عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست
کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست
دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست
می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست
یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست
چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست
چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟
نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
باده لعلیش از لعل گهربار خودست
می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش
که به صد چشم دلش واله رخسار خودست
بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟
آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست
به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن
هر که را نقل می از لعل شکربار خودست
کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟
چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست
دل چون آینه از سنگ توقع دارد
بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست
می کند جلوه مستانه نکویان را مست
بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست
یکقلم فاختگان را خط آزادی داد
سرو موزون تو از بس که هوادار خودست
به پریشانی عشاق کجا پردازد؟
آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست
نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟
شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست
عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب
بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!
چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟
که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست
چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟
نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست
چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟
چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟
نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب
رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
در ره عشق که در هر قدمش صد خطرست
دیده آبله را هر مژه از نیشترست
همچو خورشید به یک چشم ببین عالم را
که سرافراز شدن در گرو این نظرست
تشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل است
از قدح با لب مخمور گذشتن هنرست
رحم بر بال وپر خویش کن ای مرغ حرم
نامه حسرت ما خونی صد بال و پرست
چون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریم
جگر تفته ما تشنه آب گهرست
دیده آبله را هر مژه از نیشترست
همچو خورشید به یک چشم ببین عالم را
که سرافراز شدن در گرو این نظرست
تشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل است
از قدح با لب مخمور گذشتن هنرست
رحم بر بال وپر خویش کن ای مرغ حرم
نامه حسرت ما خونی صد بال و پرست
چون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریم
جگر تفته ما تشنه آب گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
برگریزان دل و باغ و بهار نظرست
نیست آوارگی اهل طلب را انجام
تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست
می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار
خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست
حال روشن گهران را همه کس می داند
هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست
دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد
راحت آبله در زیر سر نیشترست
رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور
اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست
نیست ممکن که به همت دل خود باز کند
تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست
تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟
حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست
ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار
ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست
شکوه رزق بود بر من قانع تهمت
هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست
سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه
بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
لب لعلت ز می ناب رباینده ترست
چشم مخمور تو از خواب رباینده ترست
نگه گرم تو از برق سبک جولانتر
طرز رفتار ز سیلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
پرتو صبح بناگوش تو در سایه زلف
دیده را از شب مهتاب رباینده ترست
نیست از حلقه آن زلف برون شد دل را
این سبکدست ز گرداب رباینده ترست
عالمی دست ز جان شست ز نظاره او
خط تردست تو از آب رباینده ترست
خطر از بیخبری بیش بود پیران را
در دم صبح، شکرخواب رباینده ترست
پیش چشمی که شناسد خطر خودبینی
آب آیینه ز سیلاب رباینده ترست
تا نظر یافتم از چشم نکویان صائب
سخن من ز می ناب رباینده ترست
چشم مخمور تو از خواب رباینده ترست
نگه گرم تو از برق سبک جولانتر
طرز رفتار ز سیلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر
خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست
پرتو صبح بناگوش تو در سایه زلف
دیده را از شب مهتاب رباینده ترست
نیست از حلقه آن زلف برون شد دل را
این سبکدست ز گرداب رباینده ترست
عالمی دست ز جان شست ز نظاره او
خط تردست تو از آب رباینده ترست
خطر از بیخبری بیش بود پیران را
در دم صبح، شکرخواب رباینده ترست
پیش چشمی که شناسد خطر خودبینی
آب آیینه ز سیلاب رباینده ترست
تا نظر یافتم از چشم نکویان صائب
سخن من ز می ناب رباینده ترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
به تماشای تو از هر مژه راه دگرست
هر بن موی کمینگاه نگاه دگرست
چشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟
هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرست
عرض خود را مده ای یوسف مصری بر باد
که نظر بسته ما چشم به راه دگرست
به خط و خال گرفتار مرا نتوان کرد
ترکتاز دل من کار سپاه دگرست
چشم خورشید ندارد نگه عالمسوز
چرخ، خاکستری از برق نگاه دگرست
با قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگ
ترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرست
نیست شایسته دعوی دل خونین، ور نه
خط گواه دگر و خال گواه دگرست
رهنوردی که گرانبار علایق گردید
هر دم از نقش قدم در ته چاه دگرست
قطع شد راه و همان دوری منزل برجاست
دوری کعبه مقصود ز راه دگرست
تا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشد
هر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرست
چون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟
پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست
هر بن موی کمینگاه نگاه دگرست
چشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟
هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرست
عرض خود را مده ای یوسف مصری بر باد
که نظر بسته ما چشم به راه دگرست
به خط و خال گرفتار مرا نتوان کرد
ترکتاز دل من کار سپاه دگرست
چشم خورشید ندارد نگه عالمسوز
چرخ، خاکستری از برق نگاه دگرست
با قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگ
ترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرست
نیست شایسته دعوی دل خونین، ور نه
خط گواه دگر و خال گواه دگرست
رهنوردی که گرانبار علایق گردید
هر دم از نقش قدم در ته چاه دگرست
قطع شد راه و همان دوری منزل برجاست
دوری کعبه مقصود ز راه دگرست
تا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشد
هر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرست
چون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟
پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
نوبهار خط آن غنچه دهن در پیش است
دل مجروح مرا سیر ختن در پیش است
آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیش
از غزالان دل رم کرده من در پیش است
ای که داری هوس بوسه آن کنج دهن
باخبر باش که آن چاه ذقن در پیش است
از فروغ لب او چشم سهیل آب آورد
این عقیقی است که از کان یمن در پیش است
بشکند توبه اگر سد سکندر باشد
در بهاری که دو صد توبه شکن در پیش است
ادب راهنما شوق مرا سنگ ره است
در سبکسیری اگر خضر ز من در پیش است
از دم تیغ به صد زخم نگرداند روی
هر که را همچو قلم راه سخن در پیش است
حلقه ماتمش از طوق گریبان باشد
هر سری را که غم خاک شدن در پیش است
دامن پاک بود جامه مردان را زیب
ورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش است
حاصل چشمه بینایی اگر آب حیاست
چاه از چشم حسودان وطن در پیش است
نتوانی لب اگر از سخن حق بستن
همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است
به که در دام و قفس سر به ته بال کشد
بلبلی را که تماشای چمن در پیش است
مژه بر هم نزند در دل شبهای دراز
شانه ای را که سر زلف سخن در پیش است
گر به گفتار توان رتبه کردار گرفت
صائب از خوش سخنان خامه من در پیش است
دل مجروح مرا سیر ختن در پیش است
آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیش
از غزالان دل رم کرده من در پیش است
ای که داری هوس بوسه آن کنج دهن
باخبر باش که آن چاه ذقن در پیش است
از فروغ لب او چشم سهیل آب آورد
این عقیقی است که از کان یمن در پیش است
بشکند توبه اگر سد سکندر باشد
در بهاری که دو صد توبه شکن در پیش است
ادب راهنما شوق مرا سنگ ره است
در سبکسیری اگر خضر ز من در پیش است
از دم تیغ به صد زخم نگرداند روی
هر که را همچو قلم راه سخن در پیش است
حلقه ماتمش از طوق گریبان باشد
هر سری را که غم خاک شدن در پیش است
دامن پاک بود جامه مردان را زیب
ورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش است
حاصل چشمه بینایی اگر آب حیاست
چاه از چشم حسودان وطن در پیش است
نتوانی لب اگر از سخن حق بستن
همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است
به که در دام و قفس سر به ته بال کشد
بلبلی را که تماشای چمن در پیش است
مژه بر هم نزند در دل شبهای دراز
شانه ای را که سر زلف سخن در پیش است
گر به گفتار توان رتبه کردار گرفت
صائب از خوش سخنان خامه من در پیش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
از دل خونشده ام چهره جانان داغ است
از کباب تر من آتش سوزان داغ است
الف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟
گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است
جگر سوخته را تیغ بود آب حیات
سر سودازده را چتر سلیمان داغ است
مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود
بخیه زخم من بی سر و سامان داغ است
لب خندانی اگر هست به عالم، زخم است
گل بی خاری اگر هست به دوران، داغ است
چون سمندر بود اخگر گل بی خار مرا
از جگرداری من آتش سوزان داغ است
نیست چون لاله ز خونین جگری رنگ ترا
ورنه شیرازه اوراق پریشان داغ است
چتر خورشید قیامت بودش سایه بید
دل هر سوخته جانی که ز هجران داغ است
کلف چهره ماه است دلیل روشن
کز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ است
چون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟
گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ است
به چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟
گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است
می توان یافتن از ریختن رنگ سهیل
که زر نگینی آن سیب زنخدان داغ است
دل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگ
چون کریمی است که از رفتن مهمان داغ است
آتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگ
از برون دادن این آتش پنهان داغ است
می کند از قدح لاله تراوش صائب
که نصیب جگر از نعمت الوان داغ است
از کباب تر من آتش سوزان داغ است
الف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟
گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است
جگر سوخته را تیغ بود آب حیات
سر سودازده را چتر سلیمان داغ است
مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود
بخیه زخم من بی سر و سامان داغ است
لب خندانی اگر هست به عالم، زخم است
گل بی خاری اگر هست به دوران، داغ است
چون سمندر بود اخگر گل بی خار مرا
از جگرداری من آتش سوزان داغ است
نیست چون لاله ز خونین جگری رنگ ترا
ورنه شیرازه اوراق پریشان داغ است
چتر خورشید قیامت بودش سایه بید
دل هر سوخته جانی که ز هجران داغ است
کلف چهره ماه است دلیل روشن
کز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ است
چون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟
گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ است
به چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟
گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است
می توان یافتن از ریختن رنگ سهیل
که زر نگینی آن سیب زنخدان داغ است
دل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگ
چون کریمی است که از رفتن مهمان داغ است
آتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگ
از برون دادن این آتش پنهان داغ است
می کند از قدح لاله تراوش صائب
که نصیب جگر از نعمت الوان داغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ناله سوخته جانان به اثر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟
وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است
روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است
دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
دست خورشید به دامان سحر نزدیک است
قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر
زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟
وصل با کوتهی دست ندارد ثمری
بهله رازین چه که دستش به کمر نزدیک است؟
صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است
روی دنیای فرومایه به بی رویان است
همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است
دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا
شب ایام بهاران به سحر نزدیک است
کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند
ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است
سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب
کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
پشت دست تو به از آینه روی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
خط نارسته که در لعل لب جانان است
همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است
خال مشکین تو از زلف دلاویزترست
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است
زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است
کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است
سبز از آبله دست شود تخم امید
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است
عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است
یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند
مصر از جوش خریدار به من زندان است
نیست از داغ غباری به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است
خال مشکین تو از زلف دلاویزترست
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است
زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز
که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است
کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ
پسته هر چند که در پوست بود خندان است
سبز از آبله دست شود تخم امید
گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است
عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد
رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است
یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند
مصر از جوش خریدار به من زندان است
نیست از داغ غباری به دل من صائب
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
این چه لطف است که با یار وفادار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
که به من همسفر و خانه نگهدار من است
هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد
در بیابان طلب قافله سالار من است
خواب در خلوت من حلقه بیرون درست
تا خیال تو انیس دل بیدار من است
فلک بی سروپا ذره شیدایی اوست
آفتابی که نهان در پس دیوار من است
محو دیدار ترا پای سفر در خواب است
ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است
زشت را آینه صاف مکدر سازد
چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟
زان غباری که خط از روی تو انگیخته است
محنت روی زمین بر دل افگار من است
از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب
خار صحرای قناعت گل بی خار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۱
عشق سرمایه تسکین دل زار من است
خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است
درد را طاقت من کسوت درمان پوشد
صندل جبهه من زدی رخسار من است
نیست در خلوت من پرتو منت را راه
شمع کاشانه من دیده بیدار من است
کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست
هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!
نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم
می عبث در پی رنگینی رخسار من است
سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم
هر که را هست زر قلب، خریدار من است
پا به دولت زند آن کس که زند پای به من
سایه بال هما سایه دیوار من است
آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد
وعده گاه غم عالم دل افگار من است
لامکان سیرتر از همت خویشم صائب
خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است
خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است
درد را طاقت من کسوت درمان پوشد
صندل جبهه من زدی رخسار من است
نیست در خلوت من پرتو منت را راه
شمع کاشانه من دیده بیدار من است
کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست
هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!
نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم
می عبث در پی رنگینی رخسار من است
سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم
هر که را هست زر قلب، خریدار من است
پا به دولت زند آن کس که زند پای به من
سایه بال هما سایه دیوار من است
آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟
هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد
وعده گاه غم عالم دل افگار من است
لامکان سیرتر از همت خویشم صائب
خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
موج سنبل ز پریشانی پرواز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
هر که دارد نظری واله زیبایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟
که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسید
ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است
خنده صبح به فانوس تجلی دارد
تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است
در زبان آوری خانه ما حرفی نیست
نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است
بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانه همسایه به همسایه فتد
صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است
که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسید
ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است
خنده صبح به فانوس تجلی دارد
تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است
در زبان آوری خانه ما حرفی نیست
نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است
بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانه همسایه به همسایه فتد
صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
خط چرا در لب همچون شکرش سوخته است؟
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است