد تن دهم
شیرم و رنج از پی یاران برم
نی چو سگ خانه که تنها خورم
این همه شربت نه بدان کردهام
کاب ز دریای کرم خوردهام
هر همه دانند که چندین گهر
کس نفشاند بدو سه بدره زر
ور دیدم گنج فریدون و جم
هدیهٔ یک حرف بود، بلکه کم !
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبدهٔ تازه درو ریختم
مور شدم بر شکر خویش و بس
در نزدم دست به حلوای کس
هر چه که از دل در مکنون کشم
زهرهٔ آن نیست که بیرون کشم
زانکه نگه میکنم از هر کران
ایمنی ام نست زغارت گران
دزد متاع من و با من به جوش
شان به زبان آوری و من خموش
نقد مرا پیش من آرند راست
من کنم «احسنت!» کز آن شماست!
شرم ندارند و بخوانند گرم
با من ومن هیچ نگویم ز شرم
طرفه که شان دزد من از شرم پاک
حاجب کالا من و من شرم ناک
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - از ینجاست که از مدح کردن اظهار بیزاری و ازاهل زمانه گله میکند
گرمی دل نیست چو حاصل مرا
سرد شد از آب سخن دل مرا
تاکی از ین شیوه به ننگی شوم
بی غرض اماج خدنگی شوم
تام گدائی کنم اسکندری
خلعت عیسی فگنم بر خری
محتشمانند درین روزگار
مس به زر اندودهٔ ناقص عیار
کور دل از دولت و کوته نظر
دولت شان از دل شان کورتر
گوش گران و همه ناموس جوی
سفله وش و دون صفت و تنگ خوی
بی کرمی نام فروشی کنند
بی گهری مرتبه کوشی کنند
خورده به درویش نیاز ند پیش
بیش رسانند بدانجا که بیش
گر برسانند، مثل ، برگدای
یک درمی ده طلبند از خدای
این سخن چند که بیخواست است
شاعری ای نیست همه راست ست
لیک به خواهش چو مرا نیست راه
جز بخدا یابه در باد شاه
هر چه گفتم زکسی باک نیست
زهر نخوردم غم تریاک نیست
نیت آن دارم ازین پس به راز
کز درشه نیز شوم بینیاز
پشت بجویم نه پناهی زکس
چون خداوند کنم روی و بس
سرد شد از آب سخن دل مرا
تاکی از ین شیوه به ننگی شوم
بی غرض اماج خدنگی شوم
تام گدائی کنم اسکندری
خلعت عیسی فگنم بر خری
محتشمانند درین روزگار
مس به زر اندودهٔ ناقص عیار
کور دل از دولت و کوته نظر
دولت شان از دل شان کورتر
گوش گران و همه ناموس جوی
سفله وش و دون صفت و تنگ خوی
بی کرمی نام فروشی کنند
بی گهری مرتبه کوشی کنند
خورده به درویش نیاز ند پیش
بیش رسانند بدانجا که بیش
گر برسانند، مثل ، برگدای
یک درمی ده طلبند از خدای
این سخن چند که بیخواست است
شاعری ای نیست همه راست ست
لیک به خواهش چو مرا نیست راه
جز بخدا یابه در باد شاه
هر چه گفتم زکسی باک نیست
زهر نخوردم غم تریاک نیست
نیت آن دارم ازین پس به راز
کز درشه نیز شوم بینیاز
پشت بجویم نه پناهی زکس
چون خداوند کنم روی و بس
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - استاد دیگر، سعدی را نیز میستاید:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۹ - بخشیدن برکت و یمن، فرزند یمینالدین مبارک را، ازین پند نامه میمون، تا در نقش این پند فرو شود، و از بند نفس بیرون آید!
ایا چشم و چراغ دیدهٔ من
رخت بستان و باغ دیدهٔ من!
«مبارک» نام تو ز ایزد بتارک
چو نامت بر پدر گشته مبارک
توئی چون پارهای از جان پاره
ز تیمار تو جان را نیست چاره
به دامان تو خواهم کرد پیوند
ز اندرز و نصیحت رقعهای چند
چو جان خواهی همیشه زندگانی
به جان دوز این هم پیوند جانی
وصیت اینست کاندر گلشن دهر
بنات شکرین بشناسی از زهر
نه بندی دل بر ایوانی که در وی
چو در رفتی برون آئی پیاپی
مبین خواب پریشان در حق کس
کاثر نیز از پریشانی دهد بس
بهر دامن که در خواهی زدن چنگ
متاع صلحجو، نه مایهٔ جنگ
رهائی ده به کوشش بستهای را
به مرهم پرورش کن خستهای را
همیشه چنگ دل در یک دلان زن
دلی دو نیمه را دو نیمه کن تن
مشو آتش به صحبت همسران را
که خود را سوزی، وانگه دیگران را
چو آبی باش لطف از حد فزونش
همه راحت ز بیرون و درونش
بود ماهی سزای تابهٔ تیز
که خار است از درون، بیرون دم ریز
چو ماهی را کند کس باژ گونه
نماید خار پشتی را نمونه
مثل گر مار را گویند چون اوست
به تندی مار بیرون آید از پوست
مکن بد خوی را با خویش گستاخ
ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ
چو نافرجام را بر سر کنی جای
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای
فغان زان سیل کاندم کاندر آید
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید
ز تندی گر چه کارت را بلندی است
سبک بودن نه رسم هوشمندی است
چو کوه از سنگ باید بست بنیاد
نشاید شد، چو خس، بازیچهٔ باد
بود در خورد همت، کام هر کس
نخواهد کام شاهین، قوت کرکس
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور
چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن
غزا را باش و آشام سنان کن
مبین کز منعمت در معده جونیست
که جان بازی بنان خواهی گرو نیست
بزن بر جان آن منعم سنانی
که نرزد نزد او جانی بنانی
متاعی را که خواهد رفتن از پیش
ازو ناچار بستان بهرهٔ خویش
به صرفه صرف کن نقدی که داری
که امساکت به از اسراف کاری
نه آن صرفه بود ز اندیشهٔ خام
که بخل صرف را صرفه نهی نام
بده سیم و درم بیمایگان را
نه نزل و هدیه عالی پایگان را
مده سرمایه بر دست دغا باز
مپرور سفله را در نعمت و ناز
چو گشتی در درم دادن کرم کوش
ز فر یاد درم خواهان مکن جوش
نه بخشد زر، جوان مرد، از پی نام
نجوید نردبان، مرغ، از پی بام
بنه، بر خویش، رنجی بهر آن را
کزان، راحت رسانی، دیگران را
چو خط ما، به حکمت شو نمونه
مشو چون خط هندو باژ گونه
چو مسطر راستی را، نه راست
چو چوب راست شو کاو جدول اراست
که نام از راستی گیری به کشور
چو چوب جدول و چون تار مسطر
به دانش راست باید داشت تن را
نشاید کژ نهادن خویشتن را
به دانش زندگانی کن همه جای
که تا دانا و نادان بوسدت پای
چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش
نشاید پای خود کردن فراموش
به قدر خویش دارد هر یکی زور
چه همدستی کند با اژدها مور
نشاید نیشکر با پیل خوردن
نه در تگ با صبا تعجیل کردن
حریف آن گیر، کز وی در نمانی
سلاح آن جوی، کز وی کار رانی
سلاح رخش چون بر خر نهد مرد
بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد
سزاوار است هر کالا بهر جای
کله بر فرق زیبد، کفش در پای
کسی کو از کله خس زیر پا روفت
بباید کفش بر سر محکمش کوفت
اگر زشتی، به رعنائی مزن گام
که طفلانت نثار آرند دشنام
عجوزی کاو کند گلگونه بر روی
چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی
به رسم عاقلان بگزار تن را
مکن خدمت هوای خویشتن را
بود مرد خرد، کرپاس بر دوش
هم آگوش زنان، ابریشمی پوش
ز دانش کن لباس تن، که زیب است
نسیج و پرنیان، ابله فریب است
اگر زیور سزد، بر مهرهٔ خر
به از خر مهره نبود، هیچ زیور
شتر را لب نباشد در خور بوس
ولیکن پشت باشد، بابت کوس
خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت
ولی یالان نو زیبد، گهٔ تاخت
یکی گوهر برد، بی کندن کان
یکی را هم بکان کندن رود جان
بکاری دست زن کارزد به رنجی
به گل کندن نه هر کس یافت گنجی
چو در هر پیشه نیکی و بدی هست
بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست
چو دل خواهی به مزدی شاد کردن
بباید خدمت استاد کردن
چو گیری تیشه بیاستاد لازم
که دستت چوب گردد چوب هیزم
گلابی کاید از گلهای خود روی
نه در خورد دل مردم دهد بوی
بگیر آئین راه، از نیک مردان
عنان، از راه بد مردان، بگردان
کسی کو در پی غولان زند گام
کند ریگ بیابان خونش آشام
بلندی بایدت، افگندگی کن
خدا را باش و کار بندگی کن
به عشق آویز، در کار الهی
مجو از زهد، خشک آبی که خواهی
همان عشقست، کت برگیرد از خاک
برد پاک به سوی عالم پاک
کسی کاین کیمیاش از دل بکار است
رخ زردش زر کامل عیار است
ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب
که هست آن کیمیاهای دگر قلب
فشاند این جرعه بر من پیر هشیار
کم از مستی ز هستی کرد بیزار
غلط کردم، تفاوت چند گویم
نه بخشیدند زان گلزار بویم
چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است
که این بوی از همه پاکان دریغ است
خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش
و زین می جاودان ماندند مدهوش
از آن جام اردهندت شربتی نو
بریزی جرعهای بر خاک خسرو
مرا نامی است روشنتر ز خورشید
تو روشن کن که هست این عمر جاوید
وجودت گر چه از من گشت موجود
بدانگونه که نام نیکو از جود
مپنداری که زیر نیلگون بام
ز نام من ترا روشن شود نام
درختی شو که از خود میوه ریزد
نه میوه کاز درختش نام خیزد
چراغی باش کافروزد جهان را
نه آن شعله که سوزد خان و مان را
مشو تاریک رو چون بوم و خفاش
چو باز پادشا فرخنده رو باش
اگر چون من شوی روشن به جمعی
توئی شمعی که افروزد ز شمعی
دگر بر من نشیند از تو داغی
تو آن دودی که زاید از چراغی
ز بار تلخ خیزد خواری شاخ
ز شمع مرده کی روشن شود کاخ
ترا میگویم این پند دل افروز
که دارم بهر تو سوز جگر سوز
تو ئی چون مردم چشمم ز تقدیر
به چشم مردمی این سرمه بپذیر
اگر زین توتیا، روشن کنی چشم
به بینش باز دانی گوهر از یشم
و گر زین روشنی، بی نور مانی
من آن خویشتن کردم، تو دانی!
رخت بستان و باغ دیدهٔ من!
«مبارک» نام تو ز ایزد بتارک
چو نامت بر پدر گشته مبارک
توئی چون پارهای از جان پاره
ز تیمار تو جان را نیست چاره
به دامان تو خواهم کرد پیوند
ز اندرز و نصیحت رقعهای چند
چو جان خواهی همیشه زندگانی
به جان دوز این هم پیوند جانی
وصیت اینست کاندر گلشن دهر
بنات شکرین بشناسی از زهر
نه بندی دل بر ایوانی که در وی
چو در رفتی برون آئی پیاپی
مبین خواب پریشان در حق کس
کاثر نیز از پریشانی دهد بس
بهر دامن که در خواهی زدن چنگ
متاع صلحجو، نه مایهٔ جنگ
رهائی ده به کوشش بستهای را
به مرهم پرورش کن خستهای را
همیشه چنگ دل در یک دلان زن
دلی دو نیمه را دو نیمه کن تن
مشو آتش به صحبت همسران را
که خود را سوزی، وانگه دیگران را
چو آبی باش لطف از حد فزونش
همه راحت ز بیرون و درونش
بود ماهی سزای تابهٔ تیز
که خار است از درون، بیرون دم ریز
چو ماهی را کند کس باژ گونه
نماید خار پشتی را نمونه
مثل گر مار را گویند چون اوست
به تندی مار بیرون آید از پوست
مکن بد خوی را با خویش گستاخ
ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ
چو نافرجام را بر سر کنی جای
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای
فغان زان سیل کاندم کاندر آید
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید
ز تندی گر چه کارت را بلندی است
سبک بودن نه رسم هوشمندی است
چو کوه از سنگ باید بست بنیاد
نشاید شد، چو خس، بازیچهٔ باد
بود در خورد همت، کام هر کس
نخواهد کام شاهین، قوت کرکس
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور
چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن
غزا را باش و آشام سنان کن
مبین کز منعمت در معده جونیست
که جان بازی بنان خواهی گرو نیست
بزن بر جان آن منعم سنانی
که نرزد نزد او جانی بنانی
متاعی را که خواهد رفتن از پیش
ازو ناچار بستان بهرهٔ خویش
به صرفه صرف کن نقدی که داری
که امساکت به از اسراف کاری
نه آن صرفه بود ز اندیشهٔ خام
که بخل صرف را صرفه نهی نام
بده سیم و درم بیمایگان را
نه نزل و هدیه عالی پایگان را
مده سرمایه بر دست دغا باز
مپرور سفله را در نعمت و ناز
چو گشتی در درم دادن کرم کوش
ز فر یاد درم خواهان مکن جوش
نه بخشد زر، جوان مرد، از پی نام
نجوید نردبان، مرغ، از پی بام
بنه، بر خویش، رنجی بهر آن را
کزان، راحت رسانی، دیگران را
چو خط ما، به حکمت شو نمونه
مشو چون خط هندو باژ گونه
چو مسطر راستی را، نه راست
چو چوب راست شو کاو جدول اراست
که نام از راستی گیری به کشور
چو چوب جدول و چون تار مسطر
به دانش راست باید داشت تن را
نشاید کژ نهادن خویشتن را
به دانش زندگانی کن همه جای
که تا دانا و نادان بوسدت پای
چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش
نشاید پای خود کردن فراموش
به قدر خویش دارد هر یکی زور
چه همدستی کند با اژدها مور
نشاید نیشکر با پیل خوردن
نه در تگ با صبا تعجیل کردن
حریف آن گیر، کز وی در نمانی
سلاح آن جوی، کز وی کار رانی
سلاح رخش چون بر خر نهد مرد
بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد
سزاوار است هر کالا بهر جای
کله بر فرق زیبد، کفش در پای
کسی کو از کله خس زیر پا روفت
بباید کفش بر سر محکمش کوفت
اگر زشتی، به رعنائی مزن گام
که طفلانت نثار آرند دشنام
عجوزی کاو کند گلگونه بر روی
چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی
به رسم عاقلان بگزار تن را
مکن خدمت هوای خویشتن را
بود مرد خرد، کرپاس بر دوش
هم آگوش زنان، ابریشمی پوش
ز دانش کن لباس تن، که زیب است
نسیج و پرنیان، ابله فریب است
اگر زیور سزد، بر مهرهٔ خر
به از خر مهره نبود، هیچ زیور
شتر را لب نباشد در خور بوس
ولیکن پشت باشد، بابت کوس
خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت
ولی یالان نو زیبد، گهٔ تاخت
یکی گوهر برد، بی کندن کان
یکی را هم بکان کندن رود جان
بکاری دست زن کارزد به رنجی
به گل کندن نه هر کس یافت گنجی
چو در هر پیشه نیکی و بدی هست
بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست
چو دل خواهی به مزدی شاد کردن
بباید خدمت استاد کردن
چو گیری تیشه بیاستاد لازم
که دستت چوب گردد چوب هیزم
گلابی کاید از گلهای خود روی
نه در خورد دل مردم دهد بوی
بگیر آئین راه، از نیک مردان
عنان، از راه بد مردان، بگردان
کسی کو در پی غولان زند گام
کند ریگ بیابان خونش آشام
بلندی بایدت، افگندگی کن
خدا را باش و کار بندگی کن
به عشق آویز، در کار الهی
مجو از زهد، خشک آبی که خواهی
همان عشقست، کت برگیرد از خاک
برد پاک به سوی عالم پاک
کسی کاین کیمیاش از دل بکار است
رخ زردش زر کامل عیار است
ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب
که هست آن کیمیاهای دگر قلب
فشاند این جرعه بر من پیر هشیار
کم از مستی ز هستی کرد بیزار
غلط کردم، تفاوت چند گویم
نه بخشیدند زان گلزار بویم
چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است
که این بوی از همه پاکان دریغ است
خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش
و زین می جاودان ماندند مدهوش
از آن جام اردهندت شربتی نو
بریزی جرعهای بر خاک خسرو
مرا نامی است روشنتر ز خورشید
تو روشن کن که هست این عمر جاوید
وجودت گر چه از من گشت موجود
بدانگونه که نام نیکو از جود
مپنداری که زیر نیلگون بام
ز نام من ترا روشن شود نام
درختی شو که از خود میوه ریزد
نه میوه کاز درختش نام خیزد
چراغی باش کافروزد جهان را
نه آن شعله که سوزد خان و مان را
مشو تاریک رو چون بوم و خفاش
چو باز پادشا فرخنده رو باش
اگر چون من شوی روشن به جمعی
توئی شمعی که افروزد ز شمعی
دگر بر من نشیند از تو داغی
تو آن دودی که زاید از چراغی
ز بار تلخ خیزد خواری شاخ
ز شمع مرده کی روشن شود کاخ
ترا میگویم این پند دل افروز
که دارم بهر تو سوز جگر سوز
تو ئی چون مردم چشمم ز تقدیر
به چشم مردمی این سرمه بپذیر
اگر زین توتیا، روشن کنی چشم
به بینش باز دانی گوهر از یشم
و گر زین روشنی، بی نور مانی
من آن خویشتن کردم، تو دانی!
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۸ - راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات
ای چاره ده ماهه زرگانی
هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت
بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گرهگشایی
دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی
خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید
ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد میگرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایهة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی
صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد
ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد
بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود
در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگهدار
شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار
مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام
چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ
بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار
ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس
کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست
خواهی که نگردی آرزومند
میباش بهر چه هست خرسند
پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست
مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد
این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست
ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش
گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار
ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل
چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای
مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد
گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟
کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن
آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد
باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است
لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم
د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام
ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز
بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد
چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟
گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود
میباش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش
بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی
خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور
دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی
در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست
دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک
با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی
خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری
هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت
بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گرهگشایی
دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی
خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید
ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد میگرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایهة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی
صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد
ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد
بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود
در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگهدار
شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار
مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام
چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ
بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار
ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس
کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست
خواهی که نگردی آرزومند
میباش بهر چه هست خرسند
پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست
مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد
این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست
ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش
گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار
ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل
چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای
مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد
گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟
کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن
آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد
باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است
لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم
د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام
ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز
بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد
چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟
گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود
میباش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش
بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی
خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور
دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی
در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست
دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک
با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی
خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۱ - پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمهای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشهٔ محنت، پای در گل کردن
چون رفت به گوش هر کس این راز
وز هر طرفی برآمد آواز
کازاده جوانی از فلان کوی
شد شیفتهٔ فلان پری روی
در مکتب عشق شد غلامش
خواند شب و روز لوح نامش
مقصود وی آن بت یگانه است
وآن درس تعلمش بهانهاست
زو هر چه شنید یاد گیرد
تعلیم دگر به باد گیرد
آموختنش، کجا بود هوش؟!
کاموخته میکند فراموش
زین قصه، بهر در سرایی
میرفت نهفته ماجرایی
تاگشت ز گفت و گوی اوباش
بر مادر لیلی این خبر فاش
ما در ز نهیب شرم اغیار
بنشست به گوشهای دل افگار
زان آتش ده زبانه ترسید
وز سرزنش زمانه ترسید
فرزند خجسته را نهانی
بنشاند ز راه مهربانی
گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور
از روی تو باد چشم بد دور
دانی که جهان فریب ناکست
آسودگیش غم و هلاکست
هر کاسه که خوان دهر، دارد
پنهان، به نواله، زهر دارد
هر سرخ گلی که در بهاریست
در دامن او نهفته خاریست
تو ساده مزاجی و تنگ دل
وز نیک و بد زمانه غافل
چون اهل زمانه را وفا نیست
ز ایشان طلب وفا روا نیست
هان تا نکنی عنان دل سست
کافتاده خلاص کم توان جست
القصه شنیدهام که جایی
داری نظری به آشنایی
ترسم که چو گردد این خبر فاش
بد نام شوی میان اوباش
آتش که به شاخ ارزن افتد
زود ار نکشی، به خرمن افتد
با این تن پاک و گوهر پاک
آلوده چرا شوی بهر خاک؟
جایی منشین که چو نهی پای
تهمت زده خیزی، از چنان جای
چون شهره شود عروس معصوم،
پاکی و پلیدیاش چه معلوم؟
آن کس که مگس ز کاسه راند
ناخوردن و خوردنش که داند؟
عشق ار چه بود به صدق و پاکی
خالی نبود ز شرمناکی
آوازه چو گشت در جهان عام
صرفه نکند کسی به دشنام
گردم نزنند کاردانان
چون باز رهی ز بد گمانان؟
مادر به حدیث نیک خواهی
لیلی به هلاک و سینه گاهی
بر زانوی درد سر نهاده
لب بسته و خون دل گشاده
با سوختگان حدیث پرهیز
روغن بود اندر آتش تیز
بیمار ز هر چه داری اش باز
لب را به همان خورش کند ساز
مادر چو شناخت کاو اسیرست
وآن کن مکنش، نه جایگیرست
تن زد ز نصیحتی که میگفت
گفت آن خبر نهفته با جفت
بشنید پدر چو حال فرزند
گم شد ز خجالت و سرافگند
فرمود که سرو نوبهاری
در پرده چو گل شود حصاری
از پرده برون سخن نراند
خواند پس پرده هر چه خواند
مه را به سرای بند کردند
دیوار سرا بلند کردند
او ماند به کنج حجره دلتنگ
میدارد ز گریه خاک را رنگ
هر ناله که عاشقانه میزد
آتش ز لبش زبانه میزد
شد خانه ز آه آتش اندود
چون تربت مجرمان پر از دود
صبری نه که دل به راه دارد
واندیشه به دل نگاه دارد
یاری نه که سینه را بکاود
خونابهٔ دل برون تراود
با زیستنی چنان که دانی
میبود به مرگ و زندگانی
هر چند که مادر از سر سوز
میبود به نزد او شب و روز
لیک آنکه ورا هوای یارست،
با مادر و با پدر چه کارست!؟
نی خویش ز دوست باشد افزون
کاین جان عزیز باشد، آن خون،
وز هر طرفی برآمد آواز
کازاده جوانی از فلان کوی
شد شیفتهٔ فلان پری روی
در مکتب عشق شد غلامش
خواند شب و روز لوح نامش
مقصود وی آن بت یگانه است
وآن درس تعلمش بهانهاست
زو هر چه شنید یاد گیرد
تعلیم دگر به باد گیرد
آموختنش، کجا بود هوش؟!
کاموخته میکند فراموش
زین قصه، بهر در سرایی
میرفت نهفته ماجرایی
تاگشت ز گفت و گوی اوباش
بر مادر لیلی این خبر فاش
ما در ز نهیب شرم اغیار
بنشست به گوشهای دل افگار
زان آتش ده زبانه ترسید
وز سرزنش زمانه ترسید
فرزند خجسته را نهانی
بنشاند ز راه مهربانی
گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور
از روی تو باد چشم بد دور
دانی که جهان فریب ناکست
آسودگیش غم و هلاکست
هر کاسه که خوان دهر، دارد
پنهان، به نواله، زهر دارد
هر سرخ گلی که در بهاریست
در دامن او نهفته خاریست
تو ساده مزاجی و تنگ دل
وز نیک و بد زمانه غافل
چون اهل زمانه را وفا نیست
ز ایشان طلب وفا روا نیست
هان تا نکنی عنان دل سست
کافتاده خلاص کم توان جست
القصه شنیدهام که جایی
داری نظری به آشنایی
ترسم که چو گردد این خبر فاش
بد نام شوی میان اوباش
آتش که به شاخ ارزن افتد
زود ار نکشی، به خرمن افتد
با این تن پاک و گوهر پاک
آلوده چرا شوی بهر خاک؟
جایی منشین که چو نهی پای
تهمت زده خیزی، از چنان جای
چون شهره شود عروس معصوم،
پاکی و پلیدیاش چه معلوم؟
آن کس که مگس ز کاسه راند
ناخوردن و خوردنش که داند؟
عشق ار چه بود به صدق و پاکی
خالی نبود ز شرمناکی
آوازه چو گشت در جهان عام
صرفه نکند کسی به دشنام
گردم نزنند کاردانان
چون باز رهی ز بد گمانان؟
مادر به حدیث نیک خواهی
لیلی به هلاک و سینه گاهی
بر زانوی درد سر نهاده
لب بسته و خون دل گشاده
با سوختگان حدیث پرهیز
روغن بود اندر آتش تیز
بیمار ز هر چه داری اش باز
لب را به همان خورش کند ساز
مادر چو شناخت کاو اسیرست
وآن کن مکنش، نه جایگیرست
تن زد ز نصیحتی که میگفت
گفت آن خبر نهفته با جفت
بشنید پدر چو حال فرزند
گم شد ز خجالت و سرافگند
فرمود که سرو نوبهاری
در پرده چو گل شود حصاری
از پرده برون سخن نراند
خواند پس پرده هر چه خواند
مه را به سرای بند کردند
دیوار سرا بلند کردند
او ماند به کنج حجره دلتنگ
میدارد ز گریه خاک را رنگ
هر ناله که عاشقانه میزد
آتش ز لبش زبانه میزد
شد خانه ز آه آتش اندود
چون تربت مجرمان پر از دود
صبری نه که دل به راه دارد
واندیشه به دل نگاه دارد
یاری نه که سینه را بکاود
خونابهٔ دل برون تراود
با زیستنی چنان که دانی
میبود به مرگ و زندگانی
هر چند که مادر از سر سوز
میبود به نزد او شب و روز
لیک آنکه ورا هوای یارست،
با مادر و با پدر چه کارست!؟
نی خویش ز دوست باشد افزون
کاین جان عزیز باشد، آن خون،
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۴ - توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن
پیر از دل دردمند برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
میرفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پردهای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، میکند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
اشتر طلبید و محمل آراست
از اهل قبیله مهتری چند
گشتند بهم ز خویش پیوند
رفتند ز بهر خواستاری
در حلهٔ لعبت حصاری
آمد پدرش به مردی پیش
ز اندازه نمود مردی بیش
از راه کرم، به رسم تازی
بنشست به میهمان نوازی
خوانی بکشید مهترانه
پر نعمت و نزل خسروانه
چون سفره ز پیش بر گرفتند
عیشی به نشاط در گرفتند
با یکدگر از طریق کاری
میرفت سخن ز هر شماری
هر جعبه چو تیر خود برانداخت
جویای غرض سخن برانداخت
کایزد چو بنای دهر پرداخت
هر طایفه جفت جفت در ساخت
زین رو همه را به زندگانی
از جفت گریز نیست دانی
چون هست چنین امیدواریم
کامید خود از درت براریم
ناسفته درت که زخزینه است
ما ورد صفا در آبگینه است
گویی به زبان خود، که بی گفت،
با گوهر پاک ما شود جفت
قیس هنری که در زمانه
هست از همگی هنر یگانه
گر سینه به مهر او کنی گرم
دامادی او نباردت شرم!
این فصه چو کرد میزبان گوش
از بس خجلی، بماند خاموش
بر خود قدری چو مار پیچید
وانگه به جواب در بسیجید
گفتا: چه کنم که میهمانی!
ور نه کنم آن سزا که دانی
هر نکته کز آن کسی برنجد
رنجیده شود کسی که سنجد
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه بر نیاید
شخصی که، ز نفس نا سرانجام
ما را به قبیله کرد بد نام
دیوانه و مست و لاابالی
وز مردمی زمانه خالی
از بی ننگی فتاده در ننگ
وز بی سنگی بخوردن سنگ
خلق از خبرش به کوچه و در
انگشت به گوش و دست بر سر
زین گونه حریف ناخردمند،
در خورد کجا بود به پیوند؟
خود گیر که ما، به دست پیشی
جستیم رضای تو به خویشی
آشفته، که حال خود نداند،
تیمار عروس کی تواند!
بر وی چو کفایتش بسی نیست
نیروی تعهد کسی نیست
باشد چو زنی ستون خانه
ناخفته به اندرون خانه
مرغی که شتر شدست نامش
بار است چو نام ناتمامش
مردانه توانش نام کردن
کاو بار کسی کشد به گردن
به گر ننهی به پردهای روی
کش غم تو خوری و او بود شوی
وانگه، به خدائی خداوند،
از صدق عقیده، خورد سوگند
کاین در نشود گشاده تا دیر
کار ار ز زبان شود به شمشیر!
جویندهٔ لعبتی چو خورشید،
شد باز به سوی خانه، نومید
آهسته به گوش پیر زن گفت:
کاین سوخته طاق ماند از آن جفت
کم، خازن آن خزینهٔ سیم،
از آهن تیز ، میکند بیم
گر کار فتد به زور بازو
زین سوی سبک بود ترازو
آن چاره که نی به بازوی ماست
ز اقبال قوی تری شود راست
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت
الا که، به زور بازوی سخت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۰۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۰۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۱۲