عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند
رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند
سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند
شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند
نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند
بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند
از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند
سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند
آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند
مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند
از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند
در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند
تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند
صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
حسن را پوشیده در خط چون عنبر کرده اند
چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند
خاکساران محبت را به چشم کم مبین
گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند
رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند
خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند
رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ
استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند
جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق
اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند
تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند
ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند
در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب
بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند
آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد
عودهای خام را در کار مجمر کرده اند
از وجود ما چنین تیره است دریای حیات
ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند
سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند
چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند
نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق
خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند
شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار
سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم
وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند
ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست
نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند
از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل
دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند
پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند
کاکلت را پیچ و تاب از زلف سنبل داده اند
شعله ات را صاف از بال سمندر کرده اند
نامه پردازان که از مضمون غیرت آگهند
در حرم هم سعی در خون کبوتر کرده اند
از ضعیفان گوشه چشم مروت وامگیر
فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند
از گناه میکشان خواهد گذشتن کردگار
چون شفیع خویشتن ساقی کوثر کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
گلرخان از خون ما رخساره گلگون کرده اند
صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند
سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان
زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند
در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟
مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند
آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست
اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند
جامه خاکستری از سوز دل پوشیده اند
قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند
در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است
عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند
عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه دل راه این بام بلند
از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من
در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند
صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟
تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند
زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد
از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
از دل سنگین لیلی کعبه جان ساختند
از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند
زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند
خاکبازان عمارت کافرستان ساختند
در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت
آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند
دست شستند از حیات خود به آب زندگی
نقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختند
هر کجا دیوانه ای را دید از جا می رود
شیشه دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟
می زند موج قیامت سینه های زخم دار
زلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟
گریه زندانی افلاک از هم نگسلد
وای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختند
خضر را زخم نمایان گشت عمر جاودان
تیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختند
در لباس دشمنی کردند با ما دوستی
شور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختند
از هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادب
مصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختند
می توان دامان بوی گل گرفت از دست باد
وای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختند
غافلند از دستگاه مور قانع زیر خاک
تنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختند
وه چه صیادی که از سهم تو شیران جهان
هم زپهلوی نزار خود نیستان ساختند
بر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زد
گوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختند
همچو مژگان سالها دست دعا برداشتم
تا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختند
اهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدند
همچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
ناله ممکن نیست از دلهای پرخون سرزند
چون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزند
از مزار ما حجاب آلودگان معصیت
سرو موزون در لباس بید مجنون سرزند
صلح می باید به روی تازه از حاصل کند
مصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزند
می توان تا در ته یک پیرهن با گنج بود
از ضمیر خاک هیهات است قارون سرزند
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
از لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزند
چون شراب پشت دار افزون شود کیفیتش
خط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزند
بر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شد
ورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزند
حسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویش
چون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زند
دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند
جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟
می شود هشیار هر کس باده با ما می زند
جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن
وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند
کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین
دامنی بر آتش بیتابی ما می زند
گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است
باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند
مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است
همچنان خال لب او مهر بالا می زند
می تواند گل زروی دولت بیدار چید
هر که چون صائب می روشن به شبها می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
هر که دامن بر میان در چیدن گل می زند
آستین بر شعله آواز بلبل می زند
هر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوح
بوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می زند
نغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شب
بوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زند
همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان
بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند
هر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناست
دم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
شانه چون بر زلف خود آن عنبرین مو می زند
در بیابان داغهای لاله را بو می زند
در تپیدنهای دل عاشق ندارد اختیار
بال و پر در شیشه دل آن پریرو می زند
همچو مژگان هر که را دل می دهد آن چشم مست
بی محابا سینه بر شمشیر ابرو می زند
سرو را در حلقه آغوش دارد گرچه تنگ
نعل وارون همچنان قمری زکوکو می زند
عاشقان پنهان نمی سازند داغ عشق را
هر که از فرماندهان شد مهر بر رو می زند
از نزول آیه رحمت بود در پیچ و تاب
هر که زیر تیغ جانان چین بر ابرو می زند
از نظر بازان نگردد حسن اگر صائب تمام
گرد مجنون حلقه از بهر چه آهو می زند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند
شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند
زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه
هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند
می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون
گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند
می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه
آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند
نیست میدان جنون ما جهان تنگ را
کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند
شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست
طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند
سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم
تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند
لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق
کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند
با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟
ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند
شمع کافوری فروزد پیش راه جان من
چون به قصد کشتن من آستین بالا کند
گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط
جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند
تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان
کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کند
مهر بردارد زلب دیوان محشر وا کند
گل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاک
نامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟
می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید
بال اگر در بیضه فولاد، جوهر وا کند
بر شکوه دل فلک در غنچه خسبی تنگ بود
آه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کند
فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاه
مد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کند
گوهر دل تا بود در قید تن ناسفته است
از صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کند
من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج
نیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کند
کاروان شوق هیهات است از هم بگسلد
موج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کند
هر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده است
در نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟
دستگاه شکوه ما نیست این غمخانه را
دل مگر این بار در صحرای محشر وا کند
زین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده را
ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند
شد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاه
بال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کند
شوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرار
ابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کند
حسن عالم سوز را دود سپندی لازم است
چشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کند
شکوه دل را به آه سرد صائب می برم
غنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
خط مگر با آن لب میگون مرا همدم کند
زور این می را مگر بیهوشدارو کم کند
گرچه دارد حجت ناطق زعیسی در کنار
گفتگوی منکران خون در دل مریم کند
گر بود طوطی، که زنگ خاطر من می شود
هر که را با خویش آن آیینه رو محرم کند
سبزه خاکش برآید سرمه آلود از زمین
عشق هر کس را به اسرار نهان محرم کند
خون کند کفران نعمت باده را در ساغرش
هر که با جام سفالین یاد جام جم کند
اشک بلبل را به دامن رهنمایی کند
گل ز روی لطف اگر دلجویی شبنم کند
هر که صائب نرگس خندان او را دیده است
چشم آهو را خیال حلقه ماتم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
صحبت روشن ضمیران جسمها را جان کند
کوه را برق تجلی آتشین جولان کند
حیرت روشندلان را نقشبند دیگرست
نقش هیهات است این آیینه را حیران کند
فیض مردان در زمان بیخودی افزونترست
تیغ چون گردید عریان بیشتر طوفان کند
می شود خار ملامت شهپر پرواز او
گردبادی را که شور عشق سر گردان کند
عشق سیل گوهر رازست در هر جا که هست
شمع نتوانست اشک خویش را پنهان کند
چون زند جوش زبردستی محیط اشک من
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست
پسته را دل می شود خون تالبی خندان کند
برنتابد قهرمان عشق استغنای حسن
ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند
باد دستان را به احسان دستگیری کن که بحر
در سخای ابر با روی زمین احسان کند
غیرت پروانه چون صائب بر آید از لباس
شمع را از جامه فانوس در زندان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
دیده پرخون من گر این چنین طوفان کند
پنجه خورشید را سرپنجه مرجان کند
در تن خاکی چه بال و پر گشاید جان پاک؟
در سفال تشنه چون نشو و نما ریحان کند؟
می شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه
عرض میدان اسب سرکش را سبک جولان کند
ز اشتیاق آن لب شکرفشان شد دل دو نیم
پسته را در پوست امید شکر خندان کند
جامه فانوس را بر پیکر سیمین شمع
دور باش غیرت پروانه ناچسبان کند
آبداری می کند شمشیر را خونریزتر
در لباس شرم خوبی بیشتر طوفان کند
زاهد از داغ محبت بی نصیب افتاده است
این تنور سرد هیهات است حفظ نازل کند
شعله را صائب به آسانی توان خس پوش کرد
نیست ممکن عشق سرکش را کسی پنهان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند
می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند
نیست ایمن هیچ سرسبزی چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند
از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند
صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟
خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند
حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟
خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند
می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند
می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند
از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۸
گرنه دل را زلف مشکینش نگهداری کند
کیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟
حسن را از دیده بد، شرم می دارد نگاه
مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند
می تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلب
میوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کند
چون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپر
ماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کند
ایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کف
پنجه با دریای خونخوار از سبکباری کند
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون گریه ما را عنانداری کند؟
جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کند
سرگرانی با فرودستان زنقص گوهرست
گوهر غلطان میسر نیست خودداری کند
می تواند ساخت از دست سلیمان پایتخت
مور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند