عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟
یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست
کاروان حسن پنداری مسافر می شود
کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست
لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را
کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟
رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد
وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست
صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است
چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟
یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست
کاروان حسن پنداری مسافر می شود
کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست
لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را
کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟
رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد
وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست
صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است
چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست
با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما
داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست
وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد
دیده این طفل را شیرینی افسانه بست
گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیست
چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟
زلف طراری که بتواند زبان شانه نیست
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست
می کنی منع سرشک از دیده خونبار من
جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست
با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما
داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست
وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد
دیده این طفل را شیرینی افسانه بست
گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیست
چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟
زلف طراری که بتواند زبان شانه نیست
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست
می کنی منع سرشک از دیده خونبار من
جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست
می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟
تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست
برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست
می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟
تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست
برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست
بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست
گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست
چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست
در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست
شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست
بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست
گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست
چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست
در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست
شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست
این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست
در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست
بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست
شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست
جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست
این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست
در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست
بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست
شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست
جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست
گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست
چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟
شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست
شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست
سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست
شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست
جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست
از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست
گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد
می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست
چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها
از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟
شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا
هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست
شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد
چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست
سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من
می توانستم در این باغ و بستان را شکست
شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب
حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست
جمع تا کردیم خود را نوبهاران رفته بود
در لباس غنچه می بایست دامان را شکست
از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر
جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین
شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست
هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست
لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوست
گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست
نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست
خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست
خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست
می نماید برق از ابر بهاران خویش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست
با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب
دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست
حسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین
شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست
هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست
لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوست
گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست
نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست
خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست
خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست
می نماید برق از ابر بهاران خویش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست
با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب
دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست
حسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوست
تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست
ماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟
نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست
در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا
شبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوست
تیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را
هر که چشمی آب داد از سر و سیم اندام دوست
زان لب میگون مگر دفع خمار خود کند
ورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوست
گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان
می چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوست
می کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثر
مشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوست
من کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟
پختگان را خام سازد وعده های خام دوست
در ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتاب
می رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوست
خون شود در ناف آهو بار دیگر مشک ناب
گر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوست
تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس
از حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوست
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست
تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست
ماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟
نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست
در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا
شبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوست
تیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را
هر که چشمی آب داد از سر و سیم اندام دوست
زان لب میگون مگر دفع خمار خود کند
ورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوست
گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان
می چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوست
می کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثر
مشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوست
من کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟
پختگان را خام سازد وعده های خام دوست
در ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتاب
می رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوست
خون شود در ناف آهو بار دیگر مشک ناب
گر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوست
تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس
از حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوست
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوست
آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست
دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا
زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست
می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر
آتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوست
از صدای شهپر جبریل بر هم می خورد
گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوست
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
چون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوست
می کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک
رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوست
گر به این دستور آرد روی دلها را به خود
قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست
می شود سیل بهاران خاروخس را بال و پر
رفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوست
می برد گوی سعادت از میان رهروان
هر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوست
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟
آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست
دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا
زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست
می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر
آتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوست
از صدای شهپر جبریل بر هم می خورد
گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوست
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
چون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوست
می کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک
رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوست
گر به این دستور آرد روی دلها را به خود
قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست
می شود سیل بهاران خاروخس را بال و پر
رفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوست
می برد گوی سعادت از میان رهروان
هر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوست
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوست
در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید
زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست
تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست
گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست
همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند
می دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوست
رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد
دستبازی های گستاخ صبا با موی دوست
یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند
برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست
در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید
زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست
تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست
گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست
همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند
می دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوست
رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد
دستبازی های گستاخ صبا با موی دوست
یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند
برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
دیده های شرمگین، دیدن نمی داند که چیست
دست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیست
اهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حال
نبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیست
هر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرد
در جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیست
آشکارا سینه بر تیغ شهادت می زند
زخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیست
خامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیست
دست گستاخی نباشد عشق را در آستین
عندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیست
اختیار خود به دست بی قراری داده است
سیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیست
بس که شد افسردگی از سردی ایام عام
موی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیست
می کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباس
هر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیست
خواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجاب
چشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیست
در گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمی داند که چیست
دست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیست
اهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حال
نبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیست
هر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرد
در جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیست
آشکارا سینه بر تیغ شهادت می زند
زخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیست
خامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیست
دست گستاخی نباشد عشق را در آستین
عندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیست
اختیار خود به دست بی قراری داده است
سیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیست
بس که شد افسردگی از سردی ایام عام
موی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیست
می کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباس
هر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیست
خواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجاب
چشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیست
در گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
عارض او در نقاب از دیده گستاخ کیست؟
زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟
شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشم
آب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟
چون نظرها آب شد از روی آتشناک او
یارب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟
شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده است
تلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟
بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختم
کاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
نرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟
نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند را
دود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟
زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟
شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشم
آب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟
چون نظرها آب شد از روی آتشناک او
یارب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟
شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده است
تلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟
بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختم
کاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟
چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است
نرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟
نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند را
دود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟
نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست
قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟
جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟
سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟
می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟
دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟
کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست
صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی کیست؟
چهره روز آفتابی از فروغ روی کیست؟
آن که از رخسار آتشناک و خال عنبرین
داغ دارد عالمی را لاله خودروی کیست؟
در خم ابروی پر کار که دارد ماه نو؟
آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟
سرو پا بر جای را جستن خلاف عادت است
ناله قمری ز شوق قامت دلجوی کیست؟
شوخ چشمان ختن را پای گردون سیر نیست
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی کیست؟
پشت بر محراب، اهل دل عبادت می کنند
قبله این دوربینان گوشه ابروی کیست؟
جوهر آیینه همچون موی آتش دیده است
این تطاول از فروغ آفتاب روی کیست؟
آفتاب و ماه را در خلوت دل نیست راه
یارب این آیینه گستاخ همزانوی کیست؟
موج رغبت می زند از جوی خون چندین کنار
سرو بالا دست او تا در کنار جوی کیست؟
چون جمال لایزالی در نقاب عصمت است
عالم صورت نگارستان ز عکس روی کیست؟
گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد
صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟
عالمی در جستجوی ماه اگر سرگشته اند
نعل ماه عید در آتش ز جست و جوی کیست؟
دیده ها آیینه امید صیقل می زنند
با نسیم صبحدم یارب غبار کوی کیست؟
نکهت مغز آشنایی کز تری و تازگی
می فشاند خفتگان را آب بر رو بوی کیست؟
از نمکدان که دارد عندلیب این شور را؟
طوق عنبر فام قمری حلقه گیسوی کیست؟
برنیامد جرأت منصور با دار فنا
این کمان سخت یارب در خور بازوی کیست؟
این قدر دانم که هر ساعت به رنگی می شوم
من چه می دانم دل سرگشته دستنبوی کیست؟
این جواب آن غزل صائب که غافل گفته است
جان به لب دارم، زبانم گرم گفت و گوی کیست؟
چهره روز آفتابی از فروغ روی کیست؟
آن که از رخسار آتشناک و خال عنبرین
داغ دارد عالمی را لاله خودروی کیست؟
در خم ابروی پر کار که دارد ماه نو؟
آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟
سرو پا بر جای را جستن خلاف عادت است
ناله قمری ز شوق قامت دلجوی کیست؟
شوخ چشمان ختن را پای گردون سیر نیست
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی کیست؟
پشت بر محراب، اهل دل عبادت می کنند
قبله این دوربینان گوشه ابروی کیست؟
جوهر آیینه همچون موی آتش دیده است
این تطاول از فروغ آفتاب روی کیست؟
آفتاب و ماه را در خلوت دل نیست راه
یارب این آیینه گستاخ همزانوی کیست؟
موج رغبت می زند از جوی خون چندین کنار
سرو بالا دست او تا در کنار جوی کیست؟
چون جمال لایزالی در نقاب عصمت است
عالم صورت نگارستان ز عکس روی کیست؟
گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد
صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟
عالمی در جستجوی ماه اگر سرگشته اند
نعل ماه عید در آتش ز جست و جوی کیست؟
دیده ها آیینه امید صیقل می زنند
با نسیم صبحدم یارب غبار کوی کیست؟
نکهت مغز آشنایی کز تری و تازگی
می فشاند خفتگان را آب بر رو بوی کیست؟
از نمکدان که دارد عندلیب این شور را؟
طوق عنبر فام قمری حلقه گیسوی کیست؟
برنیامد جرأت منصور با دار فنا
این کمان سخت یارب در خور بازوی کیست؟
این قدر دانم که هر ساعت به رنگی می شوم
من چه می دانم دل سرگشته دستنبوی کیست؟
این جواب آن غزل صائب که غافل گفته است
جان به لب دارم، زبانم گرم گفت و گوی کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
خط سبز از صفحه عارض ستردن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست
آیه حرمت به آب تیغ شستن خوب نیست
بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است
گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست
لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است
از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست
جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است
در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست
جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر
این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست
سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد
خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست
سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب
دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست
عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس
پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست
پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم
از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست
آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی
در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست
چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین
در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست
هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا
صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست
نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست
نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال
دام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیست
لنگر بی مدعایی چشم حیران را بس است
این صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیست
حسن کامل عشقبازی می کند با خویشتن
شعله جواله را پروانه ای در کار نیست
نیست بر دست کسی چشم پریشان خاطران
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
راه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشان
حق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیست
دل نمی باید شود غافل ازان جان جهان
ذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیست
نونیازان را گزیری نیست از عشق مجاز
کاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیست
پنبه گوش کهنسالان بود موی سفید
خواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیست
از نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشید
صید ما را حمله شیرانه ای در کار نیست
می کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگ
خانه زنبور را همخانه ای در کار نیست
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
کاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیست
می کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخ
بهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیست
تیر صائب پر برون آرد در آغوش کمان
راه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست
نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست
نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال
دام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیست
لنگر بی مدعایی چشم حیران را بس است
این صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیست
حسن کامل عشقبازی می کند با خویشتن
شعله جواله را پروانه ای در کار نیست
نیست بر دست کسی چشم پریشان خاطران
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
راه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشان
حق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیست
دل نمی باید شود غافل ازان جان جهان
ذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیست
نونیازان را گزیری نیست از عشق مجاز
کاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیست
پنبه گوش کهنسالان بود موی سفید
خواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیست
از نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشید
صید ما را حمله شیرانه ای در کار نیست
می کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگ
خانه زنبور را همخانه ای در کار نیست
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
کاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیست
می کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخ
بهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیست
تیر صائب پر برون آرد در آغوش کمان
راه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
وصل زلف او به دست کوشش تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست
بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام
آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست
آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است
عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
می روی از کوی او صائب دلت را واگذار
این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست
بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام
آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست
آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است
عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
می روی از کوی او صائب دلت را واگذار
این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
فکر جانسوز مرا یک نقطه بی انداز نیست
یک سپند بزم من بی شعله آواز نیست
در سر کویی که من بر اطلس خون می تپم
خضر اگر آید، در فیض شهادت باز نیست
ذره و خورشید گلبانگ اناالحق می زنند
نغمه بیگانه ای در پرده این ساز نیست
من که نتوانم ز سستی بال خود را جمع کرد
ماه عید من به غیر از ناخن شهباز نیست
مال دنیا سیرچشمان را نگردد پای بند
شهد، زنبور عسل را مانع پرواز نیست
پرده داری می کند رنگ رخ معشوق را
چون شراب لعل، خون عاشقان غماز نیست
نیست صائب دلنشین خاطر مشکل پسند
مصرعی کان تیر روی ترکش اعجاز نیست
یک سپند بزم من بی شعله آواز نیست
در سر کویی که من بر اطلس خون می تپم
خضر اگر آید، در فیض شهادت باز نیست
ذره و خورشید گلبانگ اناالحق می زنند
نغمه بیگانه ای در پرده این ساز نیست
من که نتوانم ز سستی بال خود را جمع کرد
ماه عید من به غیر از ناخن شهباز نیست
مال دنیا سیرچشمان را نگردد پای بند
شهد، زنبور عسل را مانع پرواز نیست
پرده داری می کند رنگ رخ معشوق را
چون شراب لعل، خون عاشقان غماز نیست
نیست صائب دلنشین خاطر مشکل پسند
مصرعی کان تیر روی ترکش اعجاز نیست