عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
از بار فراق تو مرا، کار خراب است
دریاب، که کار من از این بار، خراب است
پرسید، که حال بیمار تو چون است؟
چون است میپرسید، که بیمار خراب است
کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟
او خفته و مست است و مرا کار خراب است
هشیار سری، کز می سودای تو مست، است
آباد دلی، کز غم دلدار خراب است
من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز
کو نیز چو من، بر سر بازار، خراب است
تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت
کز جرعه جامش، در و دیوار خراب است
سلمان ز می جام الست، است چنین مست
تا ظن نبری کز خم خمار، خراب است
زاهد چه دهی پند مرا؟ جامی ازین می
درکش که دماغ تو ز پندار خراب است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
بی‌اتفاق صحبت و بی‌اختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع، می‌گدازم و روشن نمی‌شود
کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟
گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا
در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است
دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است
هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است
باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است
می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است
در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه
که کجا می‌روی ای خواجه، همه خانه یکی است
رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من
گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است
من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم
که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است
گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است
لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست
خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست
بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز
مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست
تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست
هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست
ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست
عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست
حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او
جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست
شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید
صبح امید مرا، همنفس شامی هست
به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد
هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست
صبر و آرام ز سلمان چه طمع می‌داری
تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست
صبرست، دوای من و دردا، که مرا نیست
از هیچ طرف راه ندارم، که ز زلفت
بر هیچ طرف نیست، که دامی، ز بلا نیست
عشق است، میان دل و جان من و بی‌عشق
حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
زاهد دهدم، توبه، ز روی تو، زهی روی
هیچش، ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست
مهری و وفایی که تو را نیست، مرا هست
صبری و قراری که تو را هست مرا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست
ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست
شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست
خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسله‌ای بر پا نیست
دل و دین کرده‌ای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست
آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سخت‌تر از خارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
روی زرد عاشقان، چون می‌شود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر می‌خرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست
از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
طلعتش، آینه صنع است و در آیینه‌اش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر می‌دارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست
حال بی‌خوابی چشم من، چه می‌داند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
می‌کشم دردی که درمانیش، نیست
می‌روم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست
هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست
خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست
مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست
همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما
کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست
حسد برم که چرا دیگری خورد، غم تو
مرا به دولت عشق تو گر چه غم، کم نیست
مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما
به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست
دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد
ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست
مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان
که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست
مگو به باد، غم دل که باد را در دل
اگر چه آمد و شد هست، لیک محرم نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
سرو را، پیش قدت، منصب بالایی نیست
ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست
هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود
همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست
امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی
که مرا طاقت، درد سر فردایی نیست
گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع
در حضور تو مرا، قوت گویایی نیست
سر زلفت به قلم گفتم و این سر به کسی
بتوان گفت، که او را سر سودایی نیست
از خیالت نشود، مردم چشمم خالی
لایق صحبت تو، مردم هر جایی نیست
گر چه پروانه مسکین، رود اندر سر شمع
هیچ از صحبت او، تاب شکیبایی نیست
بجز از دیدن روی تو، ندارم رایی
بهتر از عادت یکرویی و یکرایی نیست
گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو
که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر که چون سروم، گل اندامی نداشت
در جهان، از عیش خوش کامی نداشت
هر که در راهش، نشان را گم نکرد
در میان عاشقان، نامی نداشت
گفت، پیشت می‌فرستم، باد را
پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت
سرو خود را، با قدش می‌کرد راست
چون بدیدم، نیک اندامی نداشت
هر که سر، در پای منظوری بتاخت
راستی نیکو، سرآنجامی نداشت
دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام
هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت
کرد زاهد منع من، نشنید دل
پخته بود این دل، غم خامی نداشت
من لبت را، دل به رغبت داده‌ام
ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت
چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت
باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت
جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت
هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت
در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت
ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت، چون می‌توان زان در گذشت
خاک بر سر می‌کنم، چون باد و می‌گریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت
شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت
درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت
هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی
از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت
پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل
دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت
دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت
هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست
دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت
می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت
تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت
قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد
بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت
بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب
فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت
با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت
پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر
در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت
بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت
برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت
مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد
دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت
گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر
ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت
دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست
از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت
پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک
وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت
از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست
بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت
نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود
کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت
برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان
بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت
ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه
درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت
توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم
ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت
به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم
که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت
بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان
که این معامله، موقوف دولت است و هدایت
تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت
ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد
خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد
خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم
خانه، خیال تو داشت، مدخل خوابی نداد
مست شدم بر درش، باز به یک جرعه می
حرمت مستی نداشت، داد خرابی نداد
آمدمش تشنه لب، بر لب دریای وصل
بر لب دریا مرا، شربت آبی، نداد
بر سر خوانش شبی، رفتم و کردم سوال
هیچ صلایی نزد، هیچ جوابی نداد
هیچ دلی در نیافت، نعمت روز وصال
تا به فراقش نخست، تاب عذابی نداد
نیست متمع کسی، کانچه بدست آمدش
در ره شاهد نباخت، یا به شرابی نداد
آنکه سر کوی اوست، عین روان را سراب
وعده سلمان چرا، جز به سرابی نداد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد
با طلعت خورشید بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است
لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت
کس راه درین پرده اسرار ندارد
دامن مکش از من، که رفیق گل نازک
خارست و گل از صحبت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آینه‌اش، جمله خلایق نگرانند
فی‌الجمله، یکی، زهره گفتار ندارد
هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار
آن آینه کیست، که زنگار ندارد
دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت
بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد
در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت
مست است و غم مردم هشیار ندارد
دارم غم جان و دل بیمار و در این حال
آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد
آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان
اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، می‌روم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاسته‌ام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا می‌برد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ز کویش نسیم صبا بوی برد
به بویش دلم پی بدان کوی برد
دل از چنبر زلف او چون جهد؟
که باد سحر جان به یک سوی ‌برد
خیال کنارش بسی داشتند
ز هی پیرهن کز میان گوی برد!
به پشتی رویش قوی گشت زلف
دل عالمی را از آن روی برد
سهی سرو من تاز چشمم برفت
به یکبارگی آبم از جوی برد
که راز پریشان ما فاش کرد؟
که چون زلف او باد هر سوی برد
مگر زلف او گفت در گوش او
صبا در گذر بود از آن بوی برد
دلی داشت سلمان، شد آن نیز گم
چرا گم شد آن لعل دلجوی برد؟