عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز یار دیده بدوز ای نظر تماشا را
که حسرت است اگر حاصلی بود ما را
به دل نهفت توانم حدیث پنهانی
ولی علاج ندانم سرشک پیدا را
عجب مدار به غرقاب عشقم این زاری
چه احتیاط ز یاران غریق دریا را
به زیر پهلوی من در فراق و وصل تو فرق
به خاره خاره نباشد حریر و دیبا را
هم از وصول ملولم هم از فراق نژند
چه حالت است ندانم خود ردا را
بر آستان تو مجنون سر ار تواند سود
کند ز دست رها آستین لیلی را
رهی به خیل سگان تو یابد ار وامق
بخواهد از سر کوی تو عذر عذرا را
بدین غزال شکاری یک خرام به دشت
که صید خویش کنی آهوان صحرا را
به قتل گفتیت از غم رها کنم چه شود
اگر وفا کنی امروز عهد فردا را
صفایی از سر عهد تو بر ندارد دوست
تو شرط سابقه در پای نفکنی یارا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
به چنگ اگر کنم آن گیسوان پر خم را
خطی به سر کشم این روزگار درهم را
نداده عشق چنان عادتم به غم که دگر
عوض کنم به دو صد عید یک محرم را
هر آنکه حسن ترا آن نشاط و ناز افزود
قرین عشق من آورد مرگ و ماتم را
به خلوت دل و جان جای دادمش همه عمر
مرا رواست که منت به سر نهم غم را
به تیر اولم افکندی باز علاج و خوشم
که منتی نبرد زخمی تو مرهم را
سری نماند که گردن بدین کمند نداد
علاقه هاست به زلف توجان آدم را
بدین جمال جهان آفرین چه منت هاست
که از وجود تو بر سر نهاد عالم را
یکی است زان لب نوشین دعا و دشنامم
حلاوت شکرت نبرد تلخی سم را
وصالت ار به جهنم، فراقت ار به بهشت
به آن بهشت عوض ندهم این جهنم را
صفایی آن دل خونین و چشم گریان بود
که دادت این لب خندان و جان خرم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
عشق توگرفت جای جان را
جان نیست به جز غمت روان را
تا بخت بهار حسنت آراست
بستند براو ره ی خزان را
بر سر مزن آستین اکراه
نسپارده سر برآستان را
دادم به گدایی در دوست
سلطانی ملک جاودان را
چون پیش توکز زمانه شادی
اظهار کنم غم نهان را
با هجر کشیدگان توان گفت
رنج دل ماجرای جان را
دیری است که مرغ دل به دامت
بدرود سروده آشیان را
کردی به خموشیم ترحم
منت نکشم دگر فغان را
در کنج قفس دگر صفایی
بگذار هوای گلستان را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گدای کوی تو کی خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بگذر صبا به بزم جفا کرده یار ما
با وی پس از سلام بگو کای نگار ما
ما را در التزام صبوری ز هجر خویش
مفشار ز پا دگر که شد از دست کار ما
سلطان غم به ملک دل افتاد و چاره چیست
گر تاب این سپاه نیارد حصار ما
ما تشنه ی زلال توایم ار نه سال هاست
کاین سیل اشک می گذرد از کنار ما
روزی قدم بر او ننهادی و زین امید
عمری تخفت دیده ی شب زنده دار ما
چون خاک سر به پای تو جاوید سودمی
در کف گذاشتی فلک از اختیار ما
خیزیم از آستان تو روزی که بخت نیک
بر طرف دامن تو نشاند غبار ما
سر در رهت فکنده و شرمنده ام بسی
پیداست شرمساری ما از نثار ما
یک بار اگر به تربت عشاق بگذری
جان ها به جای سبزه دمد از مزار ما
افتاد تا به نامه نوشتم حدیث شوق
آتش به خامه از نفس شعله بار ما
از عاشقی هر آنچه صفایی رقم زدیم
در صفحه ی زمانه بود یادگار ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
برای صبا به یارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
چو بخت از کین اختر غافلم ساخت
به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت
که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
غمت بر تابه ی عشقم چنان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
قتل عشاق نه از عارض او بیداد است
که در آیین وفا کشتن عارض داد است
کرد صیدم به نگاهی و نیامد به سرم
ناله ی من از این ناوک از آن صیاد است
از چه روی آه مرا قوت تأثیر نبود
گرنه آهن دل او سخت تر از پولاد است
پی خون ریزی مردم نگر آن چشم و مژه
که دو صد نیش فزون درکف یک فصاد است
تیغ ابروی و سپاه مژه و چنبر زلف
وادی دل وای که یک کشته و صد جلاد است
ریخت او شیر به جوی از پی شیرین من خون
فرق ها از من دل شیفته تا فرهاد است
غمم آن است که نایی به مزارم پس مرگ
ورنه دل با تعب هجر به مردن شاد است
جاودان بسته زنجیر ندم خواهد ماند
بنده ای نه که دل از بند طلب آزاد است
حال یوسف نتوان گفت صفایی برآن
که حدیث غم یعقوب به گوشش باد است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به جای دوستی ار دشمنی سزای من است
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا درد از شکیبایی فزون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
خون به رخسارم از جهان بین است
شرح حالم ببین چه رنگین است
اشکم افکنده راز خفیه به روی
چه کنم کار مدعی این است
از غمم بهره داد و این احسان
در خور صد هزار تحسین است
چه شباهت به مشکت ای گیسو
کز تو یک چین بهای صد چین است
شب هجران به تاب زلف توام
مارها در فراش و بالین است
لب و دندانت از ملاحت و طعم
نقل شور و شراب شیرین است
سرگرانی مکن به اینکه جفا
رسمی از روزگار دیرین است
با صفایی که دین و دل به تو داد
بی وفایی خلاف آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
شادم که شمارم اشک وآه است
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر نه به دل هر نگهت خنجری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
در شب هجرانم اگر بستری است
زخم تو بر سینه بد از مرهمم
کآن به تماشای تو دل را دری است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئیم سر نشتری است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقی مجلس بت سیسنبری است
بیت من از طلعت او تبتی است
بزم من از قامت او کشمری است
حرمت می خاست به چندین وجود
خاصه چو از دست پری پیکری است
سر به قدم سود صفایی چراست
گرنه به سر با تو مر او را سری است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
با دو ابروی توام بر دل شمشیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خراب‌آباد را خاصیت تعمیر چیست