عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
اگر معنی خامشی گل کند
لب غنچه تعلیم بلبل کند
بساط جهان جای آرام نیست
چرا کس وطن بر سر پل کند
درین انجمن مفلسان خامشند
صراحی خالی چه قلقل کند
قبا کن در بن باغ،جیب طرب
که از لخت دل غنچه فرگل کند
زبان را مکن پر فشان طلب
مبادا چراغ حیا گلکند
مکش سر ز پستی که آواز آب
ترقی بقدر تنزل کند
چه سیل است یارب دم تیغ او
که چون بگذرد از سرم پل کند
من و یاد حسنی که در حسرتش
جگر دامن ناله پرگل کند
ز رمز دهانش نباید اثر
عدم هم به خود گر تامل کند
ز بیداد آن چشم نتوان گذشت
دلی را که او خون کند مل کند
ز بس قهر و لطفش همه خوشاداست
نگه میکند گر تغافل کند
دلت بیدماغست بیدل مباد
به تعطیل، حکم توکلکند
لب غنچه تعلیم بلبل کند
بساط جهان جای آرام نیست
چرا کس وطن بر سر پل کند
درین انجمن مفلسان خامشند
صراحی خالی چه قلقل کند
قبا کن در بن باغ،جیب طرب
که از لخت دل غنچه فرگل کند
زبان را مکن پر فشان طلب
مبادا چراغ حیا گلکند
مکش سر ز پستی که آواز آب
ترقی بقدر تنزل کند
چه سیل است یارب دم تیغ او
که چون بگذرد از سرم پل کند
من و یاد حسنی که در حسرتش
جگر دامن ناله پرگل کند
ز رمز دهانش نباید اثر
عدم هم به خود گر تامل کند
ز بیداد آن چشم نتوان گذشت
دلی را که او خون کند مل کند
ز بس قهر و لطفش همه خوشاداست
نگه میکند گر تغافل کند
دلت بیدماغست بیدل مباد
به تعطیل، حکم توکلکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنونزدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکند
ز خموشی ادب امتحان، به فسردگی نبریگمان
که کمند نالهٔ عاشقان، لب برهم آمده چین کند
سر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام
که به جز تتبع نظم من، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل، بهگشاد یک مژه قانعم
چهکم است صیقلی از شرر،که نگاه آینهبینکند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکند
نه بقاست مایهٔ فرصتی، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکند
ز حضور شعلهٔ قامتی، ز خیال فتنه علامتی
نرسیدهام به قیامتی، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکند
ز خموشی ادب امتحان، به فسردگی نبریگمان
که کمند نالهٔ عاشقان، لب برهم آمده چین کند
سر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام
که به جز تتبع نظم من، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل، بهگشاد یک مژه قانعم
چهکم است صیقلی از شرر،که نگاه آینهبینکند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکند
نه بقاست مایهٔ فرصتی، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکند
ز حضور شعلهٔ قامتی، ز خیال فتنه علامتی
نرسیدهام به قیامتی، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگیکند
در بر آتش لباس خار و خس تنگیکند
درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست
بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم
گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست
ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم
آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا
عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام
هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است
اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست
ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
در بر آتش لباس خار و خس تنگیکند
درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست
بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم
گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست
ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم
آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا
عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام
هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است
اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست
ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حسرت امشب آه بیتأثیر روشن میکند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی کافوری سواد پیر روشن میکند
چون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند
معنی ویرانیام تعمیر روشن میکند
ای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکند
بیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکند
گر خیال آیینهدار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن میکند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی کافوری سواد پیر روشن میکند
چون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند
معنی ویرانیام تعمیر روشن میکند
ای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکند
بیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکند
گر خیال آیینهدار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن میکند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستیام وداع تو و من چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند
دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نهایم
در پردههای خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور میکشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانههای پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم
سر میکند عرق ز گریبان ما بلند
دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نهایم
در پردههای خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور میکشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانههای پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم
سر میکند عرق ز گریبان ما بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند
در بام هم سریستکه برسنگ میزنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند
در یاد دامن تو به دل چنگ میزنند
چون منکسی مباد نماندود انفعال
کز عکس نامم آینهها رنگ میزنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست
رندان ز خنده گل به سر ننگ میزنند
گردون حریف داغ محبت نمیشود
این خیمه در فضای دل تنگ میزنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنند
طاووس ما خجالت اظهار میکشد
زین حلقهها که بر در نیرنگ میزنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است
آیینهها قدم به ره زنگ میزنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو
گامی به زحمت قدم لنگ میزنند
گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر
دیوانهام ز هر طرفم سنگ میزنند
بیپرده نیست صورت تحقیقکس هنوز
آثار خامهایست که در رنگ میزنند
بیدل به طاق ابروی وهمیست جام خلق
چندانکه هوشکارکند سنگ میزنند
در بام هم سریستکه برسنگ میزنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند
در یاد دامن تو به دل چنگ میزنند
چون منکسی مباد نماندود انفعال
کز عکس نامم آینهها رنگ میزنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست
رندان ز خنده گل به سر ننگ میزنند
گردون حریف داغ محبت نمیشود
این خیمه در فضای دل تنگ میزنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنند
طاووس ما خجالت اظهار میکشد
زین حلقهها که بر در نیرنگ میزنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است
آیینهها قدم به ره زنگ میزنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو
گامی به زحمت قدم لنگ میزنند
گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر
دیوانهام ز هر طرفم سنگ میزنند
بیپرده نیست صورت تحقیقکس هنوز
آثار خامهایست که در رنگ میزنند
بیدل به طاق ابروی وهمیست جام خلق
چندانکه هوشکارکند سنگ میزنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند
آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
هر چند برق شعله زند از نگاهشان
یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال
صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق
گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند
افسون جاهشان نکند غافل از ادب
دریا اگر شوند کمین گهر کنند
تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی
از یار شکوهای که محال است سر کنند
از انفعال نامهبران رموز عشق
رنگ پریده را به عرق بال تر کنند
بزم حضورشان نکشد انتظار شمع
اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند
تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان
مانند شبنم آبله را بال و پر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند
فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند
فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامنست
هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند
سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک
شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند
آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
هر چند برق شعله زند از نگاهشان
یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال
صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق
گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند
افسون جاهشان نکند غافل از ادب
دریا اگر شوند کمین گهر کنند
تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی
از یار شکوهای که محال است سر کنند
از انفعال نامهبران رموز عشق
رنگ پریده را به عرق بال تر کنند
بزم حضورشان نکشد انتظار شمع
اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند
تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان
مانند شبنم آبله را بال و پر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند
فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند
فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامنست
هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند
سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک
شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این غافلان که آینهپرداز میدهند
در خانهای که نیست کس آواز میدهند
خون شد دل از معاملهداران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز میدهند
مجبور غفلتیم، قبول اثر کراست
یاران بهگوش کر خبر راز میدهند
کمهمتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز میدهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزیست
رنگ شکسته را پر پرواز میدهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ناز میدهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقیست
آتش به دست کودک گلباز میدهند
تا بخیهگلکند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز میدهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی که میکنی به تک و تاز میدهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمهای که به !ین ساز میدهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز میدهند
بیدل برون خویش به جایی نرفتهایم
ما را ز پرده بهر چه آواز میدهند
در خانهای که نیست کس آواز میدهند
خون شد دل از معاملهداران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز میدهند
مجبور غفلتیم، قبول اثر کراست
یاران بهگوش کر خبر راز میدهند
کمهمتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز میدهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزیست
رنگ شکسته را پر پرواز میدهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ناز میدهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقیست
آتش به دست کودک گلباز میدهند
تا بخیهگلکند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز میدهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی که میکنی به تک و تاز میدهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمهای که به !ین ساز میدهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز میدهند
بیدل برون خویش به جایی نرفتهایم
ما را ز پرده بهر چه آواز میدهند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخنگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمیرود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستیام
تا نام، شوخی اثری داشت، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بیدماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل،که داشت جلوه که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخنگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمیرود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستیام
تا نام، شوخی اثری داشت، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بیدماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل،که داشت جلوه که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود
ناله هم غیر صدایکف افسوس نبود
از خودم میبرد آن سیلکه چون ریگ روان
آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خانهٔ اندیشه کیست
رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس
شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است
ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی
آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم
صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت
حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگکه بستیم ندامتگلکرد
عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجدهاش آیینهٔ عافیتم شد بیدل
راحت نقش قدم غیر زمینبوس نبود
ناله هم غیر صدایکف افسوس نبود
از خودم میبرد آن سیلکه چون ریگ روان
آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود
دل مأیوس صنم خانهٔ اندیشه کیست
رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبود
ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس
شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود
گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است
ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود
ای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی
آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود
زنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم
صافی آینه جز دیده جاسوس نبود
تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت
حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود
دل به هر رنگکه بستیم ندامتگلکرد
عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود
سجدهاش آیینهٔ عافیتم شد بیدل
راحت نقش قدم غیر زمینبوس نبود