عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک‌کردم
به چشمم هر چه زین صحرا سیاهی‌کرد حک‌کردم
ز وحشت بس که بودم بی‌دماغ سیر این گلشن
شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم
مطیع بی‌نیازی یافتم افلاک و دورانش
خم ابروی استغنا بر این فیلان‌ کجک کردم
خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت
سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم
به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم
به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم
چو موج گوهرم یکسر نفس‌ شد حرف خاموشی
صف رنگ ادب تا نشکند شوخی‌کمک کردم
غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی
ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم
قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم
تو کردی شور دیگر حرص من هم ‌کم نمک ‌کردم
به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل
کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزه‌دویها
به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا
به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق
به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد
ز شرم می‌کشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم
گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من
ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم
که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل
که طوف سوخته جانان لاله‌زار نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
خود را به عیش امکان پر متهم نکردم
خلقی به خنده نازند من‌ گریه هم نکردم
سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت
از خجلت جدایی یاد عدم نکردم
کاش انفعال هستی می‌داد شر به آبم
در آتشم ز خاکی‌ کز جهل نم نکردم
همواری آتشم را باغ خلیل می‌کرد
محراب‌ کبر گردید دوشی‌ که خم نکردم
از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت
هر چند صرف‌ کردم یک ذره‌ کم نکردم
پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست
تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پریده یکسر محمل‌کش بهار است
از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم
آیینهٔ تجرد جوهر نمی‌پرستد
پرچم‌ گرانیی داشت خود را علم نکردم
از طبع بی‌تعلق حیران‌ کار خویشم
این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم
بیدل چه بگذرد کس از عالم‌ گذشتن
این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
از هر طلبی پیش ندامت‌گله‌کردم
سودم قدمی چند که دست آبله‌ کردم
در غنچگی‌ام یکدلیی بود که چون گل
بر وهم شکفتن زدم و ده دله‌کردم
بی‌صحبت پیران نگذشتم ز رعونت
تا حلقه شدن خدمت این سلسله‌ کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت
لرزیدم از اندام وفا زلزله‌ کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرم‌کرد
پا خورد به سنگم جرس قافله‌ کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا
نفرت عملی بود درین مزبله‌ کردم
ضبط نفس‌، آیینه ز آفاق جلا داد
زین صیقل معنی مدد حوصله‌کردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین
سیر عدم و هستی بی‌فاصله‌ کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست
فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم
به صیقل می‌رسد آیینه و من آب می‌گردم
حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی‌خواهد
اگر رنگم در گردش زند بیتاب می‌گردم
ندانم درد دل جوشیده‌ام یا نیش فصادم
نوا خون است سازی را که من مضراب می‌گردم
به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح
نهال ناله‌ام بی‌گریه کم سیراب می‌گردم
غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد
اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می‌گردم
خیال هستی‌ام صد پرده بر تحقیق می‌بافد
ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می‌گردم
خمی بر دوش همت بسته‌ام از قامت پیری
کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می‌گردم
درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی
سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب می‌گردم
به دیر و کعبه‌ام آوازهٔ ناقدردانیها
سرم‌ گر محرم زانو شود محراب می‌گردم
ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد
به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می‌گردم
تمیز از طینت من ننگ غفلت می‌کشد بیدل
به چشم هرکه خود را می‌رسانم خواب می‌گر‌دم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار می‌گردم
بهار فرصت رنگم به گرد یار می‌گردم
قضا چون مردمک جمعیت حالم نمی‌خواهد
تحیر مرکزی دارم که با پرگار می‌گردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را
که من گرد هوس می‌گردم و بسیار می‌گردم
به عجز خامه می‌فرسایدم مشق سیهکاری
که درهر لغزش پا اندکی هموار می‌گردم
نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد
ز بی‌بال‌وپری سر تا قدم منقار می‌گردم
ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش می‌لرزد
که می‌داند ز شغل سبحه بی‌زنار می‌گردم
تعلق از غبار جسم بیرونم نمی‌خواهد
به رنگ سایه آخر محو این دیوار می‌گردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی‌کنم من هم
که بر خود همچو کوه از بی‌صدایی بار می‌گردم
هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن یک گل بی‌خار می‌گردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن
اگر برگردم ازکوبت همین مقدار می‌گردم
زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم
که هر کس می‌برد نام تو من بیدار می‌گردم
کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمریست گرد عالم بیکار می‌گردم
گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموری‌ام بیدل
قدح از خو‌یش خالی می‌کنم سرشار می‌گردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون‌ گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن ‌گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان
چشم‌ پوشیدم شبیخونی بر این‌ لشکر زدم
برگ برگ این ‌گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند
عام شد درسی ‌که من هم صفحه‌ای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود
دامن این ‌گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله ‌از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۸
پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم
ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم
ثابت و سیار گردون ‌گردهٔ وهم منست
صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم
گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت
چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم
کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت
با تجاهل ساز کردم‌ کوس چندین فن زدم
حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز
بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم
تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد
شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم
غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت
حرص را می‌خواستم سیلی زنم‌ گردن زدم
رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من
هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم
سیر از خود رفتنی‌ کردم ز عشرتها مپرس
رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم
پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست
حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم
حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد
گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
نه تعین نه ناز می‌رسدم
تا جبین یک نیاز می‌رسدم
ناز اقبال نارسایی ها
تا به زلف ایاز می‌رسدم
تا ز خاکسترم اثر پیداست
سوختن بی تو باز می‌رسدم
تا شوم قابل نم اشکی
دیده تا دل گداز می‌رسدم
مژدهٔ وصل و بخت من هیهات
این نوا از چه ساز می‌رسدم
نشئهٔ انتظار یعقوبم
ساغر از چشم باز می‌رسدم
وارث عبرتم علاجی نیست
از جهان احتراز می‌رسدم
سوی دنیا نبرده‌ام دستی
گرکنم پا دراز می‌رسدم
گر همین نفی خویش اثباتست
رنگ نا رفته باز می‌رسدم
سعی اشکم‌ که دیده تا مژگان
صد نشیب و فراز می‌رسدم
گر رموز حقیقتم این است
هرکجایم مجاز می‌رسدم
نرسیدم به هیچ جا بید‌ل
تا کجا امتیاز می‌رسدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم
خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بی‌گفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اند
چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش
ناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت
یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی‌ گر باده دارد در هواست
عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایهٔ ‌گفتار در هر رنگ دام‌ کاهش است
چون‌قلم‌ آخر به‌خاموشی زبان‌فرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست
این بیابان بسکه تنگی ‌کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون
مشت‌خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم
درگشاد پردهٔ چشم از سر خود وا شدم
عرصهٔ آزادی از جوش غبارم تنگ بود
بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم
معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ توست
بسکه رنگ باده‌ام بی‌پردهٔ مینا شدم
در فضای بیخودیها پی به حالم بردنست
هر کجا سرگشته‌ای گم گشت من پیدا شدم
هر بن مویم تماشاخانهٔ دیدار بود
عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم
خامشیهایم جهانی را به شور دل‌ گرفت
آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم
ای خوش آن وحدت‌ کزو نتوان عبارت باختن
می‌زند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم
داغ نیرنگم‌، مپرس از مطلب نایاب من
جست‌وجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم
شمع سیر انجمن‌ها در گداز خویش داشت
هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم
ماضی و مستقبل من حال‌ گشت از بیخودی
رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم
فقر آخر سر ز جیب بی‌نیازی‌ها کشید
احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم
گرچه بیدل شیشهٔ من ازفلک آمد به سنگ
اینقدر شد کز شکستن یک دهن‌گویا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
خون‌ گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم
بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت
زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم
دل دانه‌ای نبودکه‌گردد به جهد نرم
سودم‌ کف ندامت و دست آسیا شدم
مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی
آماجگاه ناوک تیر قضا شدم
پیغام بوی‌ گل به دماغم نمی رسد
آیینه‌دار عالم رنگ ازکجا شدم
حرفی به جز کریم ندارد زبان من
سلطان کشور طربم تا گدا شدم
یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی
شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم
زین حیرتی‌ که چید نفس فرق و اتحاد
او ساغر غنا زد و من بینوا شدم
نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد
بعد از وداع‌ گل به بهار آشنا شدم
بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت
زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
در گلستانی که محو آن‌ گل خودرو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل می‌کند
ازقد خم‌گشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا می‌شد بدل
آسمان ‌گل‌ کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیت‌ها رقص بسمل شد که‌ گفت‌وگو شدم
ت‌ر‌جمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ‌ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم‌ کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتاده‌ام یارب‌ که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذره‌ام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
باغ هستی نیست جز رنگی‌ که‌ گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام
آه از آن روزی ‌که بر ما دامن افشاند عدم
خواه‌عشرت‌، خواه‌غم‌، خواهی‌خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم
قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم می‌فرستد باز می‌خواند عدم
خلوت تنزیه و این سامان ‌کدورت حیرت است
گرد ما عمریست از خود دور می‌راند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم‌ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحیم آسوده نیست
کاش این‌ گردی‌ که ما دارپم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم ‌کرد
می‌ نویسد هستی‌ام سطری ‌که می‌خواند عدم
همچو بوی‌ گل ز نقد ما فنا سرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهان بی‌نشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عد‌م
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت ‌کجاست
گر همه هستی‌ شود چیزی نمی‌داند عدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم
بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم ‌که چرخ بی‌مروت همچو شمع
شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون می‌خورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهره‌ام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق
می‌تواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم‌ گاهی به رنگ صبح‌ گردی می‌کند
فقر می‌ترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن‌ کش‌ که چشم حرص دون
کاسه‌ای دارد مبادا دربه‌در گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن می‌کند
آنکه بیرون قفس بی‌بال و پر گرداندم
شیشه‌ها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست
بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده می‌گردد چو شمع انگشت من
گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار می‌خواهم نیاز دوستان
تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آورده‌ام
رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم
زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم
به یک قدح به در آوردم از هزار حجابش
تبسم سحری‌ گفتم آفتاب رساندم
رهی به نقطهٔ موهوم بردم از خط هستی
جریده‌ای که ندارم به انتخاب رساندم
تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی
چو شمع‌ یک مژه تا نقش پا به خواب رساندم
پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر
چو عکس از آینه برگشتم و جواب رساندم
به یک حدیث‌ که خواندم ز شبهه‌زار تعین
به گوش هر دو جهان آیه ی عذاب رساندم
صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت
مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم
چو شمع‌ آن سوی خاکسترم نبود تسلی
دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم
به سعی فطرت معذور بیش اپن چه‌ گشاید
نگاهی از مژهٔ بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد
دعای خود به دعاهای مستجاب رساندم
به عشق نسبت عجزم درست کرد تخیل
سری نداشتم اما به آن رکاب رساندم
خطی ز مشق یقین‌ گل نکرد از من بیدل
چو حرف شبهه‌، خراشی به هر کتاب رساندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفت‌وگو دهم تا کی به توفان زورق دل را
حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی ‌که دارد ننگ موزونی
دو مصرع ربط پیدا می‌کند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم ‌که تسلیم حیا مشرب
به ‌کفرم می‌کند منسوب‌ گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمی‌آید
جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج ‌گوهر غیر همواری نمی‌جوشد
مروت جوهرم‌ گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد
جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا
نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک‌ گریه‌های مستی‌ام ای اشک امدادی
که بر مژگان بی نم خوشه‌ای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم‌ کز پردهٔ اخفا
اگر صبح قیامت‌ گل‌ کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمی‌گردد
مگر در وصف مینا حرف تبخالی به‌ لب بندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم
ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب‌ کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است
بی‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست
مژه ‌گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش ‌گوش خودم
ای بسا سعی عروجی‌ که دلیل پستی است
همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست‌ کشم حسرت دیگر چو حباب
من‌ که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش ‌گذشتن دارد
امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ می‌رسد آهنگ زخم من چو هلال
هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه می‌نگرم آرزو تقاضا نیست
چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بی‌آبی‌ام مشو ای حرص
که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من
چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی ‌که همچو شمع خموش
شکست رنگ نهان ‌کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست
به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نموده‌ست ضعف پیکر من
خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینه‌ام بی‌نیاز هستی بود
تو جلوه ‌کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آرایی‌ست
چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم