عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن
ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا
دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه ‌کردن
به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه‌کردن
ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌کردن
به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یک‌گناه‌کردن
بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن
به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن
اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاه‌کردن
ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاه‌کردن
ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم
به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن
تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن
موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد
کرده‌ام سری تعمیر از شکست صد گردن
حرص افسر آرایی سر به سنگ می‌کوبد
سجده مفت راحتها گرکند مدد گردن
هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است
تخم می‌دماند سر ریشه می‌دود گردن
انتخاب این مسلخ قطعه‌های همواری‌ست
پشت و سینه تا باشد کس نمی‌خرد گردن
کارگاه استعداد می‌کند چها ایجاد
خاک جبهه می‌بندد شعله می‌کشدگردن
زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار
خواهدت شکست آخر زیر این سبدگردن
ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی
از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن
راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن
منزلت سر دار است‌گر شود بلدگردن
گل قیامت چیدن در شکقگی دارد
غنچه‌گرد و ایمن باش خنده می‌زندگردن
سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند
هر قدر تهی‌گردد شیشه خم‌کندگردن
خاک ما سر مویی از زمین نمی‌بالد
یا رب ازکجا آورد این هزار قدگردن
تیغ برکف استاده‌ست صرصر اجل بیدل
همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از خود سری مچینید ادبار تا به‌گردن
خلقی‌ست زین چنین سر بیزار تا به‌گردن
ای غافلان گر این است آثار سربلندی
فرقی نمی‌توان یافت از دار تا به گردن
تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد
چون موست پیکر ما یک تار تا به‌گردن
زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت
آفات همچو سیل‌ست درکار تابه گردن
تمکین نمی‌پسندد هنگامهٔ رعونت
زین وضع زیر تیغ‌ست کهسار تا به گردن
فرداست خاک این‌دشت پا بر سر شکسته‌ست
امروز در ته پاش انگار تا به گردن
خلقی‌ست زین جنونزار عریان بی‌تمیزی
دستار تا به زانو شلوار تا به گردن
رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی‌ست
تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن
مینای این خرابات بی می نمی‌توان یافت
در خون نشستگانند بسیار تا به گردن
از حرص ما تعلق دارد سر تملق
چندیش پای در گل بگذار تا به گردن
موج‌گهر چه مقدار از آب سر برآرد
دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن
تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد
عقد انامل یأس بشمار تا به گردن
تا زندگی ست چون شمع‌ ایمن نمی‌توان زیست
یک‌کوچه آتش از پاست این خار تا به‌گردن
در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاق‌ست
پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن
کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی
خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن
کو طاعتی‌که ما را تاکوی او رساند
تسبیح تا زبان‌ست زنار تا به‌ گردن
بید بهار یأسیم از بی‌بری مپرسید
اعضا به خم شکستیم زین بار تا به‌ گردن
رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست
پابوس و منت خون بردار تا به گردن
زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش
بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به‌گردن
چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت
رنگ شکسته‌ام کرد هموار تا به گردن
سودایی هوس را کم نیست موی سر هم
بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به ‌گردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷
با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر
تا کم‌ کند جنونت می با گلاب خوردن
گر محرمی برون‌آ از تشنه‌کامی حرص
چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن
نقشی‌که مبهم افتد دل جمع‌کن ز فهمش
جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن
آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم‌ کرد
زخم‌کمی ندارد تیغ عتاب خوردن
اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار
طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن
پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار
با سنگ بر نیامد پهلو به‌خواب خوردن
موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست
می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن
بد مستی تنعم مغرورکرد ما را
ای‌کاش سیخ‌ می‌خورد حرص از کباب خوردن
ملک تو نیست دنیا کم ‌کن تصرف اینجا
مال حرام تا کی بهر صواب خوردن
ترک تلاش دارد آب رخ قناعت
سیر است موج‌ گوهر از پپچ و تاب خوردن
تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل
تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
چه دارد این گیر و دار هستی‌ گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آیینه جمع‌ کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به‌ کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغ‌کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد
به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن
کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم
به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن
طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان
به اشتهای غرض‌پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن
چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت
که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید
مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت
ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی
نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل
بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن
چو نفس جریدهٔ ماو من به هوس نوشتن و حک زدن
به بساط جرعه‌کشان تو، غم نقل و باده‌که می‌کشد
که توان ز حرف تبسمت به‌هزار پسته نمک زدن
چه ظهورگرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو
به‌گشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن
به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر
بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محک زدن
تو شه قلمرو عزتی چه جنون ز طبع ‌تو جوش زد
که درند جیب تعیّنت غم پینه بر کپنک زدن
ز مزاج پیچش خلق دون خجل است طعنه‌گر فنون
نشوی جراحت مرده را هوس آزمای‌کلک زدن
اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستی دولتت
به‌کجاست‌ گوشهٔ زانویی‌ که توان علم به فلک زدن
بگذر ز حاصل مدعا که به حکم فرصت بی‌بقا
چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن
پی وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق‌ گمان مشو
ز شنای بحر گمان مرو به خیال باطل حک زدن
حذرای حسود جنون حسب ‌که به حکم آگهی ادب
مثلی‌که بیدل مازند به تو نیست‌ کم ز کتک زدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن
خون صدگلزار پا مال حنا خواهد شدن
ما اسیران را به سامان‌گاه اقبال فنا
تیغ قاتل سایهٔ بال هما خواهد شدن
از رعونت بگذر ای غافل‌که آخر شعله را
سرکشیها زیر دست نقش پا خواهد شدن
خودنمایی‌گر به این خجلت عرق سامان شود
عکس در آیینه غواص حیا خواهد شدن
نیست غم‌گر آب و رنگ این چمن بر باد رفت
شبنم ما نیز اجزای هوا خواهد شدن
از نوید پیری‌ام بر زندگانی نازهاست
کز خمیدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن
نیستم غفلت سواد نسخهٔ هستی چو شمع
یکسر این اجزا به چشمم توتیا خواهد شدن
گر چنین داردکمین عافیت سرگشتگی
سنگ این‌کهسار یکسر آسیا خواهد شدن
دامن الفت زگرد این و آن افشانده‌گیر
رنگ و بو آخر ز برگ ‌گل جدا خواهد شدن
امتحانی گر ز جولانگاه طاقت‌ گل کند
سعی ما از سایه دامن زبر پا خواهد شدن
در جنون سامان جیب و دامنی درکار نیست
جامهٔ عریانی از رنگم قبا خواهد شدن
شوق طاووس است بیدل بیضه می‌باید شکست
صد در فردوست از یک عقده وا خواهد شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن
حق شمشیر تو رنگین‌تر ادا خواهد شدن
عمرها شد در تمنای خرامت مرده‌ام
خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار
چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن
دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست
حیف دامانت‌ که از دستم رها خواهد شدن
قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط
بی‌نیازیها زبان التجا خواهد شدن
در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است
هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن
بی‌تلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال
دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم
دامنی ‌گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن
در بیابانی که دل می‌نالد از بار غمت
گر همه ‌کوه است پا مال صدا خواهد شدن
پختگان یکسر کباب انتظار خامی‌اند
انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
گر به ‌این افسردگی جوشد جنون اعتبار
بحر را موج‌ گهر زنجیر پا خواهد شدن
جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست
نقش پا تا خاک ‌گشتن رهنما خواهد شدن
دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است
موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن
سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما
خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید
آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
تا چند به عیب من وما چشم‌گشودن
آیینهٔ ما آب شد از شرم نمودن
مانند شرر دانهٔ بیحاصل ما را
نا کاشته دیدند سزاوار درودن
زین بیش که‌کاهیدی از اسباب تعین
ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن
جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست
باید به تامل مژه‌ای چند غنودن
نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود
تمثال بر آیینه ما بست زدودن
علم و عملی چند که‌افسانهٔ وهم است
می‌جوشد ازین پرده‌ چو گفتن ز شنودن
ما را به تصرفکدهٔ عالم اسباب
دستی‌ست‌که باید چو نفس بر همه سودن
خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم
چشمم به ‌تو وا می‌کند آغوش گشودن
ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم
گل از سر تسلیم محالست ربودن
جز عجز ز پیدایی ما پرده‌گشا نیست
انداز خمی هست در ابروی نمودن
بیدل ‌رم فرصت سرو برگ نفس‌ توست
جایی‌که تو باشی نتوان آنهمه بودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
خلقی‌ست غافل اینجا از کشتن و درودن
چون خوشه‌ های‌ گندم صد چشم و یک غنودن
گل‌ کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند
بر خویش پرده‌ ها بست این نغمه از سرودن
گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد
نتوان زد از خجالت‌ گل بر سر نمودن
آن به‌ که همچو طاووس از بیضه بر نیایی
چشم هزار دام‌ست در راه پر گشودن
رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت
بر عافیت تنیدیم آخر زجبهه سودن
گوش از فسانهٔ ما پیش از تمیز بربند
حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن
ای حرص جبهه‌واری عرض حیا نگهدار
تاکی به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن
سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست
غارتگری ندارد آیینه جز زدودن
تحقیق موج بی‌آب صورت نمی‌پذیرد
از خویش نیز خالیست آغوش‌ بی‌تو بودن
بر رشتهٔ تعلق چندین مپیچ بیدل
جز درد سر ندارد از موی سر فزودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
غنیمت ‌گیر چون آیینه محو شان خود بودن
جهانی را تماشا کردن و حیران خود بودن
چه صحرا و چه‌ گلشن‌ گر تأمل رهبرت‌ گردد
سلامت نیست غیر از پای در دامان خود بودن
ز تشویش دو عالم چشم زخم آزاد می‌باشد
ته یک پیرهن از پیکر عریان خود بودن
دو دم شغل معاصی انتظار رحمتی دارد
که باید تا ابد شرمندهٔ احسان خود بودن
تو محرم نشئهٔ فرصت‌شناسی‌نیستی ورنه
به‌صد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن
خیال سدره و طوبی نیاز طاق نسیان‌کن.
نگاهی بایدت در سایهٔ مژگان خود بودن
رضای خاطر فرصت ضرور افتاده است اینجا
به هر تقدیر باید خادم مهمان خود بودن
کمان قبضهٔ اسرار یکتایی به زه دارد
مقیم گوشهٔ تحقیق در میدان خود بودن
یقین را شبهه دیدی آگهی را جهل فهمیدی
خدایی داد از کف منکر فرمان خود بودن
وجوب آینه خود نیز جز پیش تو نگذارد
زمانی گر توانی محرم امکان خود بودن
به گرد خویش می‌گردد سپهر و نازها دارد
که تا هستی‌ست می‌باید همین قربان خود بودن
تبسم واری از اخلاق می‌خواهد وفا بیدل
نمک دارد همین مقدار شور خوان خود بودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن
این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن
آیینهٔ فضولی زنگارش از صفا به
تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن
زین خلق بی‌مروت انصاف جستن ما
طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن
صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت
دارد گشود مژگان دست اثر گشودن
نشکسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان
در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
در گلشنی که شوقش بر صفحه‌ام زد آتش
فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن
بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید
بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن
مغرور جاه و عبرت افسانهٔ خیال است
در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن
چینی به مرگ فغفور کاری دگر ندارد
از درد حقگذاری جز موی سرگشودن
دل بستهٔ وفایی جهدی که وانگردد
ظلم است این گره را بی‌دست تر گشودن
وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل
نی را به ناله آورد درد کمر گشودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم
چون مرکز پرگار خط و خال نمودن
گرم است ز ساز حشم و زینت افسر
هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن
ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات
گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن
ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم
تسلیم متاع همه دلال نمودن
چون آبله آرایش افسر هوس کیست
ماییم و سری قابل پا مال نمودن
فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق
اندوه زبان داشتن و لال نمودن
شد عمر به پرواز میسر نشد آخر
چون شمع دمی سر به ته بال نمودن
پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد
شد موی سپید آب به غربال نمودن
بیدل به نفس آینه‌پردازی هستی‌ست
دل جمع کن از صورت احوال نمودن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
آن عجز شهیدم‌ که به صد رنگ تپیدن
خونم نزند دست به دامان چکیدن
بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد
از خاک‌ که چیده‌ست‌ گهر جز به خمیدن
دندان طمع تیز مکن بر هوس ‌گنج
از مو‌ج چه حرفست لب بحرگزیدن
وحشت نسبان درگرو خانه نباشند
مانع نشود چشم‌، نگه را ز رمیدن
از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید
تاکی‌گل عکس از چمن آینه چیدن
هر جاست سری نیست‌گریزش زگریبان
در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن
تاکی چو نگه در هوس‌آباد تخیل
یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن
سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برون‌ست
کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن
طاووس من و داغ فسردن چه‌ خیالست
بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن
کس مانع جولان ره عجز نگردد
نتوان قدم سایه به ‌شمشیر بریدن
آن فاخته‌ام‌ کز تپش سعی جنونم
از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن
گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است
از حیرت آیینه توان باده کشیدن
حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت
چون‌گوهر ازین قطره چکیده‌ست چکیدن
ابنای زمان منفعل چین جبین‌اند
بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی
به‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به ‌گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که‌ کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن
سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن
تا فاش شود معنی‌گلزار حقیقت
از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن
در باغ خیالی‌که‌گذشتن ثمر اوست
انگارکه من نیز رسیدم به رسیدن
تدبیرخرد محرم نیرنگ جنون نیست
نقاش ندارد قلم ناله کشیدن
تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد
بال است و همان زحمت انداز پریدن
چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم
یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن
ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم
تمثال ندارد سر آیینه خریدن
تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم
چون شمع کفاف‌ست سر انگشت مکیدن
طاووس من احرام تماشای که دارد
دل گشت سراپای من از آینه چیدن
دست هوسم شیفتهٔ دامن کس نیست
بیدل چو نسیمم همه تن‌گرد رمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن
آیینه هم سیه‌ کرد دوش‌ از نفس‌کشیدن
چندین‌ گهر درین بحر افسرد و خاک ‌گردید
یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی
این لعاب بی‌بها را نتوان به زر خریدن
ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند
بی‌دام نیست طاووس در عالم پریدن
یک نخل از ین‌ گلستان از اصل باخبر نیست
سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست
ای دانه سبز بختی‌ست از خاک سرکشیدن
افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت
ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن
تا وصل جلوه‌ گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن
درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
این اشک بی‌فغان نیست از درد ناچکیدن
ای‌ کاش قطع‌ گردد سر رشتهٔ تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لب‌گزیدن
جز خاک‌گشتنم نیست عرص نیاز دیگر
باید به پیش چشمت از سرمه خط‌کشیدن
رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت
چون‌گل زدیم آخر گل بر سر دمیدن
بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری
چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن
که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن
شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.
میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن
درین دریا که عریانی‌ست یکسر ساز امواجش
حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن
به اقبال محبت همعنان شوخی نازم
ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن
به سعی بیقراری می‌گدازم پیکر خود را
مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن
ز خودداری تبرا کن اگر آرام می‌خواهی
که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن
دمی آشفته باش ای غنچه‌، گو هستی به غارت رو
به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن
نفس پیمایی صبح است‌ گرد محفل امکان
ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن
ز قمری سرو این‌گلشن به منظر می‌کشد قامت
به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن
به روی نکهت‌ گل غنچه هرگز در نمی‌بندد
ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن
تو بر خود جلوه‌ کن من هم‌ کمین حیرتی دارم
ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن
درآن محفل‌ که لعل او تبسم می‌کند بیدل
اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن
ازین الفت فریبان صلح‌کن چندی به رنجیدن
تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر
وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن
به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد
به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن
چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می‌دارد
شکست کس نخواهد سنگ از آیینه‌گردیدن
زیارتگاه آیین ادب شوخی نمی‌خواهد
به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن
میان استقامت چست کن مغزی اگر داری
دلیل خالی از می ‌گشتن میناست غلتیدن
هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را
به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصویر لرزیدن
چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت
که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن
نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را
متاع بوی این‌گل رفت در تاراج پوشیدن
جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت
ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن
نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم
چه حاصل سایه را از خانهٔ خورشید پرسیدن
نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی
نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن
ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا
سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن
سواد نسخهٔ تحقیق بیدل دقتی دارد
دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پریشان ‌کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن
ندارد جمع ‌گشتن جز به خویشم بازگردیدن‌
هوس طرف جنون سیرم‌ ، مپرس ازکعبه و دیرم
سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن
اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد
ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن
سر گرد سری دارم‌که در جولانگه نازش
چو رنگم می‌شود بال و پر پروازگردیدن
پس از مردن بقدر ذره می‌باید غبارم را
به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن
دو عالم طور می‌خواهدکمین برق دیدارش . ..
به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن
گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو
گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن
شرارت‌گر نگه واری پر افشاند غنیمت‌دان
به رنگ رفته نتوان بیش از این‌گلباز گردیدن
فنا هم دستگاه هستی بسیارمی‌خواهد
بقدر سرمه‌گشتن بایدم بسیارگردیدن
خط پرگارنیرنگی‌ست بیدل نقش ایجادم
هزار انجام طی کرده‌ست این آغاز گردیدن