عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل
دستگاه رنگ او بیند همان در خوابگل
ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش
بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل
جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق
از چراغ کشنه اینجا میکند آداب گل
از خودم یاد جمال میفروشی برده است
کز تبسم جمع دارد با شراب ناب گل
آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش
از طراوت خانه دارد در ره سیلاب گل
فیض خاموشی به یاد لب گشودنها مده
ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آبگل
گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس
در بهار ما ز آتش میشود سیرابگل
موی چینیگر به سامان سفیدی میرسد
شام ما هم میتواند چیدن از مهتابگل
بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید
جز پریشانی نکرد از نالهٔ بیتابگل
غرهٔ عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام
نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب گل
ایغنیمت! جلوهای، فرصتپریشان وحشتست
رنگی از طبع هوس خندیدهای دریاب گل
معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به کف
کرد بیدل گوهر ما از دل گرداب گل
دستگاه رنگ او بیند همان در خوابگل
ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش
بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل
جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق
از چراغ کشنه اینجا میکند آداب گل
از خودم یاد جمال میفروشی برده است
کز تبسم جمع دارد با شراب ناب گل
آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش
از طراوت خانه دارد در ره سیلاب گل
فیض خاموشی به یاد لب گشودنها مده
ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آبگل
گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس
در بهار ما ز آتش میشود سیرابگل
موی چینیگر به سامان سفیدی میرسد
شام ما هم میتواند چیدن از مهتابگل
بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید
جز پریشانی نکرد از نالهٔ بیتابگل
غرهٔ عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام
نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب گل
ایغنیمت! جلوهای، فرصتپریشان وحشتست
رنگی از طبع هوس خندیدهای دریاب گل
معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به کف
کرد بیدل گوهر ما از دل گرداب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای بهار جلوهات را شش جهت دربار گل
بی رخت در دیدهٔ من میخلد چون خار گل
یک نگه نظارهات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
میکند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست
میزند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکندهاند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن گر کند در عرض شوخیهای ناز
لالهرویان را عرق بیرنگ از رخسارگل
میزند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه میبندد به روی تار گل
ریشهها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بویگل از غنچهکرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
میکند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بی رخت در دیدهٔ من میخلد چون خار گل
یک نگه نظارهات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
میکند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست
میزند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکندهاند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن گر کند در عرض شوخیهای ناز
لالهرویان را عرق بیرنگ از رخسارگل
میزند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه میبندد به روی تار گل
ریشهها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بویگل از غنچهکرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
میکند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
در چمن گر جلوهات آرد به روی کار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
میتوان در باغ دید از سینهٔ افگارگل
کاینگل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچهاش
میدرد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین
در نظرها میخلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است
رنگ تا پر میگشاید میبرد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم
خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار
مخمل وکمخواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد
کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بیسرمایگی است
رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن
نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیمکار از دست رفت
رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
میبرد خواب بهار نازم از یاد خطش
بیفسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
کاینگل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچهاش
میدرد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین
در نظرها میخلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است
رنگ تا پر میگشاید میبرد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم
خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار
مخمل وکمخواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد
کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بیسرمایگی است
رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن
نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیمکار از دست رفت
رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
میبرد خواب بهار نازم از یاد خطش
بیفسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست
محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق
میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش
میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است
سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل
پرواز گرفتهست شکن در پر بسمل
یاد تب شوقی که ز سامان تپیدن
آسودگیم داشت سخن در پر بسمل
فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم
طرز نو من گشت کهن در پر بسمل
دل محو شهادتگه نازیست که اینجا
خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل
ای شوق کرا نیست تپشهای محبت
سرتا قدم من بشکن در پر بسمل
بیتابی ساز نفس از دود خموشیست
ای عافیت آتش مفکن در پر بسمل
شبگیر فنا هم چقدر داشت رسایی
عمریست که داریم وطن در پر بسمل
هر جا دم تیغ تو گل افشان خیالیست
فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل
ای راهروان منزل تحقیق بلندست
باید قدمی چند زدن در پر بسمل
بیدل هوس آرایی پرواز که دارد
محو است غبار تو و من در پر بسمل
پرواز گرفتهست شکن در پر بسمل
یاد تب شوقی که ز سامان تپیدن
آسودگیم داشت سخن در پر بسمل
فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم
طرز نو من گشت کهن در پر بسمل
دل محو شهادتگه نازیست که اینجا
خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل
ای شوق کرا نیست تپشهای محبت
سرتا قدم من بشکن در پر بسمل
بیتابی ساز نفس از دود خموشیست
ای عافیت آتش مفکن در پر بسمل
شبگیر فنا هم چقدر داشت رسایی
عمریست که داریم وطن در پر بسمل
هر جا دم تیغ تو گل افشان خیالیست
فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل
ای راهروان منزل تحقیق بلندست
باید قدمی چند زدن در پر بسمل
بیدل هوس آرایی پرواز که دارد
محو است غبار تو و من در پر بسمل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایهام
کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزنکاری دست قضا
پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب گل خنده شبنم میشود
با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بیآب جنون
گریهای دارم که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است
از وصالم داغ دل میجوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست
دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیدهایم
نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است
در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد
عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر
سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست
پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد
این فسون بر هر که میخواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما
گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایهام
کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزنکاری دست قضا
پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب گل خنده شبنم میشود
با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بیآب جنون
گریهای دارم که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است
از وصالم داغ دل میجوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست
دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیدهایم
نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است
در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد
عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر
سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست
پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد
این فسون بر هر که میخواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما
گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه
چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست
بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد
گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور
وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال
نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد
آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است
جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما
آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست
قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل
به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
صورت خود ز تو نشناختهام
اینقدر آینه پرداختهام
گر فروغیست درین تیره بساط
رنگ شمعیست که من باختهام
رم آهو به غبارم نرسد
در قفای نگهی تاختهام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداختهام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاختهام
بردهام بر فلک افسانهٔ لاف
صبح خیز از نفس ساختهام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت
تیغها سر به نیام آختهام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بیگردنی افراختهام
هستی از خویش گذشتن دارد
یک دو دم با سر پل ساختهام
بیدل این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداختهام
اینقدر آینه پرداختهام
گر فروغیست درین تیره بساط
رنگ شمعیست که من باختهام
رم آهو به غبارم نرسد
در قفای نگهی تاختهام
دوری یار و صبوری ستم است
آبم از شرم که نگداختهام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت
کاش پروانه شود فاختهام
بردهام بر فلک افسانهٔ لاف
صبح خیز از نفس ساختهام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت
تیغها سر به نیام آختهام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست
سر به بیگردنی افراختهام
هستی از خویش گذشتن دارد
یک دو دم با سر پل ساختهام
بیدل این بار که بر دوش من است
مژه تا خم شود انداختهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در راه عشق توشهٔ امنی نبردهام
از دیر تا به کعبه همین سنگ خوردهام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است
اشکی چکیده تا رگ آهی فشردهام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست
گامیست آرزو که به راهی سپردهام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند
تا روشنت شود چقدر سالخوردهام
امروز نامهام ز بر یار میرسد
من گام قاصد از تپش دل شمردهام
در یاد جلوهای که بهشت تصور است
آهی نکرد گل که به باغش نبردهام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی ستردهام
خجلت چو شمع کشته ز داغم نمیرود
آیینه زنگ بسته ز وضع فسردهام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد
از خویش رفتنی به خرامت سپردهام
در خاک تربتم نفسی میزند غبار
بیدل هنوز زندهٔ عشقم، نمردهام
از دیر تا به کعبه همین سنگ خوردهام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است
اشکی چکیده تا رگ آهی فشردهام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست
گامیست آرزو که به راهی سپردهام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند
تا روشنت شود چقدر سالخوردهام
امروز نامهام ز بر یار میرسد
من گام قاصد از تپش دل شمردهام
در یاد جلوهای که بهشت تصور است
آهی نکرد گل که به باغش نبردهام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست
نقاش خامه گیر ز موی ستردهام
خجلت چو شمع کشته ز داغم نمیرود
آیینه زنگ بسته ز وضع فسردهام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد
از خویش رفتنی به خرامت سپردهام
در خاک تربتم نفسی میزند غبار
بیدل هنوز زندهٔ عشقم، نمردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
هستی نیاز دیده نمناک کردهام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاککردهام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمیرسد
سیر هزار راه خطرناک کردهام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کردهام
طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج
واماندهام که تکیه بر افلاک کردهام
از ضعف پیریی که سرانجام زندگیست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کردهام
پر بیدماغ فطرتم از سجدهام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کردهام
گرد شکستم از چه نخندد به رویکار
مزدوری قلمرو ادراک کردهام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها بهخون نوشتهام و پاک کردهام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاککردهام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمیرسد
سیر هزار راه خطرناک کردهام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کردهام
طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج
واماندهام که تکیه بر افلاک کردهام
از ضعف پیریی که سرانجام زندگیست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کردهام
پر بیدماغ فطرتم از سجدهام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کردهام
گرد شکستم از چه نخندد به رویکار
مزدوری قلمرو ادراک کردهام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها بهخون نوشتهام و پاک کردهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیدهام
آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنیست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیدهام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من بهکار شعله چون شمع انگبین مالیدهام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیدهام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیدهام
گوهر صد آبرو در پرده حلکرد احتیاج
تا عرقواری به روی شرمگین مالیدهام
جز ندامت نیستکار حرص و من بیاختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیدهام
نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیدهام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیدهام
آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنیست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیدهام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من بهکار شعله چون شمع انگبین مالیدهام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیدهام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیدهام
گوهر صد آبرو در پرده حلکرد احتیاج
تا عرقواری به روی شرمگین مالیدهام
جز ندامت نیستکار حرص و من بیاختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیدهام
نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیدهام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیدهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
بسکه نیرنگ قدح چیدهست در اندیشهام
میکند طاووس فریاد از شکست شیشهام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشتهاند
ناله میبالد به رنگ تار ساز از ریشهام
یک نفس در سینهام بیشور سودای تو نیست
میکندتا خارو خس چون شیر تب در بیشهام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشهام
قصهٔ فرهاد من نشنیده میباید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشهام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس میسوزد آخر از دویدن ریشهام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بیگره خیزد به رنگ ناله نی از بیشهام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشهام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشهام
میکند طاووس فریاد از شکست شیشهام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشتهاند
ناله میبالد به رنگ تار ساز از ریشهام
یک نفس در سینهام بیشور سودای تو نیست
میکندتا خارو خس چون شیر تب در بیشهام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشهام
قصهٔ فرهاد من نشنیده میباید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشهام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس میسوزد آخر از دویدن ریشهام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بیگره خیزد به رنگ ناله نی از بیشهام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشهام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشهام
بوی می آخر صدا شد از شکست شیشهام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب
مهر خاموشیست داغ شورش اندیشهام
در بن هر موی من چندین امل پر میزند
همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشهام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پیشهام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشهام
گر نفس در سینه میدزدم صلای جلوهایست
نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشهام
رنگ شمعی کردهام گل از خرابات هوس
باده میباید کشیدن در گداز شیشهام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر میپرورد اندیشهام
نالهها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشهام
بوی می آخر صدا شد از شکست شیشهام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب
مهر خاموشیست داغ شورش اندیشهام
در بن هر موی من چندین امل پر میزند
همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشهام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پیشهام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشهام
گر نفس در سینه میدزدم صلای جلوهایست
نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشهام
رنگ شمعی کردهام گل از خرابات هوس
باده میباید کشیدن در گداز شیشهام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر میپرورد اندیشهام
نالهها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بعد ازین، این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست
هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است
در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم
گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن
آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است
چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست
روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان، اما هنوز
بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت
تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست
گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند
من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست
بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
از خیالت وحشتاندوز دل بیکینهام
عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینهام
بس که شد آیینهام صاف از کدورتهای وهم
راز دل تمثال میبندد برون سینهام
کاوش از نظمم گهرهای معانی میکشد
ناخن دخل است مفتاح درگنجینهام
طفل اشکم، سر خط آزادیام بیطاقتی است
فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینهام
حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است
تا مژهواری ورق گرداندهام پاربنهام
در خراش آرزویم بس که ناخنها شکست
آشیان جغد باید کرد سیر از سینهام
تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست
دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینهام
قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوهپرداز است من آیینهام
تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت
بر هوا بسته است تشویش نفسها زینهام
بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت
ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینهام
عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینهام
بس که شد آیینهام صاف از کدورتهای وهم
راز دل تمثال میبندد برون سینهام
کاوش از نظمم گهرهای معانی میکشد
ناخن دخل است مفتاح درگنجینهام
طفل اشکم، سر خط آزادیام بیطاقتی است
فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینهام
حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است
تا مژهواری ورق گرداندهام پاربنهام
در خراش آرزویم بس که ناخنها شکست
آشیان جغد باید کرد سیر از سینهام
تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست
دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینهام
قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوهپرداز است من آیینهام
تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت
بر هوا بسته است تشویش نفسها زینهام
بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت
ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
شور آفاق است جوشی از دل دیوانهام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانهام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ گرداندهست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانهام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانهام
یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانهام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانهام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست
پردههای گوش در خون میکشد افسانهام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانهام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پروردهست اگر خاکیست در ویرانهام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانهام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
میدمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانهام
قامتی خمکردهام، از ضعف آهی میکشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانهام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانهام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان میدود از ربشه آن سو دانهام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانهام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ گرداندهست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانهام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانهام
یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانهام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانهام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست
پردههای گوش در خون میکشد افسانهام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانهام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پروردهست اگر خاکیست در ویرانهام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانهام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
میدمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانهام
قامتی خمکردهام، از ضعف آهی میکشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانهام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانهام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان میدود از ربشه آن سو دانهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
سر خط نازیست امشب زخمهای سینهام
جوهر تیغ که گل کردهست از آیینهام
شعله گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک
حصن سنگینیست گرد خرقهٔ پشمینهام
چون گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینهام
میتوان حال درون دیدن ز بیرون حباب
امتحان دل عبث وا میشکافد سینهام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی
خانه بر دوش تماشای تو چون آیینهام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت
ای بسا گوهر که گردید آب در گنجینهام
خرقهٔ ناموس رسوایی کشد از احتیاط
بخیهها بر روی کار افتاد لیک از پینهام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام
روشن است از آتش یاقوت دود کینهام
انتظار فرصت از مخمور شوقت بردهاند
جام تا در گردش آمد شنبه است آدینهام
گر ادب بیدل نپیچد پنجهام در آستین
میکند گل از گریبان حسرت دیرینهام
جوهر تیغ که گل کردهست از آیینهام
شعله گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک
حصن سنگینیست گرد خرقهٔ پشمینهام
چون گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینهام
میتوان حال درون دیدن ز بیرون حباب
امتحان دل عبث وا میشکافد سینهام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی
خانه بر دوش تماشای تو چون آیینهام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت
ای بسا گوهر که گردید آب در گنجینهام
خرقهٔ ناموس رسوایی کشد از احتیاط
بخیهها بر روی کار افتاد لیک از پینهام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام
روشن است از آتش یاقوت دود کینهام
انتظار فرصت از مخمور شوقت بردهاند
جام تا در گردش آمد شنبه است آدینهام
گر ادب بیدل نپیچد پنجهام در آستین
میکند گل از گریبان حسرت دیرینهام