عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دردا که هیچکس نبود دادرس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چون به غم خو کرده دل شادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
دل چودر بند است آزادی نمی خواهیم ما
گشته ام از بخت بد در وادی هجران اسیر
غیر جانبازی در این وادی نمی خواهیم ما
ما که خوداز تیشه غم این چنین ویرانه ایم
تا جهان برپاست آبادی نمی خواهیم ما
هر که می بینی امید فیض دارد از کسی
جز فیوضات خدادادی نمی خواهیم ما
ز آنکلام شکرین داریم شیرین بسکه کام
قندو حلوائی ز قنادی نمی خواهیم ما
بیستون سینه را با تیشه ناخن کنیم
وصف صنعتهای فرهادی نمی خواهیم ما
نام جانان را بخوان تا جان و سر پیشت نهیم
خنجر و شمشیر فولادی نمی خواهیم ما
گر قوافی چون بلند اقبال شد آشفته حال
شعرم ازمستی است استادی نمی خواهیم ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است
جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی
کسی ار باز بود محرم دل دیوار است
گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش
نتوان گفت که درد دل من بسیار است
گر ز دلدار رسد درد به از درمان است
وگر از یار بود نار به از گلزار است
ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست
سرو را همچو توکی طره عنبر بار است
نه چوچشم تودراین شهر دگر قصاب است
نه ز زلف تودراین ملک دگر عطار است
سروی الحق نه چوبالای تو در کشمیر است
مشکی انصاف نه چون زلف تودر تاتار است
نیست بر دل حرج از دست تو گرناله کند
که هم ازعشق تو دیوانه وهم بیمار است
گر چه از دولت عشق است بلنداقبالم
لیک این منصب وعزت همه از دلدار است
بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است
جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی
کسی ار باز بود محرم دل دیوار است
گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش
نتوان گفت که درد دل من بسیار است
گر ز دلدار رسد درد به از درمان است
وگر از یار بود نار به از گلزار است
ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست
سرو را همچو توکی طره عنبر بار است
نه چوچشم تودراین شهر دگر قصاب است
نه ز زلف تودراین ملک دگر عطار است
سروی الحق نه چوبالای تو در کشمیر است
مشکی انصاف نه چون زلف تودر تاتار است
نیست بر دل حرج از دست تو گرناله کند
که هم ازعشق تو دیوانه وهم بیمار است
گر چه از دولت عشق است بلنداقبالم
لیک این منصب وعزت همه از دلدار است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بارم اندر کوی یارم درگل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
درگل است ار بارم اندر منزل است
دادن جان باشد آسان درغمش
زندگانی بی وجودش مشکل است
شمع را می بینم امشب بر سر است
از غم یار آنچه ما را در دل است
در خیال زلف چون زنجیر او
هر که مجنون کرده خود را عاقل است
نیست خاکی کز غمش بر سر کنم
هر کجا خاکی است از اشکم گل است
کس نپردازد به عقل از عشق دوست
آب تا باشد تیمم باطل است
ای بت سیمین بدن سنگین دلت
تا کی از حال دل ما غافل است
جورکم کن با بلنداقبال کو
مدح گوی پادشاه عادل است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گفتمش از غم توجانم خست
گفت طرفی ز عشق رویم بست
گفتمش بردی ازکفم دل ودین
گفت تقدیر شد ز روز الست
گفتمش چون کند به چشم تودل
گفت باید حذر نمود از مست
گفتمش چیست نرخ یک بوست
گفت هر چیز در دوعالم هست
گفتمش گشته ام پریشان دل
گفت گفتم مزن به زلفم دست
گفتم آن عهد بسته توچه شد
گفت من بستم وزمانه شکست
گفتمش ده مرا نجات از غم
گفت می نوش وباش باده پرست
گفتم آسوده دل که شد به جهان
گفت آن کس که دل به زلفم بست
گفتمش کن مرا بلند اقبال
گفت مانند خاک ره شو پست
گفت طرفی ز عشق رویم بست
گفتمش بردی ازکفم دل ودین
گفت تقدیر شد ز روز الست
گفتمش چون کند به چشم تودل
گفت باید حذر نمود از مست
گفتمش چیست نرخ یک بوست
گفت هر چیز در دوعالم هست
گفتمش گشته ام پریشان دل
گفت گفتم مزن به زلفم دست
گفتم آن عهد بسته توچه شد
گفت من بستم وزمانه شکست
گفتمش ده مرا نجات از غم
گفت می نوش وباش باده پرست
گفتم آسوده دل که شد به جهان
گفت آن کس که دل به زلفم بست
گفتمش کن مرا بلند اقبال
گفت مانند خاک ره شو پست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست
باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست
گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست
به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست
خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست
باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست
گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست
گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست
به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست
خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست
گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بی وفایی چو تو درعالم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
حاصل از عشق توام جز غم نیست
غمی از مردن ما نیست تو را
زآنکه در خیل توچون ما کم نیست
به ز درد تو مرا درمان نی
به ز زخم تو مرا مرهم نیست
غم دل با تو بگویم نه به غیر
که به غیر از تو مرا محرم نیست
نیست چون عارض توماه که ماه
به رخش زلف خم اندر خم نیست
هست چشم تواگر پور پشنگ
دل من نیز کم از رستم نیست
هر که را عشق تو بر سر نبود
هست نسناس بنی آدم نیست
همه شب تا به سحر بی تو مرا
به جز از ناله کسی همدم نیست
دلم ازعشق بلنداقبال است
لیک یکدم به جهان خرم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ز غم هر دم دل خون دیده ام خونبارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
ببیندتار گردد چون نبیند تارتر گردد
می آرد مستی اندر بردن دلچشم مست تو
ز می چندانکه گردد مست تر هشیار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمایه ای افتادگی بگزین
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئی افزون تر کند چشم تو در مستی
بلی چون ترک مست ازمی شود خونخوارتر گردد
به دیدار جمال خودعزیز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز این خوارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
ببیندتار گردد چون نبیند تارتر گردد
می آرد مستی اندر بردن دلچشم مست تو
ز می چندانکه گردد مست تر هشیار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمایه ای افتادگی بگزین
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئی افزون تر کند چشم تو در مستی
بلی چون ترک مست ازمی شود خونخوارتر گردد
به دیدار جمال خودعزیز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز این خوارتر گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
کسی که عشق ندارد چه درجهان دارد
تنی که یار ندارد مگوکه جان دارد
هر آن که گلرخی او را به بر بود شب وروز
چه حاجتی به گل و سیر بوستان دارد
اگر زعاشق صادق نشانه می طلبی
قدی ز محنت وغم خم تر ازکمان دارد
علامتدگرش اینکه داغها بر دل
ز درد دوری دلدار لاله سان دارد
چوزلف یار بود درهم وپریشان حال
چوچنگ وتار همی ناله وفغان دارد
نشان آنکه گرفتار درد عشق بود
مگو که چهره به زردی چو زعفران دارد
به درد عشق گرفتار شد بلنداقبال
ز خون دیده رخی همچو ارغوان دارد
تنی که یار ندارد مگوکه جان دارد
هر آن که گلرخی او را به بر بود شب وروز
چه حاجتی به گل و سیر بوستان دارد
اگر زعاشق صادق نشانه می طلبی
قدی ز محنت وغم خم تر ازکمان دارد
علامتدگرش اینکه داغها بر دل
ز درد دوری دلدار لاله سان دارد
چوزلف یار بود درهم وپریشان حال
چوچنگ وتار همی ناله وفغان دارد
نشان آنکه گرفتار درد عشق بود
مگو که چهره به زردی چو زعفران دارد
به درد عشق گرفتار شد بلنداقبال
ز خون دیده رخی همچو ارغوان دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود