عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر چه بینی مظهر اسمای اوست
دوست دارم هر که دارد دوست دوست
چشم عالم روشن است از نور او
لاجرم عالم به چشم ما نکوست
آینه گر صد ببینم ور هزار
در همه آئینه ها چشمم بر اوست
خیز با ما خوش درین دریا نشین
خویش را می شو که وقت شست و شوست
لب نهاده بر لب جامم مدام
با چنین همدم چه جای گفتگوست
چشم احول گر دو بیند تو مبین
رشتهٔ یک تو به چشم او دو توست
نعمت الله روشنست چون آینه
با جناب سید خود روبروست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست
تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست
زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست
نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
پادشاه و گدا یکیست یکیست
بینوا و نوا یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
جز یکی نیست در همه عالم
دو مگو چون خدا یکیست یکیست
آینه صد هزار می بینم
روی آن جانفزا یکیست یکیست
مبتلای بلای بالاشیم
مبتلا و بلا یکیست یکیست
قطره و بحر و موج و جوهر چهار
بیشکی نزد ما یکیست یکیست
نعمت الله یکی است در عالم
طلبش کن بیا یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در دو عالم خدا یکیست یکیست
مالک دو سرا یکیست یکیست
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکیست یکیست
آینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکیست یکیست
دو مگو و دوئی به جا مگذار
تو یگانه بیا یکیست یکیست
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
نعمت الله یکیست در عالم
سخن آشنا یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
دل ما با زبان یکی است یکیست
این چنین آن چنان یکی است یکیست
از دوئی بگذر و یکی می گو
حاصل دو جهان یکی است یکیست
آن یکی در کنار گیر خوشی
با همه در میان یکی است یکیست
عشق و معشوق و عاشق ای درویش
در دل عاشقان یکی است یکیست
جان و دل را به این و آن دادیم
غرض از این و آن یکیست یکیست
دلبران در جهان فراوانند
سید دلبران یکیست یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
موج و حباب و قطره درین بحر ما یکیست
نقش و حباب گرچه هزارند با یکیست
درمان درد دل چه کنم ای عزیز من
از دوست می رسد همه درد و دوا یکیست
ما و شرابخانه و رندان باده نوش
فارغ ز دو سرا بر ما دو سرا یکیست
تمثال صدهزار در آئینه رو نمود
دیدیم آن یکی و همه نزد ما یکیست
گر آشنای خویش شوی نزد عاشقان
معشوق و عشق و عاشق و آن آشنا یکیست
چون عقل احول است دو بیند غریب نیست
بنگر به عین عشق که شاه و گدا یکیست
سید ز جود خویش وجودی به بنده داد
معطی نعمة الله ما و عطا یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
آب جویای آب این عجب است
سر آب و سراب این عجب است
ما حبابیم و عین ما آب است
جام عین شراب این عجب است
گر کسی مست شد ز می چه عجب
باده مست خراب این عجب است
روز و شب آفتاب می گردد
در پی آفتاب این عجب است
موج گوئی حجاب دریا شد
ما ز ما در حجاب این عجب است
نقش خود را خیال می بندم
تا ببینم به خواب این عجب است
می خمخانهٔ حدوث و قدم
خورده ام بی حساب این عجب است
زاهدی دیده ایم گیلانی
سخت مست و خراب این عجب است
این چنین گفته های مستانه
خوانده ام بی کتاب این عجب است
طالب وصل نعمت اللهم
آب جویای آب این عجب است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
قطره و دریا به نزد ما یکی است
گر نظر بر آب داری بیشکی است
موج و بحر و قطره از روی ظهور
گر تمیزش می کنی هم نیککی است
زید و عمر و بکر و خالد هر چهار
چار باشد نزد ما ایشان یکی است
عقل اگر گوید خلاف این سخن
قول او مشنو که ابله مردکی است
هفت دریا با محیط عشق ما
جرعهٔ آبست و آنهم اندکی است
پادشاهی آمد و چندین سیاه
خود یکی باشد سپاه او یکی است
مظهر بنده یکی سید بود
آن یکی درویش و آن خانی یکی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تن میرد و روح پاک باقی است
خواه حیدریست و خواه نراقی است
تن زنده به جان و جان به جانان
گه مغربی است گه عراقی است
خوش جام مرصعیست پر می
مائیم حریف و عشق ساقی است
معنی بنمود رو به صورت
این صورت و معنی نفاقی است
جاوید بود حیات سید
باقی به بقای حی باقی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
دل جام جهان نمای شاهیست
آئینهٔ حضرت الهی است
نقدیست دفینه در دل و دل
گنجینهٔ گنج پادشاهی است
روز و شب ماست زلف و رویش
چه جای سفیدی و سیاهی است
نقشی که خیال غیر بندد
در مذهب ما همه مناهی است
دل بحر و محیط جان عالم
در بحر محیط همچو ماهی است
دل دادن و جان نهاده بر سر
در حضرت عشق عذرخواهیست
ای پایه وجود نعمت الله
پروردهٔ نعمت الهی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
در این در به جز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
گمان کج مبر بشنو ز عطار
که هر کو در خدا گم شد جدا نیست
نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم
مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست
حباب و موج و دریا هر سه آبند
جدایند از هم و از هم جدا نیست
فنا شو از فنا و از بقا هم
فقیران را فنا و هم بقا نیست
حریف درد نوش و دردمندیم
از این خوشتر دل ما را دوا نیست
وجود این و آن نقش خیالست
حقیقت جز وجود کبریا نیست
اگر گوئی همه حقست حقست
وگر خلقش همی خوانی خطا نیست
چو سید نیست شو از هست و از نیست
چو تو خود نیستی هستی تو را نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
گر در اینجا ندیده ای او را
رؤیت او تو را در اینجا نیست
حق به حق بین که ما چنین دیدیم
دیده ای کان ندید بینا نیست
وانکه حق را به خویشتن بیند
دیده اش بر کمال گویا نیست
هر که گوید که حق به خود بیند
این سعادت ورا مهیا نیست
گر چه آبند قطره و دریا
قطره در وصف همچو دریا نیست
نعمت الله نور دیده بود
چشم هر کو ندید بینا نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
عشق را خود قرار پیدا نیست
دو نفس حضرتش به یک جا نیست
همچو دریا مدام در موج است
این چنین بحر هیچ دریا نیست
عین عشقیم لاجرم شب و روز
صبر و آرام در دل ما نیست
نور چشم است و در نظر پیداست
دیده ای کان ندید بینا نیست
بیقراری عشق شورانگیز
در غم هست و نیست گویا نیست
عشق را هم ز عشق باید جست
خبر از حال او جز او را نیست
ذوق سید ز نعمت الله جو
وصف او حد گفتن ما نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیست
جز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیست
عشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیست
هرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیست
چون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیست
آن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیست
سرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیست
ما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیست
سید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
هر کرا درد نیست درمان نیست
هر کرا کفر نیست ایمان نیست
بت پندار هر که او نشکست
نزد ما بندهٔ مسلمان نیست
هر که او جان فدای عشق نکرد
مرده می دان که در تنش جان نیست
در محیطی که ما در آن غرقیم
هیچ پایان مجو که پایان نیست
سر موئی نیابد از زلفش
هر که سرگشته و پریشان نیست
کُنج دل گنجخانهٔ عشق است
گنج اگر در ویست ویران نیست
در خرابات همچو سید ما
رند مستی میان رندان نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
موحد در این ره به تقلید نیست
مجرد که باشد که تجرید نیست
تو صاحب وجودی وجود ای عزیز
مقلد به اطلاق و تقبید نیست
چنان غرقه شد قطره در بحر ما
که از ما یکی قطره وا دید نیست
مجدد نماید تو را در ظهور
ولی در بطون نام تجدید نیست
مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست
نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل
نشانی ز تقریب و تبعید نیست
موحد هم او و موحد هم او
جز او سید ملک توحید نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
آن وتر که غیر او احد نیست
اصل عدد است و از عدد نیست
گر دیدهٔ احولی دو بیند
چشمش بنگر که بی رمد نیست
هر هست که نیستی پذیرد
هستیت نهادن از خرد نیست
چون مظهر حضرت الهند
نیکند تمام و هیچ بد نیست
خود نیست به نزد نعمت الله
چیزی که وجود او به خود نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دل ندارد هر که او را درد نیست
وانکه خود دردی ندارد مرد نیست
نزد بی دردان مگو زینهار درد
دشمنست آن دوست کو همدرد نیست
با لب و رخسار و چشم مست یار
حاجت نقل و شراب و درد نیست
در هوای آفتاب روی او
در به در گشتیم از وی گرد نیست
درد بی درمان ما را از یقین
غیر سید دیگری در خورد نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر که را عشق نیست آنش نیست
مرده ای می شمر که جانش نیست
لذت از عمر خود کجا یابد
عاقل ار ذوق عاشقانش نیست
غرق دریای عشق او مائیم
لاجرم بحر ما کرانش نیست
ای که پرسی نشان او از ما
غیر نامی دگر نشانش نیست
در میان و کنار می جوئی
جز خیالی از آن میانش نیست
جام می را بگیر و نوشش کن
کاین معانی جز از بیانش نیست
سود دارد ولی زیانش نیست
نعمت الله هر که مایهٔ اوست