عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
دایم شکفته است دل داغدار ما
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار ما
فارغ ز کعبه ایم و ز بتخانه بی نیاز
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
آتش به پرده سوزی اسرار عشق نیست
رحم است بر دلی که شود رازدار ما
صد پیرهن ز دامن صبح است پاکتر
دامان گل ز شبنم شب زنده دار ما
خوش داشتیم وقت حریفان بزم را
چون می، گذشت اگر چه به تلخی مدار ما
شد پاره ای ز تن، دل ما از فسردگی
خامی به رنگ برگ برآورد بار ما
در روزگار ما دل بی درد و داغ نیست
در سنگ همچو سوخته گیرد شرار ما
از صدق، هر دو دست به دامان شب زدیم
تا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ما
گوهر حریف گرد یتیمی نمی شود
نتوان فشاند دامن ناز از غبار ما
صائب چو خضر روی خزان فنا ندید
شد سبز هر که از سخن آبدار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
منگر به چشم کم به دل داغدار ما
فانوس شمع طور بود لاله زار ما
آید اگر چه قطره ما خرد در نظر
آن بحر بیکنار بود در کنار ما
هر چند همچو آبله در ظاهریم خشک
در پرده دل است گره، نوبهار ما
آب گهر به خشک لبان می کند سبیل
دریا ترست از مژه اشکبار ما
در قلزمی که آب گهر را قرار نیست
ساکن شود چگونه دل بی قرار ما؟
شق می کند ز شوق، گریبان سنگ را
در جستجوی سوخته جانان شرار ما
چندین هزار خانه زین می شود تهی
چون پای در رکاب نهد شهسوار ما
از اعتبار اگر دگران معتبر شوند
در ترک اعتیاد بود اعتبار ما
تمکین ماست مهر لب خصم هرزه نال
سیلاب را خموش کند کوهسار ما
نقصی به ما نمی رسد از بوته گداز
داغ است آتش از زر کامل عیار ما
چون سایه هما که فتادن عروج اوست
ز افتادگی زیاده شود اعتبار ما
چون لاله ایم اگر چه جگرگوشه بهار
باشد به نان سوخته خود مدار ما
ما را توقع صله صائب ز خلق نیست
کز ذوق کار خویش بود مزد کار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
دل را ز قید جسم رها می کنیم ما
این دانه را ز کاه جدا می کنیم ما
عمر دوباره در گره روزگار نیست
جان را به زلف یار فدا می کنیم ما
در ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی است
اندیشه صواب و خطا می کنیم ما
آه این چنین اگر شکند آستین سعی
پیراهن سپهر، قبا می کنیم ما
افتد غزال دولت اگر در کمند ما
از همت بلند رها می کنیم ما
می می کشیم و خنده مستانه می زنیم
با این دو روزه عمر چها می کنیم ما
مهمان مرگ بر در دل حلقه می زند
تا فکر آشیان و سرا می کنیم ما
در قلزمی که نیست سر نوح در حساب
همچون حباب، کسب هوا می کنیم ما
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
زین خوان نصیب خویش جدا می کنیم ما
نگشود صائب از مدد خلق هیچ کار
از خلق روی دل به خدا می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
روشن چسان شود به تو سوز نهان ما؟
چون شمع کشته است زبان در دهان ما
در چشم ما ز گریه شادی نشان مجوی
این چشمه متاع ندارد دکان ما
ما این چنین که بر سر شاخ بهانه ایم
بر هم زند نسیم گلی آشیان ما
نی کوچه می دهد نفس ما چو بگذرد
غافل مشو ز ناله آتش زبان ما
روشن شود فتیله مغز هما، اگر
غافل کند نمکچشی از استخوان ما
گردش ز بس که فاخته پر در پر همند
خاکستری است جامه سرو روان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
افکنده اند در جگر سنگ رخنه ها
از موج تازیانه حکم تو آبها
در مجلس شراب تو از شوق می زنند
پروانه وار سینه بر آتش کبابها
شادم ز پیچ و تاب محبت که می رسد
آخر به زلف، سلسله پیچ و تابها
از آه ما در انجمن حسن می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب ها
بیدار شو که در شب یلدای نیستی
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها
بیداری حیات شود منتهی به مرگ
آرامش است عاقبت اضطراب ها
تسلیم شو، وگرنه برای سبکسران
تابیده اند از رگ گردن طناب ها
صائب به این خوشم که مرا آزموده اند
شیرین لبان به باده تلخ عتابها
ای حسن پرده سوز تو برق نقاب ها
روی عرق فشان تو سیل حجاب ها
از نقطه های خال تو در هر نظاره ای
بیرون نوشته حرف شناسان کتاب ها
از انفعال روی تو گلهای شوخ چشم
بر پیرهن فشانده مکرر گلابها
در رشته می کشند گهرهای آبدار
در موج خیز حسن تو دام سرابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
خوشتر ز تماشای خیابان بهشت است
هر جلوه ای از قامت رعنای تو ما را
چون سایه که سر در قدم سرو گذارد
محوست سراپا به سراپای تو ما را
ما را نتوان از تو جدا کرد، که دادند
دلبستگی خاص به هر جای تو ما را
چون صبح برانگیخت به یک خنده پنهان
از خواب عدم، لعل شکرخای تو ما را
امروز ز رخساره خود پرده برانداز
تا نقد شود جنت فردای تو ما را
این ماحضری بود که در دیدن اول
کرد از دو جهان سیر، تماشای تو ما را
حاشا که ز آیینه دل پاک نسازد
گرد دو جهان، دامن صحرای تو ما را
گو سیل فنا گرد برآرد ز دو عالم
کافی است سیه خانه سودای تو ما را
صائب به نوا کوش، کز این نغمه طرازان
کافی است همین صوت دلارای تو ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
حیف است شود رشته جان ها گره آلود
شیرازه دل ها مکن آن موی میان را
بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر
ناسور کند پنبه ما داغ کتان را
از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد
بستر ز تب گرم بود شیر ژیان را
از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کرد کمان را
مغز سر من نیست تنک مایه سودا
در دیده من جوش بهارست خزان را
هرگز نشود برق ز فانوس حصاری
از خود نتوان کرد جهان گذران را
عشق آمد و بیرون در افکند چو نعلین
از خلوت اندیشه من هر دو جهان را
بیدار نشد چشم تو از شور قیامت
طوفان، تری مغز شد این خواب گران را
میدان تو هر چند بود همچو کف دست
زنهار به صد دست نگه دار عنان را
صائب ز لبت گوهر شهوار نریزد
چندی چو صدف تا نکنی مهر، دهان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را
از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را
هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست
زنهار ز سر باز مکن چین جبین را
چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد
این صید ز صیاد گرفته است کمین را
هر جا لب لعل تو به گفتار درآید
در آب گهر غوطه دهد مغز زمین را
آخر که ترا گفت که از خانه خرابان
تنها کنی آباد همین خانه زین را؟
آسوده بود عشق ز بی تابی عاشق
از زلزله خاک چه غم چرخ برین را؟
مگذار به لعل تو فتد چشم هوسناک
کاین ابر بود ریگ روان آب نگین را
می ترسم ازان چشم سیه مست که آخر
از راه برد صائب سجاده نشین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
در قلزم می همچو حباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بی پرده تر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
خوابیده تر از راه بود راحله ما
در سینه صحراست گره قافله ما
در دامن صحرای ملامت نتوان یافت
خاری که نچیده است گل از آبله ما
دیوانه به همواری ما نیست درین دشت
چون جوهر تیغ است خمش سلسله ما
از تشنه لبی گرد برآریم ز دریا
خون در جگر باده کند حوصله ما
چون سیل، دلیل ره ما جذبه دریاست
محتاج به رهبر نبود قافله ما
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله بیت بود فاصله ما
چون زلف، پریشانی ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنیدن گله ما
جا دارد اگر زین غزل تازه نویسند
صائب به لب یار، عزیزان صله ما!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
فریاد نخیزد ز دل پر گله ما
نبود چو جرس هرزه درا آبله ما
هر جا که زند نشتر خاری مژه بر هم
خون دشنه کشد از جگر آبله ما
فریاد ازین برق نگاهان که نکردند
رحمی به گل کاغذی حوصله ما
صائب به چه امید گشاییم لب از هم؟
آن چشم سخنگو ندهد گر صله ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
ای خانه زنبور ز فکر تو جگرها
آیینه حیرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها
از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دایره موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون دیده مورست
در حوصله مور خزیدند شکرها
فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
کم نیست جگرداری پیران ز جوانها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها
مفتاح نهانخانه اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟
گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته جان ها
از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها
جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟
ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها
تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها
تا آینه روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها
تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها
چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها
تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را
از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را
داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را
از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را
بر آبگینه ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را
از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را
از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را
سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته خود بال هماست ما را
چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را
آید چسان به ساحل سالم سفینه ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را
از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را
تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
چشم همیشه مستت خمار کرد ما را
زلف سبک عنانت سیار کرد ما را
در خواب عقل بودیم در زیر سایه گل
باد بهار عشقت بیدار کرد ما را
داروی دردمندی از ما مسیح می برد
بیمارداری دل بیمار کرد ما را
گل کرد راز پنهان در داغ غوطه خوردیم
این خارخار آخر گلزار کرد ما را
توفیق چون درآید عصیان دلیل راه است
رطل گران غفلت هشیار کرد ما را
چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را
روزی چنان که باید آماده است صائب
اندیشه فزونی سیار کرد ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
زهی به ساعد سیمین شکوفه ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده صحرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
اندیشه نبود عشق را از موجه شمشیرها
سیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرها
چون موجه ریگ روان در دشت جولان می زند
از شورش سودای من شیرازه زنجیرها
روزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبیرها
از چهره زرین من زر در نظرها خوار شد
از خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرها
دریای روشن سیل را آورد از ظلمت برون
حاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرها
از غنچه پیکان او نتوان شنیدن بوی خون
از بس خدنگش صاف جست از سینه نخجیرها
افسانه غفلت کجا می بست مژگان مرا؟
می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها
این عقده مشکل که زد ابروی او در کار من
بسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرها
با عاجزی گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها
در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه زنجیرها
یوسف عذاری را که من زندانی او گشته ام
از خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرها
این دام مشکینی که من در گردن او دیده ام
آهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرها
یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمین سرپنجه تدبیرها
تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرها
راز دهان تنگ او صائب شود پوشیده تر
هر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشه زیاده مرا
می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا
بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا