عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
تا کجا آن جلوه در دلها کشد میدان سری
در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمیست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بیبری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سویدنیا دید وگفت: اشغال اسباب خری
عمرها شد میزنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی که گویندت چه زحمت میبری
در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمیست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بیبری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سویدنیا دید وگفت: اشغال اسباب خری
عمرها شد میزنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی که گویندت چه زحمت میبری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی دادهاند
با زمین چون بند نی چسبیدهام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند
آنسوی میدان در افتادهست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست
میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرقگل میکنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب میگردد پری
در ادبگاهیکه حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا به دل افشردهام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی دادهاند
با زمین چون بند نی چسبیدهام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند
آنسوی میدان در افتادهست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست
میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرقگل میکنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب میگردد پری
در ادبگاهیکه حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری
آبلهای کو که نهم در قدم خویش سری
نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن
گلبن نیرنگ گلی سرو قیامت ثمری
گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا
غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری
بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن
تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری
شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم
میگسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری
همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه کفن
تا عدم از هستی من ناله فشاندهست پری
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس
دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
هست امل پروریی لازم اقبال جهان
بی تری مغز بلندی نکند موی سری
شبههٔ هستی چو سحر میکندم خون به جگر
آینه بندم به عدم کز نفس آرم خبری
ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت
جانب آن انجمنت دل نگشودهست دری
لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون
داغ شو ای ناله کنون راه نفس زد شکری
بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر
بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری
آبلهای کو که نهم در قدم خویش سری
نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن
گلبن نیرنگ گلی سرو قیامت ثمری
گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا
غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری
بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن
تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری
شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم
میگسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری
همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه کفن
تا عدم از هستی من ناله فشاندهست پری
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس
دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
هست امل پروریی لازم اقبال جهان
بی تری مغز بلندی نکند موی سری
شبههٔ هستی چو سحر میکندم خون به جگر
آینه بندم به عدم کز نفس آرم خبری
ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت
جانب آن انجمنت دل نگشودهست دری
لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون
داغ شو ای ناله کنون راه نفس زد شکری
بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر
بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
ای سعی نگون، زین دشت، در سر چه هوا داری
کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم
تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا
عریانی دیگر نیست گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن
بیرنگ نمیآید از آینه ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت
آخر به چه روی است این کز پشت برون آری
آگاهی و جهل از ما تمییز نمیخواهد
بیچشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها
سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان کردن
تشویش کمیها هم کم نیست ز بسیاری
فریاد ز افلاسم کاری نگشود آخر
بیناخنیام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام
چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتادهست
دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری
کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم
تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا
عریانی دیگر نیست گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن
بیرنگ نمیآید از آینه ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت
آخر به چه روی است این کز پشت برون آری
آگاهی و جهل از ما تمییز نمیخواهد
بیچشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها
سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان کردن
تشویش کمیها هم کم نیست ز بسیاری
فریاد ز افلاسم کاری نگشود آخر
بیناخنیام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام
چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتادهست
دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
خطاپرست مباش ای ز راستی عاری
که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست
تبسمی که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بستهای و زین غافل
که غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجدهاست معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است
به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
ز خواب صبح سر غنچه میرود بر باد
مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی که دلش برگ خرمن آراییست
شکست میدروی آبگینه میکاری
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آن زمان که ز اسباب دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل
کند به کسوت موجت شکست معماری
که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست
تبسمی که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بستهای و زین غافل
که غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجدهاست معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است
به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
ز خواب صبح سر غنچه میرود بر باد
مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی که دلش برگ خرمن آراییست
شکست میدروی آبگینه میکاری
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آن زمان که ز اسباب دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل
کند به کسوت موجت شکست معماری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
دمی که عجز شود دستگاه بیکاری
گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
ز جوهر آینهها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس
که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود
به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم
جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت کن
بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش که در چشم مردم از حسدت
مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردیست
خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من کاش بینشان بودی
خجل ز نیستیام کرد هیچ مقداری
به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل
برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری
گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
ز جوهر آینهها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس
که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود
به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم
جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت کن
بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش که در چشم مردم از حسدت
مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردیست
خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من کاش بینشان بودی
خجل ز نیستیام کرد هیچ مقداری
به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل
برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری
تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد
حضور چین دامان تو محرابست پنداری
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی
به مژگانتکه شوخیهای مضرابست پنداری
سپند آتش دل کردهام ذرات امکان را
تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری
سر از بالین نازم یاد مخمل برنمیدارد
بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری
به فکر هستی از خود هر نفس میبایدم رفتن
خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری
نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس روشن
درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری
خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا
سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری
گهر در بحر ازگرد یتیمی خاک میلیسد
تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری
دلیل شوخی عشق است محو حسن گردیدن
نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری
خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد
مصور درکمین طرح سنجابست پنداری
تحیر صورتی نگذاشت در آیینهام بیدل
صفای خانهای دارم که سیلابست پنداری
تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد
حضور چین دامان تو محرابست پنداری
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی
به مژگانتکه شوخیهای مضرابست پنداری
سپند آتش دل کردهام ذرات امکان را
تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری
سر از بالین نازم یاد مخمل برنمیدارد
بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری
به فکر هستی از خود هر نفس میبایدم رفتن
خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری
نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس روشن
درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری
خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا
سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری
گهر در بحر ازگرد یتیمی خاک میلیسد
تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری
دلیل شوخی عشق است محو حسن گردیدن
نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری
خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد
مصور درکمین طرح سنجابست پنداری
تحیر صورتی نگذاشت در آیینهام بیدل
صفای خانهای دارم که سیلابست پنداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
ای گشاد و بست مژگانت معمای پری
جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن
یک جنون میپرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است
گر بفهمی بیمساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بیاثر دیوانهکرد
طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالیکردنست
شیشهای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب، جمع
بگذر از شیرازه بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن
آدمی، آدم چه میخواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است
بیشتر بینقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم
شیشهها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن، آیینهدار شرم باش
ازتو چشم بسته میخواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشهای
بی ادب مگذر عرق کردهست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش
وضع این نه حلقه خلخالیست در پای پری
جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن
یک جنون میپرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است
گر بفهمی بیمساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بیاثر دیوانهکرد
طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالیکردنست
شیشهای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب، جمع
بگذر از شیرازه بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن
آدمی، آدم چه میخواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است
بیشتر بینقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم
شیشهها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن، آیینهدار شرم باش
ازتو چشم بسته میخواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشهای
بی ادب مگذر عرق کردهست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش
وضع این نه حلقه خلخالیست در پای پری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
آسوده است شوق ز دل پیش نگذری
ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری
از طبع ذرهگر تپشی واکشی بس است
در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری
بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحهای
بیالتفاتی از سر درویش نگذری
دربای عشق بیخود توفان این صداست
کای موج از گذشتگی خویش نگذری
سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط
زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری
درکاروان غبار املهای آرزو
پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری
بیدل غبار عالم اوهام زندگیست
نگذشتهای ز هیچ اگر از خویش نگذری
ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری
از طبع ذرهگر تپشی واکشی بس است
در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری
بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحهای
بیالتفاتی از سر درویش نگذری
دربای عشق بیخود توفان این صداست
کای موج از گذشتگی خویش نگذری
سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط
زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری
درکاروان غبار املهای آرزو
پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری
بیدل غبار عالم اوهام زندگیست
نگذشتهای ز هیچ اگر از خویش نگذری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دلدار قدح برکف، ما مرده ز مخموری
آه از ستم غفلت، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینهداریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بینوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بیعلت شبکوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشربکمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه منکردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانهکشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکیست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت، ما ظلمتی او نوری
آه از ستم غفلت، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینهداریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بینوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بیعلت شبکوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشربکمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه منکردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانهکشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکیست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت، ما ظلمتی او نوری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بیپیری
به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی همنفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیستگردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون نالهام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان
مگر خالیکند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمیبندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایهداران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بیپیری
به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی همنفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیستگردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون نالهام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان
مگر خالیکند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری
فضای مشرب دل حیرتست تنگ نگیری
خم نگین نخورد نام بینیازی همت
حذر که راه سبکتازبت به سنگ نگیری
قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت
وطن به سایهٔ دیوار نام و ننگ نگیری
به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا
مصورت کند ایجاد نقش و رنگ نگیری
اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت
گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری
زدهست عشق تو سنگی به شیشه خانهٔ رنگم
ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری
چو دین و دل که به مستی نشد مسخر چشمت
به ساغری که گرفتی چرا فرنگ نگیری
کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان
ز خود سری سر این کوچهٔ تفنگ نگیری
خطیست جلوهگر از پردهٔ منقش دیبا
که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری
مبند محمل امروز بر تصور فردا
طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری
به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل
عجب که بالش ناز از پر خدنگ نگیری
فضای مشرب دل حیرتست تنگ نگیری
خم نگین نخورد نام بینیازی همت
حذر که راه سبکتازبت به سنگ نگیری
قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت
وطن به سایهٔ دیوار نام و ننگ نگیری
به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا
مصورت کند ایجاد نقش و رنگ نگیری
اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت
گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری
زدهست عشق تو سنگی به شیشه خانهٔ رنگم
ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری
چو دین و دل که به مستی نشد مسخر چشمت
به ساغری که گرفتی چرا فرنگ نگیری
کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان
ز خود سری سر این کوچهٔ تفنگ نگیری
خطیست جلوهگر از پردهٔ منقش دیبا
که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری
مبند محمل امروز بر تصور فردا
طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری
به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل
عجب که بالش ناز از پر خدنگ نگیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
به یمن سبقت جهد از هزار قافله گیری
به رنگ موج گهر گر پی یک آبله گیری
به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد
جز اینقدرکه عدم تا وجود فاصله گیری
حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی
به یک قدم سفر آخر چه زاد و راحله گیری
به محفلی که بود دور جام و جلوهٔ ساقی
چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چلهگیری
فتاده خلق مقیّد به دامگاه تعیَّن
تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله گیری
ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن
که بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله گیری
دلت بهکینه مینباز تا فساد نزاید
چه مردی استکه بار زنان حامله گیری
نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شکایت
گرفتن در لب به که دامن گله گیری
ز موج کف به گهر ختم کن تردد دنیا
سزد که یکدلی از روزگار ده دله گیری
صفای آینهٔ دل گشاد کام نهنگست
فرو بری دو جهان گر عیار حوصله گیری
قضا چه صور دمیدهست در مزاج تو بیدل
که از نفس زدنی کوه را به زلزله گیری
به رنگ موج گهر گر پی یک آبله گیری
به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد
جز اینقدرکه عدم تا وجود فاصله گیری
حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی
به یک قدم سفر آخر چه زاد و راحله گیری
به محفلی که بود دور جام و جلوهٔ ساقی
چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چلهگیری
فتاده خلق مقیّد به دامگاه تعیَّن
تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله گیری
ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن
که بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله گیری
دلت بهکینه مینباز تا فساد نزاید
چه مردی استکه بار زنان حامله گیری
نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شکایت
گرفتن در لب به که دامن گله گیری
ز موج کف به گهر ختم کن تردد دنیا
سزد که یکدلی از روزگار ده دله گیری
صفای آینهٔ دل گشاد کام نهنگست
فرو بری دو جهان گر عیار حوصله گیری
قضا چه صور دمیدهست در مزاج تو بیدل
که از نفس زدنی کوه را به زلزله گیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
حریف مشرب قمری نهای طاووسی نازی
کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را
نوای حیرتم آنهم به بند تار بیسازی
سرت راه گریبان وانکرد از بیتمیزیها
وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی
به این سامان ندانم صید نیرنگ که خواهم شد
که چون طاووس در بالم چراغانکرده پروازی
نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم
چو شمع کشته روشنکردهام هنگامهٔ رازی
غبارم در عدم هم گر هوایی دارد این دارد
که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی
اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم
به توفان میگریزم تاکنم با عافیت سازی
ندانم ماجرایکاف و نونکی منقطعگردد
درین کهسار عمری شد که پیچیدهست آوازی
مگو از ابتدای من، مپرس از انتهای من
نگاهی بود خونگشتن چه انجامی چه آغازی
به جایی میرسی بیدل مباش از جستجو غافل
دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی
کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را
نوای حیرتم آنهم به بند تار بیسازی
سرت راه گریبان وانکرد از بیتمیزیها
وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی
به این سامان ندانم صید نیرنگ که خواهم شد
که چون طاووس در بالم چراغانکرده پروازی
نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم
چو شمع کشته روشنکردهام هنگامهٔ رازی
غبارم در عدم هم گر هوایی دارد این دارد
که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی
اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم
به توفان میگریزم تاکنم با عافیت سازی
ندانم ماجرایکاف و نونکی منقطعگردد
درین کهسار عمری شد که پیچیدهست آوازی
مگو از ابتدای من، مپرس از انتهای من
نگاهی بود خونگشتن چه انجامی چه آغازی
به جایی میرسی بیدل مباش از جستجو غافل
دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمیباشد دل مایوس بیکیفیت نازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
پری زین بزم دور است، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمریست میخندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر میزند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش میمالد پیام سرمه آوازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
به گلزاری که آن شوخ پریپیکر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید
نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی
قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی
مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون
به لعبتباز بنگر کز پس چادر کند بازی
دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل
که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی
مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد میگردم
کم افتد مهرهای زینسان که در ششدر کند بازی
ز بس پیچیده است آفاق را بیمهری گردون
عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی
زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی
وداع بیقراری میکند چون شعله پروازت
هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان
که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید
نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی
قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی
مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون
به لعبتباز بنگر کز پس چادر کند بازی
دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل
که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی
مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد میگردم
کم افتد مهرهای زینسان که در ششدر کند بازی
ز بس پیچیده است آفاق را بیمهری گردون
عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی
زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی
وداع بیقراری میکند چون شعله پروازت
هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان
که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی
که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
هوس مستی که جای باده در ساغر کند بازی
نشاط طبع در ترک تکلف بیش میباشد
به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی
اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق میخواهم
سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی
نمیدانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون
مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی
به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت کارت
شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی
به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را
کبوتر مایل پستیست هرگه سرکند بازی
بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما
کجا رندیکزین بازیچه بیرونترکند بازی
نگهگر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ
چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی
قد پیری نمودارست طفلی تا بهکی بیدل
کچه در خاک پنهانکن مبادت ترکند بازی
که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
هوس مستی که جای باده در ساغر کند بازی
نشاط طبع در ترک تکلف بیش میباشد
به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی
اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق میخواهم
سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی
نمیدانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون
مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی
به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت کارت
شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی
به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را
کبوتر مایل پستیست هرگه سرکند بازی
بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما
کجا رندیکزین بازیچه بیرونترکند بازی
نگهگر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ
چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی
قد پیری نمودارست طفلی تا بهکی بیدل
کچه در خاک پنهانکن مبادت ترکند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
من و دیوانهخو طفلی که هر جا سر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بینقاب افتد
نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی
به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی
به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند
که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی
در آن محفل که گلچین هوس باشد دم تیغت
مرا چون شمع یک گردن به چندین سر کند بازی
بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن
بگو تا جلوه در آیینهها کمتر کند بازی
دل عاشق به گلگشت چمن حیفست پردازد
سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی
طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو
مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی
اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد
چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی
مزاج خوابناک افسانه را باطل نمیداند
جهان بازیست اماکیست تا باورکند بازی
طربکنگر نشاط وهم هستی زود طیگردد
به کلفت میکشد دل هر قدر لنگر کند بازی
هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمیداند
چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بینقاب افتد
نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی
به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی
به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند
که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی
در آن محفل که گلچین هوس باشد دم تیغت
مرا چون شمع یک گردن به چندین سر کند بازی
بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن
بگو تا جلوه در آیینهها کمتر کند بازی
دل عاشق به گلگشت چمن حیفست پردازد
سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی
طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو
مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی
اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد
چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی
مزاج خوابناک افسانه را باطل نمیداند
جهان بازیست اماکیست تا باورکند بازی
طربکنگر نشاط وهم هستی زود طیگردد
به کلفت میکشد دل هر قدر لنگر کند بازی
هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمیداند
چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
چه دولت است نشاط تجدد اندوزی
دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی
نعیم و خلد برین گرد خوان استعداد
قناعت است ولی تا کرا شود روزی
به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید
چراغ دهر خمش گیر اگر دل افروزی
فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم
به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی
به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش
جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی
چو صبح شور در آفاق میتوان افکند
به یک نفس زدنی گر خموشی آموزی
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی
دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی
نعیم و خلد برین گرد خوان استعداد
قناعت است ولی تا کرا شود روزی
به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید
چراغ دهر خمش گیر اگر دل افروزی
فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم
به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی
به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش
جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی
چو صبح شور در آفاق میتوان افکند
به یک نفس زدنی گر خموشی آموزی
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
چه غافلی که ز من نام دوست میپرسی
سراغ او هم از آنکس که اوست میپرسی
چه ممکنست رسیدن به فهم یکتایی
چنینکه مسئلهٔ مغز و پوست میپرسی
ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور
تیمم آب چه عالم وضوست میپرسی
نگاه در مژهای گم ز نارساییها
کهکیست زشت وکدامین نکوست میپرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند
رهی نداری و منزل چه سوست میپرسی
به تر دماغی هوش تو جهل میخندد
کز اهل هند عبارات خوست میپرسی
دل دو نیم چوگندمگرفته در بغلت
تو گرم و سردی نان دو پوست میپرسی
به چشمه سار قناعت ندادهاند رهت
کز آبروی غنا از چه جوست میپرسی
سوال بیخردان کم جواب میباشد
نفس بدزد که تا گفتگوست میپرسی
ز قیل و قال منم ناگزیر و میگویم
به حرف و صوت ترا نیز خوست میپرسی
به خامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست
ز بیدل آنچه حدیث نکوست میپرسی
سراغ او هم از آنکس که اوست میپرسی
چه ممکنست رسیدن به فهم یکتایی
چنینکه مسئلهٔ مغز و پوست میپرسی
ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور
تیمم آب چه عالم وضوست میپرسی
نگاه در مژهای گم ز نارساییها
کهکیست زشت وکدامین نکوست میپرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند
رهی نداری و منزل چه سوست میپرسی
به تر دماغی هوش تو جهل میخندد
کز اهل هند عبارات خوست میپرسی
دل دو نیم چوگندمگرفته در بغلت
تو گرم و سردی نان دو پوست میپرسی
به چشمه سار قناعت ندادهاند رهت
کز آبروی غنا از چه جوست میپرسی
سوال بیخردان کم جواب میباشد
نفس بدزد که تا گفتگوست میپرسی
ز قیل و قال منم ناگزیر و میگویم
به حرف و صوت ترا نیز خوست میپرسی
به خامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست
ز بیدل آنچه حدیث نکوست میپرسی