عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ستم گری که جفا کیش اوست دل برباید
ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید
بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران
خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید
چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا
فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید
مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم
پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید
هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم
که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید
من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را
اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید
مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی
که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید
اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس
کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید
یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن
حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید
تحمل غم هجران مجو دگر صفایی
که این امور خود از شخص ناصبور نیاید
ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید
بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران
خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید
چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا
فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید
مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم
پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید
هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم
که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید
من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را
اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید
مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی
که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید
اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس
کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید
یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن
حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید
تحمل غم هجران مجو دگر صفایی
که این امور خود از شخص ناصبور نیاید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
رفت وگریم در رکابش زار زار
تا به دامانش بنشیند غبار
من ز هجران گریم او نالد به وصل
مر مرا صد فرق باشد با هزار
زلف را بر چهره ات آرام نیست
من کجا دور از درت گیرم قرار
بخت میمونم نیاید پایمرد
دورگردونم نگردد دستیار
تا چو دل تنگت نگیرم در بغل
تا چو جان جفتت نجویم درکنار
از سر زلفم مشوش ساختی
زان دو مار از من برآوردی دمار
گفتمی سروت به قد سروی اگر
چون تو بودی بذله گوی و باده خوار
لعل می خواندم لبت گر لعل بود
کام بخش و کام جوی و کامکار
پیش بالایت کی استادی به دشت
باز بود ار پای سرو جویبار
دین و دل در پایت افکندم ولی
گشتم از ننگ بضاعت شرمسار
کشته ی او زنده ی جاوید ماند
جان به اقدامش صفایی در سپار
فرق عزت تا برافرازی به چرخ
روی ذلت ز آستانش برمدار
تا به دامانش بنشیند غبار
من ز هجران گریم او نالد به وصل
مر مرا صد فرق باشد با هزار
زلف را بر چهره ات آرام نیست
من کجا دور از درت گیرم قرار
بخت میمونم نیاید پایمرد
دورگردونم نگردد دستیار
تا چو دل تنگت نگیرم در بغل
تا چو جان جفتت نجویم درکنار
از سر زلفم مشوش ساختی
زان دو مار از من برآوردی دمار
گفتمی سروت به قد سروی اگر
چون تو بودی بذله گوی و باده خوار
لعل می خواندم لبت گر لعل بود
کام بخش و کام جوی و کامکار
پیش بالایت کی استادی به دشت
باز بود ار پای سرو جویبار
دین و دل در پایت افکندم ولی
گشتم از ننگ بضاعت شرمسار
کشته ی او زنده ی جاوید ماند
جان به اقدامش صفایی در سپار
فرق عزت تا برافرازی به چرخ
روی ذلت ز آستانش برمدار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خیال خیل خالم نیست با زلف زره فامش
چو مرغ افتد به دام از دانه کی حاصل بود کامش
درین وادی ز خود گم گشتم اول پی نمی دانم
رهی کآغازش این باشد چه خواهد بود انجامش
به جز تهدید قتلم نیست قاصد را به لب حرفی
ولی دل بوی غم خواری شنید از سبک پیغامش
دل از اظهار یاری های او ذوقی دگر دارد
وگرنه داشت کی ما را دعا فرقی ز دشنامش
شرابی خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوری
گرم مقدور بود افشاندمی صد جان به یک جامش
مرا بر مهر مه رویان ملامت گو مکن تا صبح
دل آرام از کجا گیرد اگر نبود دلارامش
صفایی را درون صاف است با جانان و می ترسم
کند روزی به آلایش رقیب از رشک بدنامش
چو مرغ افتد به دام از دانه کی حاصل بود کامش
درین وادی ز خود گم گشتم اول پی نمی دانم
رهی کآغازش این باشد چه خواهد بود انجامش
به جز تهدید قتلم نیست قاصد را به لب حرفی
ولی دل بوی غم خواری شنید از سبک پیغامش
دل از اظهار یاری های او ذوقی دگر دارد
وگرنه داشت کی ما را دعا فرقی ز دشنامش
شرابی خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوری
گرم مقدور بود افشاندمی صد جان به یک جامش
مرا بر مهر مه رویان ملامت گو مکن تا صبح
دل آرام از کجا گیرد اگر نبود دلارامش
صفایی را درون صاف است با جانان و می ترسم
کند روزی به آلایش رقیب از رشک بدنامش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
نهی مرهم به زخمم یا کنی ریش
بود کی با توام پروایی از خویش
به حال مهر و کین روی سوی من باش
چه جلابم فرستی یا دهی بیش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش
به وصل از یاد هجرانت ملولم
نیرزد قرب با این مایه تشویش
نشاندی تیرسان نالان به خاکم
ز شست ترک ای ترک جفا کیش
ز ترس مدعی گم گشته ام را
کجا دارم ز کس یارای تفتیش
ندانم از کجا این دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بیش
به مرگ از زندگی بیزاریم داد
بسی منت به دوشم از بد اندیش
لباس عاریت چو از هردو شد سلب
چه دانی فرق دولتمند و درویش
صفایی رو به اسباب خدا داشت
امید ار داشت از بیگانه یا خویش
وگرنه ما سوی الله مردگانند
ز غیر زنده کی کاری رود پیش
بود کی با توام پروایی از خویش
به حال مهر و کین روی سوی من باش
چه جلابم فرستی یا دهی بیش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش
به وصل از یاد هجرانت ملولم
نیرزد قرب با این مایه تشویش
نشاندی تیرسان نالان به خاکم
ز شست ترک ای ترک جفا کیش
ز ترس مدعی گم گشته ام را
کجا دارم ز کس یارای تفتیش
ندانم از کجا این دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بیش
به مرگ از زندگی بیزاریم داد
بسی منت به دوشم از بد اندیش
لباس عاریت چو از هردو شد سلب
چه دانی فرق دولتمند و درویش
صفایی رو به اسباب خدا داشت
امید ار داشت از بیگانه یا خویش
وگرنه ما سوی الله مردگانند
ز غیر زنده کی کاری رود پیش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا خوشتر ز جام عشق خوناب جگر خوردن
که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن
چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان
که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن
مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری
ندارد مرهم الا زآن کمان تیر دگر خوردن
دریغا چشم گل چیدن مرا بود از گلستانی
که بارش نیست الا خار حصرت بر جگر خوردن
به تیر ناگهان ز اندیشه ی مرهم شدم فارغ
نصیب کس مباد اینسان خدنگی بی خبر خوردن
بساز از بار این باغ اول ای دل برگ آزادی
اگر داری از آن سرو روان امید برخوردن
ره او رو به ناچاری رهی می باید ار رفتن
غم او خور به ناکامی غمی می باید ار خوردن
به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکویش
نه برگردم به نومیدی نه سرخارم ز سر خوردن
صفایی از رقیب کینه پرور مهر می جویی
ز نخل خشک میداری طمع، خرمای تر خوردن
که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن
چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان
که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن
مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری
ندارد مرهم الا زآن کمان تیر دگر خوردن
دریغا چشم گل چیدن مرا بود از گلستانی
که بارش نیست الا خار حصرت بر جگر خوردن
به تیر ناگهان ز اندیشه ی مرهم شدم فارغ
نصیب کس مباد اینسان خدنگی بی خبر خوردن
بساز از بار این باغ اول ای دل برگ آزادی
اگر داری از آن سرو روان امید برخوردن
ره او رو به ناچاری رهی می باید ار رفتن
غم او خور به ناکامی غمی می باید ار خوردن
به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکویش
نه برگردم به نومیدی نه سرخارم ز سر خوردن
صفایی از رقیب کینه پرور مهر می جویی
ز نخل خشک میداری طمع، خرمای تر خوردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
نه از حکمت توانم سر کشیدن
نه مهرت را قلم برسر کشیدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشیدن
نه کامم حاصل از سیب زنخدانت
به ماتم خویش از این چه برکشیدن
نه تن ماندن تواند زنده بی دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نه چشم از دل توان پوشیدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشیدن
نبود این رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواری از کافر کشیدن
ندانی بایدم در هر نگاهی
چها زان مست افسونگر کشیدن
که یادت داد در کشور گشایی
رقیب غمزه این لشکر کشیدن
نپندارم خود از نقاش ایجاد
از این به صورتی دیگر کشیدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزیبد نازم از عبهر کشیدن
سزد نظم درروارت صفایی
به گوش هوش چون گوهر کشیدن
نه مهرت را قلم برسر کشیدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشیدن
نه کامم حاصل از سیب زنخدانت
به ماتم خویش از این چه برکشیدن
نه تن ماندن تواند زنده بی دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نه چشم از دل توان پوشیدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشیدن
نبود این رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواری از کافر کشیدن
ندانی بایدم در هر نگاهی
چها زان مست افسونگر کشیدن
که یادت داد در کشور گشایی
رقیب غمزه این لشکر کشیدن
نپندارم خود از نقاش ایجاد
از این به صورتی دیگر کشیدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزیبد نازم از عبهر کشیدن
سزد نظم درروارت صفایی
به گوش هوش چون گوهر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
نگویم با من از روی حقیقت دوست داری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
به دل نیز ار نباشد گاه گاه اظهار یاری کن
مرا دانم نداری دوست در بزم رقیب اما
به رغم دشمنم گاهی حدیث غم گساری کن
ز چشم خود مدار دل درین خون خوردنم بنگر
ز زلف خود قیاس حالتم در بی قراری کن
به تیر غمزه ات هرگز چنین از پای نفتادم
بیا تدبیر من با این جراحت های کاری کن
غبار خود مگر با گریه از دل ها فرو شویم
تو نیز ای دیده امدادی مرا در اشکباری کن
رقیبان خفته ناصح رفته یاران غافل ای کوکب
بیا یک شب خلاف عهد ترک تیره کاری کن
به ششدر ماتم از نرد شش و پنجت یکی با من
تو ای چرخ مشعبد ترک چندین بد قماری کن
ترا در عمر خود نگذاشتم تنها تو نیز امشب
به پاداش رفاقت با من ای غم حق گزاری کن
بتم در فکر دل جویی و من سرگرم جان بازی
تو هم یک امشب ای بخت صفایی سازگاری کن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
یک ره ای صبا سوی یار من، بگذر و بگو کای نگار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از دست برد دین و دل ار دلستان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
برد عیبم به دشمن یاریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
دوش مرا در غم تو همدم و هم رای
آه سبک خیز بود و اشک گران پای
تا سحر از سینه خاست آه فلک سوز
تاکمر از دیده ریخت اشک شمرزای
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای
گاه به خاکم نشست اشک زمین سیر
گه به سپهرم گذشت آه فلک سای
اشک جهانگیر من دوید بهر جوی
آه فلک گرد من رسید بهر جای
بسترم از آب دیده ماند تراتر
پیکرم از تاب سینه سوخت سرا پای
رفت به چرخم فغان هاویه پیوند
ریخت به خاکم سرشک بادیه پیمای
دیده ام از افتراق گریان چون ناو
سینه ام از التهاب نالان چون نای
شب همه هم راز و هم نشین صفایی
ناله ی جانکاه بود و اشک غم افزای
آه سبک خیز بود و اشک گران پای
تا سحر از سینه خاست آه فلک سوز
تاکمر از دیده ریخت اشک شمرزای
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای
گاه به خاکم نشست اشک زمین سیر
گه به سپهرم گذشت آه فلک سای
اشک جهانگیر من دوید بهر جوی
آه فلک گرد من رسید بهر جای
بسترم از آب دیده ماند تراتر
پیکرم از تاب سینه سوخت سرا پای
رفت به چرخم فغان هاویه پیوند
ریخت به خاکم سرشک بادیه پیمای
دیده ام از افتراق گریان چون ناو
سینه ام از التهاب نالان چون نای
شب همه هم راز و هم نشین صفایی
ناله ی جانکاه بود و اشک غم افزای
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
تاهمچو من از عشق گرفتار نگردی
از کشمکش هجر خبردار نگردی
هرگز نشماری غم عشاق به یک مو
تا بسته ی آن طره طرار نگردی
کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد
کآگاه ز حال دل بیمار نگردی
چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل
زنهار دگر گرد رخ یار نگردی
دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب
پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی
ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردی
سر در قدم یار عزیزت نکند جای
تا خاک صفت در ره او خوار نگردی
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند
تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر
خالی ز خیال بت و زنار نگردی
ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد
شرط خرد آن است که هشیار نگردی
از کشمکش هجر خبردار نگردی
هرگز نشماری غم عشاق به یک مو
تا بسته ی آن طره طرار نگردی
کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد
کآگاه ز حال دل بیمار نگردی
چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل
زنهار دگر گرد رخ یار نگردی
دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب
پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی
ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردی
سر در قدم یار عزیزت نکند جای
تا خاک صفت در ره او خوار نگردی
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند
تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر
خالی ز خیال بت و زنار نگردی
ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد
شرط خرد آن است که هشیار نگردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نبود و نیست ترا جز جفای من کاری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری