عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کجا ز دایره عشق، حسن بیرون است؟
سیاه خیمه لیلی ز آه مجنون است
مسیح سوزن خود گو به هرزه تیز مکن
که چشم آبله ما به خار هامون است
شکوه سنگدلان زور عشق می خواهد
به قصر بردن شیرین نه کار گلگون است
به دست موی شکافان کسی اسیر مباد
همیشه زلف ز سودای شانه مفتون است
به دست بد گهران داد بوسه گاه مرا
دلم ز غیرت تبخال او پر از خون است
ز خرمی مژه بر هم نمی توانم زد
شبی که پنجه اطفال اشک گلگون است
سبب مپرس تهیدستی مرا صائب
گناه سرو همین بس بود که موزون است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
خوشا دلی که نمکسود از ملاحت اوست
کباب آتش بی زینهار طلعت اوست
به سر دهند عزیزان گلستانش جای
چو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوست
سری کز افسر خورشید می ستاند باج
همان سرشت که در وی هوای خدمت اوست
دهان شیر بود امن تر ز ناف غزال
مرا که جوشن داودی از حمایت اوست
چه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟
که فرد باطلی از دفتر صباحت اوست
کسی است عاشق صادق چو صبح در آفاق
که صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوست
اگر ترا نظر موشکاف، احول نیست
نظام عالم کثرت دلیل وحدت اوست
زمین سوخته را ابر می کند سرسبز
امید نامه صائب به ابر رحمت اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته است
که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست
گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است
کفن لباس ملامت شود شهیدی را
که زیر خاک به امید خونبها خفته است
بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین
تمام در شکن نقش بوریا خفته است
ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید
اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است
کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟
که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده است
سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است
زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد
کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است
ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود
که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است
مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت
که چشم من به تماشای دیگر افتاده است
به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا
ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است
مجوی از دل بی طاقتان عشق قرار
که این سپند به صحرای محشر افتاده است
ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور
غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است
قسم به پاکی ما می خورند جوهریان
چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است
ستاره ای که من از داغ عشق او دارم
به آفتاب قیامت برابر افتاده است
نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز
که سایه پر طوطی به شکر افتاده است
عجب که روی به آیینه سخن آرد
چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است
هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است
چو گردباد به گرد سر زمین گردم
که به افتادگی من مقابل افتاده است
به بال همت گردون نورد من بنگر
به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است
هزار مرحله از کعبه است تا در دل
دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است
غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج
وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است
زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟
که باز شور قیامت به محفل افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۹
به نامرادی ما عشق مایل افتاده است
وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است
در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست
کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
تمام روز به میخانه دل افتاده است
مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود
که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟
ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ
به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است
ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو
که کار ما به جوانمردی دل افتاده است
سیه دلی که ترا بسته است بند قبا
ازان لطافت اندام، غافل افتاده است
عجب که گریه ما در دلش اثر نکند
که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است
نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ
به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است
نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان
همین بس است که در پای قاتل افتاده است
نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم
که این دریچه به جنت مقابل افتاده است
به شوخی مژه یار می توان پی برد
ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است
نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار
ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است
به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟
زمین میکده هر چند قابل افتاده است
ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار
وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است
به خاکساری افتادگان نمی خندد
کسی که یک دو قدم در پی افتاده است
ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب
که اخگری به گریبان محفل افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده است
نگاه را رخ او آب از حیا کرده است
شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق
همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است
سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد
چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است
ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است
ز بس که روی ترا با صفا کرده است
به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی
گرفتن سر راه توام گدا کرده است
ستمگری که مرا می کشد، نمی داند
که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است
ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست
همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است
ز بیقراری عشق است بیقراری من
مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است
چه انتظار خضر می بری، قدم بردار
هزار گمشده را شوق رهنما کرده است
اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم
دل رمیده من خانه را جدا کرده است
چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش
ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است
قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن
که ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده است
مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان
که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است
نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل
که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است
همین ستاره رازی که در دل است مرا
هزار پیرهن صبح را قبا کرده است
رسیده است به ساحل سبکروی صائب
که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۱
نه خط ز خال لب یار سر برآورده است
که در هوای شکر، مور پر برآورده است
میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است
ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است
سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست
ز بیقراری ما، دام پر برآورده است
زخنده اش جگر خاک شکرستان است
لبی که مور مرا از شکر برآورده است
تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل
مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است
به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام
که از حریم توام بیخبر برآورده است
به لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟
که زهد بر رخش از قبله، در برآورده است
مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل
که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است
همای عشق که افلاک سایه پرور اوست
در آشیانه ما بال و پر برآورده است
مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟
که ناله های تو رنگ دگر برآورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است
به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است
دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد
که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟
تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟
که زهد خشک به روی تو در برآورده است
ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد
نه رشته است که سر از گهر برآورده است
که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟
که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟
فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی
مرا ز خامشی چون شکر برآورده است
ترا که بال و پری هست سیر کن صائب
که پای خفته مرا از سفر برآورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
جهان ز عکس رخ آن یگانه پر شده است
مثال واحد و آیینه خانه پر شده است
به جام باده غلط می کنند ساده دلان
ز بس زرنگ گلم آشیانه پر شده است
نفس گداخته آید نگه به مژگانم
ز اشک بس که مرا چشمخانه پر شده است
کجا ز خواب کند ناله منش بیدار؟
چنین که گوش جهان از فسانه پر شده است
چو رزق مرغ قفس نیست غیر خوردن دل
چه سود ازین که مرا آب و دانه پر شده است؟
توان شنید نوای جرس ز بیضه من
ز بس ز زمزمه عاشقانه پر شده است
عنان گریه مستانه مرا بگذار
که گرد غیر درین آستانه پر شده است
مرا ز شکوه دل ساده ای است چون کف دست
ترا ز خرده من گر خزانه پر شده است
درازدستی مژگان جگر شکافترست
دلم خدنگ قضا را نشانه پر شده است
گر آستانه نشین گشته ام ز خواری نیست
که از شکوه جمال تو خانه پر شده است
علاج گرسنه چشمی نمی کند نعمت
که چشم دام مکرر ز دانه پر شده است
جواب آن غزل میرزا سعیدست این
که عالم از غزل عاشقانه پر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
هنوز خنده ازان لب به در نیامده است
نمک به پرسش داغ جگر نیامده است
تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟
که نامه بر ز درت بی‌خبر نیامده است
رساند صبح قیامت به زلف شب مقراض
هنوز روز سیاهم بر نیامده است
چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟
هنوز مو ز کف دست بر نیامده است
چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟
امید بوسه ازان لب ز تنگ چشمی ماست
شرر ز آتش یاقوت برنیامده است
(عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است
ازین محیط کسی زنده برنیامده است)
(چسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟
چو شمع گریه ما تا کمر نیامده است)
(دلیر می روی از پی سیاه چشمان را
کتاره نگهت بر جگر نیامده است)
(دلت به گریه خونین ما نمی سوزد
به چشم آبله ات نیشتر نیامده است)
(به ما که مردم آزاده ایم طعنه مزن
که سنگ بر شجر بی ثمر نیامده است)
اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ
هنوز طب به معراج بر نیامده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟
که آتش از عرق شرم، آب گردیده است
نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار
ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است
اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی
که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است
ز قرب، دیده من از وصال محروم است
محیط، پرده چشم حباب گردیده است
اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم
که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است
زبان شکر بود سبزه دل جویش
دلی که از نگه گرم، آب گردیده است
ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید
گمان برند که در آفتاب گردیده است
نفس ز سینه من زنگ بسته می آید
ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است
نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه
به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است
به ساقیی است سر و کار من که از رویش
بط شراب، مکرر کباب گردیده است
ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار
ترا که آینه در دست، آب گردیده است
به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟
مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است
ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب
ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است
کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب
کز آفتاب قیامت کباب گردیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است
قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است
رسانده است به جایی غرور حسن ترا
که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است
ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان
فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است
به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی
دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است
چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست
چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است
به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی
مآب گریه من با کباب هر دو یکی است
نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش
به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است
گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار
شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت
چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است
به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم
که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است
ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین
وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است
چو راه عشق ندارد نهایتی صائب
اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است
که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است
فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا
شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است
کسی است پیرهن تن محیط وحدت را
که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است
درین بساط به تمکین خود مشو مغرور
که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است
چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم
که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است
بلند و پست جهان پیش خودپرستان است
ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است
ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب
که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست
به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است
بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما
که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است
همان به دیدن روی تو می پرد چشمم
ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است
ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار
عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است
ز چین ابروی دلدار نیستم نومید
که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است
مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟
که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است
اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر
که از خیال تو دل در بهشت روحانی است
مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!
که مومیایی این دلشکسته، انسانی است
اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت
به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است
ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان
علاج دیده من سرمه سلیمانی است
لباس عافیتی هست اگر درین عالم
که دست خار ازان کوته است، عریانی
مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب
سیاه مستی من زین شراب ریحانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست
ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست
به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!
که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست
به محفل تو کسی داد بیقراری داد
که تا نسوخت چو پروانه، بر زمین ننشست
ز ترکتاز قیامت نکرد قامت راست
به هیچ سینه غبار غم این چنین ننشست
چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟
که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست
حدیث کوه غم عاشقان نسیم صباست
ترا که قطره شبنم به یاسمین ننشست
نماند بوته خاری جهان امکان را
که بر امید تو صیاد در کمین ننشست
چنین که سنگ ملامت نشست بر سر من
به تاج پادشهان گوهر این چنین ننشست
قدم ز غمکده اختیار بیرون نه
که در بهشت رضا هیچ کس غمین ننشست
به نوشخند قناعت کجا شوی خرسند؟
ترا که حرص به صد خانه انگبین ننشست
چو زلف و خط کس ازان روی کامیاب نشد
به دور حسن تو نقش کسی چنین ننشست
دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت
دگر به هیچ نگین خانه، این نگین ننشست
همین نه روز من از خط سیاه شد صائب
که نقش یار هم از خط عنبرین ننشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
کدام زهره جبین گوشه نقاب شکست؟
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست
نقاب شرم تو خواهد به یک طرف افتاد
نمی شود نخورد فرد انتخاب، شکست
کسی کز آن لب میگون به باده قانع شد
خمار باده گلرنگ را به آب شکست
به ماهتاب غلط می کند تماشایی
ز خجلت تو ز بس رنگ آفتاب شکست
دگر ز بخیه مژگان بهم نمی آید
ز انتظار تو در دیده ای که خواب شکست
شراب سوختگان می رسد ز پرده غیب
خمار شعله ز خونابه کباب شکست
به باد داد سر خویش را ز بی مغزی
کلاه گوشه به دریا اگر حباب شکست
دگر چگونه کنم در لباس دعوی زهد؟
که زیر خرقه مرا شیشه شراب شکست
چسان احاطه کند فیض صبح را دل من؟
که شیشه فلک از زور این شراب شکست
رهین منت دریا چرا شوم صائب
مرا که تشنگی از موجه سراب شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست
به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست
که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست