عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
قطره خونی شد از دست نگارینش چکید
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت
پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت
طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت
اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت
هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت
دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید
شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت
پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان
از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت
کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق
جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت
سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم
زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت
مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار
سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت
طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست
دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت
اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست
از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت
در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب
دست من در آستین دامان منزل را گرفت
هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت
بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
آه سرم در تو ای آتش عنان خواهد گرفت
خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت
شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست
لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت
سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود
هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت
سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو
ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت
ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است
لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت
شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد
آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت
بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد
سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت
رنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی است
در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت
شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست
لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت
سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود
هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت
سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو
ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت
ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است
لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت
شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد
آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت
بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد
سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت
رنگ ریزی های پی در پی تماشاکردنی است
در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت
تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت
دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت
از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت
چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت
نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت
روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت
تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند
آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت
تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت
دست و پا گم می کند از دور باش ناز او
من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت
عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک
از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت
از تن خاکی اثر نگذاشت جان بی قرار
باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت
می گدازد دولت دنیا دل آگاه را
در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من
از دهان مور می باید مرا شکر گرفت
چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه
خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت
نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب
زال را از بی کسی سیمرغ زیر پر گرفت
داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما
بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
عمر اگر باقی است بوسی زان دهن خواهم گرفت
خون خود را ازان لب شکرشکن خواهم گرفت
گر به هشیاری حجابش مانع احسان شود
در سر مستی ازان شیرین سخن خواهم گرفت
یا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگ
یا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفت
از لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهی
رخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفت
رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد
جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت
همچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنی
هر چه باداباد، ازان سرو چمن خواهم گرفت
گر چه از مینا کسی نگرفته خون جام را
خونبهای دل ازان پیمان شکن خواهم گرفت
چشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیست
سرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفت
می شود پامال صائب چون شود دعوی کهن
در همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت
خون خود را ازان لب شکرشکن خواهم گرفت
گر به هشیاری حجابش مانع احسان شود
در سر مستی ازان شیرین سخن خواهم گرفت
یا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگ
یا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفت
از لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهی
رخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفت
رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد
جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت
همچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنی
هر چه باداباد، ازان سرو چمن خواهم گرفت
گر چه از مینا کسی نگرفته خون جام را
خونبهای دل ازان پیمان شکن خواهم گرفت
چشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیست
سرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفت
می شود پامال صائب چون شود دعوی کهن
در همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
خانه دل روشنی از دیده روشن گرفت
زنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفت
سرمه چشم ملایک می شود خاکسترش
هر که را برق تمنای تو در خرمن گرفت
برنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمین
خاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفت
می کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اش
هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت
از دل سخت تو نتوانست لطفی واکشید
آه گرم من که از ریگ روان روغن گرفت
از لباس عاریت هر کس به آسانی گذشت
در گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفت
گوهر شهوارم اما زیر پا افتاده ام
بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت
نیست صائب روز میدان در شمار پردلان
هر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت
زنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفت
سرمه چشم ملایک می شود خاکسترش
هر که را برق تمنای تو در خرمن گرفت
برنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمین
خاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفت
می کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اش
هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت
از دل سخت تو نتوانست لطفی واکشید
آه گرم من که از ریگ روان روغن گرفت
از لباس عاریت هر کس به آسانی گذشت
در گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفت
گوهر شهوارم اما زیر پا افتاده ام
بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت
نیست صائب روز میدان در شمار پردلان
هر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفت
اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت
گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت
برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت
تا به دامان قیامت روی آسایش ندید
در تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفت
بی تکلف گل ز روی دولت بیدار چید
هر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفت
سبزه خوابیده از آب روان نگرفته است
خط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفت
بر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخش
دست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفت
حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست
از فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفت
صید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیست
رشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفت
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
نیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفت
از گلستانی که من دلگیر بیرون آمدم
غنچه تصویر داد دل ز خندیدن گرفت
گر دل بیدار چون مردان به دست آورده ای
می توان دامان منزل را به خوابیدن گرفت
تا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ور
پیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفت
گوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدف
بر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفت
هر کمالی را زوالی هست در زیر فلک
ماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفت
می کند زنجیر رگ را پاره خون گرم من
تا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفت
روزی تن پروران از روزه جز کاهش نشد
آسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفت
می توان صائب به ریزش شد برومند از حیات
شاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت
اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت
گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت
برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت
تا به دامان قیامت روی آسایش ندید
در تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفت
بی تکلف گل ز روی دولت بیدار چید
هر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفت
سبزه خوابیده از آب روان نگرفته است
خط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفت
بر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخش
دست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفت
حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست
از فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفت
صید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیست
رشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفت
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
نیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفت
از گلستانی که من دلگیر بیرون آمدم
غنچه تصویر داد دل ز خندیدن گرفت
گر دل بیدار چون مردان به دست آورده ای
می توان دامان منزل را به خوابیدن گرفت
تا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ور
پیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفت
گوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدف
بر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفت
هر کمالی را زوالی هست در زیر فلک
ماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفت
می کند زنجیر رگ را پاره خون گرم من
تا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفت
روزی تن پروران از روزه جز کاهش نشد
آسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفت
می توان صائب به ریزش شد برومند از حیات
شاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
جوهر شمشیر غیرت پیچ وتاب از من گرفت
موج این دریای ساکن اضطراب از من گرفت
نقطه سودای من شد مرکز پرگار چرخ
این کهن دولاب بی پرگار آب از من گرفت
حسن، عالمسوز گردید از نگاه گرم من
چهره مهتاب، رنگ آفتاب از من گرفت
از دل خوش مشرب من موج شد مطلق عنان
کسوت سردرهوایی را حباب از من گرفت
بحر من در هیچ موسم نیست بی جوش نشاط
گریه شادی کند ابری که آب از من گرفت
بس که یکرنگ است با گلشن دل صد پاره ام
می توان چون گل به آسانی گلاب از من گرفت
خواب من صد پرده از دولت بود بیدارتر
خواب را در خواب بیند آن که خواب از من گرفت!
کیست گردون تا تواند کرد چنبر دست من؟
بارها سر پنجه خورشید تاب از من گرفت
می کند روز قیامت کوتهی، گر کردگار
درد و داغ عشق را خواهد حساب از من گرفت
در دل ویرانه من گنجها آسوده است
وقت آن کس خوش که این ملک خراب از من گرفت
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
موی گردید آن میان تا پیچ وتاب از من گرفت
چشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلیر
حسن در جام نخستین این شراب از من گرفت
دیده بیدار گردد زود بر مطلب سوار
رفته رفته پای بوسش را رکاب از من گرفت
شور من آورد صائب آسمانها را به وجد
بحر لنگردار هستی انقلاب از من گرفت
موج این دریای ساکن اضطراب از من گرفت
نقطه سودای من شد مرکز پرگار چرخ
این کهن دولاب بی پرگار آب از من گرفت
حسن، عالمسوز گردید از نگاه گرم من
چهره مهتاب، رنگ آفتاب از من گرفت
از دل خوش مشرب من موج شد مطلق عنان
کسوت سردرهوایی را حباب از من گرفت
بحر من در هیچ موسم نیست بی جوش نشاط
گریه شادی کند ابری که آب از من گرفت
بس که یکرنگ است با گلشن دل صد پاره ام
می توان چون گل به آسانی گلاب از من گرفت
خواب من صد پرده از دولت بود بیدارتر
خواب را در خواب بیند آن که خواب از من گرفت!
کیست گردون تا تواند کرد چنبر دست من؟
بارها سر پنجه خورشید تاب از من گرفت
می کند روز قیامت کوتهی، گر کردگار
درد و داغ عشق را خواهد حساب از من گرفت
در دل ویرانه من گنجها آسوده است
وقت آن کس خوش که این ملک خراب از من گرفت
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
موی گردید آن میان تا پیچ وتاب از من گرفت
چشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلیر
حسن در جام نخستین این شراب از من گرفت
دیده بیدار گردد زود بر مطلب سوار
رفته رفته پای بوسش را رکاب از من گرفت
شور من آورد صائب آسمانها را به وجد
بحر لنگردار هستی انقلاب از من گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
پیش ازین جانان حساب دیگر از من می گرفت
همچو قمری طوق حکم من به گردن می گرفت
گر به سیر خانه آیینه می رفت، از حجاب
اول از فرمان پذیری رخصت از من می گرفت!
می رود چون چاک در دلها سراسر این زمان
پاکدامانی که رو از چشم سوزن می گرفت
این زمان شمع نسیم صبحگاهی دیده ای است
چهره گرمی کز او آتش به گلشن می گرفت
این زمان فرش است در هر کوچه ای چون آفتاب
آن که روی خود ز چشم شوخ روزن می گرفت
حسن روز افزون او مستغنی از مشاطه بود
تا رخش آیینه از دلهای روشن می گرفت
این زمان خوارم، وگرنه پیش ازین آن شاخ گل
همچو شبنم طفل اشکم را به دامن می گرفت
سینه چاکی همچو گل می گشت بر گرد دلم
غنچه اش روزی که سامان شکفتن می گرفت
نیست اشک و آه را تأثیر در سنگین دلان
ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن می گرفت
دیده بودم این پریشانی که پیش آمد مرا
صائب آن روزی که دل در زلف مسکن می گرفت
همچو قمری طوق حکم من به گردن می گرفت
گر به سیر خانه آیینه می رفت، از حجاب
اول از فرمان پذیری رخصت از من می گرفت!
می رود چون چاک در دلها سراسر این زمان
پاکدامانی که رو از چشم سوزن می گرفت
این زمان شمع نسیم صبحگاهی دیده ای است
چهره گرمی کز او آتش به گلشن می گرفت
این زمان فرش است در هر کوچه ای چون آفتاب
آن که روی خود ز چشم شوخ روزن می گرفت
حسن روز افزون او مستغنی از مشاطه بود
تا رخش آیینه از دلهای روشن می گرفت
این زمان خوارم، وگرنه پیش ازین آن شاخ گل
همچو شبنم طفل اشکم را به دامن می گرفت
سینه چاکی همچو گل می گشت بر گرد دلم
غنچه اش روزی که سامان شکفتن می گرفت
نیست اشک و آه را تأثیر در سنگین دلان
ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن می گرفت
دیده بودم این پریشانی که پیش آمد مرا
صائب آن روزی که دل در زلف مسکن می گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
سوخت تنهایی مرا ای بی وفا وقت است وقت
گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت
می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد
می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما
گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت
در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم
گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی
عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتی دارند از خودرفتگان
گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالین بیماران درد انتظار
گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت
بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما
خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته امیدها کوته شده است
گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار
می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت
سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند
رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت
می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن
بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت
زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد
می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت
تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما
گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت
در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم
گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت
جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت
گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی
عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت
از تو چشم همتی دارند از خودرفتگان
گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت
بر سر بالین بیماران درد انتظار
گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت
بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما
خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت
دستم از سرشته امیدها کوته شده است
گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت
گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار
می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت
سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است
جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت
دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند
رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
چون کند روی تو با خط سیاه از شش جهت؟
رو به این آیینه آورده است آه از شش جهت
کاش سر تا پای می گشتم نظر چون آفتاب
تا به رخسار تو می کردم نگاه از شش جهت
کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست
عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت
کاهلی پیچیده دارد دامن ما را به دست
ورنه دارد کعبه کوی تو راه از شش جهت
هر که را دیدیم حیران قد رعنای اوست
بر علم دارد نظر دایم سپاه از شش جهت
هر که گردد بی سر و پا در خم چوگان چرخ
نور از خورشید می گیرد چو ماه از شش جهت
تا به کی در جستجوی آن نگار بی جهت
کاروان گریه اندازم به راه از شش جهت
چون به تلخی عاقبت بر جای می باید گذاشت
چند چون زنبور سازی تکیه گاه از شش جهت
نیست صائب فرصت پرسیده راه صواب
در میان دارد مرا از بس گناه از شش جهت
رو به این آیینه آورده است آه از شش جهت
کاش سر تا پای می گشتم نظر چون آفتاب
تا به رخسار تو می کردم نگاه از شش جهت
کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست
عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت
کاهلی پیچیده دارد دامن ما را به دست
ورنه دارد کعبه کوی تو راه از شش جهت
هر که را دیدیم حیران قد رعنای اوست
بر علم دارد نظر دایم سپاه از شش جهت
هر که گردد بی سر و پا در خم چوگان چرخ
نور از خورشید می گیرد چو ماه از شش جهت
تا به کی در جستجوی آن نگار بی جهت
کاروان گریه اندازم به راه از شش جهت
چون به تلخی عاقبت بر جای می باید گذاشت
چند چون زنبور سازی تکیه گاه از شش جهت
نیست صائب فرصت پرسیده راه صواب
در میان دارد مرا از بس گناه از شش جهت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۷
غم از دل می زداید چون صباح عید رخسارت
نماز عید واجب می کند بر خلق دیدارت
تو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامی
خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارت
ز شیرینی سرشک شمع نقل انجمن گردد
به هر محفل که آید در سخن لعل شکربارت
سرافرازی ترا چون شاخ گل می زیبد از خوبان
که گل سامان بال وپر دهد از شوق دستارت
نگردد در تماشای تو چون نظارگی حیران؟
که می دارد عرق را از چکیدن باز رخسارت
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت
چه گل چیند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟
که می داند عرق را شبنم بیگانه گلزارت
شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو
ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارت
غبار آلوده گرد کسادی می رود بیرون
اگر یوسف به آن سامان حسن آید به بازارت
چو مژگان سینه ام چاک است از رشک نگاه تو
که در هر گردشی گردد به گرد چشم بیمارت
کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبد
که می چسبد ز خونگرمی به دلها لعل خونخوارت
مگر زلفت عنانداری کند دلهای وحشی را
که از شوخی نپردازد به عاشق چشم عیارت
ترا می زیبد از زنجیر مویان بنده پروردن
که بر آزادمردان نازها دارد گرفتارت
ز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گیرد؟
که دامنگیر گردد بوی گل را خار دیوارت
نماز عید واجب می کند بر خلق دیدارت
تو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامی
خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارت
ز شیرینی سرشک شمع نقل انجمن گردد
به هر محفل که آید در سخن لعل شکربارت
سرافرازی ترا چون شاخ گل می زیبد از خوبان
که گل سامان بال وپر دهد از شوق دستارت
نگردد در تماشای تو چون نظارگی حیران؟
که می دارد عرق را از چکیدن باز رخسارت
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت
چه گل چیند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟
که می داند عرق را شبنم بیگانه گلزارت
شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو
ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارت
غبار آلوده گرد کسادی می رود بیرون
اگر یوسف به آن سامان حسن آید به بازارت
چو مژگان سینه ام چاک است از رشک نگاه تو
که در هر گردشی گردد به گرد چشم بیمارت
کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبد
که می چسبد ز خونگرمی به دلها لعل خونخوارت
مگر زلفت عنانداری کند دلهای وحشی را
که از شوخی نپردازد به عاشق چشم عیارت
ترا می زیبد از زنجیر مویان بنده پروردن
که بر آزادمردان نازها دارد گرفتارت
ز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گیرد؟
که دامنگیر گردد بوی گل را خار دیوارت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۸
غزالان را ز وحشت باز دارد دیدن چشمت
به چرخ آرد زمین را چون فلک گردیدن چشمت
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت
ز خون خلق رنگین است چندان تیغ مژگانت
که می گردد نگارین، دست از مالیدن چشمت
ز بستن دیده شهباز در فکر شکار افتد
کند در پرده مشق دلبری پوشیدن چشمت
نماند در ته ابر سیه برقی که شوخ افتد
نباشد لحظه ای افزون نگه دزدیدن چشمت
نظر بازی که چشمت را به چشم آهوان سنجد
ترازوی دو سر قلب است در سنجیدن چشمت
عقیقی سازد از خون جگر سیمای زرین را
سهیل شوخ چشم از غیرت خندیدن چشمت
حقوق مردمی منظور افتاده است صائب را
وگرنه می تواند بست چشم از دیدن چشمت
به چرخ آرد زمین را چون فلک گردیدن چشمت
به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان
که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت
ز خون خلق رنگین است چندان تیغ مژگانت
که می گردد نگارین، دست از مالیدن چشمت
ز بستن دیده شهباز در فکر شکار افتد
کند در پرده مشق دلبری پوشیدن چشمت
نماند در ته ابر سیه برقی که شوخ افتد
نباشد لحظه ای افزون نگه دزدیدن چشمت
نظر بازی که چشمت را به چشم آهوان سنجد
ترازوی دو سر قلب است در سنجیدن چشمت
عقیقی سازد از خون جگر سیمای زرین را
سهیل شوخ چشم از غیرت خندیدن چشمت
حقوق مردمی منظور افتاده است صائب را
وگرنه می تواند بست چشم از دیدن چشمت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دامن گرمروان شعله بی زنهارست
چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟
دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
می رساند به لب چاه زنخدان خود را
هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت
رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار
قفس بلبل ما را به گلستان آویخت
پرده ای بود که بر دامن محمل افکند
خون مجنون که به دامان بیابان آویخت
کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ
جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت
این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن
پرده آه به سیمای گلستان آویخت
تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا
همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت
با ادب باش که از دیده صاحب نظران
عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت
چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش
نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت
دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
دامن گرمروان شعله بی زنهارست
چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟
دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت
گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم
کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت
می رساند به لب چاه زنخدان خود را
هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت
رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار
قفس بلبل ما را به گلستان آویخت
پرده ای بود که بر دامن محمل افکند
خون مجنون که به دامان بیابان آویخت
کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ
جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت
این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن
پرده آه به سیمای گلستان آویخت
تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا
همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت
با ادب باش که از دیده صاحب نظران
عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت
چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش
نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت