عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان
ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد
ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می‌شود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان
همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشه‌اش
می‌دواند ربشه‌ها موج رک گل بر زبان
به‌که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشم‌تر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب این‌کشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بی‌خموشی‌کلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش ‌گردد شمع این‌ کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن می‌کند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بی‌سخن گردیدن‌ست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج
عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج
می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگم‌گریبان می‌درد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهی‌ست
بیدل از ضعف بدن‌کم می‌شود لاغر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای التفات نام تو گیرایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگ‌گل‌کند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برک‌گلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توان‌کرد صید خویش
دام وکمند نیست به‌گیرایی زبان
موجی‌که باد شوخی‌اش آسود،‌گوهر است
دل طرح می‌کند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
تا کی غرور انجمن آرایی زبان
گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان
خارج نوای ساز نفس چند زیستن
بر دل مبند تهمت رسوایی زبان
رمزی‌ که درس مکتب آرام خامشی‌ست
نشکافت جستجوی معمایی زبان
پرواز آرمیدگی از بال می‌برد
ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان
خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند
محتاج نیست شیشه به‌گویایی زبان
دندان شکست‌گوهرکارش درستی است
نرمی همان حصار توانایی زبان
در محفل شعور بلایی نیافتیم
جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان
ای سست حرف ضبط نفس‌کن‌که همچو شمع‌
می‌دارد ازگداز تو مینایی زبان
هست از حباب و موج دلیلی ‌که بحر هم
سر می‌دهد به باد سبکپایی زبان
اهل سخن غریب جهان حقیقتند
بایدگریست بر غم تنهایی زبان
هستیم بید‌ل از نسق دلفریب نظم
حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
از سعی ما نیامد جز زور درگریبان
چون شمع قطع‌ کردیم شب تا سحر گریبان
در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود
از عالم خیالات دارد خبر گریبان
بلبل‌ گر از دل جمع احرام بیضه بندی
فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان
خلقی‌گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت
هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان
بیرون خانمانها آغوش عشق بازست
مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان
صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست
گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان
شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی
سر ناکجا فزازد موج‌گهرگریبان
چون گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند
چاکی به سینه مانده‌ست با ما ز هر گریبان
زین دشت و در بهم چین ‌دامان جهد و خوش باش
ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان
آن‌ کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی
دامان وحشت شمع‌ گیرد مگر گریبان
سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم
پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان
فریاد یک تامل راهم به دل ندادند
بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان
سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی ‌کس نیست
خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان
فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی
از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان
تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات
جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
ازتب شوق‌ که دارد اینقدر تاب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم می‌شود آب استخوان
از خیال ‌کشتنم مگذر که بیتاب ‌ترا
می‌زند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ‌ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع می‌چیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفت‌گشته‌ای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا می‌خورد تاب استخوان
نرم‌خویان را به زندان هم درشتی راحت‌ست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
می‌شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون می‌آورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی‌ کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب‌ کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم می‌زند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم می‌شود آب استخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان
چو شمع‌ کشته در نقش قدم‌ کردیم سر پنهان
چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه می‌پرسی
ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان
بنازم سبزهٔ خطی‌ که از سیر سواد او
نگه در سرمه می‌گردد چو مژگان تاکمر پنهان
چه فیض است این که در اندیشهٔ شیرینی نامش
چو مغزپسته می‌گردد زبانها در شکر پنهان
خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را
که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان
همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت‌ کن
چو شب از پیش برخیزد نمی‌ماند سحر پنهان
مجو نفع از نکوکاری‌ که با بدگوهر آمیزد
گوارا نیست آن آبی‌که شد در نیشتر پنهان
گر از خواب‌ گران چون شمع برخیزی شود روشن
که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان
به وصل آیینهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم
به حسنی عشق می‌بازم اگر پیدا و گر پنهان
توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من
درین یک صفحه پیشانی‌ست چندین چشم تر پنهان
گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل
نمی‌باشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن
عزت‌ کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشه‌ای که در چه خیال اوفتاده‌ای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن
این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفسها سوخت صبح
سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست
چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند
خاک‌ بر ابری ‌که ‌کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس
دامنی برچیده باید درگریبان ربختن
عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به‌دست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن
کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم
برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن
ای ادب‌سنج وفاگر قدردان ناله‌ای
شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن
ما نفهمیدیم‌ کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی برده‌ام درکارگاه انتظار
کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه‌کرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب‌کرد
دانه‌ای دارم‌که نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف
آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن
جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است
می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن
بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست
داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمی‌گویم به‌کلی ازتعلق‌ها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن ‌کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر امید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدی‌که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتاده‌ست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موج‌گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زنده‌ام من‌ هم به آن ننگی ‌که نتوان زبستن
انفعالم می‌کشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بی‌رخت چون مرگم آسان زیستن
موج‌گهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاک‌کرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمی‌باشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم ‌گوارای تو نیست
چند خواهی ‌این چنین‌ای خانه ویران زیستن
یک دودم‌کم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر می‌خواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بی‌خس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چون‌گهر سامان‌کند
می‌توان صد سال بی‌اندیشهٔ نان زیستن
خواجه‌کاری‌کن‌که درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر می‌خواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
آینهٔ وصل چیست‌، حیرتی آراستن
وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن
مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه
از سر خود بایدت چون مژه برخاستن
جلوهٔ رنگ دویی خون حیا می‌خورد
سخت ادب دشمنی‌ست آینه آراستن
به ‌که به پیش ‌کریم نازکنی وقت جرم
ورنه ز کم همتی‌ست عذر گنه خواستن
عیش و غم روزگار طعمهٔ یکدیگرند
حاصل روز و شب است در بر هم ‌کاستن
نیست‌کف خاک ما قابل عرض غبار
پیشتر از ما نشست جرأت برخاستن
بیدل اگر محرمی جلوهٔ بیرنگ باش
دام تماشا مکن‌ کلفت پیراستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن
ز گرد باد رسد تا به‌نقش پا ننشستن
به‌ کیش مشرب انصاف از التفات نشاید
رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن
من و تو زاهد ازین‌ کوچه هیچ صرفه نبردیم
ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن
خدا به ‌مرکز تشویش راحتم بنشاند
که‌ گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن
ز اختلاط بد و نیکم آستان ندامت
به خون نشاند ازین جرگه‌ام جدا ننشستن
مآل‌ کوشش یاران دربن بساط چه دارد
به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن
به پا رسید سر شمع و وانماند ز وحشت
نبرد سعی نشستن زگرد ما ننشستن
چو ناله‌ای‌ که سر از بندهای نی به در آورد
نشسته‌ایم به چندین مقام تا ننشستن
سراغ خواب فراغت نداد هیچکس اینجا
مگر به سایهٔ دیوار مدعا ننشستن
در ین بساط غرض چیست قدردانی غربت
چو حلقه بر در کس با قد دوتا ننشستن
بس است اینقدر از اختراع همت بیدل
غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل‌ کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به ‌منزل ‌خفتن ‌و گرد ره ‌و فرسنگ ‌نشکستن
به وهم ای ‌کاش می‌کردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین ‌کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل
ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
خوش عشرت است دمبدم از غم‌گریستن
درزندگی چو شمع پی هم‌گریستن
آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع
چون دلو لازم است به‌عالم‌گریستن
غرق است پای‌تا به‌سر اندرمحیط اشک
باید سبق‌گرفت ز شبنم‌گریستن
بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد
اجزای ما چو شمع کند کم گریستن
تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع
باید به روی صبح چو شبنم گریستن
بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر
تاکی چو چشم‌ کیسه به درهم‌ گریستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
هر چند نیست بی‌سبب از غم‌گریستن
باید ز شرم دیدهٔ بی نم‌ گریستن
تاکی به رنگ طفل مزاجان روزگار
بر بیش شاد بودن و بر کم گریستن
عیش و غم تو تابع رسم است‌، ورنه چیست
در عید خنده و به محرم گریستن
آنجاکه صبح گریهٔ شادی‌ست شبنمش
آموخته‌ست خندهٔ ما هم گریستن
سامان گریه هم به‌ کف گریه دادن است
یعنی به چشم اشک چو شبنم گریستن
در عرصهٔ وفا عرق شرم همت است
از زخم تازه در پی مرهم گریستن
زین‌ دشت اگر خیال نگاهت گذر کند
در دیدهٔ غزال شود رم گریستن
شاید گلی ز عالم دیدار بشکفد
تا چشم دارم آینه خواهم گریستن
یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن
باید چو ابر بر همه عالم گریستن
بیدل اگر چه نیست جهان جای خنده لیک
نتوان به پیش مردم بی‌غم گریستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
آگهی تا کی ‌کند روشن چراغ خویشتن
عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
رفت ایامی ‌که غیر از نشئه‌ام در سر نبود
می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن
همچو شمع ‌کشته دارم با همه افسردگی
اینقدر آتش که می‌سوزم به ‌داغ خویشتن
پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت
سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن
روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند
نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن
این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست
گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن
تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد
کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن
هر چه‌ گل‌ کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت
بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن
محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل
ساخت آخر بوی این‌ گل با دماغ خویشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
می‌کشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار
خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن
شرم‌ دار از فکر گیر و دار اسباب جهان
ننگ آسانی‌ست بار گاو و خر برداشتن
جانکنیها در کمین نامرادی خفته است
چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن
آگهی دست از غبار آرزو افشاندن‌ست
نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن
همچو شبنم بی‌کمند جذبهٔ خورشید عشق
سخت دشوار است ازین‌ گلشن نظر برداشتن
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان
دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن
پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگی‌ست
نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن
چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتاده‌ایم
ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن
پستی فطرت چه امکان‌ست نپذیرد علا‌ج
سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن
شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست
تا سری داریم باید درد سر برداشتن
ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است
احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن
از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن
رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن
نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن
پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است
چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن
ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن
ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن
چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن
کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن
بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن