عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
به این موهومی‌ام یا رب‌ که‌ کرد آیینه‌دار او
تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او
سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حریف ساغر خورشید پیمایی‌ که می‌گردد
سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او
به غیر از ترک هستی از تردد بر نمی‌آید
نفس پر می‌خلد در سینه‌ام از خار خار او
چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش
مگر آیینه از بی‌دانشی گردد دچار او
غرورش زحمت آیینه‌داران برنمی‌دارد
تو محو خویش باش اینها نمی‌آید به‌ کار او
امید وصل تدبیر دگر از ما نمی‌خواهد
سفید از چشم قربانی‌ست راه انتظار او
هوس‌پیمای آغوش وصال‌ کیست حیرانم
کنار خود هم افتاده‌ست بیرون ازکنار او
مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد
دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نه‌ای بیدل
که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
گر از موج‌ گهر نشنیده‌ای رمز خروش او
بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او
حیا ساقی‌ست چندانی‌ که حسنش رنگ ‌گرداند
ز شبنم می‌زند ساغر بهار گلفروش او
چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ‌ گلی دارد
که خم ‌گردید از بار سبوی غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید
که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او
خروشی می‌کند توفان چه از دانا چه از نادان
جهان ‌خمخانه‌ای د‌ارد که این ‌رنگ است‌ جوش او
نباید بودن از پشت و رخ‌ کار جهان غافل
چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او
غرور خود سری را چارهٔ دیگر نمی‌باشد
مگر گردد خیال خاک‌ گشتن عیب پوش او
نوای صور هم مشکل ‌گشاید گوش استغنا
چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او
زبان بو‌ی‌ گل جز غنچه بیدل ‌کس نمی‌فهمد
فغان نازکی دارم اگر افتد به‌ گوش‌ او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
نقاش تا کشد اثر ناتوان او
بندد قلم ز سایهٔ موی میان او
از بحر عشق رخت سلامت که می‌برد
کشتی شکستن است دلیل‌ کران او
حزنی درین بساط تحیر نیافتم
شمعی که مغز ناله کشد استخوان او
راز تو آتشی ست که چون پرده در شود
کام هزار سنگ شکافد زبان او
دارد وداع عافیت از عشق دم زدن
یعنی چو عود سوختنست امتحان او
آن موج تیغش از سر دریا گذشته است
کایینه دارد از دل گوهر فشان او
در وادیی که محمل امید بسته‌ایم
نالد شکست بر جرس کاروان او
عمر شرار فرصت گلزار زندگی‌ست
از هم گذشته گیر بهار و خزان او
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص
خلقی‌ست خود فروش متاع دکان او
هر ساز از ترانهٔ خود می‌دهد خبر
وهم است اگر ز من شنوی داستان او
بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است
آن نیست بی نشان که تو یابی نشان او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو عبرت آگهی‌ که به تحقیق راه او
جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی
کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد
برق آب می‌خورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم‌ که بسته‌اند
نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی ‌که همچو صبح‌
در کوچه‌های زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشی‌کجا رویم
آسوده‌ایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودی‌ست
دامی فکنده‌ایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری
گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه می‌شود نظر همتت بلند
دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری
جز پنبه‌زار وهم ‌کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشق‌کند دعوی وفا
غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو
موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست
یک قلم دست تهی می‌روید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست
طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغ‌کس مباد
یک رک‌گردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد
این چمن بی‌آب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش
کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود
از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده می‌کند
طوق قمری می‌فزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک می‌گردد درین حرمانسرا
عارض رنگین‌گل تا قامت رعنای سرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
ای بسمل طلب پی خون چکیده رو
چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این‌ بهار پر افشان وحشت است
همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن
یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است
ای غافل از غزل به خیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست
یک پر زدن به همت رنگ پریده رو
ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است
عمری‌ست بار می‌کشی اکنون خمیده رو
زبن گرد تهمتتی که نفس نام کرده‌اند
چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن
شایدکه بازگردی از این راه دیده رو
بی‌وحشتی رهایی ازین باغ مشکل است
از بوی‌ گل به خویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است
بر نردبان صبح ز دامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست
گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو
بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا
مانند خامه یک خط بینی‌کشیده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو
یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو
تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است
چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو
آخر به خواب نیستی از خوبش رفتنی است
باری فسانهٔ من و ما هم شنیده رو
زبن دشت خارها همه بر باد رفته‌اند
از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو
عالم تمام معبد تسلیم بیخودی‌ست
هر سو روی به سجدهٔ اشک چکیده رو
تا سر بر آری از چمن مقصد جنون
بر جاده‌های چاک چو جیب دریده رو
در خرقهٔ گدایی و درکسوت شهی
سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو
سیر بهار میکدهٔ نازت آرزوست
گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو
گلچینی بهار طرب بی تعلقی‌ست
چون‌گردباد دامن از این دشت چیده رو
بال امید بسمل این عرصه بسته نیست
پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو
رنج خیال مصلحت ساز زندگی‌ست
باری‌گهی‌که نیست به دوشت‌کشیده رو
بیدل عنان عافیت ماگسسته است
مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۲
نمی‌گویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو
ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو
برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی
تو کار خویش‌ کن گو خانهٔ‌ آیینه ویران شو
جمال بی‌نشان در پردهٔ دل چشمکی دارد
که در اندیشهٔ ما خاک‌گرد و یوسفستان شو
جنون از چشم زخم امتیازت می‌کند ایمن
بقدر بوی یک‌ گل از لباس رنگ عریان شو
به بیقدری ازبن بازار سودی می‌توان بردن
گرانی سنگ میزان‌کمالت نیست ارزان شو
درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی
هزار آیینه است از هرکجا خواهی نمایان شو
طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر
حریف‌کفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو
ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی
به فکر چین دامن گر نمی‌افتی گریبان شو
هزار آیینه چون طاووس می‌خواهد تماشایت
بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو
به بزم جلوه‌پیمایی حیا ظرفی دگر دارد
حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو
ز ساز محفل تحقیق این آواز می‌آید
که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو
گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل
به‌کنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
کجایی ای جنون ویرانه ات کو
خس و خاریم آتشخانه‌ات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش
شراب عافیت پیمانه‌ات کو
تو شمع بی‌نیازبها بر افروز
مگو خاکستر پروانه‌ات کو
اگر اشکی چه شد رنگ‌گدازت
و گر آهی رم دیوانه‌ات‌ کو
اگر ساغر پرست خواب نازی
چو مژگان لغزش مستانه‌ات‌کو
گرفتم موشکاف زلف رازی
زبان بینوای شانه‌ات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری
ولیکن همت مردانه‌ات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما
برون از خود سراغ خانه‌ات‌کو
بساط و هم واچیدن ندارد
نوا افسانه‌ای افسانه‌ات کو
حجاب آشنایی قید خویش است
زخود گر بگذری بیگانه‌ات کو
ندارد این قفس سامان دیگر
گرفتم آب شد دل دانه‌ات‌ کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست
دماغ کعبه و بتخانه‌ات کو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن‌ کو
هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعله‌ای‌ست نی دود
باید پری به هم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشی‌ست
آنجاکه خلوت اوست امکان یاد من‌کو
چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی
هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو
افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم
از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند
هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو
صورت‌پرستی از خلق برد امتیاز معنی
هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو
آیینه‌داری وهم برق افکن شعور است
از شمع اگر بپرسی می‌کند انجمن‌کو
عمر و شرار یکسر محمل‌کش وداعند
ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو
سر رشته‌ای ندارد پیچ و خم تعلق
از طره‌ام نشان ده تا گویمت شکن‌ کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند
آواره‌گرد یأسم یارب نصیب من‌ کو
بید‌ل لباس هستی تاکی شود حجابت
ای غرهٔ تعین آن خرقهٔ‌کهن‌کو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
ای فکر نازکت را شبهت ‌کمینی از مو
تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو
در کارگاه فطرت نام شکست ننگست
باید قلم نبندد نقاش چینی از مو
دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست
اخگر نمی‌پسندد نقش نگینی از مو
نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را
افسون آفتاب است مار آفرینی از مو
تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد
بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو
کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی
از رشته دامنیها یا آستینی از مو
بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها
بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو
عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند
ای دیدهٔ مروت زحمت نبینی از مو
ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی
شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست
هرکه فکر بالین‌کرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقه‌وار ته‌کردیم بر هزار در زانو
گل دمیده‌ایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگل‌کو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوس‌کم‌کن
بایدت زدن چون موج پیش این‌گهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک این‌کهساربود سر به سر زانو
بسته‌ام‌ کمر عمری‌ست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشم‌تر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمی‌دارد درد سر مگر زانو
تا به‌کی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنی‌ام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمی‌آرد فکر من به هر زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدن‌کاه
در دولت تیز مرگی‌ست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگی‌کو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودن‌کس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم‌ کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانه‌کس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چه‌گوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه
قطره هم سعی حبابی دارد از شوق ‌کلاه
می‌رود خلقی به‌کام اژدر از افسون جاه
شمع را سرتا قدم در می‌کشد آخر کلاه
گیرودار محفل امکان طلسم حیرتی‌ست
تا مژه خط می‌کشد این صفحه می‌گردد سیاه
گرد صحرا از رم آهو سراغی می‌دهد
رفتن دل را شکست رنگ می‌باشد گواه
عالمی در انتظار جلوه‌ات فرسوده است
جوهر آیینه هم می‌ریزد از دیوار کاه
اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال می‌جویم پناه
نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان
درکمین‌کاروان خفته‌ست منزل سر به راه
بسکه پیچ‌ و تاب حسرت در نفس خون کرده‌ام
تیغ جوهردار عریان می‌کنم در عرض آه
جوهر آیینه‌ای درگرد پیغامم گم است
نالهٔ من می‌رود جایی‌که می‌گردد نگاه
گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه
این زمان عرض ‌کمال خلق بی‌تزویر نیست
جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه
طبع‌ روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست
تا ابد رنگ‌ کلف نتوان زدود از روی ماه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۱
عالم و این تردماغیهای جاه
شبنمی پاشید بر مشتی گیاه
مرگ غافل نیست از صید نفس
آتش از خس برنمی‌دارد نگاه
سرزمین شعله‌کاران گلخن است
کشت ما را دود می‌باشد گیاه
زندگانی از نفس جان می‌کند
عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه
ناامیدی فتح باب عشرت است
خنده لب وا می‌کند از حرف آه
ای زبان لافت افسون سلوک
باشد از مقراض مشکل قطع راه
باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟
پرتو خورشید و مه‌، وانگه سیاه
بی‌زبانی از خجالت رستن است
عذر تا باقیست می‌بالد گناه
جستجو آیینه‌دار مقصد است
می شوی منزل اگر افتی به راه
نازکن‌ گر فکر خویشت ره نزد
ازگریبان غافلی بشکن کلاه
نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست
گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه
بیدل از غفلت ‌کسی را چاره نیست
سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه
چون سحر بر ما شکستن می‌رسد پیش از کلاه
سینه صافی می‌شود بی‌پرده تا دم می‌زنم
در دل ما چون حباب آیینه‌پرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن می‌کند
خلقی از مشق نفس آیینه می‌سازد سیاه
صاحب دل کیست حیرانم درین غفلت‌سرا
آینه یک‌ گل زمین است و جهانی خانه خواه
گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم
همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه
اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است
بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه
استخوان چرب و خشکی هست‌کز خاصیتش
سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است
بیش ازین از جامهٔ عریانی‌ام عریان مخواه
با شکوه آسمان‌ گردن نیفرازد زمین
خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه
محرم راز کرم نتوان شدن بی‌احتیاج
در پناه رحمت آخر می‌برد ما را گناه
بی‌گداز نیستی صورت نبندد آگهی
شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه
گر به این رنگست بید‌ل رونق بازار دهر
تا قیامت یوسف ما برنمی‌آید زچاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه
تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه
زبن چمن رشکی‌ست بر اقبال وضع غنچه‌ام
کز شکست دل دهد آرایش طرف‌ کلاه
طالب وصلیم ما را با تسلی‌ کار نیست
ناله‌گر از پا نشیند اشک می‌افتد به راه
درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند
زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه
نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست
خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه
مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی
خانمان مردمان دیده می‌باشد سیاه
جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری
می‌شود آیینه چون هموار می‌گردد نگاه
تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس
شاه ما آیینه می‌پردازد ازگرد سپاه
بی‌تماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز
عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه
چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست
جوهر آیینه در دیوار حل کرد‌ست کاه
سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست
حیف خورشید‌ی‌که پرتو باز می‌گیرد ز ماه
زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن
غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
بسکه ما را بر آن لقاست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه
بی‌صفا زنگ برنمی‌خیزد
مژهٔ‌ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفت‌ن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه‌ گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا می‌کنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
تار پیراهن حیاست نگاه
کاسهٔ چشم را صداست نگاه
حیرت آیینهٔ زمینگیری‌ست
مژه تا نیست بی‌عصاست نگاه
شبنم من به وصل گل چه کند
که ز چشم ترم جداست نگاه
همه آفاق نرگسستان‌ست
چشم گو باز شو کجاست نگاه
بی‌تمیزی تمیزها دارد
کور را مسح دست و پاست نگاه
نیست نقشی برون پردهٔ خاک
حیرتست این‌که بر هواست نگاه
حاصل ما در این تماشاگاه
انتها حیرت‌، ابتداست نگاه
مژهٔ بسته آشیان غناست
ورنه هر جا رسد گداست نگاه
فطرتت پای در رکاب هواست
که ترا بر پر هماست نگاه
کثرت جلوه مفت دیدنها
گر کند احولی بجاست نگاه
شمع فانوس انتظار توایم
گرد پرواز رنگ ماست نگاه
زندگی ساز جلوه مشتاقی‌ست
شمع را رشتهٔ بقاست نگاه
بس که عالم بهار جلوهٔ اوست
بر رخ اوست هرکجاست نگاه
بید‌ل از جلوه قانعم به خیال
چه توان کرد نارساست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ‌ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌کرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگه‌کم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته